-
اطلاعات لطفاً
پنجشنبه 22 آبان 1399 11:30
چون ناخوداگاه باهاش گریه کردم. برای شما: ما یکی از نخستین خانوادههایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من 9-8 ساله بودم. یادم میآید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشیاش به پهلوی قاب آویزان بود. من قدم به تلفن نمیرسید، اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت میکرد با شیفتگی به حرفهایش گوش...
-
سوال و جواب پنج شنبه
پنجشنبه 22 آبان 1399 11:07
سوال- چرا بارون اینقدر دلگیره؟ جواب- وااااااای چه جور دلت می آد؟برو از پنجره ببین چه بهشتیه اون بیرون. چقدر کیف می ده.چه قدددددر قشنگه. وقتی می فهمی تنفرت از بارون، قطعا ارث مادری نیست چون داره تو این وضعیت می بردت خرید میوه تا براش بار حمل کنی و معتقده تو بارون همه چیز دوچندان کیف می ده؟!! و تو هوم کنان مثل گربه ای...
-
پنج شنبه های دلگیر، بارون های تلخ، گذشته های خاکستری
پنجشنبه 22 آبان 1399 09:06
نمیدونم آیا بگم لعنت به پنج شنبه صبحی که با سردرد برای شروع صبح بیدار می شی، و خبر بد هم بهت می رسه، استادا با هم دعوا می کنند چون خودشون هم نمی دونند مریض واسه چی مرده و این خیلی عصبی و بی طاقتشان کرده و هرکس می خواد مرگ لعنتی را بندازه گردن یکی دیگه، و شب قبلش هم خودت داشتی تو خوابت کشیک می دادی، یا بازم مثبت نگر...
-
Wandering around in fall
چهارشنبه 21 آبان 1399 17:22
پ.ن. واسه سارا، مسعود، مراد و هرکسی که پست رو دید و دلش خواست ببینه اینجا رو: (مرسی ازتون، شما شوق عکس گذاشتن را بعد عمری در بنده زنده کردید. خیلی وقت بود اصلا حالشو نداشتم و نیازی حس نمی کردم چیزی که می بینم رو به اشتراک بگذارم. از نظر ذوقی کپک زده بودم به عبارتی.) (خیلی بعید می بینم، ولی عاجزانه اگر فهمیدید کجاست...
-
من زیر پنج ثانیه گفتمش، بغلشم مال خودت بابا
چهارشنبه 21 آبان 1399 02:22
جوابش را گذاشتم ادامه مطلب. دو ثانیه ی اول نمی فهمیدم چی می گفت حس کردم سرکاریه، ولی کم کم کلمه ها معنادار شدند. شما چی؟ بغل می خواهید یا نه؟ :))) .I love you so much but I dont know how to tell ya because I know you dont love me back.
-
خیلی باحال!! - ماجرای دیتا بریچ
سهشنبه 20 آبان 1399 08:44
از خواب که بیدار شدم، شروع شد بهم پیام اومدن، که بیااااا بدو بدو بدو بدو!! پسوردت رو عوض کن!! یک نفر غیر خودت پسوردت رو می دونه. :))) از ساعت چهار صبح! و بدون هیچ توضیحی. گوگل حتی نمی گذاشت وارد اکانتم بشم، صرفا ازم می خواست هرچه سریع تر پسورد عوض کنم. خلاصه بعد دقیقا ده سال، پسوردم رو عوض کردم. تهش هم هیچ توضیحی...
-
جای وکیل زندان نیست
سهشنبه 20 آبان 1399 02:26
میون همه ی خبر های گند این روز ها و گرفتاری های خودم، یه اتفاق دبش افتاد که اصلا واسه یه لحظه همه چی یادم رفت. اره، نسرین ستوده ازاد شد! اگه به هر نحوی بهش دسترسی داشتم می پریدم بغلش مثل مادرم کلیی از سر شوق بغلش می کردم و فشارش می دادم. پ.ن. مادر که فعلا از ما فرار می کنند. مشکوک به اسمشونبره! هعی. گل بگیرن سر تا پای...
-
متن ادبی ننویسید و ساده و رسمی باشد
دوشنبه 19 آبان 1399 03:30
چقد دیشب حالم گرفته بود، و چقد الان پر انرژی ام! دیشب کار مهمی داشتم، حتی وقت خوابیدن نبود، به خودم گفتم برای رفع خستگی ( حدود هشت ساعت پای کامپیوتر نشسته بودم) یکم بروم دراز بکشم و چند دقیقه با اینستاگرام بازی کنم تا خستگی ام دربره دوباره برگردم پای کار. دومین یا سومین چیزی که اومد زیر دستم، اونقدر منو به هم ریخت، که...
-
خنگ
شنبه 17 آبان 1399 01:41
خیلی معذرت می خواهم، این عیب رفتاری منه، می دونم ولی من واقعا آدم خنگ را از حدی بیشتر نمی توانم تحمل کنم. یک ناوارد داریم، که اوکی ام باهاش، ناوارد را توضیح می دهی اوکی می شه، ولی خنگ... خنگ واقعا راه چاره نداره و ملولم! خنگ را اصلا نمی فهمی چه جور توضیح بدهی که بفهمه. حتی صبر هم واسه خنگ جواب نمی ده. باهوش باش لطفا!...
-
وقتی چاقو به قلب خودشون فرو می کنند!
جمعه 16 آبان 1399 23:14
وارنر براز غلط کرد جانی دپ را از جانوران حذف کرد. همه رو در به در کرد. تحریم. تحریم گسترده ی جانوران از سوی پاترهد دو آتیشه!
-
کله مکعبی لجباز خر نفهم
جمعه 16 آبان 1399 18:18
دقت کردید هر وقت من کار مهمی دارم، تحویل پروژه دد لاین مقاله ثبت نام هرچی... دقیقا با فاصله ی مثبت و منفی یک sd از روز موعد، سیستمم خراب می شه و هیچ وقت هم بک آپ ندارم و همیشه مثل مرغ بسمل باید بعد از ظهر جمعه های تعطیل دنبال دوست و اشنا و تعمیرات چی کامپیوتر باشم ؟ دیگه حالم از این وضع به هم می خوره. این صحنه اون...
-
پارادوکس ساعت
پنجشنبه 15 آبان 1399 03:41
می خوام یه پارادوکس باحال براتون تعریف کنم که الان دقیقا وسطش گیر کردم. من از ترس اینکه ساعتم فردا منو خواب نذاره باید الان بیدار بمونم چون معلوم نیست شارژرم چه مرگش کرده و شارژ نمی کنه. جالبه، نه؟ بیدار موندن شده چاره ی خواب نموندن. باید بیدار بمانم تا اقلا ده درصد شارژ بگیره و خیالم راحت بشه که خاموش نمی شه تا فردا...
-
Fairytale
چهارشنبه 14 آبان 1399 17:17
هورا بالاخره پام درست شدههههه. شب سعی می کنم این پست را با یک جایزه به مناسبت بهبودی چپر چلاقی پی نوشت کنم.
-
چپر چلاق
دوشنبه 12 آبان 1399 02:11
کیلگتون چلاق شد رفت پی کارش. :))))) والا چند روز بود کف پای مبارکمان را زخم کرده بودیم، امروز از خواب بیدار شدیم، ماهیچه ی گاستروکنمیوس اگر اشتباه نکنم، گرفته اند و هنوز هم ول نکردند خبر مرگشان. من که فعلا بهش می گم کرامپ عضلانی تا ببینم چی میشه. ولی تا به حال این مدلی نشده بودم معمولا دو تا می کوبیدم روش اکی می شد...
-
اسیر جنگی
یکشنبه 11 آبان 1399 01:14
دیدید همه چی لغو و تعطیل شد؟ من دیگه نمی کشم اقا. نمی دونم دنبال اطفال باشم، دنبال پایان نامه باشم، دنبال پروژه باشم، دنبال مقاله باشم، دنبال پره ی کوفتی باشم، همه چیم به همه چیم گره خورده. و خیلی ریز از کلافه ی در همی که جلوم هست، یک نخ رو می کشم بلکه وا شه، می بینم شوووت بدتر همه اش به هم گره خورد! فعلا تعطیل شد،...
-
گرگ پیر
شنبه 10 آبان 1399 11:26
اقا دیدم ایزوفاگوس مثل مرغ بسمل داره دور خودش می چرخه، گفتم چه مرگت کرده بچه، گفت که ازمون آن لاین داره و وقت کم اورده، رفتم تو ده دقیقه ی آخر براش زبان و ادبیات زدم، تازه کلی سوال هم نخونده موند. زبان شد نفر اول کل مدرسه!!!!! ادبیات هم شد نفر چهارم کل مدرسه!! از بین صد و خورده ای نفر. دیگه ببین بقیه چه انیشتین هایی...
-
این کنکوره که نمی کشه بیرون
جمعه 9 آبان 1399 23:36
کنکور که اعلام شد. فامیل که خبر ندادن هنوز، ولی فکر کنم از هر دو ور پدری و مادری شدیدا مردود شدیم. :دی منتها می گم به نظرتون نباید تا الان یه خبری از این بچه ای که براش انتخاب رشته کردم می شد؟ آقا قرار بود دامپزشکی نهایتش فیزیوتراپی قبول بشه دیگه! نزده باشم پسر مردم رو به فاک فنا داده باشم؟ چرا خبر نمی دهند. عح. جوجو...
-
براتون مروارید تاهیتی اوردم!
جمعه 9 آبان 1399 22:45
"سرخ باشد علف." الاغی گفت گرگ رد می شد این سخن بشنفت گفت: "سبز است علف، نمیدانی تو که پیوسته در بیایانی." خر بگفتا که: "میکنم تکرار که علف سرخ دیده ام بسیار." "نه خرک!!" گرگ گفت با تشدید "سبز باشد علف، چرا تردید؟!" بحث بالا گرفت و دعوا شد، تا که شیر این میانه پیدا شد...
-
Among us وبلاگی
جمعه 9 آبان 1399 01:07
جدی وبلاگیا پایه نیستید یه روز قرار بذاریم بریم دور هم امانگ آس بزنیم؟ من. دیوانه ی. این بازی. هستم. و هیشکی از کسایی که می شناسم تو فازش نیست به غیر از داداشم، وقتایی که دوتایی تنها خونه ایم مثل خوره قشنننننگ مثل خوره داریم با این بازی ور می ریم. من از اینور اون از اونور دراز می کشیم ساعت ها بازی می کنیم یاد دوران...
-
کتاب قرمز گران
شنبه 3 آبان 1399 10:42
شاید به خاطر همینه که هیچ وقت حاضر نیستم وسایل خودم رو به کسی قرض بدم، و جونم در عذابه وقتی یک چیزی به کسی قرض می دهم. حالا اینا بهم می گن کیلگ تو از بچگی خسیس بودی، ولی به نظرم دلیلش صرف خساست نیست. دلیلش بازخورد هایی هست که بعد قرض دادن گرفتم و طبق اون ها تجربیاتم شکل گرفتند. چون هرچی آدم به تورم خورده در قرض دادن...
-
سنگک دوم آبان
شنبه 3 آبان 1399 04:05
یه عادت من درآوردی ای که دارم، روز های به خیال خودم مهم، گند، خیلی پرخاطره یا احساسی رو باید ننویسم. یا اون قدرحسش قویه که یادم می مونه، یا امید دارم یادم بره. اینو نوشتم، که به خودم ثابت کنم، دوم ابان یه روز معمولیه. در حدی که بشه واژه ش کرد و به معمولی جات پرداخت:...
-
کرونا یاب
جمعه 2 آبان 1399 01:38
به نظرم، معادل سه تا هفت سالگی توی بزرگسالی، می شه بیست تا بیست و پنج سالگی! می دونی چرا کیلگ؟ یک معلم نقاشی داشتیم، می گفت توی فهم بچه "من نمی توانم" معنا نداره. بهش هرچی بگی رو، نقاشی می کنه. مثلا شاید اگه به یک آدم بزرگ بگی بیا یدونه تراکتور بکش، اصلا نتونه، ولی به بچه ی پنج ساله بگی، همه شون بلافاصله بعد...
-
احمد شاه دوران
جمعه 2 آبان 1399 01:07
بابام می خواد تو مناقصه ی نمی دونم چی چی شرکت کنه، بهم می گه بیا تو برو به جای من شرکت کن، مال تو بشه! می گم خب بعدش؟ می گه هیچی بعدش به من وکالت می دی واسه کارهاش. می گم بابا جان چه به دردم می خوره تهش که پای توعه اسمم فقط اونجاست. می گه خیلی باحاله تو این سن کلی کارمند خواهی داشت، همه حرفت رو می خوانند، بهت احترام...
-
احساس های شش سالگی
چهارشنبه 30 مهر 1399 09:06
اخ یاد یک قضیه ای افتادم، اعصابم صاف شد. بیایید با هم قبولش کنیم، توی زندگی همه مون ادمیزاد هایی بودند و هستند، که ابدا لیاقت احساس های دلی و خالصانه ی ما رو نداشتند. ندارند. هدر ریز احساس. مخصوصا هرچی اون احساس در سن پایین تری وجود داشته باشه. دوست داشتن بچه ها رو دیدی با عقل ناقص شون؟ اون مدلی. بی نهایت. اینکه...
-
Among us
چهارشنبه 30 مهر 1399 03:12
وای یه قرنه رسما می خوام براتون از امانگ آس بنویسم که بگم چه قددددددر محشره، دو سه تا پست دیگه هم هست که انتطار نوشته شدن می کشند... ولی نمی رسم که.
-
می دونید چون این روزا دارم لمسش می کنم می گم
چهارشنبه 30 مهر 1399 03:07
آب بچکه از دستتون واسه بقیه، جای دوری نمی ره. آب بچکه عزیزانم. اینقدر خسیس و یبس و نچسب نباشید. اگر کاری از دستتون بر می آید برای راه انداختن و روال کردن زندگی ملت، سخت نگیرید، اگر واقعا از دستتون بر می اید و هزینه ی چندانی برای شما نداره، کمک کنید، به دنبال صرف منفعت شخصی نباشید که ایا من عوایدی دارم که کمک کنم، جای...
-
دور اتاق بچرخیییید
چهارشنبه 30 مهر 1399 02:21
که پادکست جدید دیوید تننت با بیلی پایپره! و ذوب شویم، واااااااای.
-
شبیه
دوشنبه 28 مهر 1399 11:07
آن لحظه ی گس با طعم کیوی مانند که کسی را می بینی، خیلی شبیهش است، خوب می دانی خودش نیست ولی باز هم دلت سیر نمی شود، چه جور باید به دلتنگ ترین مغز دنیا فهماند، این جز یک شباهت ظاهری چیز دیگری نیست و بی خیالش شو؟ اگر مکان یا زمان از هم جداتان کرده باشد، سوزَش بد تر است، نمی توانی به خودت بگویی در اولین فرصت خود واقعی اش...
-
آن لحظه هزار بار تقدیم شما
یکشنبه 27 مهر 1399 19:32
با آژیته ترین لحن ممکن، در ناامیدترین وضع، پر فشار ترین شرایط و گیس و گیس کشی، زنگ زده بودم گروه ایمونولوژی، به منشی ای که تلفن را برداشت التماس می کردم: - من از دانشجو های پزشکی هستم، نیاز مبرم دارم هر طوری از دستتان بر می آید من را با یکی از اساتید یا دانشجویان ایمونو لینک کنید باید یک سوال خیلی فوری ازشان بپرسم....
-
او همواره دیلی داشت
دوشنبه 21 مهر 1399 01:33
ببین بغض ناکم کردید بالاخره اینقدر شجریان شیر دادید! ما را نهادی بی ما، دریغا تا چون سرآید هجر تو بر ما ای زندباف ای مرغ خوش آوا درمان ندارد، داغ اوستا... عح. خوبت شد؟ حالا منم این وسط بیام ناله بزنم کی بلاگ اسکای رو جمع می کنه؟ نکات این پست: 1) کسی که می تونه تارهای صوتی اش رو هنرمندانه کنترل کنه، از نظر مغزی هم قطعا...