-
ولی الکس، زندگی چیزی بیشتر از یه استیکه!
سهشنبه 23 آذر 1395 22:11
جمله ی عنوان پست واستون آشنا نیست؟ اگه تقریبا هم سن و سال من باشید به احتمال زیاد تو ضمیر ناخودآگاهتون دارینش حتّی اگه یادتون نیاد! مال کارتون ماداگاسکاره، وقتی که الکس همه ش داشت به مارتی غر می زد که دلش می خواد برگرده به باغ وحش چون تو جزیره ی ماداگاسکار استیک ندارن! :))) این کارتون رو شاید بیشتر از سی بار دیده...
-
you know how it feels
دوشنبه 22 آذر 1395 00:10
و تندیس یکی از چسبناک ترین کارهای دنیا (نمی دونم الآن می خوام بهتون القا کنم که این کار خیلی به آدم می چسبه، ولی می دونی وقتی بهش می گیم کار چسب ناک یه جوری می شه عبارتش... :دی) تعلّق می گیره به وقتی که نصفه شب از حموم در اومدی و داری یخ می زنی ولی نمی تونی سشوار رو روشن کنی چون کل خونه از خواب بیدار می شن، در عوض پتو...
-
درد من، دل من
شنبه 20 آذر 1395 23:59
مشکل من چیه؟ آره، خودم خیلی وقته می دونم. مثل خیلی مشکل های دیگه که خودم کشف شون کردم ولی هی سعی می کنم به خودم بگم: "نه بابا، این که چیزی نیست عادیه کیلگ..." من یه ترس عظیمی از فراموش شدن دارم، و حتّی از فراموش کردن. یکم بخواهیم بسطش بدیم می رسیم به ترس از گذر زمان، ترس از مرگ، ترس از عدم، نیستی یا نابودی....
-
گرسنه بود، وگرنه
سهشنبه 16 آذر 1395 00:00
طی یک حرکت پر خروش برای رزرو غذای هفته ی بعدم، فهمیدم امروز و در همین لحظه روز دانشجو عه! ثبت.
-
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
یکشنبه 14 آذر 1395 22:36
بیا فرض کنیم که یه امتحان میان ترم چهار واحدی داری و کل پنج روز تعطیلی رو داشتی می زدی تو سرت و شبا هم صرفا خواب عجق وجق می دیدی درباره ش. خب بازم به مهتاب بد نمی گیم... حالا بیا فرض کنیم که دقیقا یه روز مونده به امتحان یهو تب می کنی! :))) یه بیماری نا شناخته می گیری و شبیه یه آتشفشان در حال انفجار می شی که فقط دل و...
-
شاهکار یعنی
پنجشنبه 4 آذر 1395 22:30
من! خود خود خودم. از ترس اینکه مبادا چشم مامان بابام به یکی از سر رسیدهام بیفته، گرفتم یه جوری قایمش کردم که خودم هم نمی تونم پیداش کنم.:| حالا این حیوونکی ها از صبح تا شب سر کارن، تهشم مرده می رسن خونه... و من با مغز شاهکار خودم در برهه ای از زمان این حس رو داشتم که مثلا نصف شب می آن اتاق بوگندوی شلخته وار من رو کاوش...
-
آسمون قند سابان
یکشنبه 30 آبان 1395 10:07
یوهووووووووووووووووووووووووووووووو. داره برف می آد! :{ داره بررررررررررررررف می آد!!! دااااااااااااااااااااااااااره بررررررررررررررررررررررررف می آد!!!!!!!!! وااااااااااااااااااااااااای. داره برف می آد. :))))))) آخه من چه طوری خوش حالی م رو بچپونم تو این کلمه ها؟ واااااااااااااااااااای. برف، برف، برف. به وقت اوّلین...
-
let's shift to plan B
پنجشنبه 27 آبان 1395 20:00
اوضاعم قاراشمیشه. خیلی. نه تنها از نظر درسی، بلکه از نظر عاطفی، خانوادگی و حتّی روحی و جسمی! این ترم داریم ژنتیک پاس می کنیم. من هر وقت جزوه ی ژنتیکم رو باز می کنم کلّیییییی فکرای عجیب می آن سراغم. تو ژنتیک می خونیم که هر بچّه ای نصف صفاتش رو از باباش می گیره و نصف دیگه ش رو از مامانش. و من هر دفعه دارم به این فکر می...
-
خفه خون
دوشنبه 24 آبان 1395 00:11
* دی روز، سر کلاس زبان تخصصی دو: یکی از بچه ها : استاد اینجا نوشته فاندوس معده. یعنی چی؟ استاد: منم نمی دونم. یه قسمتی از معده س احتمالا! (بچه ها می خندن!) _من می دونم فاندوس یعنی چی. من آناتومی تنه پاس کردم برخلاف بقیه ی هم کلاسی هام. ولی هیچ چی نمی گم.چون واهمه دارم از اینکه اشتباه کنه مغزم._ استاد : خب چرا تو...
-
ترول ترول ترامپ
پنجشنبه 20 آبان 1395 16:27
و در آینده. هر چی که شد، وقتی که همه زدن تو سرشون و چپ و راست گفتن که:"چی شد که اینجوری شد؟" یا "چرا ما اینقدر بدبخت شدیم؟" یا "چرا به اینجا رسیدیم؟" و... به ازای هر کدوم از جمله های بالا، من می آم پست امروزم رو نقل قول دوباره می کنم، تهش می نویسم :"همه چی دو روز قبل از نوشتن این پست...
-
خیانت
جمعه 14 آبان 1395 19:44
الآن رفته خونه ی خاله م که بابابزرگ و مامان بزرگم رو ببینه که تازه از شهرستان اومدن. ما رو نبرده. چرا؟ "درس بخونین." من همین الآن بابابزرگم رو می خوام. خنده هاش رو می خوام که نمی دونم تا چند سال دیگه می تونم ببینمشون. اون لحنش رو می خوام که هر وقت منو می بینه بهم می گه:"چه طوری امیدم؟" من همین الآن...
-
پیک تو پیک
پنجشنبه 6 آبان 1395 01:26
یه استاد بیوشیمی داشتیم ترم دوم، یه روز برای چونه زدن سر نمره ی دوستم سای رفتیم پیشش. نمره رو نداد تهش و سای مجبور شد تابستونش رو به خاطر سه واحد بیوی ناقابل به فنا بده امسال. ولی کلییییی حرف زد واسمون. شاید به اندازه ی چهل و پنج دقیقه سخن رانی و خاطره تعریف کردن... حالا هرچی که جلو تر می رم در هر برهه ای از زندگیم...
-
طبیعتیّ و بی رحم
پنجشنبه 29 مهر 1395 00:21
دلمان پر است. از طبیعت. از چارلز داروین و نظریه ی صد من یه غازش که تهش هر چه قدر بالا پایینش می کنی می بینی عین حقیقت است و نمی دانی بخندی یا بترسی یا بشینی و غصّه بخوری! مغزم تاب بر نداشته. یعنی تاب داشت ها، خواستم بگم پاره آجری چیزی در این چند روز نخورده تو سرم که دیگر کاملا مجنون بشم و هرز بنویسم. من از نظریه ی...
-
چشم نواز
جمعه 23 مهر 1395 16:16
تکرار می کنم، حقیقتا زیبا نیست؟ به نظرم این رسم و رسوم هزار و چهارصد ساله ی ما اون قدری قشنگ هست که طرف یه مرتد بی دین یا یه لائیک یا یه آتئیست یا هرچی هم که باشه، بازم کیف می کنه از دیدن اینا. بازم نمی تونه نیاد بیرون و نگاه نکنه... ما خودمون این همه رسم های خفن داریم، بعد به جاش می چسبیم به هالووین و کریسمس. نمی گم...
-
رسیدگی به مجازی جات شاید
یکشنبه 18 مهر 1395 22:34
از همین الآن تا وقتی که خوابم ببره منهای زمانی که می خوام برم شام بخورم، قراره بشینم وبلاگ بخونم و یکم هم وبلاگ خودم رو راست و ریست کنم. دلم خیلی تنگ شده واسه این جورکارا. چند وقته هی مطلب خوشگل می بینم این ور اون ور، ولی وقت ندارم اون طوری که دلم می خواد روش فکر کنم... می دونی یه فکر کردن دقیقا مثل همین عکس محسن...
-
Copacabana
جمعه 16 مهر 1395 23:11
آیا شما هم مثل من آدم گنده حساب می شید؟ عب نداره بابا، روز کودک درونتون مبارک. ^----^ [ الآن یکم بچّه بازی در بیارید تو این خط. هرکاری که دلتون خواست. من که دارم سعی می کنم مثل چندین سال پیش زبونم رو بچسبونم به دماغم و الانم موفّق شدم. یوهو!] نمی دونم خیلی مسخره س منی که حتّی سنّ مامان یا بابام رو نتونستم به حافظه...
-
در مرز ترکیدن
یکشنبه 11 مهر 1395 22:52
تا حالا شده یه عکس رو اون قدر دوست داشته باشین که دلتون بخواد اون قدری بغلش کنین که بترکین؟ من، الآن، همون. یعنی اون قدری تحت تاثیر این عکس کتاب فارسی کلاس ششم دبستان قرار گرفتم که هی ته دلم قلقلک طور می شه و هی هر چند ثانیه می رم از پشت پنجره نگاش می کنم و عشق می کنم. +شاید تو دانشگاه جدید همه چی سخت باشه و هیشکی رو...
-
به همین زودی خسّه، پر و بالش شیکسّه
پنجشنبه 8 مهر 1395 16:52
خب دیگه، یه هفته رفتیم دانشگا. خوش گذشت. بسه دیگه. من خسته شدم. دیگه واقعا بسه. تموم شه لطفا. :((( آره دیگه اگه حداقل نصف سال منو دنبال کرده باشین می فهمین که افسردگی م با شروع شدن دانشگاه عود می کنه و باز می آم اینجا از هرچی زندگیه سیرتون می کنم.یه دو روز دیگه هم می آم می نویسم زندگی چقد قشنگه و گل و سنبل و بلبل و...
-
اوّل مهر همیشه نوستالژیک
شنبه 3 مهر 1395 01:22
راستش امروز وقتی ایزوفاگوس داشت یار دبستانی رو می خوند و دور تا دور خونه می چرخید حسابی زدم تو ذوقش و گفتم برو تو اتاق خودت بخون من حالم به هم می خوره از این آهنگ... پس پری شب هم وقتی سوال مسابقه ی خندوانه اسم شاعر شعر "باز آمد، بوی ماه مدرسه..." رو می خواست و همه ی فامیل اصرار داشتن که قطعا مصطفی رحمان...
-
سو فلاکچوئیتینگ
سهشنبه 30 شهریور 1395 02:11
اصلا اینقدر یهو حجم عظیم اطلاعات دوره م کردن نمی دونم چه طور باید خودم رو خالی کنم حتی. :| صبحش کابوس می بینم چوگان داره گریه می کنه و بعدشم به من می گه همه ش تقصیر من بوده که دوباره هیچ چی قبول نشده امسال و می خواد تا آخر عمرم ریختم رو نبینه... بعد یهو می رم دانشگا آموزش می گه شاید به خاطر میهمان شدنت مجبور شی با یه...
-
من پست کوتاه هم بلدم بذارم. بله...
جمعه 26 شهریور 1395 19:59
حس من وقتی کیسه های پر از برگ های زرد و نارنجی کنار بلوار رو می بینم و با وجودی که از تموم شدن تابستون فوبیا دارم، بازم... آره. ازین حس ها که اصلا بلد نیستم طولانی ش کنم ولی می خوام یادم بمونه. +خوبی مهمونی رفتن اینه که واقعا حبیب خدا حسابت می کنن. حتّی اگه از نوع دانشگاهیش باشه. :)))) آقا ما به خاطر یه واحد عملی اون...
-
خوشال ولی مُستَرس
یکشنبه 21 شهریور 1395 01:03
یوهاهاهاها. فرض کن فردا همه شون مجبورن پاشن برن دانشگا، ولی من می مونم خونه و فرندز می بینم و ککم هم نمی گزه. تازه دوازده صبح هم از خواب بیدار می شم. از این شکلک ها هوار تا! : { یعنی اینقدر از کشف این واقعیت کیفور شدم که دلم نیومد نیام اینجا بنویسمش. به نظرم ته شانس همینه. ته ته ته شانس. و چون خیلی کم پیش می آد که من...
-
تو تا ابد عموپورنگ منی...
چهارشنبه 17 شهریور 1395 03:47
از زمانی که از دانشگاه برگشتم تهران دیگه خندوانه رو اون قدر جدّی دنبال نکردم. البته هم چنان ساعت یازده رو به نام خندوانه زدیم و کسی حق نداره نظری به تلویزیون داشته باشه از اون موقع به بعد... ولی خب نگاه می کنم؛ یکی در میون. ذوق می کنم؛ نسبتا فانی و میرا. گاهی واقعا جلوی تلویزیون می شینم ولی اصلا نمی فهمم چی به چی می...
-
Friends - فرندز
یکشنبه 14 شهریور 1395 01:55
امروز یکی از قابلیت های نهان خودم رو کشف کردم. یکی از قابلیت هایی که واقعا فکر نمی کردم داشته باشمش. :))) هیچ وقت فکرش رو نمی کردم بتونم مثل چیزایی که از دوستان و آشنایان شنیدم مدّت ها بشینم و یه کار تکراری رو انجام بدم. خصوصا اگه یه کار بی تحرّک باشه... فیلم دیدن، فیفا بازی کردن، نوشتن، عکس ادیت کردن، کد زدن، درس...
-
این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست...؟
سهشنبه 9 شهریور 1395 12:39
خب اوّل از همه برای اینکه هم خودم را راحت کنم و هم شماهایی را که گویا دلتون برای من می سوزه و هی ازم خبر میگیرین (و این خیلی عجیبه چون در دنیای واقعی دوستان و آشنایان تُف هم نثارم نمی کنن!!! ) باید بگم که با درخواست نقل مکان ما موافقت شد. دست و جیغ وهورا و این صوبتا. :{ خبر در تاریخ شنبه ششم شهریور ماه به دستم رسید، و...
-
می خوام خودم رو از مو های اندک پشت گوشم به سقف آویزون کنم
پنجشنبه 4 شهریور 1395 08:44
اه. خب من چی کار کنم؟ یعنی باید این قدر شور بخت و کور بخت باشم که به خاطر انتخاب واحد کوفتیمون ساعت 8 روز تعطیل تابستونم از خواب بیدار شم، بعد درس هام رو ثبت موقت هم بکنم، بعد تا بیام دکمه ی ثبت نهایی رو بزنم بیست و دو نفر ظرفیت کوفتی آناتومی عملی پر شه؟ خب من از کجا باید می دونستم که می شه دونه دونه هم وارد کرد و ثبت...
-
و می ریم که داشته باشیم یکم شهریور رو
دوشنبه 1 شهریور 1395 03:05
+ خب. الآن که یه دور پست قبلم رو می خونم نمی دونم دقیقا کدوم پاره آجری و از جنس چه خاکی خورده بوده تو سرم امروز ظهر که این قدر چرت و پرت نوشتم واسه آروم شدنم! هیچ مشکلی هم نبود. خیلی یهویی احساس کردم باید پاشم بیام اونا رو بنویسم و دوباره برگردم به حالت قبلیم. :| شاید جنون لحظه ای ای چیزی بوده باشه. به هر حال. الآن...
-
تخلیه ی المپیکی
یکشنبه 31 مرداد 1395 15:23
آره. این مدّت که اینورا نبودم بیشتر وقتم رو اختصاص دادم به همین خط بالا. به طرز کاملا مسخره ای تعصّب پیدا کردم رو اینکه مسخره ترین مسابقه های المپیک رو هم از دست ندم. :))) مثلا الآن حس می کنم که خیلی خوش بختم که هم المپیک و هم یورو افتادن تو این تابستون و من تونستم خودم رو تا حد ممکن خفه کنم با اینا و احدی حق نداشته...
-
صاحب خبر بیامد و من با خبر شدم که از فردا می تونم راننده تاکسی بشم.
چهارشنبه 20 مرداد 1395 00:15
خب امروز واقعا آوردنش آوردنش. :{ پدر ما رو هم درآوردن با آوردنشون... دقیقا دو هفته طولش دادن. ساعت سه و خورده ای در ظهر گرما، پستچی نازنین اومده می گه سلام تبریک می گم گواهی نامه تون رو آوردم. (با خودم فکر می کنم که چه حسی داره وقتی می خواد یه همچین نامه ای رو برسونه نسبت به وقتی که می خواد یه احضاریه ی دادگاه رو...
-
قلمچی خر عوضی لعنتی فاکیده ی حالم ازش به هم می خوره ی ...
دوشنبه 18 مرداد 1395 22:24
خب آخه این چه فایل کوفتی ایه که گذاشتن رو سرورشون؟ وای خدایا می شه من همین الآن یاد بگیرم هک کنمشون تا کسی ندیدتش؟ قول می دم فقط این فایل جدیده رو بردارم از رو سرورشون. یا میشه به مدت یه هفته فامیلا و دوستام، کامپیوتر و لب تاپ و تبلت و هر کوفت و زهر ماری شون ویروسی شه نتونن این سایته رو باز کنن؟ کورم بشن مشکلی ندارم....