Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

CPR OMID

این پست را می خواهم به روش قدیم تر هایم بنویسم. آن زمان ها که به قولی کتابی نویس بودم و لم عامیانه نویسی هنوز دستم نیامده بود. چون حالا اجبارا و افتخارا کرور کرور وقت دارم برای انجام کاری که عاشقش هستم، نوشتن! رو راست باشیم، با سبک زندگی بدو بدویی که من دارم، سال هاست، لذتی که الآن در حال تجربه اش هستم را مزه مزه نکرده بودم. یادم رفته بود چه طعمی است...

از همه تان ممنونم! برای بار چند هزارم به من ثابت کردید، زندگی من یک نفر بدون وبلاگ بی همه چیزم، خیلی خاکستری، بی هیجان و بی روح می شد درست مثل مال بقیه اطرافیانم. اردینری.. ساده... بی اتفاق.. و معمولی!

بله من کرونا گرفتم و در اتاقم خود را محبوس کردم. تست پی سی آر مثبت بود و نهایتا آنچه در خواب کابوسش را می دیدم به واقعیت پیوست. زندگی جالب، سخت و عجیب شده است. جل و پلاسم را از هال جمع کردم و کوچیدم به اتاقم. بعد از سه سال بست نشینی در پذیرایی خانه. اگر خاطرتان باشد، سه سال قبل بود که بیماری عجیبی گرفتم که منشا آن ایزوفاگوس بود و هنوز هم که فکر می کنم نمی دانم چه بود شاید آنفولانزایی بسیار سخت، و با توجه به تب و تعریق عجیبم نیاز به مکانی داشتم که خنک تر از اتاق خودم باشد. پس کوچیدم به هال خانه و دیگر پس از آن سنگر را خالی نکردم. چون همه می دانند، زندگی در هال کجا و زندگی در اتاق کجا! 

منتها اکنون برگشته ام به اتاقم. از هر چهار جهت با انواع و اقسام وسایل ریز و درشت احاطه شده ام ان قدر که گاهی از تنگی فضا به ستوه می آیم، اعصابم خرد می شود و یک لقد نثار وسایلی که زیر پایم هستند می کنم (و در جواب صدای خرچ خرچ یا خرت خرت می شنوم... عموما جزوه های بی زبانم هستند که اجبارا  به آن ها و وقتی که جهت استخراجشان صرف کردم فکر نمی کنم و لگدم را آزادانه می پرانم.) تا جا برای خوابیدن باز شود. طبق معمول از خوابیدن بر روی تخت امتناع کردم چون برایم یادآور خاطرات تلخ و افسردگی های بی امان است و بی خیال جواب دادن به مادرم شدم که می گفت، چی تو به ادمیزاد می ماند پس تخت برای چیست اگر برای خوابیدن نیست؟! حال که نه کسی داخل اتاقم می اید نه خودم بیرون می روم، می شود تنها بود... ساعت ها تنها بود. و شما نمی دانید گاه روح آدمی تا چه حد تشنه ی تنهایی است. 

امید این روز هایم دو گروه بودند، شما و مونث های درجه یکم! حالا نیایید بگویید طرف چه سکسیستی بود و ما خبر نداشتیم و فلان. ولی آخر آن ها بودند که لیلی به لالای بنده گذاشتند نه مذکر ها! به نظر باید قدر مونث ها را خیلی بیشتر دانست. این موجودات پر احساس که مثل پروانه دور آدمیزاد می چرخند. در صدر آن ها مادر. و بعدش... مادر بزرگ... خاله... این هایی که گفتم، نگذاشتند در این مدت یک لحظه ته دلم خالی باشد. حتی یک لحظه! مادرم یک گلادیاتور تمام عیار بود. جالب است در بسیاری از ادب ها مخصوصا ادب شاهنامه ای خودمان شجاعت با مردانگی گره خورده!! تاسف می خورم.. آن ها مادر گلادیاتور مرا ندیدند؟ مادر من کوه بود. چرا همیشه می گویید پدر کوه است؟ کورید؟ کوه بودن مادرانتان را ندیدید؟ در قبال چنین موجوداتی باید سکسیست بود و جنسیت زده قلم زد. شاید که بتوان ذره ای از جفایی که طی تمام این سال ها از قلم بر آن ها رفته است را جبران کرد. 

مادرم ماسک می زد و هر چه اصرار می کردم در اتاقم میخکوب بود. می گفت، خیالت راحت من واکسن زدم! آه، که عجیب به گل شازده کوچولو می مانست، و خار هایش را نشانم می داد! البته که من تا حد توان نگذاشتم و دست به سرش می کردم، ولی مادرم همچین فرشته ای بود. انواع و اقسام ابمیوه ها را برایم می آورد... آب لیمو شیرین، آب هویج، آب پرتقال.... هر لیوانی که از آن نوشیدم را با وسواس سابید، هر بار که به دستشویی رفتم، در کمال شرمساری ام پشت سر من شروع به ضد عفونی کردن می کرد. از پشت درب اتاق با من صحبت می کرد که تنها نباشم درست مثل بچگی ها که در اتاق محبوس شده بودم و از زیر در با هم دست بازی می کردیم تا یادم برود در اتاق محبوسم و حتی الآن که از حمام آمدم تهدیدم می کند یا  سریع خودت موهایت را خشک کن یا من می ایم و اگر کرونا بگیرم تقصیر توست. مادر. از خلقت این موجود در عجبم... خدایا. چه به مادران عطا کردی؟ تمامشان دست به تلفن بودند. نگذاشتند هجوم دیوار ها مرا خرد کند. بمانند برایم. 

مادربزرگم، با لهجه ی زیبای لری اش، زنگ زد و گفت، کیلگ.... مامان سرماخوردگی است دیگر! از چه می ترسی؟ و می دانم که خودش با سطح آگاهی اندکی که دارد، بسیار از کرونا می ترسد، ولی با این حال باز هم به من گفت نترس دیگر سرماخوردگی است. پدربزرگم را نگفته بودند، نمی دانست، ولی با این حال گفت امیدم خیلی مراقب خودت باش. خاله هایم، مثل دو بال، دو فرشته کنارم بودند. 

و تازه! من متخصص عفونی مخصوص به خودم را داشتم. هویتش را فاش نمی کنم. هر روز چند نوبت زنگ می زد و از پشت تلفن ویزیتم می کرد. حس پادشاهان و پزشک های درباری شان... یک بار بحثمان شده بود. زنگ زد که: "کیلگ واقعا خجالت نمی کشی؟ مریض ها پشت درب درمانگاه من صف کشیده اند و حال همه خراب است. خجالت نمی کشی؟!!!!" "چرا خجالت بکشم؟" "چرا نمی گذاری مادرت برایت سرمی که گفتم را وصل کند؟" "آخر من سرم و امپول دوست ندارم!!" "پزشک بیست و چهار ساله؟ خودت می فهمی چی می گویی؟" "دلیل نمی شود!" "خنده دار است، مریض ها برای یک دقیقه ویزیت من باید ساعت ها پشت درب بایستد، بعد من باید یک ساعت با اعلی حضرت چانه بزنم که راضی بشوند سرمشان را وصل بفرمایند! اگر من پزشک تو هستم، همین الان سرم را وصل می کنی. مگر بچه شدی؟ زنگ می زنم چکت می کنم. دیگر حرفی نباشد."

و دوستم آیس، همان که با هم علامت دار شدیم ولی تست او منفی از آب در آمد. آیس به راحتی کرایتریا های مختلف کاپلان را پر می کند، پس همیشه من آن کسی بودم که حرف از زندگی هنوز قشنگه و این خزعبلات و مخلفات می زد. ولی از زمانی که فهمید من کرونایی شدم و چه قدر از کرونا می ترسم،  به طرز عجیبی جمع و جور شد. بهش گفتم "عوض شدی" ساده گفت"چون فعلا دارم سی پی آر می کنم." "چی رو؟" "امیدت رو. امیدت سی پی آر می خواد." "عه تو که از سی پی آر بدت می اومد؟" "مریض داره می ره! وایسم نگاه کنم؟" و اینجور بود که او تنها رفیقی بود که دلم خواست پیام هاش را پاسخ بدهم. رفیقی که در سال اول دانشگاه بدجور دلم را زد، ولی حالا که بزرگ تر شده و بالغ تر، رفاقتش را وفادارانه ثابت می کند و امید را سی پی آر. و پیام های بقیه شان را مستقیم ریختم در جوی آب... هر چند که زیاد نبود و به کسی خبر ندادم.

بله این چند روز این طور گذشت... با مهربانی هاتان. بهتان گفته بودم، من ادای گریفندوری ها را در می آورم، ولی عجیب موجود ترسویی هستم. این را همه تان می دانید. و همین می شود که آجر آجر مهربانی برایم می فرستید تا با آن ها بتوانم سپر مدافعم را بسازم. چون می دانید بدون امید ها و مهربانی هاتان، مهماتی برایم نمی ماند.

خواستم بنویسم، در انتها، نه آن کسی که حقوق یک ماهم را خرج کادوی تولدش کرده بودم سراغم را گرفت، و نه آن کسی که یک ساعت در کافی شاپ به ناله هایش گوش دادم. نه آنی که نیمه شب برایش شعر می نوشتم فهمید در بستر تب و لرز می کنم و نه آنی که پنهانی برایش اشک ریختم. همگروهی هایم، پیام را هم دریغ کردند. می دانید... من با یک پیام خوب نمی شوم، ولی حس دلگرمی و اینکه یک جفت دست کمک داری همیشه ته دل ادمیزاد را قرص می کند. نمی فهمم چه شد که لیاقتش را نداشتم. لیاقت یک پیام خشک و خالی شان را. شاید هم شده ام مثل بابا، یک عصا قورت داده ی سنتی که از زمین و زمان انتظار موجه بودن و آداب و رسوم دارم! بار ها بوده سعی کردم با یک پیام یا تماس، همانی که از دستم بر می اید، ابهت کرونا را در هم بشکنم. ولی به خودم که رسید، فقط شما بودید و کس دیگری نبود. البته ازین حقیقت هم نگذریم که تمایلی نداشتم در بوق و کرنایش کنم و به کسی نگفتم. ما نامرئی ها اینجوری کرونا می گیریم. بی صدا. اب از روی اب تکان نمی خورد. :)))

در عوض کسان دیگری بودند، بی چشم داشت ها. آن ها را شناختم. و چنان نور دیده سجده شان می نهم. دیگر می دانم کدام ها واقعی اند و کدام ها پلاستیکی... می دانم چه کسانی ارزش حرام کردن وقت را دارند و چه کسانی سیاهچاله اند. شاید هنوز به این حرفم نرسیده باشید به نظرم هر کس بالاخره یک روز درکش می کند، خانواده، بهترین کادویی است که می توانستیم از زندگی بگیریم.

ممنونم. از همه تون.


پ.ن. ایزوفاگوس تک سرفه دارد. نمی دانم از بیماری ریوی خانوادگی مان است یا از کرونا. فردا برای تست پی سی آر می رود. مادرم سرش سنگین است. و با هر علامتی که می بینم، دنیا بر سرم آوار می شود. یکی دیگر از انترن های گروه سه نفره مان هم کرونا گرفته و انترن دیگر تنهایی بار کل گروه را بر دوش می کشد. یک روز قبل از علامت دار شدنم در درمانگاه کنارش بودم. درست است هیچ کدام از این ها دست من نبود، ولی عذاب وجدان رهایم نمی کند. نمی دانم آن انترن خودخواهی که مریض کرونایی اش را عمدا به من انداخت هم برایش اینقدر مهم است؟ باید مثل او بی خیال و خودخواه باشم؟ چرا وجدانم درد می کند. چه کار می توانستم بکنم. آخ. آخ که اگر پدرم، مادرم، یا ایزوفاگوس بیماری را بگیرند و بلایی سرشان بیاید. بار ها خوابش را دیدم و خیس عرق از خواب پریدم.


...قصد سرمنزل معشوق نمود

دل مادر به کفش چون نارنگ


از قضا خورد دم در به زمین 

و اندکی سوده شد او را آرنگ


دید کز آن دل آغشته به خون

آید آهسته برون این آهنگ:


آه دست پسرم یافت خراش

آه پای پسرم خورد به سنگ...