-
اوزون برونی که اوزون برون نباشد، اوزون برون نیست
جمعه 13 اسفند 1395 22:00
از صبح تا حالا از توی کتاب اجتماعی ش اسم یه ماهی یاد گرفته داااااااااااره خفه مون می کنه. دور خونه می چرخه می گه: اوزون برون اوزون برون اوزون برون... غذا می خوره می گه: اوزون برون اوزون برون اوزون برون... می آد به من می گه: اوزون برون چه طوری؟ تو دست شویی با اوزون برون ها حرف می زنه. ریتم آهنگ های مختلف رو با کلمه ی...
-
سر و سامون
جمعه 6 اسفند 1395 19:26
هاه. زدم همه ی لینک های وبلاگ رو حذف کردم و به جاش وارد فید ریدرشون کردم. اصلا یه حس رهایی غریبانه ای دارم. :)) البتّه لینک هام خیلی وقت بود د مُده شده بودن و فکر کنم بیشتر از نصفشون یا حذف شده بودن یا رمز گذاری. تازه پنجاه تا تب داشتم رو تبلتم، که هر کدومشون آدرس یه وبلاگ جدید باحال بود که یه زمانی پیداشون کرده بودم...
-
گاهی آدم هم پیدا می شه
چهارشنبه 4 اسفند 1395 23:02
الآن توی دفتر رئیس گروه بیوشیمی مون نشسته م و منتظرم که سرش خلوت شه و برم پیشش. می دونی کیلگ، دی روز که پیش یکی از خفاش های پیر دانشگاه رفتم که اسمش رو استاد می ذاشتن و پرت کرد تو صورتم که "مشکل خودته می خواستی انتقالی نگیری!"، داشتم با خودم فکر می کردم که چرا همه ی استاد ها باید این قدر عقده ای باشن؟ الآن...
-
بیست سالگی
دوشنبه 2 اسفند 1395 03:15
دوست دارم یه چیز باحالی بنویسم. یه متن مخصوص امروز. ازون جایی که نوشتن یکی از راحت ترین کارهایی بوده که تو این نوزده سال و سی صد و شصت و چهار روز کشفش کردم، نباید مشکلی وجود داشته باشه. ولی داره. چون نمی تونم بنویسم درباره ش. این قدر ذهنم در گیر می شه و هزار تا اتفاق مختلف و حرف های گوناگون توش وول وول می خورن که فقط...
-
پنش تا سه پش بند هم
شنبه 30 بهمن 1395 20:59
این یعنی یکی تون نفر 33333 مین بوده. اعتراف کنین. :{ یه حسّی بهم می گه یه روز می شم ازینایی که تو بازار شماره موبایل رند خرید و فروش می کنن. شایدم یه روز بهتون زنگ زدم چک و چونه، بابت شماره ی رندی که دارین. پ.ن: همین الآن فهمیدم به همین مناسبت، زدم یه فایل ساختم با نام" 33333+1" که خب مطمئنم کامپیوتر رو به...
-
همین که؛
چهارشنبه 27 بهمن 1395 01:17
باران هی می زند به فلسفه ات... همین که؛ باران آهسته می کند خفه ات... اگه بعدا که به پیری رسیدم یه جوونی ازم پرسید از کِی...؟ بهش می گم از شب چهارشنبه ای که بیست و هفتم بهمنِ نوزده سالگی م می شد. اگه بعدش بهم گفت از کی...؟ می گم از صدای گرم شاعری در کیلومتر ها کیلومتر ها دور ترِ یه سرزمین سرد... بعدش اگه بهم کلید کرد و...
-
تک تک حرفات آینه آینه
دوشنبه 25 بهمن 1395 14:42
خب می دونی چیه کیلگ؟ همین الآن الآن تا مغز استخونم یخ زده و پاهام رو تقریبا حس نمی کنم و از تک تک زاویه های موهام داره آب می چکه. چرا؟ چون یک ساعت تمام زیر بارون راه رفتم، با کتونی های خیس. و دارم بستنی هم می خورم، چون دوست داشتم ادای دیوونه ها رو در بیارم. یعنی خب آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب. منم که قراره...
-
یوهو یوهو یوهو :))
دوشنبه 25 بهمن 1395 00:27
گل اوّل رو وقتی خوردیم که در تاکسی رو باز کردم تا بشینم توش و خوش حال بودم که استادمون این قدر آدم مهربون و خوش اخلاقی از آب درومد و گذاشت برگردم خونه فوتبال ببینم. گل دوم رو وقتی زدیم که داشتم هول هولکی لباسامو می کندم و کیف به دوش دکمه ی روشن رو از پایین تلویزیون فشار دادم، چون کنترلش هوس کرده بود خراب شه و شوووت...
-
ایهی ایهی ایهی :((
یکشنبه 24 بهمن 1395 00:27
به خدا اگه فردا بخوان به خاطر کلاس کوفتی دانش خانواده مجبورمون کنن بمونیم دانشگاه و به جای فوتبال دیدن یاد بگیریم چه جوری خانواده تشکیل بدیم، (که البته هیچ ایده ای ندارم موضوع درسش واقعا همینه یا صرفا موضوعیه که اسمش القا می کنه) در آینده همچین ایران زمین رو با خانواده ی تشکیلی م رو سفید می کنم که نگو. :| هی هرچی می...
-
SS
سهشنبه 19 بهمن 1395 23:02
این اس اس منه، دوسش دارم یه عالمه. :)))) باورم نمی شه تونستیم زیرزیرکی از چاوی هرناندز ببریم. یوهوووو. می دونی کیلگ الآن حس می کنم که چقد چاوی حس مزخرفی داره تو این تیم به درد نخور جدیدش. یاد خودم می افتم و حس می کنم باهاش نقاط مشترک زیادی دارم. بین یه سری ها بیفتی که هیچ سنخیتی باهات ندارن، زجر آوره. تازه بد ترش اینه...
-
برای سیمپل که ساده ای بود بی پایان
سهشنبه 19 بهمن 1395 16:03
برای سیمپل نوشتمش. چند بار دیگه هم این کار رو کردم، ولی دلم خواست این یکی رو بذارم رو وبلاگم. می دونم. آره. طولانیه... :))) ______________________________________________________________________________________________________________ سیمپل. می دونی فکر نمی کنم دیگه کسی از بچّه های دوره ی ما یادش باشه اون خاطره ای رو...
-
TT
شنبه 16 بهمن 1395 23:06
مخفف شده ی : "Third Term" امروز ترم چهار شروع شد، و خب قبل از اینکه بیشتر از این دیر بشه باید بنویسم که یادم بمونه به احتمال قریب به یقین قشنگ ترین ترم دوران علوم پایه م بود. قبل از اینکه نمره های گندم وارد سایت بشه و نظرم عوض شه باید بنویسم که چه احساسی داشتم. قبل از اینکه خاطره هام محو شن و یادم بره......
-
تف تو روی اونی که می گه کوزه گری کن ولی فوت کوزه گری رو یاد نمی ده
جمعه 15 بهمن 1395 22:42
و برای تاکید ویژه می خوام عنوان بالا رو (که تقریبا یکی از طولانی ترین عنوان هامه و بدم می آد از عنوان طولانی ولی نوشتمش چون فقط این می اومد تو ذهنم و شدیدا به این هم اعتقاد دارم که اینجا وقتی می آم باید هرچی که در اوّلین لحظه می آد تو ذهنم رو بنویسم،) تعمیم بدم به: تف تو روی همه ی اونایی که هی بهم می گن زندگی کن و ازم...
-
به قول یکی هشتگ تعطیلات بعد ترم فرد
سهشنبه 12 بهمن 1395 01:27
من که هی هر روزش رو رفتم دانشگاه. در واقع هر روزش یه بلایی به سرم نازل شده که به خاطرش مجبور شدم برم دانشگاه. :)) انتخاب واحد، گم و گور شدن نمره هام، نمره گرفتن از این و اون... چه می دونم. یعنی باورتون نمی شه اگه براتون بنویسم واسه واحدی که برنداشتم و سر کلاساش نرفتم و حتّی امتحانش رو هم ندادم، برام نمره رد شده :))))...
-
عنوان دو ونیم نصفه شبی
جمعه 8 بهمن 1395 03:19
من هر وقت فهمیدم یه روز در میون چه مرگی م می شه می آم مثل لشگر شکست خورده ها اینجا پست می ذارم بعد دوباره روز بعدش تا سه برابر بیشتر از اون چیزی که لب هام می تونن کش بیان، نیشم رو باز می کنم می آم واستون می نویسم دلیلش رو. یعنی روی کاغذ هم که حساب می کنم خیلی راحت الف رو می آرم و باید خییییییلی بد شانس باشم که استادا...
-
Devastated
چهارشنبه 6 بهمن 1395 01:43
خستمه. خسته ام. خسّه م! اون قدری که حتّی حوصله تشدید گذاشتن رو ندارم. تموم شد. ولی با بد بختی تموم شد. به سختی تموم شد. به کشندگی و خسته کنندگی تموم شد. کلّی کار داشتم واسه این یه هفته تعطیلی م. ولی الآن فقط لمس و بی حس م. بهم هم ثابت شد، اوّل و آخرش هر چی که بشه، من باید برم گدایی نمره کنم. حتّی اگه مثل خر از اوّلش...
-
ماکسیمم ولیوم
جمعه 1 بهمن 1395 01:29
نمی خواستم تا هفته ی بعد که امتحانام تموم می شن دیگه چیزی بنویسم اینجا، دلم می خواست پست بعدی م یه حس رهایی رخوت انگیز باشه و قهقهه ی زیر زیرکی م که به خودم می گم ببین تموم شد دیگه و ضرب کلید انگشتام، مستانه وار، روی کیبوردم. چرا براتون مقدمه بچینم؟ حالم بده. :)) ولی دلم می خواد ازینا بذارم. نیگا کیلگ:...
-
اناموراته ته ته
یکشنبه 26 دی 1395 18:57
خب اصلا فهمیدین من چی نوشتم تو عنوان؟ زبان جدید یاد گرفتم؟ :))) نه بابا من تو همین انگلیسی ش مونده م حالا حالا ها! در واقع خودم هم اصلا نمی دونم چی نوشته. :))) امیدوارم فحشی چیزی نباشه. یه تیکه از متن یه آهنگیه که الآن اومدم واستون آپلودش کنم. قضیه اینه که همین جوری طی ول گردی های هنگام درس خوندنم (که بزنم به تخته چقد...
-
منو بگو پنداشتم اینا فکر استعداد نویسندگی منن
چهارشنبه 22 دی 1395 13:42
بعد از اینکه تونستم مخ پدر رو تلیت کنم برای اینکه زنگ بزنه یه جایی به جای من یه چیزی رو بپرسه و خودش رو هم معرفی نکنه، بر گشته بهم می گه: "تا کی آخه؟" بعدش که من دو نقطه خط صاف همچنان نگاهش می کنم بر می گرده اضافه می کنه: "این همه بهت گفتم تابستون پاشو برو کلاس داستان نویسی و نویسندگی. هی گرفتی خوابیدی...
-
به قول گروبز : کیفور!
دوشنبه 20 دی 1395 18:10
به نام خدا، این عکس: تا کیفور بعدی شما را به خدای هفت ها می سپارم. آهان. فقط یکم غر بزنم: جناب کمیته ی اضطرار آلودگی هوای تهران. این اصلا رسمش نبود! قرار نداشتیم که تو هفته ای که من به تنهایی خودم تعطیل بودم و می خواستم عین سیخ داغ بکنمش تو چشم همه ی اونایی که تعطیل نیستن و کلی سوز به دلشون کنم (من جمله ایزوفاگوس)،...
-
جانش را مکید، کراوتش را سفت کرد و رفت دنبال دیگری
یکشنبه 19 دی 1395 21:15
بابام می آد تو خونه، به یه لبخند مضحک غریبانه ای می گه:"یکی از دولت مردا مُرد... فرض کنین کی؟" من سعی می کنم با سرعت اونایی که هیجان انگیز می شه مرگشون ولی دور از انتظارن رو اوّل بگم. - "خامنه ای؟" - "نههههه." - "رفسنجانی؟" - (مکث می کنه شاید انتظار نداشت رو انتخاب دوم بزنم تو...
-
هاهاها، چه قدر مریضمون خوشجل بال بال می زنه
یکشنبه 19 دی 1395 02:31
بالاخره رسیده خونه و اومده ساعت یک و نیم نصف شب برای من از مریضش تعریف می کنه و می گه:"کیلگ، فکر کنم عزراییل واقعا نشونش کرده و دست از سرش بر نمی داره." بعدم به صورت هیستریک غش غش می خنده تا جایی که خنده ش نفس کشیدنش رو بند می آره. می گم:"چه طور؟" خیلی ریلکس چایی ش رو سر می کشه و می...
-
کلّه مکعبی ریزشده اپیزود وان
دوشنبه 13 دی 1395 15:56
خب. این فکر خیلی تو کلّه م بود. دیدین خیلی وقتا تو زمینه ی کامپیوتر یه ریزه کاری هایی وجود دارن که در درجه ی اوّل تو به خودت می گی حالا باشه اون قدر ها هم مهم نیست ریزه به چشم نمی آد ولی تهش خیلی رو نروه و انگاری با وجودی که ریزه کاریه عدم وجودش خیلی احساس می شه و باید یادش بگیری. اینا رو کسی یاد آدم نمی ده. حتّی تو...
-
نمی شه همه ی هفت های دنیا به یه نقطه ختم شن؟
یکشنبه 12 دی 1395 22:43
سال نوی میلادی خوش عدد خود را چگونه آغاز کردید؟ وقتی که با وجودی که می دونستید ساعت اون ور آبی ها با ساعت تهران میزون نیست، بازم راس ساعت دوازده تهران یه آرزو کردید واسه سال نویی که هیچ ربطی بهتون نداره و آزمندانه به برآورده شدنش خندیدید... صبح روز بعدش هم واسه استاد مسخره ولی نمره بده ی درس عمومی تون به زور ۱۸ صفحه...
-
راستشو بگو بلاگ بی همه چیز، چی زیر لباست قایم کردی؟
شنبه 11 دی 1395 21:31
هاه. :))))) بحث اینه که به طرز مسخره ای چرت و پرت هایی که اینجا می آم می نویسم دارن مسیر زندگی م رو تغییر می دن. یعنی حداقلش اینه که اینا چیزی رو تغییر نمی دن و همه چیز خیلی تصادفی و شیک مطابق دغدغه های من تو دنیای واقعی همسو با چیز هایی که تو دنیای مجازی درباره شون غر میزنم پیش می ره. :))) مثل یه جور وسیله ی جادویی...
-
خودکار
دوشنبه 6 دی 1395 21:11
جوانک احمق. اومد تو سالن تشریح زل زد تو چشمام و گفت: "خودکار داری؟" منم با این که هی دلم می گفت بگو نه بگو نه و تو دستم هم پر بود از جزوه و داشتم از کت و کول می افتادم و اصلا هم حوصله نداشتم در کیفم رو باز کنم و از تهش همون یدونه خودکاری که سال به سال هم سراغش نمی رم مگه اینکه مجبور شم فرمی چیزی رو پر کنم در...
-
اینجا هم اکنون جنگل ممنوعه با اندکی جابه جایی زمانی و مکانی
یکشنبه 5 دی 1395 23:19
هوای بیرون، دقیقا همون هواییه که وقتی دیوانه ساز ها دور هری رو گرفته بودن و هری می خواست از خودش و استادش دفاع کنه وجود داشت. دقیقا همون حس اختناق و خفگی و مه سرد، قبل از اینکه هری غش کنه... یعنی به محض اینکه دیدمش اوّلین و آخرین چیزی که اومد تو ذهنم همین بود. برج میلاد که هیچی، ساختمون صد متر اون ور تر با اون حجم...
-
تداخل کشنده
یکشنبه 5 دی 1395 01:29
گاهی که سرم خیلی شلوغ می شه و حس می کنم دیگه الآنه که از این همه مشغله بترکم، می شینم با خودم خیال پردازی می کنم. یه فکری هست توی اکثر این مواقع صرف نظر از نوع دل مشغولی، هی می آد و می ره از تو ذهنم. هی با خودم می گم چی می شد الآن یکی از روز های تابستونم رو ذخیره کرده بودم و مثلا امروز که بهش نیاز دارم خرجش می کردم....
-
از کی تا حالا زمستون اینقدر بهاریه؟
چهارشنبه 1 دی 1395 19:48
اگه تمام روز های زمستون برای من بخوان مثل اوّلین روزش باشن، من اصلا و ابدا هیچ گونه مشکلی ندارم که تا آخر تو زمستون گیر کنم. :-" اصلا همه ی فصل هام زمستون باشه... # اون یارو هم کنفرانسی م رو که صافش کردم. تهش هم استاد برگشت خیلی شیک ازم تشکّر کرد و پاور پوینتم رو هم به عنوان رفرنس کلاس قرار داد (wow) و اون یارو...
-
امشب شب یلداست!
سهشنبه 30 آذر 1395 21:28
آره. من چند تا روز رو خیلی دوست دارم تو سال. از آسمون الّاکلنگ هم بباره نمی ذارم حالم خراب شه تو اون روزای خاص! امروز یا بهتره بگم امشب یکی از همون روزاست. اتفاقا از آسمون برام بیشتر از الّاکلنگ هم بارید. با یکی از بچّه های دانشگاه جدید که مثلا نسبتا با هم دوست بودیم در حد فحش و فحش کشی دعوام شد و کلی تیکّه خوردم ازش...