Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

شبیه

 آن لحظه ی گس با طعم کیوی مانند که

کسی را می بینی،

خیلی شبیهش است، 

خوب می دانی خودش نیست ولی باز هم دلت سیر نمی شود،

چه جور باید به دلتنگ ترین مغز دنیا فهماند، این جز یک شباهت ظاهری چیز دیگری نیست و بی خیالش شو؟


اگر مکان یا زمان از هم جداتان کرده باشد، سوزَش بد تر  است، نمی توانی به خودت بگویی در اولین فرصت خود واقعی اش را می بینم.

پس نمی توانی چشم برداری، 

نگاهش می کنی...

نگاهش می کنی...

به جای او نگاهش میکنی...

تا عطش ندیدنش لحظه ای ارام بگیرد.

اره، تو می توانی تا اخر دنیا نگاهش کنی و باز هم سیراب نشوی.

دلتنگی، سیاهچاله است.


پ.ن. هر وقت در خیابانی، پارکی، پیاده رویی، غریبه ای بود که با عطش نگاهتان می کرد،

خرده نگیرید،

همه شان هیز و چشم چران و نخ بده و روانی و مجنون و دزد نیستند.

او دلتنگ است. یک دلتنگ بی ازار که شما از قضا نقاشی گم شده اش هستید.

و تنها طناب زمانش در لحظه شمایید.



مثلا من شخصا، هیچ وقت نمی توانم از عکس های هوشنگ مرادی کرمانی چشم بردارم. یا از آن دختره ی خواننده ی توی اینستاگرام که حتی نمی دانم کیست. یا از استاد قلبمان. یا از فن در سار. یا از داداش کوچیکه ی دوستم. یا از اگنس توی من نفرت انگیز. یا از فلان سال پایین دانشگاه. یا از فروشنده ی سوپر محل. یا حتی از این آدم امروز. 

یک سری هاشان را می دانم چرا، یک سری هاشان را هنوز نمی دانم، لابد مغز لامصبم خودش بیشتر در جریان است.


نظرات 1 + ارسال نظر
مسعود سه‌شنبه 29 مهر 1399 ساعت 21:21 http://admm.blogsky

مسعود پسندید.

حجت بر ما تمومه دیگه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد