Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

کامنت آزاد



 حدود هفتادتا  کامنت تایید نشده داشتم. از سال های نود چهار و نود پنج. تموم شد رفت دیگه نیستن. حس خوبی داره. یه بارگنده ای از دوشم برداشته شد. هرچند خیلی عمیق جوابشون ندادم. ولی در مورد  اونایی که لازم می دیدم، دیدگاهم رو اضافه کردم. و می دونی حس خوبش چیه؟ یه چیزایی کشف کردم. فهمیدم چی باعث می شه کامنت جواب دادن برام این قدر سخت باشه. آدمایی بودن که مطمئنّم دیگه اینجا رو چک نمی کنن و گم کردیم همو تو این دنیای مجازی. و خیلی با خیال راحت براشون جواب کامنت نوشتم.

1396/06/26 @ 14:25

با سلام.
به نظرم تقدیر نمی کردید خیلی بهتر می بود. حداقل از ورودی های 94.
بچه های ترم دو هنوز نمره های دو واحد روان شناسی شون نیومده بود اون زمان!
رو چه حسابی نفرات برتر رو مشخص کردید و یه جنگ روانی راه انداختید بین دانشجو ها؟! آیا نفرات برتر رو پیشگویی کردند واحد آموزش؟
آیا خواستید با این عمل خلاقانه توانایی تقدیر کردنتون رو نشون بدین؟ خب می تونستید بهانه ی بهتری پیدا کنید! مثلا جشن سال نو که تو اکثر دانشگاه ها بر گزار شد ولی تو دانشگاه ما نه!!! به بهانه ی آمدن بهار نشست صمیمانه برگزار می کردید نه به بهانه ی تقدیر از نفرات برتری که هنوز نمره هاشون اعلام نشده.
با این کارتون صرفا ارزش درس خوندن رو تو ذهن یه سری از دانش جو ها پایین آوردید و کم انگیزه شون کردید. و بعید می دونم هدف از تقدیر این باشه.
واقعا جای عجب داره کارهای دانشکده ی ما...
نمره ها بعد از سه ماه از اتمام ترم تازه افشا می شهو قبل از اعلام نمره ها تقدیر ها خود به خود عمل اومده.
ادم گاهی فقط احساس انزجار می تونه بکنه از این همه بی نظمی دور و برش!
متاسفم. همین.

از خواننده ی پیغام تقاضا دارم حتما گلایه ی اینجانب رو به مسئولین انتقال بدن! شاید هنوز ذره ای از حس انتقاد پذیری در وجودشون مونده باشه.


1394/12/25 @ 15:29

من رو به: به اصطلاح شاخ های جامعه

" هه تیتیش های بزدل. همینه همه ی هارت و هورتتون؟"


یعنی می دونی کیلگ آدما در هر سنّی یه سری کلّه خری های محض می کنند که با عقل خودشون فکر می کنند دیگه با انجام فلان کار خیلی پا رو از گلیم فراتر گذاشتند و به اصطلاح شاخ شدند. یه حالت سوپر من طوری ته دلشون پیدا می کنند نسبت به کاری که انجام دادند. که آره دیگه این تهشه من خیلی جیگر داشتم که اون سری اونجور کردم و فلان. یه حس غرور و افتخار هم داره تش راستش. 

بعد هم تا حد امکان اگر بتونند می آیند داستان هفت خوان رستم تعریف می کنند برای دوستای نزدیکشون که همه بفهمند آره نه طرف راستی راستی جیگره رو داره.


این می تونه واسه یه بچّه ی شیش ساله اوّلین باری باشه که دست می کنه تو جیب باباش یا مامانش و پول کش می ره تا باهاش یه بستنی بخره.

واسه یه بچّه ی ده ساله می تونه اوّلین باری باشه که دور از چشم بقیه اوّلین بسته ی سیگارش رو از تو دکّه می خره و پوستش رو می بره مدرسه به دوستاش نشون بده.

و خب همین جوری بکش برو بالا تا ته. ته داره کلّه خری؟ نمی دونم.


راستش الآن داشتم فکر می کردم برای شخص من دیگه مرزی بین خطر و غیر خطر... یا عرف و غیر عرف نمونده تو ذهنم. با دستای خودم همه چی رو داغون کردم تو ذهنم. حس می کنم هیچ کلّه خری ای نمونده تو دنیا که اگه یکی انجامش بده حس کنم دیگه تهشه طرف واقعا شاخه.جیگرش جیگره.


یعنی بوده وقتی یکی داره زیرزیرکی از  کلّه خری هاش برام فاش می کنه  _ انگار که پدر مسیحی باشم _  وقتی تموم می شه من مدام با خودم اینجوریم که:"اکی، باشه پس بقیه ش چی شد؟" و مثلا می گه که همین بود که گفتم دیگه. و من انتظار دارم همچنان  ادامه داشته باشه داستان. چون اون حجم از کلّه خری تو مقیاس هام... هیچی نیست. طرف حق نداره این همه باهاش احساس شاخ بودن بکنه چون برام توجیه پذیر نیست اون حجم از هیجان واسه این حجم کوچیک و مینیمم از کلّه خری های دم دستی و پیش پا افتاده.


این خودمو اذیت می کنه راستش. اینکه از ابتدا هی معقول رفتار کردم صرفا به خاطر اینکه حس می کردم کلّه خری ها همه ش بچّه بازیه و منم که بچّه نیستم. من اجازه ی بچّه بودن رو به خودم ندادم هیچ وقت. این... درد داره خب. یعنی از همون بچگی ها هم صرفا نظاره گر بودم و به خودم گفتم  اگه بخوام می تونم خنک بازی دربیارم، ولی نمی خوام چون به حدم نمی خوره و اگه بخوام کلّه خر باشم قطعا این مدلیش واسم هیچی نیست.

یعنی واقعا زمانی من حتّی با مغز هشت نه ساله م به اندازه ی یه آدم سی ساله معقول و محتاط رفتار می کردم. می تونی تصوّر کنی مغز بیست ساله ی الآنم چند سالشه کلّه مکعّبی؟


جدیدا با خودم فکر می کنم  اگه فقط یه درصد این حرف ها رو به خودم زده باشم چون صرفا ترسو ترین بودم و دل هیچی رو نداشتم چی؟ 

اگه تمام مدّت به خودم دروغ گفته باشم چی؟

یه بار دیگه سال کنکور این نوع از افکارم رو داشتم. و مثلا به خودم می گفتم  ببین تو سال های پیش هم می تونستی درس نخونی و مثل بقیه کلّه خر باشی و بی خیالی طی کنی ولی می خوندی چون دلت می خواست. الآنم نمی خونی چون دلت می خواد.  الآن که سال پیش دانشگاهیه... الآن نمی خونی. چون این اصل کلّه خریه که دم کنکور نخونی و هیشکی دلش رو نداره و حتّی احمق ترین بچّه هم به درس خوندن افتاده الآن. اگه کسی جرئتش رو داره از بچّه الآن بیاد کتاب رو بندازه کنار.


حتّی حس می کنم مامانم بابام... خیلی بچّه اند. جنس کلّه خری هاشون خیلی بچّه گونه ست واسم. حس می کنم یه آدم به شدّت پیر و جهان دیده ام که به خودش می گه اکی این بچّه ها رو ولشون کن چند ساعتی با اسباب بازی هاشون بزنن تو سر و کلّه ی هم و گل بازی شون رو کنن. بچّه اند چه می شه کرد؟


راستی کلّه خری شما چه جنسیه؟ شما از اینجور احساس ها ندارید؟ نداشتید؟


حس می کنم اگه همین فردا یکی از بچّه ها مثلا بیاد بهم اعتراف کنه: " هی کیلگ. من یه آدم کشتم، چال کردم تو اون بیابون گندهه ای که می گن مال بابک زنجانیه."

من باز نگاش می کنم، تو دلم می گم: " هه تیتیش بزدل... همینه تمام  دل و جرئتت؟"


این انتظاری که از بقیه دارم تهش سر خودم رو به باد می ده. من خیلی... بیش از حد... از بالا دارم به همه چی نگاه می کنم. همه ش حس می کنم اطرافم رو یک مشت بچّه گرفتند و من وجود دارم که صرفا تو دلم بزنم پس سرشون و بهشون بگم تیتیش های ترسوی بزدل. ای کاش فقط با کوچیک تر از خودم این حس رو داشتم. داشتن همچین حسی نسبت به بچّه های کوچک تر از خودت عادیه هر چی باشه تو چند تا پیرهن بیشتر جر دادی. ولی آخه لعنتی من این حس رو نسبت به بزرگ تر از خودم هم دارم. حتّی نسبت به خیلی خیلی بزرگ تر ها. حس می کنم همه ترسو اند. همه بچّه اند. همه دل ندارن و کارهاشون صرفا در حد پول کش رفتن یه بچّه ی هشت ساله برای خرید یه بستنی اضافه تره و نه بیشتر. هر کی که باشه... هر کاری که انجام داده باشه. 


مگه من چند سالمه که باید همچین حسّی داشته باشم؟

من واقعا دیگه نمی دونم تمام دل و جرئت تو چیه. می گم واقعا... کی گنده ترین دل دنیا رو داره؟

نمی دونم وقتی پیر شدم اصلا داستانی از کلّه خری هام دارم تعریف کنم واسه نسل جوون اون زمان یا نه.


1396/08/11 @ 15:52

عاجز از تصور

یکی از بچه های دانشگامون باباش مرده.

خب؟ مرده!

من نهایت ارتباطم با طرف در حد یه سلام و احوال پرسی بود؛ که اونم اکثر وقتا به علّت خجالت بیش از حدم یا سلام رو می خوردم یا اونقدری آروم می گفتم که طرف نمی شنید!

ولی می دونی... الآن بند بند وجودم داره می لرزه.

من حتی برای یک بیلیونیوم ثانیه نمی تونم خودم رو جای اون دختر بیچاره بذارم. با وجودی که این همه هم تاکید می کنم خیلی از بابام دل خوشی ندارم. من هیچ جوره نمی تونم دنیا رو بدون یه سری آ تصور کنم. حتی اگه چندشناک ترین باشن برام.

یه چیز دیگه. فاز غریب مردم رو هم نمیتونم درک کنم هیچ جوره. در صدر گروه اشک تمساح ریزندگان! شما بشون می گین دل نازک عموما. ولی من همون اشک تمساح ریزنده رو بیشتر می پسندم.


1395/02/28 @ 23:10

Well...

Life is not fair...


And not with any kind of voice,

Just with her's,

Repeated in my fuckin cortex over n over again, 

in the middle of blue nothingness of her smart eyes. 

GOD! Wtf now? Why me? 

Why...

Me...?


1396/08/14 @ 18:51


انسان عاقل از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشود:

تبصره 1- گوسفند اگر عاقل هم باشد از یک سوراخ تا 12 بار جای گزیده شدن دارد.

تبصره 2- درست است که انسان عاقل نباید از یک سوراخ گزیده شود، ولی حواستان باشد که سوراخ های دیگری هم برای گزیده شدن وجود دارد. تبصره 3- انسان هر چقدر هم عاقل باشد ممکن است ماره بگوید: این دفعه خدایی قول میدهم نیش نزنم. و این

جاست که مار ها بین خودشون میگن: مار اگر زرنگ باشه از یه سوراخ تا 10 بار میگزه!

تبصره 4- انسان عاقل ممکن است از یک سوراخ دو بار گزیده شود، ولی بار دوم یه جور دیگه گزیده میشود.

تبصره 5- اگر انسان عاقل از یک سوراخ دو بار گزیده شد، و دیدید که باز هم گزیده میشود فکر نکنید عاقل نیست. احتمالا زهر گزیدگی یک ماده اعتیاد آور است و انسان عاقل دوست دارد گزیده شود.

تبصره 6- انسان عاقل از یک سوراخ هر چند بار که پا بدهد گزیده میشود. اسنادش هم موجوده. ت

بصره 7- گزیدگی چیز خوبیست. شما نمیفهمید.

تبصره 8- فرض میکنیم که اصلا حدیث درست باشد. مناسبتش با ما ها چیه؟ ما انسانیم یا عاقل؟

تبصره 8- انسان عاقل گوه میخورد از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشود. دو تا باتوم که بخوره آدم میشه.

تبصره 9- انسان عاقل از یک سوراخ دو بار گزیده شاید نشود، ولی ممکن است از یک سوراخ هزار بار گ...یده شود.    

از وبلاگ مشتی حسن


1395/03/20 @ 23:10

آبله مرغان

من هشت سالم بود که آبله مرغون گرفتم. الآن بیست سالمه. بعد از این همه سال هنوز که هنوزه گاهی که حوصله م سر می ره روی ساعدم رو نیم نگاهی می کنم و جای جوش های ریز و کوچک و سفید به قوّت خودشون باقی ان همچنان. چون جوش هام رو می کندم. حال هم می کردم با کندن جوش. می خارید لامصب.


می دونی کیلگ می خوام بگم، راستش زخم روحی برداشتن هم همینه ولی با هزار درجه حساسیت بیشتر.

فرض کن این پوستیه که اپی تلیومش مدام داره بازسازی می شه. هر لحظه صد ها سلول پوستی دارن می میرن و باز سازی می شن و این لعنتی باز جاش این شکلیه. وقتی پوست به این کلفتی از پس همچین چیزی بر نمی آد و رد می ده از روح چه انتظاری می شه داشت؟


ما مدام هر روز هر لحظه هر ساعت داریم روح هم دیگه رو زخمی می کنیم و لذّت می بریم و حتّی نمی ذاریم یه ثانیه جاش خوب شه. باز انگولکش می کنیم. مدام انگولکش می کنیم. هر لحظه باش ور می ریم.


می خوام بگم، نیگا! حتّی اگه نا خواسته زخم بزنی و بعد به غلط کردن بیفتی و بذاری جاش خوب شه، بعد اِن سال.... بازم جاش این شکلیه. به همین تو ذوق زنندگی.هیچ وقت "خوب" نمی شه.


بعد اون وقت شما آدما انتظار دارید با "ببخشید" چی رو درست کنید؟ اونم این قدر سریع؟!!


وقتی این پوست بعد از دوازده سال نمی فهمه خوب شدن یعنی چی... چه انتظاری از روح آدمیزاد دارید؟ مثل روز اوّل باهاتون برخورد کنیم؟

د پنجول کشیدی روش لامصب بی شرف. بعدشم هی روشو کندی کندی کندی کندی. 

هی آدما آدما... متاسّفم که نمی تونم ببخشم. روحم دیگه مثل آبکش شده. همون طور که جنس پوستم اینقدر خرابه، جنس روحم آشغال تره. تک تک لکّه هایی که روش افتاده، موقعی که می بینمتون می آد جلو چشام و باعث می شه هیچ وقت نتونم اونی باشم که اوّل بار ازم دیدید.

حق بدید عجیب رفتار کنم.


1396/08/15 @ 20:48

اندر احوالات یورو و کوپا

من هر چه قدرم که از چشم درد در حال مرگ باشم نمی تونم بیشتر از این مقاومت کنم و از چیز های دیدنی (در ورژن مودبانه ش البتّه :-" بد برداشت نکنید!) دور بمونم.

بیشتر از اینم نمی تونم تحمل کنم نیام پای پی سی اینا رو آپلود کنم رو بلاگم. خب حالا سعی می کنم بدون عینک و حتی چشم بسته تایپ کنم که به چشمای به درد نخور مسخره م فشار نیاد. :|

ولی شماها باید این فایلا رو ببینین. یه وقت دیدین من مُردم، دیگه هیچ وقت شانسش پیش نیومد که این فایلا با شما شیر بشن. من یه وسیله م صرفا البتّه.:))


  +خدا بار از زمانی که اسکرین شات زیر رو گرفتم، هی برگشتم تو پوشه ی اسکرین شاتام، نگاش کردم، هی گفتم خدایی درست می گه. بعد دوباره بستمش. همین که بستمش دوباره برگشتم به خودم گفتم بذار یه بار دیگه ببینمش. دقیق ندیدم... هوووف:


1395/04/14 @ 22:32

ادبیّات کتابی

و دلم خواست.

مدّت ها بود دلم نخواسته بود، همین الآن خواست.

می بینید؟

دلم خواست با ادبیات کتابی برایتان پست آپلود کنم.

حداقل چندین درجه آدم را شاخ تر می کند لامصّب.

حتّی یک نفر پاسخگو نیست که چرا من باید چنین اشتیاق مهار نشدنی ای برای دنبال کردن وبلاگ های کتابی نویس داشته باشم؟ حتّی اگر کوفت نوشته باشند...؟

مگر چیست؟

لفظ قلم صحبت کردن است؟

چه کوفتی ست این؟ چرا اینقدر به دل می نشیند؟

به کدامین علّت؟

باد ما را خواهد برد آیا؟

اصلا من می خواهم  از این بعد تا ابد به زبان تاجیکی حرف بزنم. همین حالا.

پارسی هم نه، تاجیکی. زبان و گویش آن ها بد جور به دلم می نشیند. دلم می خواهد یک زبان غریب باشد.

دلم می خواهد با ماشین جدیدم، شبی تاریک و خیس، تک و تنها بروم در یکی از رستوران های گران و برق زننده ی تهران  و به پیش خدمتی که رنگ لباسش به زبان تاجیکی "قهوه رنگ" است، بگویم سلام برادر. برایم نامگوی خوراک می آوری؟ که به زبان ما پارس ها می شود سلام دادا یه منو رد می کنی بیاد؟

اصلا هی خواننده هایم، شما تاجیکی بلد نیستید؟

اصلا اصلا چرا من نمی توانم با مردم توی کوچه و خیابان هم با این ادبیات صحبت کنم؟

چرا در وبلاگ هیچ کس جیک نمی زند و بسی دلبرانه هم هست امّا در جامعه که می خواهی پیاده سازی کنی گمان می برند از عهد دقیانوسی چیزی آمده ای؟

اصلا چرا همه چیز اینقدر شلم شورباست؟

چرا این نحو از نوشتن درجه ی غم نوشته را بالا می برد؟ مگر فرمول جادویی اش چیست؟

مگر هر که غم دارد لفظ قلم صحبت می کند؟ یا نکند فقط بنده ی حقیر چنین حسی در شکنج های مغزی خویش دارم؟ نکند هر وقت غم برم داشته آن قدر لفظ قلم و کتابی صحبت کرده ام که یادم برود خودم که هستم حتّی؟

داشتم از آش شلم شوربا برایتان قلم می فرسودم. بلی.





1396/08/23 @ 16:25

من کله مکعبی رو پیداش می کنم/////

سلام.
راستش مشورت می خواستم...
من خیلی وقته که می خوام این کامنت رو بنویسم. دست دست می کنم تا شاید یادم بره... ولی الآن دیگه نمی تونم خودم رو نگه دارم. وسواس زیادی دارم برای نوشتن این کامنت. اون قدر زیاد که مانع نوشتن ش می شه. برای همین تا ته می نویسم و بدون نگاه کردن یا بازبینی کردنش ارسال ش می کنم.
شرایط منو که می دونین: یه آدم که خیلی به کامپیوتر و رشته هاش علاقه داره ولی نذاشتن ادامه ش بده. المپیادی بوده؛ قبول نشده.
خب حالا دو سال از اون موقع می گذره. آدم قصه ی ما مغزش داره فسیل می شه. داره کم کم همونایی رو هم که بلده از یاد می بره و از این رنج می کشه. انگار که یه تیکه از وجودش رو به مرور زمان داره از دست می ده.
ولی هنوز هر چند وقت یه بار رویاهای عجیب غریب خودش رو میبینه، اینکه یه روز تو زمینه ی کدنویسی کامپیوتری خیلی شاخ می شه و می تونه کلی مشهور بشه از این راه.
می دونم خیلی رویایی ه و این حرف ها...
ولی شما واسه همچین آدمی چی پیشنهاد می کنین؟
اگه خودتون جای من بودین چی کار می کردین؟ من دارم به سرعت پیر می شم و فرصت هام رو از دست می دم. رشته م پزشکی ه که هیچ گونه علاقه ای بهش ندارم و از این بابت مطمئنم! من تو پزشکی فسیل می شم.
می ترسم بگذره و هفت سال بعد بیاد و خودم باشم که برگردم بگم:" اونا همه ش خیالات احمقانه ی جوونی بود. خام بودم نمی فهمیدم چی میگم...!" من نمی خوام به اون نقطه برسم چون واقعا می دونم هم استعدادش رو دارم و هم علاقه ش رو. نمی خوام بذارم گذر زمان من رو به همچین موجودی تبدیل کنه.
جدی شما اگه جای من بودین کامپیوتری جان، چی کار می کردین؟
شاید جوابتون سلف استادی باشه... من این رو هم امتحان کردم... دل سردم می کنه. من درجا می زنم. می دونی. انگیزه می خوام و نمی تونم پیداش کنم.
مثلا شما اگه بودید می رفتید کدفورسز می دیدین سوال های تیپ سی رو به زور می تونین حل کنین، بعد کد های بقیه رو هم نمی فهمین چی کار می کردین؟
می دونی کامپیوتری جان. من خیلی خیال پردازم. تو یکی از همین خیال پردازی ها داشتم به این فکر می کردم که شاید بتونم یه دانشجوی ترم بالایی از خارج کشور یا یه استادی چیزی تو خارج کشور پیدا کنم، شرایطم رو براشون توضیح بدم... شاید دلشون به حالم سوخت و کمک م کردن. مثلا مکاتبه ای تونستم ازشون چیز های خفن یاد بگیرم. نظرت در مورد این چیه؟ می شناسی کسی رو بهم معرفی کنی؟ اگه حتی یک نفر بتونم پیدا کنم که راه بذاره جلوی پام حتی در حد هفته ای یک بار ایمیل بهم بده، کمکم کنه خودش برام یه دنیاس.
من حتی رفتم و لیست یه سری از اساتید کامپیوتری رو در آوردم ولی نتونستم راه مکاتبه ای مستقیم با خودشون پیدا کنم...
می دونی کورس های آن لاین هم به کارم نمی آن. مثلا به این فکر می کنم که خب فلان کورس رو بگذرونم اینترنتی...بعدش چی؟ کی می فهمه؟ من می خوام با کامپیوتر خودم رو در سطح جهان مطرح کنم. نخند بهم. چرا اینو می نویسم؟ چون خودم هم به خودم دارم می خندم الآن با این خیال بافی هام... :)))
من می خوام  به یه طریقی با یه محیط کامپیوتر محور ارتباط داشته باشم. ایده بزنم، رو پروژه ها کار کنم. مشورت کنم، مباحثه کنم یکی باشه که بهم امید بده، دانش بگیرم ازشون...
انگلیسیم خوبه، ولی منابع رو خوب نمی فهمم... حتی اون قدری بدبخت شدم که خانواده م اینترنت رو محدود کردن که نتونم استفاده ی چندان مفیدی ازش داشته باشم!!!
می دونی دوست کامپیوتری خیلی زیاد دارم. ولی شاید باورت نشه که هیچ کدومشون کوچیک ترین کمکی به من نمی کنن. استاد زیاد دارم ولی وقتی می رم پیششون فقط مسخره م می کنن!
من می خواستم به یه سری از کودفورسزی ها پی ام بدم حتی و ازشون خواهش کنم راهنمایی م کنن. ولی نمی دونم ایده هام تا چه حد عملی می شن.
فقط یه خواهش. راه حلتون فراموش کردن نباشه. من با خیلی ها حرف زدم. خیلی ها نا امیدم کردن. همه بهم می گن بچسب به رشته ت بی خیال شو. یادت می ره. بهم می گن هیچ راهی نیست که هم دکتر شی هم برنامه نویس خفن. شاید باورت نشه ولی الآن که دارم اینا رو می نویسم گریه م گرفته حتی. حس می کنم سرنوشتم خیلی شوم رقم خورده. من برای شنیدن این حرفا اینجا نیومدم. اومدم که اگه راهی به ذهنتون می رسه پیش پام بذارین.
می دونم. خیلی مسخره س کسی که حتی تحصیلات دانشگاهی رشته ی مورد نظرش رو نداره همچین خیالاتی داشته باشه. رویای شاخ شدن در حد استیو جابز یا بیل گیتس برای کسی مثل من همون قدر دست نیافتنی ه که رسیدن ما مثلا به سیاره ی پلوتو. خودم هم نمی فهمم. یه چیزی درونمه... که نمی دونم چیه. اون بهم می گه که نباید ولش کنم. اون ولم نمی کنه. داره می خورتم. نمی ذاره فراموشش کنم.
کامپیوتری جان... تو اگه واقعا جای من بودی چی کار می کردی؟
باقی بقایتان، زیاده حرفی نیست.

امیدوارم با کامنتم سرت رو نخورده باشم.

-----------------------------------------------------

این توی هیچ سطحی غیرممکن نیست. یعنی در بدترین حالت بیوانفورماتیک کار کن، من شخصاً یک کلمه از این درسهای تجربی را نمی‌فهمم وگرنه هم پول توی این هست هم هیچ کسی که کامپیوتر و یک درس تجربی را بلد نباشد نمی‌تواند از پسش بر بیاد. این از همه اتلافش کمتره.

در کل هم آخر همه‌ی داستان‌ها میگه علاقه مهمه. نه من که تا حالا پیش نیومده چیزی یادم بره. من حاضرم هر بدبختی را تحمل کنم نخواهم برم یک گرایش دیگه چه برسه به رشته‌ی دیگه. اون خوانندهه هست «اصفهانی»، میگن اون هم دکتر بوده ول کرده رفته خواننده شده. تو از اون که دیگه بدتر نمی‌شی! :))
در مورد پشیمانی که آدم همیشه حسرت یک چیزی را می‌خورد، چون همیشه تو داری از یک چیز می‌زنی که به یک چیز دیگه برسی و اون چیز کم اهمیت‌تر باز هم در نهایت یادت می‌مونه و اذیتت می‌کنه، ولی اگر اون مهم‌تره را ول کنی دردناک‌تره. من خودم به زبون نفهمی و به نصیحت هیچ کس گوش ندادن معروفم ولی تا حالا پشیمون نشدم ازش. اکثر چیزهایی که من ازشون پشیمونم دست خودم نبودن. یعنی تهش هر جوری حساب می‌کنم می‌بینم آخه به جز این کاری نمی‌توانستم بکنم.
در مورد کد فورسز هم من هم نمی‌فهمم. اگر فکر می‌کنی بیای کامپیوتر می‌فهمی دروغه. :)) اینها یک سری مبحث خاص هستند مثل المپیاد که باید آدم بره بخونه و تمرین داشته باشه روی اونها و چیزی جز اون هم بلد نباشه که بتواند سریع و راحت همان را حل کند.
من به هیچ عنوان تنهایی درس خوندن را توصیه نمی‌کنم. ضرب المثل است که می‌خواهی راه طولانی بری با یکی همراه شو می‌خواهی راه کوتاه بری تنها برو. درس خوندن به جز در شب یا صبح امتحان کار طولانی است و آدم نمی‌تواند تنهایی انجامش بدهد.
اگر می‌خواهی هفته‌ای یک بار یک مطلب کامپیوتری بخونی همین وبلاگ من هست بخون. این سایت کاهو هم بامزه است میری چند تا سوال برای بچه‌های مدرسه‌ای حل می‌کنی کلی ذوق می‌کنن! :)) می‌خواهی ایمیلش بیاد هم توی فید وبلاگ عضو شو. :)

1395/04/30 @ 22:35

تهدید

نکنید.

چه وضعشه؟

از اهرم فشار هم استفاده نکنید.

بازم چه وضعشه؟


بعد از کلّی بحث وقتی می بینه زورش به من نمی رسه می گه یه لحظه بیا، کارت دارم:


- کیلگ اگه فلان کارو بکنی منم دیگه موهامو رنگ نمی کنم!

- برو بابا، چه ربطی داشت اصلا؟

- به هر حال من بهت گفتم. خود دانی.

- مگه تو اینو نمی شناسی. باید بهش بگی بکن تا نکنه. عشق می کنه لج بکشه اصلا.

- اصلا این طور نیست اشتباه می کنی. من کاری رو می کنم که حس می کنم درسته.

- ببین حداقل پنجاه درصدو که باید به خاطر اطرافیانت زندگی کنی. فک کردی من خیلی خوشم می آد موهام همیشه اینجوری سیاه پر کلاغی باشه؟

- هیچ ربطی نداره. تا الآن صد درصدی مال شما بودم. هر جور شما خواستین بزرگ شدم. دیگه نمی خوام باشم. ازین به بعد نوبت انتخابای خودمه.

.

.

.

و این چرخ باطل، می چرخه، با استمرار، همچنان.


این مدل تهدید کردنای بابام بود، عاطفی تهدید می کنه. میگه موهامو رنگ نمی کنم بفهمی پیر شدم. :)))

مامانم کاملا اقتصادی تهدید می کنه. مثلا یهو رک می گه از فردا دیگه خونه نیا حالا ک حس می کنی اون قدر بزرگ شدی و می تونی واسه خودت تصمیم بگیری.

روانی اید چی این شما؟

بچّه به دنیا آوردید توپ تهدیدتون رو خالی کنید روش؟ 


دیگه ببین منم حسّش می کنم که تهدید مال ضعیفاس. اگه کار خاصّی بتونی بکنی با عملکردته نه با تهدید ک. من خودم تو شونزده هیفده سالگی م اینقدر می رفتم ملتو تهدید می کردم که الآن می زنم هکت می کنم ک نگو. عموما تهدید کننده ها پخ خاصّی نیستن.



1396/08/27 @ 00:28

تیر و تبر ببر به بر پیر تیزگر

گو: تیر تیز کن بتر از تیر تیزبر

 یا تیر تیز کن تبر از تیر تیز تر


1395/05/10 @ 13:32

باشه ک نباشم تو باشی

لعنتی

نمی تونم...

بنویسم...

حالم از خودم به هم می خوره.

هیچ وقت دلم نخواسته جای فرد دیگری باشم تو زندگی م. هر چی بوده به خودم می گم همیشه که این نوع از زندگیه که این فکر ها رو تو ذهن تو انداخته. و راستش من خاطر خواه فکرامم. یک لحظه هم نمی تونم تصوّر کنم که مسیر ذهنی ای که ذرّه ذرّه کلنگ گرفتم دستم و ساختمش رو از دست بدم. حالا چه غلط و چه درست، من فکر هامو خعلی دوس دارم. حتّی اگه آزارم بدن.


پس جواب می شه منتفی. آیا تا به حال دوست داشته اید که جای فرد دیگری زاده می شدید؟ خیر. هر چیز جالبی ببینیم رو ورژن خودمان کپی می کنیم و تمام. سه سوت.


ولی آیا دوست داشتید که فرد دیگری جای شما و در شرایط شما زاده می شد؟ بله.

امروز فهمیدم ک بله. جربزه ای که یه سریا دارن رو می بینم شدیدا قالب تهی می کنم. می گم نیگا طرف با امکانات داغون خودش این شد، اگه امکانات منو داشت چی می شد؟

من احساس گناه می کنم در قبال امکاناتی که بر حسب شانس در اختیارم قرار داده شده و فقط بلدم پسشون بزنم و جفت پا برینم توش. کاش تو به جای من بودی ارشاد. دنیا خیلی خفن تر می شد.


1396/08/27 @ 23:49