می دونی چی شد؟
اتفاقی داشتم پست دو سه هفته پیشم رو می خوندم،
دیدم تهش به صورت غیر مستقیم آرزو کردم که کاش تبدیل به گولوی لوستر می شدم! همین چند هفته پیش. یادم نبود وژدانا.
یک هو تمیز کردن کل ۵۱۴ گولوی های لوستر خونه منطقی شد برام.
به خاطر مطلبی که نوشتم بود. تقاص آرزوی خودم رو دارم پس می دم.
این مقدمه ایه که خداوندگار جلوی من گذاشته تا آرزوم رو برآورده کنه.
من دارم روحم رو توسط خونه تکونی آماده می کنم و جلا می دم، تا تبدیل به یک گولوی لوستر تمام عیار بشم.
من دارم آماده می شم.
باید قبل از تبدیل شدن به گولوی لوستر، بتونم درکشون کنم.
که چه قدر اون بالا منتظر هستند تا یک نفر بیاد تمیزشون کنه.
که چه قدر نور چشمشون رو می زنه.
که چه قدر تا ابد آویزون بودن از سقف می تونه فرسوده کننده و گرما زا باشه برای گولو های لوستر.
که چه قدر یک دویست و پنجاه و هفتم یک لوستر بودن می تونه حس یک نواختی به یک گولوی لوستر بده. همیشه دویست و پنجاه و شیش تا کپی پیستت هست. بیخ ریشت.
شدم مثل اون پروانه ها که می رفتند با شمع یکی بشن در حکایت عطار.
من الآن در مرحله ی علم الیقین هستم.
تا چند روز دیگه به حق الیقین می رسم و ترانسفورمیشنم کامل می شه و با گولوی لوستر یکی می شم. مطمئنم.
شد یکی دیگر گذشت از نور در
خویش را بر شمع زد از دور در.
می گم تو این دنیا، حتّی گولوی لوستر بودن هم غم های خودش را داره.