Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

واقعی یا غیرواقعی؟

کرونا چه شکلی است...؟ ساعت ها با زیبا ترین محبوبان من جمله شاه شاهان، محبوب محبوبان دیفن هیدرامین کامپاند، و عموزاده های اصیلش ناپروکسن و لوراتادین و لورازپام در یک اتاق تاریک تنهایید. چه می کنید؟ خب. گاهی کنترل طبع حیوانی خویش خیلی سخت می شود و وسوسه ها از درب و دیوار اتاق احاطه تان می کنند و صدایتان می زنند. کیلگ... کیلگارا.... دیفن هیدرامین.... لوراتادین... ناپروکسن..... دیازپام... و زیبایی اش به همین است... که کسی کاریتان ندارد!! کسی چکتان نمی کند. کسی یک هو در اتاق نمی پرد مچتان را وسط کار بگیرد و کوفتتان کند. و هر چه قدر دلتان بخواهد و معده تان بکشد (در این سناریو معده مهم است و نه کمر) در وعده های مختلف از محبوب کام می گیرید. چه کامی! اووووم. یک دل سیر. تنها. در تاریکی. با عشق. حالا به اندازه ی تمام روز هایی که بطری شربت به شما چشمک می زد ولی معقولانه در گوشش زمزمه می کردید "بیا امشب تند نریم" چون نمی توانستید و هشیاری خود را نیاز داشتید، وقت دارید. حالا به اندازه ی تمام شب هایی که به دیازپام چپ چپ نگاه کردید و نه گفتید فرصت دارید.  و هر چه قدر بخواهید مست می شوید. و هر چه قدر بخواهید بی خیالانه به دنیای عدم هشیاری و دنیاهای بالاتر سفر می کنید و مدام بین دنیا ها تب عوض می کنید. که از زیبا ترین قابلیت های بشری است که نمی دانم با چه ترتیبی از واژگان می بایست توصیفش کرد. دنیایی بدون درد، در سطح های بالا، که تخیل و تفکر و ادراکتان را به کل اوت می کند. دیگر نمی دانید کجا را خواب می بینید و کجا را بیدارید. تمام ادمیزاد ها و رفتار های تخماتیکشان، تمام دغدغه های دنیوی تان، به کل پوچ می شوند و از یاد می برید هر آنچه را که دلتان می خواست از یاد ببرید. به من بگویید این اگر معجزه نیست اسمش چیست؟ سو مصرف داروست؟ دیگر مهم نیست. هرچه می خواهد باشد چون من کرونا دارم. :))) (البته برای احیانا کم سن و سال هایتان می نویسم، این اژدهای بابابزرگ، طی سال های متمادی  و به لطف ساعت هایی که پای فارما و مسمومیت سوزانده است بلد است چه طور مصرف نماید که احیانا به ملکوت یا درک واصل نشود و در عوض روی نخ بند بازی کند و حالش را ببرد، پس خواهشا فکرش را از سرتان بیرون کنید و از توصیفات خودم لذت ببرید و فکر امتحانش به سرتان نزند.)

این راز زیبایی دنیای دارو هاست، و شرمسارانه اعتراف می کنم که دلم تنگ شده بود. دلم بدجور تنگ شده بود. در حال حاضر دیگر برایم مهم نیست چگونه دوباره می توانم به حالت قبلی باز کردم، این بار هم بالاخره یک طور باز خواهم گشت، فقط لختی نمی خواهم به هیچ چیز فکر کنم که دنیای بی نهایت فعلی برایم زیباست. دو ثانیه، فقط دو ثانیه نمی خواهم به این حقیقت فکر کنم، پس بگذارید با کرونایم خوش باشم. بعدا یک طور حلش می کنیم.

هانگر گیمز را بالاخره برای بار اول در عمرم، کامل و بدون نقص در قرنطینه دنبال کردم. یکی از دیستوپیا های محبوب نوجوانی و جوانی ام بود. جالب و تاسف ناک است که با این حجم علاقه به داستان های این چنینی تا به این سن موفق نشده بودم ان طور که می طلبد فیلم را دنبال کنم.

در قسمتی از سناریو، پیتا نمی داند کدام فکر ها و احساساتش  حاصل توهم ناشی از گزش زنبور های ترکر جکر است و کدام یک واقعی... برای همین هر وقت گیج می شود از همراهانش می پرسد که احساس یا فکرش واقعی است یا غیر واقعی.

کرونا برای من مثل اثر سم زنبور ترکر جکر بود... نمی دانم کدام اتفاقات را در خواب دیده بودم یا تخیل کرده بودم و کدام یک را در واقعیت. صحنه ها یکسان اند. نور مخفی اتاق، پتو، بی حالی، مدهوشی، صبح ظهر شب عصر ظهر صبح شب صبح عصر....... شاید اگر تبلت را هم از من بگیرند به طور کامل اسطرلابم از کار بیفتد و حساب روز ها و زمان را از دست بدهم.

ایزوفاگوس هم کرونا گرفت. واقعی یا غیر واقعی؟ این بار به نظر واقعی. و با درگیری ریوی. شاید یکی از علت های اینجا نوشتنم این باشد که باورش کنم و بدانم این بار دیگر خواب نیست و وقت رویارویی با این حقیقت است. قبولش سخت است و بر قلبم سنگینی می کند، خیلی ساده، من برادرم را هم بیمار کردم. بازهم با آن همه رعایت کردن و خود را در اتاق محبوس کردن. عجیب ادعای خدایی می کرد، می گفت "من گادم!" و حال کاش دوربین مخفی داشتیم برایتان از وضعیت فعلی خداگونه اش کلوز اپ می گرفتم. و این نوید بخش اتفاقات جالب تری در اینده است... که یعنی تمام محبوس شدن های این روز های من در اتاق کشک و پشم بود. شاید هم کشک با پشم! خاطرم هست شب های گذشته به زور مادرم را می بوسید. و بابا که دیگر فعلا خانه نمی اید. همه چیز بر لبه ی پرتگاه است. بند مویی فاصله داریم با یکی از دو روی سکه. یک رو بهبودی است و یک رو افول و زوال.

از مادرم عاجزانه درخواست کردم پیگیری امور درمانی او را به من بسپرد حال که هر دو کرونا داریم و دیگر بالای سر او نرود. گوش نمی دهد. متاسفانه در این یک مورد که باید از قشر مخ خود استفاده کند بر خلاف همیشه آن را خاموش کرده است. البته این هم بماند که احتمالا یک پزشک بیست و چهارساله ی خدمت کرده در سنگر کرونا را برای ایزوفاگوسش کافی نمی بیند و خودش شخصا تا کرونا نگیرد ول کن قضیه نیست.

پس مادرم در کمال کله شقی با دو کرونایی کماکان در خانه می ماند و هر لحظه بالای سر آن هاست. واقعی یا غیر واقعی؟ واقعی. به او اجازه دادم. واقعی یا غیر واقعی؟ واقعی. چون تیغم بر او نبرید. آن قدر با او بحث کردم که بیماری خودم دوباره رخ نمودپس رها کردم. در یکی از خواب هایم دیده بودم مادرم از همین راه خواهد مرد. واقعی یا غیر واقعی؟ فعلا غیر واقعی.

به عنوان تنها کاری که از دستم بر می امد ایزوفاگوس را برای سی تی ریه بردم. مادرم هم به زور سوار ماشین شد، (چون من احتمالا بلد نیستم، دست و پا چلفتی ام و به قدر کافی فرز نیستم) یعنی یک آدم به ظاهر سالم در کنار دو کرونایی. واقعی یا غیر واقعی؟ واقعی. این از آن واقعی هایی است که به مخ سنگ هم فرو نمی رود ولی باور بفرمایید کاملا واقعی. نمی دانم اگر مشکلی پیش بیاید، و در اینده از زمان برگردان استفاده کنم، چگونه می توانم قانعش کنم که این تصمیماتش هرگز و هرگز درست نبود. تمام زورم را زدم. خلاصه، سی تی ریه درگیری نداشت و انتظار می کشیم.

حال عمومی خودم خوب است، ولی جالب آنکه فقط دو هزار سرباز دفاعی دارم. چهار روز قبل، شش هزار تایی داشتم و به نظر کرونا در این چند روز تار و مارشان کرده است. لکوپنی. واقعی واقعی. حال دارم فکر می کنم کجا های قلعه مستقرشان کنم که سرباز کم نیاید. مثلا سربازان آسیاب و آخور و اصطبل و سرسرای عمومی را خالی می گذارم امشب. قرار است از فردا کورتون بگیرم و جالب آنکه با یک رانندگی همه ی آنچه این چند روز ریسیده بودم پنبه شد. درد بدنم چیزی مشابه روز اول باز گشته است و مجددا فاز به نول اتصالی کرده است. این حالت هم به علت تکرار بیش از حد ریالیستیک بودن خود را از دست داده پس باید بپرسم واقعی؟ بله واقعی. باز دارم لرز می زنم. و ناراحت وزنی هستم که از صدقه سر این بندری زدن ها از دست خواهم داد واقعا هیچ ایده ای ندارم چگونه قرار است دوباره به دستش بیاورم. شما حساب کنید هر نوبت بندری زدن یک الی دو کیلو بنده را به کاپیتان امریکای قبل از تزریق سرم نزدیک تر می کند. فکرش را نمی کنیم. چون کاپیتان امریکا قبل از تزریق سرم هم خوشتیپ بود!!

و اوضاعمان این شکلی است خلاصه. فامیل نگران اند و چون هر اینه باید جواب تلفن یکی شان را بدهم، اصلا ناراحت نیستم که در دانشگاه هیچ کس احوالم را نمی گیرد. فعلا هندل کردن فامیل به تنهایی هم خارج توان درون گرایانه ام است، فلذا به شدت تصمیم درستی بود بازتاب ندادن این اتفاقات در گروه های دوستانه و دانشگاهی. همان یک دو نفر دوستی که خبر دارند کافی اند و تزریق بوسترهای امیدشان کفایتم می کند. با وضعیت قاراشمیشی که یکهو ایجاد شد، اصلا دیگر فرصت نمی کنم به این مسائل فکر کنم. فرصتش دیگر نیست و این خوب است. تا چه پیش آید...


پ.ن. همیشه دوست داشتم فردی وسپ را تحت عنوان زنبور یا مورچه ترجمه کند، و برایش تو ضیح بدهم که در زبان فارسی برای وسپ کلمه ای که معنا را برساند نداریم، چون اگر بگوییم زنبور، اجداد مورچه ای و اگر بنامیم مورچه، اجداد زنبوری اش شکوه می کنند. بعد دیدم خودم در متن زنبور ترجمه اش کردم. وسپ های ترکر جکر... و مدیونید اگر فکر کنید این اطلاعات حشره شناسی را از صدقه سر اسپایدر من دارم!