می دونی کجا فهمیدم که موفق ترین و خفن ترین هم که بشم، همیشه یه حسرت غریب با طعم گس درباره ی رشته های ریاضی فیزیک محور توی گنجه های خاک گرفته ی مغزم وجود داره؟
اونجا که اسم برگزیده های نوبل فیزیولوژی/پزشکی امسال رو دیدم،
با خودم خیال بافی کردم :"اسمت یه روز تو اینا می آد!"
و ذوق زده شدم. (محال زیاد می بافم حالا شوما جدی نگیرید! خیال بافی، کلا خوبه.)
و دو روز بعد،
نتایج نوبل فیزیک اومد،
و خودمو دیدم در حالی که داشتم به خودم می گفتم:" ولی من دوست دارم اسمم تو اینا بیاد نه تو اونا!"
حسرت... بد دردیه. و اینکه مغزم، این مخ بعد این همه قبول نمی کنه که فیزیک به پزشکی کمترین برتری ای نداره و دو تا حیطه ی کاملا جدا هستند، خیلی تلخ و چندشه. من در استانه ی سال شش هستم، پنج سال گذشته و هنوز باهاش درست حسابی کنار نیومدم با وجودی که رشته ی خودم انصافا خیلی شیک و خوشگل و اکازیون و دهن پر کنه. واقعا اینور هم تونستم چیز هایی پیدا کنم که به چشمم شااااخ باشه. ولی به محض اینکه یکم روش دقیق بشم، به صورت انی دچار جنون خواهم شد! من واقعا.. واقعا عاشق مسئله حل کردن بودم. دوست داشتم ساعت ها ولم کنن با مسئله های ریاضی فیزیک! موقع حل کردن مسئله ها، اصلا زحمتی نمی کشیدم، صرفا زندگی می کردم!! همه چیز انگار از قبل تو مخم نوشته شد بود. ولی اینور... این یکی رشته اصلا اینجوری نیست. تلاش بسیار زیادی می طلبه. درس خواندن می خواد، و خودمونیم من زیاد اداشو در می آرم ولی بخوان ادمیزادی نبودم هیچ وقت. به نسبت خودم، ترکوندما! به نسبت قدیم خودم واقعا زیاد تر تحمل می کنم با کتاب ور می رم. ولی به نسبت بقیه یه شاگرد خیلی متوسطم از نظر سطح تلاش و سرنوشت متوسطی خواهم داشت یحتمل. یاد شب کنکور می افتم! فقط یک کنکور رو از خودم آزمون گرفته بودم. و سعی می کردم اعتماد به نفسم رو حفظ کنم و زیاد از این فکت نگرخم که اصلا هیچی کنکور نزدم! از پنجم دبستانم به خاطر دارم دقیقا همیشه وقتی می رفتم درس بخوانم بیشتر از نیم ساعت بند نمی شدم پای درس و مشق! همه ی درس های خواندنی می موند واسه روز اخر، تا خود خود الان! هیچی عوض نشده. انگار فقط ریاضی فیزیک بود که خواندن نمی خواست می رفتی سر جلسه و می ترکوندی. هم. این اذیتم می کنه.
شاید حتی این علاقه ی بی حد و مرزی که به رشته های جراحی محور پیدا کردم این چند وقت ، صرفا به خاطر اینه که حال درس خواندن ندارم. که اینم یه بار یک استاد شخصا کشیدم کنار، گفت از این فکر ها نکن. تو جراحی هم باید بخوانی. خیلی هم بیشتر حتی!
نمی فهمم چرا هیچ امتحان لعنتی ای نشد که من حداقل یه دور همه ی مباحثش رو تمام کنم. هیچ امتحانی. هیچی. صفر. دلم از این می گیره.
و افکارم، مثل موضوع برنده ی نوبل فیزیک امسال (همون سیاهچاله ها) مرا به خودش بلعید..