زیر پتو برق آسمان تهران را نگاه کنی و حدودا یک ربع در حال یکی به دو باشی که لعنتی پس رعدش کو؟ صدایش کجاست؟
و به جای رعد موبایلت ویبره برود...
یکی اضافه بر 562 تایی که نا خوانده مانده اند از کنکور به بعد.
چوگان برایت تکست بدهد که : " بارون میومد؛ یاد یه احمقی افتادم که تو مدرسه با کله می دوید تو حیاط."
و برای اولین بار دیگر نتوانی خودت را کنترل کنی . پس از چند ماه جواب یکی از آن پیامک های بخت برگشته را بدهی....
پس از این همه فرار و قایم باشک بازی... خانه نبودن ها... مسافرت ها... خوابیدن ها... بیرون بودن ها... خانه ی فامیل بودن ها... مریضی ها... در واقع بعد از آن همه بهانه؛
می دونی من تو این مدت یاد چیا "نیفتادم" چوگان؟
+میدونی چرا من با اختلاف 13 عدد نحس مینیمم سطح قبولیم رو هم نتونستم قبول شم وبلاگ جان؟ می دونی چرا رتبه ش مینیمم 500 تا کشید پایین و الآن باید این همه بد بختی بکشم؟ چون احمق های دیگه ای که رتبه شون کمتر از من بوده رفتن و پردیسا رو پر کردن! واقعا؟ با رتبه ی 200 بری پردیس دانشگاه تهران؟ چند دقیقه ای ست که خبر دار شدم کلاسمون کمپلت به سمت پزشکی تهران پرواز کردن. یه سریا خودشون خفن بودن، یه سریا مامان باباشون پول دار خفن بودن، یه سریا مامان باباشون هیات علمی خفن بودن. ما هم که از این همه خفونیت هیچ سهمی نداشتیم.
هیچ وقت ایران رو نمی بخشم. ریده. واقعا! ×××