Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

اگر الان یک سال پیش بود...

اگر الان یک سال پیش بود،باز هم سه شنبه بود.

اگر الان یک سال پیش بود،امروز روز تستی مرحله دوم المپیاد کامپیوتر بود.

و من در این لحظه امتحان را ترکانده بودم و تا یک ماه دیگرش می فهمیدم که جزو سی نفر اول کشور شده ام.

اگر الان یک سال پیش بود تا حدود چند ساعت دیگر یکی از سفیه ترین معلم های عمرم  به من زنگ می زد و با حرف های صد من یه غازش طوری روحیه ام رو می خورد گویا نفر آخر کشور شده ام و من آماده می شدم تا با استرس و اشک هایم راهی روز دوم این رقابت بشوم. استرس و اشک هایی که با توجه به نتیجه ای که چند ماه دیگر می گرفتم کاملا بی خود بود!

اگر الان یک سال پیش بود من ساعت ها در خانه تنها بودم و از استرسی که می کشیدم، به آینه ها می نگریستم و برای خودم شعر می خوانم. سهراب. بلکه کمی آرام شوم. و بعدش می رفتم شاززز و کتاب امکان را می خواندم و به نویسنده شدن فکر می کردم و به اینکه المپیاد قبول نشوم و به اینکه کنکوری باشم.


ولی الان یک سال پیش نیست.


الان یک سال بعد است...

 من المپیاد قبول نشدم و با کنکور آبمان تا حدی توی یک جوی می رود. پول می دهم تا آشم را بخورم. آشی را که همه ی معلم هایم به من وعده داده اند...

الان دوست های پارسالم سال سومی اند و آخرین مرحله ی دوی کل عمرشان را امروز و فردا  می دهند و من در گوشه ی دیگری از دنیا برای موفقیتشان امیدوارم. امید وارم که در فاصله ی این دو روز دیوانه سازی قصد خوردن امیدشان را نکند و همه شان بروند دوره و ناکامی های مرا به عنوان یک دوست جبران کنند.

الان یک سال پیش نیست و دیروز روز سمپادی بود که هیچ کدام از پیش ها به یادش نداشتند و اگر هم داشتند چندان برایشان مهم نبود و خلاصه آخرین روز سمپادمان را در گم نامی و در خانه سر کردیم و به مسیر و افق هایی اندیشیدیم که در این 7 سال سمپادی بودن پیمودیم. ( به راستی سمپاد می دانست من یک هفت پرستم!) و فراز ها و فرود ها...


الان یک سال پیش نیست و من معلمی یافتم به نام simple که شاید خیلی مسخره باشد ولی علی رغم اکثر بچه ها می پرستمش و تمام این یک سال اندک آذوقه ی امید را به وجودم تزریق می کرد. حتی امروز که یک سال پیش نیست:



-خب بچه ها درصد های سنجش هاتون رو بگید ببینم!!!

-90... 80... 82... 85...

-تو چی کیلگ؟

-باید بگم حتما؟! 70%...!


و شروع می کند به خفن مفن ها می گوید که ایول و باریک الله و شما ها تا کنکور به 100% می رسید...

و بعد از آن که همه می روند، با صبر سوال های فلسفانه ی فیزیکی من را پاسخ می گوید و مثل خیلی از معلم ها شکوه نمی کند که اینها چیست می پرسی... اگر هم بلد نباشد خیلی راحت می گوید:


-کیلگ. منم بلد نیستم!

یا مثلا:

-تو این سوال ها را از کجا در می آوری؟


و وقتی معلم حسابانی که اگر الان یک سال پیش بود، شاگردش بودم و سوگولی به تمام معنایش(!) وارد دفتر معلم ها می شود simple (ی که معلمم است در امروزی که یک سال پیش نیست!) او را سوال می کند که:


-استاد! ایشون شاگرد شما هم بودن؟

-ببببببببببله!

-زمان شمام از این سوالا می پرسیدن که مغزتون سوت کنه؟!


و معلم حسابان می خندد و می خندد.

و من اعصابم خورد و خورد تر می شود که چرا در چنین موقعیتی باید با معلم حسابان رو در رو بشوم. معلمی که این یک سال هر وقت دیدمش یا سلامم را از غم خوردم و مثل ابله ها نگاهش کردم... یا از او فرار کردم... یا او سلام های مرا نشنید و به احتساب بی ادبی گذاشت... یا شنید و نخواست جواب بدهد!

خلاصه اینکه خیلی درد داشت.

ای کاش آقای قد بلند بداند که هیچ در دل ندارم و نداشته ام و او را نیز مثل simple می پرستیده ام. ای کاش بداند فقط...


و نهایتا وقتی سوال های من تمام می شود، simple چیزی را می گوید که به یقین می رسم که امروز هرگز یک سال پیش نیست...:

-کیلگ به ما هم سر بزن بعد کنکورت.

-حتماااااااا....!

(من خیلی حرف های دیگری داشتم که می توانستم بگویم. ولی فقط همین حتما کشیده از گلویم خارج شد. خیلی ساده در جواب معلمی ساده.)


-راستی کیلگ!

-بله؟

-تو از همه ی اینا کنکورت رو بهتر می دی.

{خنده ی تلخ من...}

-جدی می گم. به هیچ آزمون سنجش و قلم چی و چیز دیگه ای اهمیت نده. تو از همه ی اینا کنکورت رو بهتر میدی.

من آزمون سنجش اول رو که دادم رتبه م شد 2000.

دومی رو که دادم رتبه م شد 4000.

سومی رو ندادم...! گفتم آزمونی که رتبه ی من توش این بشه استاندارد نیست. و رتبه ی کنکورم شد 45.

و من با لبخندی احمقانه اینبار می گویم:

-متشکرم!


و با خود فکر میکنم امروز قطعا یک سال پیش نیست.


و می دانم که تا آخر عمر مدیون سیمپل هستم. کسی که نه تنها امسالی که یک سال پیش نیست روحیه ام را نخورد... که بر آن افزود. هوار هوار.

اگه خودم نخوام دیازپام هم دردی از من دوا نمی کنه!

_خب شب ها قبل آزمون ها بهش دیازپام بده!!! این طوری که پیش میره گند می زنه به همه چی!

_منم خیلی وقته به این فکر افتادم... ولی همکاری نمی کنه.

_چرا؟

_باید قبلش روش امتحان کنیم که یهو یه نتیجه ی معکوسی نده!

_خب چرا امتحان نمیکنی؟

_نمی ذاره! می گه مشکلی نداره که بخواد با آرام بخش حل شه!!!


اینا گوشه ای از خرده نظر های مثلا یواشکی مادر و پدر هستن به دنبال گاف بزرگ امروز من در جلسه ی آزمون آزمایشی سنجش!

نمی دونم که کدوم گناهم باعث شده خدا این طوری بزنه تو کمرم!!!

تنها چیزی که امروز فهمیدم این بود که در برهه ای از زمان حس کردم دیگه هیچ چیزی نمی فهمم!

من نمی تونستم عدد 137 رو در 5 ضرب کنم و این احمقانه ترین چیز ممکن بود. به مدت 45 دقیقه مغزم قفل کرده بود و هیچ کاری نمی تونستم بکنم!!! تو این 45 دقیقه فقط 7 تا سوال حل کردم. و همه ی اینا احمقانه ست... خیلی احمقانه ست. خیلی خیلی خیلی.


خیلی راحت بعد از اون 45 دقیقه ی برزخی زدم بیرون! رفتم کنار گل و گیاه های باغچه ی مدرسه مون نشستم. به سال دومی بودن تو کنکور فکر کردم. به این که من هدفم جبران زحمات معلمام بود ولی نتونستم انجامش بدم. به اینکه به مادربزرگم که هر روز داره واسم دعا می کنه چی بگم؟ به اونایی که فکر میکنن من خیلی خفنم؟ به اونایی که می خواستم ضایعشون کنم؟ و بعدش برگشتم و تو چهل و پنج دقیقه ی باقی مونده فیزیکم رو 70 زدم... ریاضی و شیمی رو هم 20 درصد.

نمی دونم چی شده که به این روز افتادم. تنها چیزی که می دونم اینه که من کیلگارا نیستم. من اصلا نمی تونم کیلگارایی که واقعا هستم باشم سر این آزمون های لعنتی.

اصلا نمی دونم این اتفاق های احمقانه از کی شروع کردن به رخ دادن؟!

و برای همین امروز زدم زیر همه چیز!
زدم زیر قول به ظاهر بزرگانه ای که قرار بود دیگر از 18 سالگی ام گریه نکنم!!! بدجور زدم. برای سومین بار.

امروز اونقدر گریه کردم که روده هام از تو دهنم داشت می زد بیرون. تمومش رو بالا آوردم. تموم این چیز های احمقانه رو. با وجودی که از شعار های همیشگی خودم بود که هیچ امتحان کوفتی ای ارزش گریه نداره!!!


نمی دونم این چه حس لعنتی ای ه؟! فقط میدونم همه ی سوالا رو بلدم و سر جلسه ی آزمون گند می خوره به همه چی.

استادی داشتم که می گفت:

"تو هر کجا که باشی هم استرس تهش تا یه جایی پایین میارتت!

باید تا می تونی بالا تر بری که وقتی استرسه آوردت پایین از حد قابل قبول بازم بالاتر باشی."


استاد کجایی که ببینی من هر چقدرم بالا برم تهش استرسه صفرم میکنه. 

صفر ِصفر ِصفر!

+گور باباش. بمب روحیه ی منو کسی نمی تونه بترکونه!

من همیشه دقیقه نودی بودم و همیشه همه تعجب می کردن که من چه جوری شاگرد اول می شدم. نشونتون میدم که به هیچ دیازپامی نیاز ندارم. اونقدری میرم بالا که هیچ چیزی نتونه بیارم پایین. حتی استرس مسخره.