اینجانب برای اولین بار تو عمرش، به عنوان راننده دقیقا "چهار" ساعت تو ترافیک عصر تهران کلاچ، نیم کلاچ، ترمز کرده،
و حالش خرابه.
حالش خیلی خرابه.
زانو و ساق و مچ براش نمونده.
چشم براش نمونده.
لثه ش کنده شده.
فرسوده شده.
لعنت به همّت. لعنت به حکیم. لعنت به چمران. لعنت به نیایش. لعنت به رسالت. لعنت به یادگار. لعنت به همه شون که نه می شناسمشون و شکر خدا همه شونم از بیخ قفلند.
دیگه آخراش از بیکاری می خواستم صندلی رو گاز بزنم.
یا با خودم مسابقه گذاشته بودم چند تا شماره پلاک می تونم حفظ کنم.
خورشید غروب کرد، ترافیک باز نشد.
چراغ ماشین ها روشن شد، ترافیک باز نشد.
چراغ وسط بلوار روشن شد، این ترافیک باز نشد.
ماه نمایان شد، بازم ترافیک باز نشد.
چراغ ساختمان ها روشن شدند، ترافیک باز نشد.
راستش اینقدر ترافیک باز نشد که الآنم باورم نمی شه ترافیک باز شده باشه!
شاید حتی وسط رانندگی خوابم برده و دارم خواب می بینم که اومدم اینجا پست می ذارم.
من یک پل رو نشون کرده بودم و به خودم می گفتم آفرین فقط کافیه به پل برسیم، ولی این پل تا ابد همچنان جلوی ما بود. پل به طرز مسخره ای کش می اومد. من یک بسته بیسکوئیت خوردم، پل هنوز جلوی ما بود. ده دور فلان آهنگ رو گوش دادم، پل هنوز جلوی ما بود. کتاب خوندم پل هنوز جلوی ما بود. با تلفن حرف زدم پل هنوز جلوی ما بود. سعی کردم درباره ی آدم هایی که تو ماشین های مختلف می بینم داستان بسازم، و ساختم ها، ولی باز این پل لعنتی جلو ما بود.
دیگه یک آن چشمام رو باز کردم دیدم یک اتوبوس تو کمرمه، یک آمبولانس داره از پشت آژیر می کشه، فلانی دستشو گذاشته رو بوق...
وضعی.
کارمند ها چه طور می تونند هر روز!! وییییی خیلی داغون بود. سرم... چشمام... دستم... پام... دندونم... آخ.
گویا عمر اضافه ای بود، راه قرضی ای بود، که اگه خدا قبول کنه ادا شد.
دفعه ی بعد شده دست و پامو ببندید به تخت، ولی نذارید تو عصر قصد عبور از شریان های اصلی تهران رو بکنم! ترومبوز شده بود بابا.
خریّته. اتلاف عمره.
فضولیش به من نیومده ولی دشوریت نگرفت تو ۴ ساعت؟
چرا، اتفاقا رو راست باشیم یکم گرفت چون کلی هم آب خوردم. :))))