اعتراف می کنم عذاب وجدانی شدید دارم از این که به خاطر خرابکاری این جانب ( و طبعا مخفی کاری :-")، یک نفر دیگر آن ور دارد توسط مادر دعوا می شود، کلییی فحش می خورد به خاطر ضرر رساندن به وسایل خانه و با هق هق می گوید : "به خدا قبل از این که من بهش دست بزنم همین جوری بود..."
و در آخر به اینجانب پناه آورده و می گوید:" تو بهشون بگو! کسی حرف من رو باور نمی کنه."
اویل طور در دلم می خندم ؛ در چشمانش زل زده و می گویم:"من کاملا باور می کنم!"
هق هق هایش از سر ترس نیست. او گریه می کند به این خاطر که می داند حرفش عین حقیقت است و کسی باورش ندارد.
مثل کسانی که می خواهی یک چیز فراتر از درکشان را بهشان بفهمانی ولی نمی توانند که بفهمند. درد_دارد! چون همیشه خیلی زیادند این گونه افراد... و باعث می شوند تو به اشتباه اشتباهی شناخته شوی .:|