۱. اژدها آستانه ی تحمل دردش پایین بود...
۲. اژدها علی رغم آستانه ی تحمل بالایش، درد می کشید و امانش بریده بود.
نمی دانم کدام یک از حالات بالاست. تا به حال درد متاستاز استخوان را نکشیده ام، ولی فکر می کنم همین است. پناه بر ریش مرلین دیگر چه می تواند جز این باشد؟ از این افتضاح تر هم داریم؟ ناپروکسن را به تصادفی هامان می دادیم به آن هایی که استخوانشان خرد شده بود و بالاخره یک نفس راحتی می کشیدند، پس درد من چیست که به ناپروکسن هم جواب نمی دهد؟ برای خودم ناراحتم.حس می کنم دیگر قرار نیست هیچ وقت بهبود پیدا کنم و این درد آن قدری در استخوانم خواهد ماند که مرا خواهد کشت.
به قولی... این شعر که همیشه حرفی برای گفتن دارد:
من درد در رگانم،
چیزی نظیر آتش در استخوانم پیچید...
مامان و بابا هم کرونا گرفتند. خفیف. سر پایند. شاید هم مامان ادای خفیف بودن را در می اورد. نمی دانم. اره مادر که باشی حتی بیمار هم نمی توانی بشوی. مادر بودن، گویی خود عاشقانه ترین بیماری مهلک دنیاست.
بابا هم ادای خوب ها را در می اورد. می داند عذاب وجدان دارم. اخر من پای این بلای لعنتی را به این خانه باز کردم. می گوید خوبم.
اگر بنا را بر شرح حال هر فرد بگذاریم، به نظر وضع این اژدهای پیر از همه قاراشمیش تر است. بهتر. این عذاب وجدانم را کمی می کاهد. ای کاش خانه ی قدیمم را داشتم. آن وقت،از روز اول همان جا می بودم و به کسی هم نمی گفتم و همان جا یا جان می کندم یا خوب می شدم. دیدن سرفه های ایزوفاگوس و حال خراب مامان و بابا، حالم را خراب تر از آنی که هست می کند.
بگذریم... اگر درد استخوان این طور امانم را نمی برید می گفتم در بهترین وضعیتی هستم که ارزویش را دارم. اتاقی کوچک، تاریک، گرم، نرم ، تیشرت محبوبم، با بیسکویت کرم دار شکلاتی، تنها، با پتوی کله غازی. مثل یک گربه در سبد حصیری با کلافه های کاموایش.. و ز غوغای جهان فارغ. ز ساعت فارغ. ز تاریخ فارغ. کاش می شد که از زندگی هم فارغ.
می دانی فکر اینجایش را کرده بودم که روز اول با استاد یکی به دو می کردم حالم خوب است و بگذارد سر کلاس و درمانگاه بمانم. اینجایش را دیده بودم، ته دلم می دانستم که به محض اینکه پایم را بیرون بگذارم دیگر دلم نمی خواهد بر گردم.برای اولین بار دارم فکر می کنم چرا فارغ التحصیل نیستم؟ دلم نمی خواهد برگردم. دیگر دلم نمی خواهد ببینمشان. هیچ کدامشان را.
امروز گروه مجازی را روشن کردم. دیدم یکی از همگروهی ها از گروه پرتم کرده است بیرون. از گروه سه نفره ی انترنی مان. به همین راحتی. دلم به قدر اسمان پاییزی رو به باران گرفت... نتوانستم هجی کنم، که چرا. هنوز هم نمی توانم. گاهی بدجور دنیا می زند زیر دلم. هیچ. از زمانی که دو نفر دیگر فهمیدند کرونا گرفتم، حتی یک پیغام رد و بدل نشده. و حال از گروه سه نفره هم اخراجم کردند. جالب است. هیچ پیشینه ی خاصی هم نداریم. دو نفر از سال بالایی ها هستند که از هیچ مسیری نمی توانند با من موردی داشته باشند. نمی دانم. همیشه از بچگی یادم دادند نباید از کسی متوقع باشم. نمی دانم ایا به این می گویند توقع؟ واقعا نمی دانم. خیلی لطف می کنید اگر هر عقیده ای دارید در این خصوص صادقانه برایم بنویسید که واقعا بلکه بفهمم باگ سیستم لعنتی من چیست. مادرم می گوید وقتی موبایلت را خاموش می کنی و مردم را به کفشت می گیری، دیگر چه انتظاری داری؟ البته که او فکر فک و فامیل است. که من هر لحظه در دسترس باشم و پاسخشان بدهم و ادب را ادا کنم. ولی خودمانیم از هیچ کدام از این دو نفر یک پیام یا تماس با من رد و بدل نشد. از همین دو نفری که اجبارا به لطف هم گروهی بودن خبر داشتند. و این تلخ است. گزنده است. به ولله که من خودم اگر گرگ بیابان هم می بود احوالش را می گرفتم. می گفتم ای گرگ بنده خدا تو اصلا خرت به چند من؟ چه شد که یکهو نیامدی؟ خوبی؟ زنده ای؟ ولی دانشگاه ما اینجوری است. رفقای دانشگاه ما این شکلی اند. وقتی کرونا می گیری از گروه هم اخراجت می کنند. زیباست.
برای همین است که من همیشه می توانم بالا بیاورم روی فضای مجازی و حداکثر زورم را می زنم که از آن فاصله بگیرم. چون هیچ وقت اصولش را نفهمیدم. نفهمیدم چه شد که این طور شد و آن طور می شود.
برای همین است که به هیچ کدام از دوستانم نگفتم. همان طور که می بینید همین دو نفری هم که خبردار شدند به کفششان نبود. می دانید آدمیزاد وقتی چیزی را ابراز نکند، انتظاری هم ایجاد نمی شود و این یکی از مظلومانه ترین و بزدلانه ترین واکنش های آدمی است. خب خیالش راحت است... آدمیزاد به خودش می گوید خودم نگفتم! همه چیز را می اندازد گردن خودش. دیگر اینجور نمی شود که به خیال خودت به رفیق فابریک و ششت بگویی قلبم را عمل کرده بودم بلکه باری از روحت سبک شود و در عوض وسط دعوا در فرق سرت بکوبد که مثل اینکه عمل قلب خیلی بهت خوش گذشته!! کثافت.
ضمن اینکه حس می کنم جار زدن "سلام بچه ها من کرونا گرفتم" یا اپلود کردن عکس در اینستاگرام از مریض احوالی ها و سرم های توی دست و گودی های زیر چشم و کلا هر حرکتی که در زمینه ی ابراز ضعف و بدبختی باشد، یکی از خنده دار ترین، از موضع ضعف ترین، نیازمند توجه ترین و تباه ترین حرکاتی است که فقط یک تینیجر به واسطه ی کسخل بودنش حق پیاده سازی آن را دارد (ان هم برای اینکه این تباه بازی ها روی دلش نماند وقتی بزرگ شد) نه بیشتر. جوان ها که به کنار کلا! هرچند که دیدم حتی استاد هامان هم از این بند و بساط ها دارند. خب... متاسفانه فاز هیچ کدامشان را درک نمی کنم. همان طور که سیاه کردن پروفایل و این خنزل پنزل ها را بعد مرگ عزیزان درک نکردم. هیچ وقت. به نظر ادمیزاد اگر رفیق و دوست و آشنا و فامیل واقعی دارد، خودشان به راحتی می فهمند و نیازی به بوق و کرنا نیست. بوق و کرنا مال آن هایی است که از نظرم کاسه محبت را با بدبختی و گداوارانه دست می گیرند چون فضای مجازی رسما جفت پا شاشیده است به هر انچه روابط انسانی که بود. وگرنه که خدا شاهد است کرور کرور عکس کبودی دست و صورتی که استخوان شده است و مانده ام چه گلی باید برایش به سر بگیرم و دهانی که به واسطه ی دو هزار سرباز ایمنی پر از آفت شده است و عکس بستری در اورژانس و برگ ازمایش و کیسه ی دوا و غیره و غیره، دارم که برای ملت بارگذاری نمایم و به واسطه ی آن مظلوم نمایی را در حجله بکشم و برایم اشک تمساح بریزند. اگر بنا به مظلوم نمایی باشد، من کرونای به اصطلاح دلتایی را گرفتم که در بیمارستان جولان می داد، و این حق تمام و کمال همه مظلوم نمایی ها و ناله ها را به بنده خواهد داد، چون همان طور که می دانید هر عفونت اکتسابی از بیمارستان بسیار جای اشک تمساح بیشتری دارد تا کسی که از داخل مترو یا پارتی و تولد و به اصطلاح جامعه کرونا گرفته است. که اگر به واسطه ی شغل لعنتی و کشیک های چهار روز پشت هم روتیشن قبلی ام نبود، من هرگز کرونا نمی گرفتم.
و خلاصه بگذریم این رفتار ها... بدجور روح و روان آدمی را زخمی می کند. کاش می شد دیگر هیچ وقت پیششان برنگردم. اسف بار است... این حجم غریبگی و اخت نشدن بعد هفت سال.... اسف بار است.
تا جایی که خاطر دارم هیچ وقت به این حقیقت اعتراف نکرده ام. ته دلم می دانم بخش عمده ای که باعث می شود از فضای مجازی به دور باشم، تلگرام و واتساپ نداشته باشم و اینستاگرام را چک نکنم، همین است که تحمل این رفتار ها را نداشته و ندارم. حس ایزولیشن وحشتناکی که برایم به دنبال دارد را بر نمی تابم. البته که طی سالیان زندگی به این حقیقت رسیده ام ادمی در انتها تنهاست. چه با شبکه ی مجازی و چه بی شبکه ی مجازی. با وجودش تنهاست، چه در جمع و چه در کنج اتاق. تکنیکالی من با یک برون گرا که روزی ان هزار تا پیام می گیرد فرقی ندارم. ولی باز هم... مرا ببین چه بدبختی شده ام، تا مغز استخوانم تیر می کشد انگار که تریلی زیرم کرده باشد، و باز هم فکر رفتار های تخماتیک (کفشین؟!) از روی شق (کفش) بر آمده ی ملتم. تاسف بهترین چیزی است امشب می توانم به حال خودم بخورم.
برای همین است که الان در بهترین جای ممکن هستم. و شیشه ی دیفن هیدرامینم را سر می کشم، و می روم به دنیای محبوب خودم. جایی که درد نیست. جایی که شخصیت هایش را خودم انتخاب می کنم. جایی که در آن اجبار ندارم روح و روانم را بندازم جلوی سگ هار پوزه چکشی..
کاش خوابم ببرد. از زمانی که کورتون گرفتم، خوابیدن سخت شده. کاش آن دوزی از دیفن هیدرامین که برای همیشه خوابم کند را بلد بودم. کاش فقط در کنار کلافه های کاموا، در سبد حصیری گرم و نرمم خوابم ببرد...
دلم به قول پرستار ها و بی هوشی ها، بدجور فنتا-پوفول می خواهد. فنتانیلم را بدهید، می روم.
استانه تحمل دردت کم نشده درد کرونا وحشتناکه...فقط یه درد دیدم از این بدتره درد معده و روده....ناپروکس زیاد اثر نداره...شربت پلارژین برای من خوب بود و و دمنوش اکیناسه ولی بیشتر از همه مولتی ویتامین قوی لازم داری افت دهنت برای کمبود ویتامین ب هست ...سرم لازم داری و دو تا ب کمپلکس ب 12 و یه ب۶ و یه سی البته اگه سی گیر بیاد هر سه یا چهار روز یه یک لیتری بزنی یهو افت نمیکنی خیلی مهمه که فشار خونت افت نکن...اگه حس کردی تب داری تب بر بخور نزار به لرز برس ضعیفت میکن
بجنگ باهاش از پسش بر میای الان اوج شه
دیشب در کمال درد اینو خوندم و حال کردم که یکی بهم امید داد که درد کرونا وحشت ناکه!
چون اومده بودند بالا سرم می گفتند چه عجیب تو چرا خوب نمی شی، گفتم یکی از دوستام که کرونا گرفته هم اینجور شده بوده، دلیل نمی شه چون شما درد استخوان ندارید منم نداشته باشم من دارم از درد استخوان می میرم. حس بدی داشت انگار کسی باورم نمی کرد!
البته برای من بدترین دردی نبود که کشیده بودم. لفظ بدترین رو ترجیح می دم به قول هیزل گریس سیوش کنم، هرچند درد وحشتناکی بود! همون طور که می گی درد گوارشی رو یک بار که مسموم شده بودم بدجور تجربه کردم و خیلی بدتر از این بود. یک بار هم درد گوش داشتم تو بچگی احتمالا اوتیت بود که اونم خیلی غیر قابل تحمل تر بود. درد دندون هم می تونه آدم رو دیوونه کنه. و خب بعد اونا، این می تونه لقب افتضاح ترین رو بگیره. چی بود واقعا.
خب آقا دعوا نکن، ولی من چون از سرم و امپول خیلیییی می ترسم، اصلا زیر بارش نرفتم و همه اش دعوا داریم. فقط شب اول وصل کردم اونم چون دیگه یک پام لب گور بود که داخلش ویتامین سی ریختیم و قبول دارم انصافا اثر داشت. نوروبیون داشتیم که خب عمرا زیر بار دردش نرفتم چون عضلانیه، من از درد یک دگزا هم می ترسم وای به حال نوروبیون. خلاصه سعی می کنم ویتامین ها رو خوراکی و در قالب قرص جوشان و اینا مصرف کنم. متخصص عفونی مون هم خیلیییی شاخ شونه کشیده که وقتی به حرف من گوش نمی کنی سرم نمی زنی همین میشه چون بنیه ی ضعیفی داری به غیر از سرم حالت خوب نمی شه. ولی واقعا چه کنم من که می ترسم.... خلاصه خیلی هم نظری با متخصص عفونی مون. اونم اینقدر ویتامین ب و سرم می گه مصرف کنیم که حد نداره. تب هم فعلا دیگه ندارم.
اومدم بلاگت به این امید که الان نوشته باشی حالت خوبه :(((... بدبختی اینجاست که گوشتم نمی خوری که بگیم کنار داروهای که می خوری از خوردن کباب چنجه گوسفندی غافل نشو .. تجربه نشون داده خیلی موثره
صادقانه بگم مشکل تو نیست ینی به نظر من نیست .. من چه در واقعیت چه مجازی از همون عنوان کودکی تا الان که دیگه سنی ازم گذشته نفهمیدم بعضی از رفتارذو و همیشه هم خودمو مقصر می دونم و هی نشخوار می کردم که چه رفتار یا حرکتی ازم باعثش شده بدیش اینه که بعضی وقتا هیچ حرفیم نزدم و همینجور حیران و مات می مونم ...
امروز یکم بهترم. جات خالی دیشب باز داشتم می مردم یاقوتی!
چرا چرا گوشت که می خورم. گیاه خواری اینا رو بریز دور وقتی یک مادر غر زننده و یک متخصص عفونی که هر لحظه چوب گرفته بالا سرت داشته باشی مگر جرئت می کنی گوشت نخوری؟ اون تز های گیاه خواری مال زمانی خارج از این بحران هاست تازه همونم ملکه اجازه نمی دند و به زور غذای گوشتی همواره به حلقوم ما می ریزند. نه حالا کباب چنجه ولی همین گوشت گوساله و گوسفند و مرغ داخل غذا رو می خورم.
و نمیدونی چه قدر متشکرم که بهم امید می دی که من مشکل نیستم. گاهی خیلی اعتماد به نفسم رو از دست می دم چون واقعا سعی می کنم اصولی برخورد کنم ولی متوجه نمی شم که سزام چرا اینجوری می شه و مثل وصله ی ناجور هستم. ما خاکستری ها، بدجور به دلگرمی هم نیاز داریم تا تو این دنیا بتونیم دوام بیاریم. شاید تعداد آدمایی که رفتارشون درست و منطقی و به دور از هیجان و بچه بازی هست، خیلی کمه... نمی دونم.
متاسفانه دنیا مال اکثریت هاست، حال هر چه قدر هم مغزشون با خاک اره پر شده باشه.
وضعیتمون پایداره مهربانم.
مرسی که اینقدر، خالصانه و بی چشم داشت از وقتی شناختمت به من لطف داشتی یک طوری که حتی نمی تونم درکش کنم و نمی دونم پاداش کدام خوبی ام هست این لطف تو.
برای کمک، خاله ها و سایر فامیل هستند اگر نیاز بشه.. خودم هم سرپا شدم نسبتا و می تونم به مادر و ایزوفاگوس کمک کنم. البته که همیشه روی کمک تو هم حساب می کنم اگر نیاز باشه و حس آرامش نابی داره پیام هات. حس خوبی که از هیچ کدوم یک از دوستان دنیای واقعی نگرفتمش. یک دنیا ممنونتم.
امروز من که کلا به نگرانی برای تو گذشت ممنون که خبر دادی بهتری...زودتر جوابت خوندم یکم خیالم راحت شد خداروشکر که بهتر هستین هم خودت و هم خانوادت ...فکر کنم می دونی من اهل تعارف نیستم اگه میگم کمک میکنم جدی میگم...فعلا از جات فقط تکون نخور استراحت کن ممکن سه روز دیگه دوباره اوج بگیره...استخون درد هرکسی نداره فقط من داشتم و یکی از اطرافیان که نقطه مشترکمون فقط این بود که گروه خونی آ داشتیم ...ببین وقتی کرونا میگیری بدن از همه ذخیره هاش برای مبارزه استفاده میکن و خیلی ب و سی مصرف میکن برای همین اگه دیدی چشم هات سیاهی میره یا گوشه لبت زخم شده یا انگشت پاهات گز گز میکن اب و غذا نمی تونی بخوری درست نمی تونی بخوابی همش از کمبود ویتامینه.بدن هرچی داشته مصرف کرده
دعا میکنم سریع تر خوب بشی
تا یکم بهتر میشی فعالیت نکن استراحت کن
مواظب خودت خیلی باش
خدا نکنه .. دو هفته دیگه حالت عالیه .. ینی من همیشه وقتی حالم بده اینجوری به خودم امیدم که تحمل کن دو هفته دیگه خوب خوبی(ببین تو رو خدا تز شخمیمو).. بدبختی بلدم نیستم راه حل بدم ..ناتوانی و نقص عظیمیه به نظرم .. راستش داره حالم از کامنتام بهم می خوره بمولا.. میام می خونمت هر روز بهاین که امید بهبودیت کاملوتو ببینم .. دیگه کامنت نمی دم ولی پیگیرم .. امید که زودتر بگذرونی .. یه چیزیم یاد نره بگم ماچ به سن های ساحل و دمشم خیلی گرم
یاقوت جان اول اینکه مرسی عزیز دم شما هم گرم که نگران دوستت هستی و میای و میگی بهش ...
دوم ببین من فقط برای کمک بهت اینو دارم میگم چون میبینم که ادم مهربونی هستی ...این ناتوانی و نقص عظیمی که میگی یه مهارت که بهش میگن مهارت همدلی و همدردی اونم با خوندن دو تا کتاب در موردش راحت یاد میگیری ولی چرا فکر میکنی خیلی بزرگه یا یادگیریش ممکن برات سخت باشه چون یه صدایی دورن ذهنت هست که همش داره ازت انتقاد میکن همین صدا هم جلوی یادگیری تورو گرفته هم داره اعتماد بنفست کم میکن اول از همه باید یادبگیری چطوری با این منتقدت درونت کنار بیای