می خوام یه پارادوکس باحال براتون تعریف کنم که الان دقیقا وسطش گیر کردم.
من از ترس اینکه ساعتم فردا منو خواب نذاره باید الان بیدار بمونم چون معلوم نیست شارژرم چه مرگش کرده و شارژ نمی کنه.
جالبه، نه؟
بیدار موندن شده چاره ی خواب نموندن.
باید بیدار بمانم تا اقلا ده درصد شارژ بگیره و خیالم راحت بشه که خاموش نمی شه تا فردا صبح.
و الان نیم ساعته دارم خودم رو سرگرم می کنم ولی فقط دو درصد شارژ گرفته خاک بر سر.
ها. راستی. می دونستیم ویسکانسین چیه وقتی هنوز انتخابات مد نبود. :)))) بهش می بالیم. :))))) نچ نچ نچ. نکنه شما هم تازه یاد گرفتید؟
پ.ن. می دونی چی شد؟ الان چهار و بیست صبحه، بالاخره ده درصدم پر شد. ولی اینقدر فکر کردم که دیگه خوابم نمی بره. :)))))
الان یکم بیش از حد لازم افسرده ام. دلتنگم. حس ناتوانی می کنم. حس پوچی و اینکه اکی تمام. این روز گذشته واسم افتضاح بود. خوب شدن پام عالی بودها، سوپر عالی، ولی یکم.. فقط یکم دوباره دارم می روم سمت مسیری که نباید.
از اون روزا که صبحش شب میشه شبش صبح می شه.
و همین. کلش همینه. صبح شدن شب، شب شدن صبح.
باقی ش؟ خودمم نمی دونم چی میشه.
و چه تلخ..
دوباره مخم داره خیمه می زنه روی جزئیات. نه. واقعا دوستش ندارم.
فکر کردن به گذشته رو دوست ندارم.
فکر کردن به اینده رو اصلا دوست ندارم.
و یه مود فرا شخماتیک دستشو انداخته پس گردنم کشتی می گیریم با هم.
من رو زمینم،
داور داره تا پنج می شماره.
بازتاب شمارشش تو گوشم زنگ می زنه.
پاشو...
پاشو.،.
ساعت هفت صبحه کلاس داری پاشو.
پ.ن. شارژر صدا می ده. انگار زیر دکل برق فشار قوی واستاده باشی.
پ.ن دو تا بازی چمپیونز لیگ دیدم دیروز. پس از سال ها! بارسا-دینامو کیف. زنیت-لاتسیو. بازی چلسی هم تا حدی ان لاین.
و دروازه بان دیناموکیف رو دوست دارم.
بارسا یه بازیکن داره،
Ansu fati
اینو که هر بار گزارشگر می خونه، می شنویم:" انسفوپاتی"
بابام فوری می گه چی گفت؟
می گم اسم بازیکنه.
و بعد از جک و چانه ی جانانه، می ریم تهش انسفالوپاتی رو دوره می کنیم.
و من همه اش به این فکر می کنم کاش قبل اینکه بیام دانشگاه با این بازیکنه اشنا می شدم. کاش.
هورا بالاخره پام درست شدههههه.
شب سعی می کنم این پست را با یک جایزه به مناسبت بهبودی چپر چلاقی پی نوشت کنم.
کیلگتون چلاق شد رفت پی کارش. :)))))
والا چند روز بود کف پای مبارکمان را زخم کرده بودیم،
امروز از خواب بیدار شدیم، ماهیچه ی گاستروکنمیوس اگر اشتباه نکنم، گرفته اند و هنوز هم ول نکردند خبر مرگشان.
من که فعلا بهش می گم کرامپ عضلانی تا ببینم چی میشه. ولی تا به حال این مدلی نشده بودم معمولا دو تا می کوبیدم روش اکی می شد نهایتا پیروکسیکام جواب بود ولی الان روی اعصابمه که ول نمی کنه.
خب چرا ول نمی کنی؟
اون حالتی هست نصفه شب یکهو یک ماهیچه ای میگیره مثل مرگه و گیج و منگ از خواب بیدار می شی، نمی دونی چی کارش کنی؟
مثل این می مونه که من یک روز تمام همچون دردی رو نان استاپ دارم تحمل می کنم.
بعد من ادمیزادی هستم که وحشت ناک راه می روم. اصلا نمی توانم بنشینم موقع انجام همه ی کار هایم یا باید خواب باشم یا باید راه بروم. مخصوصا موقع تمرکز گرفتن برای تایپ یا صحبت کردن.
فلذا امروزم به فنا رفت چون نه می شود خوابید نه می شود راه رفت.
بعد هم مجبور شدم باهاش رانندگی هم بکنم، خیلی بدتر و افتضاح تر شد. الان در حال استراحت هم درد دارم و باید یک پوزیشنی بگیرم که ضد درد باشه و به محض اینکه از مدار خارج بشم، درد وحشتناکش نمود پیدا می کنه.
اقا خوشبختانه این هفته تعطیله،
ولی هفته ی بعد باز بشه و پام درست نشه،
چه کنم؟ عصا زنان برم بیمارستان؟
یکم سعی کردم راه برم، عینهو دانل داک می شه.
بهم می گن مثل ادمیزاد راه برو این اداها چیه؟ باور نمی کنندم خلاصه. :))))
پ.ن. ولی کلا هدفم از نوشتن این پست این بود که بگم، قبول دارید عصا دار ها خیلی جذاب اند؟ یا فقط من خلم؟ حتی یکی از دوستانم رو همین جوری تور کردم. روز اول دانشگاه چون والیبال بازی کرده بود و رباطش پاره شده بود، عصا داشت، منم رفتم انتخابش کردم شد دوستم.
تمام ماه اول هم بیشتر از اینکه اون استفاده کنه، عصا ها دست من بود.
بابام و دایی ام هم بچه بودم هر کدوم یک بار پاشون شکست، من عصاشون رو بر می داشتم. البته اون زمان قدم به عصا نمی رسید بیشتر به عنوان تفنگ و شمشیر استفاده می کردم.
عصای بابابزرگم هم که همیشه مال خودمه.
خلاصه الان درسته چلاق شدم، ولی حس می کنم جذابیتم به طور تصاعدی رفته بالا.
عصا بگیرم تمومه. هووف.
پ.ن. با ما باشید در اپیزود امشب دو نقطه دو نقطه روز دوم شلیت (مصدر شَل بودن):
پایمان خوب نشده،
در حال حاضر کل دنیای بنده حول محور لنگ چپم می چرخد،
لنگ چپ فانکشنال داشتن نعمت بزرگی ست،
مادر خوب پیروکسیکام می مالد،
خوشحالم که به این بهانه بعد مدت ها نوازشمان می کند،
پیروکسیکام بوی گندی می دهد،
درد طاقتمان را بریده،
به پایمان روسری می بندیم،
ژلوفن می خوریم که اثرش نهایتا تا سه ساعت است،
زیر اب هم ماساژ می دهیم،
ایزوفاگوس ادای قزمیت های فضایی چپر چلاق را در می اورد و می گوید:"این تویی کیلگ!"
حبه ی انگور به زمین می افتد و او را مامور می کنیم حبه ی انگور را برایمان بیاورد بالا روی میز.
می گوید "من انگور چی نمی شم." ولی نهایتا به اجبار قبول می کند چون دو روز پیش ادبیاتش را نفر چهارم مدرسه شده است،
انگورچی قابلی است.
او مسیولیت اوردن خلال دندان پس از غذا را هم متقبل می شود، چون دو روز پیش زبانش را هم نفر اول مدرسه شده است.
از یک لیوان آب ریختن برای خود عاجز و ملولیم،
تشخیص افتراقی دوم که امروز مطرح می نمایم فلبیت عروقی است.
ولی اگر فکر می کنید که دیگر مثل گذشته تردد نمی کنم سخت در اشتباهید.
پوزیشن ضد درد می گیرم و به زندگی می پردازم و از پای شلم کار می کشم تا خبر مرگش بفهمد رئیس کیست.
چون استراحت دادن جواب نبود. لیاقتش را نداشت.
دیدید همه چی لغو و تعطیل شد؟
من دیگه نمی کشم اقا.
نمی دونم دنبال اطفال باشم،
دنبال پایان نامه باشم،
دنبال پروژه باشم،
دنبال مقاله باشم،
دنبال پره ی کوفتی باشم،
همه چیم به همه چیم گره خورده.
و خیلی ریز از کلافه ی در همی که جلوم هست، یک نخ رو می کشم بلکه وا شه، می بینم شوووت بدتر همه اش به هم گره خورد!
فعلا تعطیل شد، انرژی ها دعا ها رو نگه دارید دوباره اعلام می کنم.
آه.
ایکون صبر ایوب در سال کرونا!
اقا دیدم ایزوفاگوس مثل مرغ بسمل داره دور خودش می چرخه،
گفتم چه مرگت کرده بچه،
گفت که ازمون آن لاین داره و وقت کم اورده،
رفتم تو ده دقیقه ی آخر براش زبان و ادبیات زدم،
تازه کلی سوال هم نخونده موند.
زبان شد نفر اول کل مدرسه!!!!!
ادبیات هم شد نفر چهارم کل مدرسه!!
از بین صد و خورده ای نفر. دیگه ببین بقیه چه انیشتین هایی هستند!
حالا الان دور هم استرس داریم راستی آزمایی اش بکنند، بفهمند خودش نبوده.
خب ایزوفاگوس به طور روتین نفر پنجاهم این ها می شد، الان یکم بیش از حد غیرنرمال شده.
بهم می گه :"کیلگ بهت گفتم خیلی خوب نزن!"
والا مردم لیاقت ندارند، اول هم بشن، باز ما باید نق بشنفیم. :[]
ولی حال کردما با وجود خودم. :)))) رفتم با یه مشت بچه ی دهمی رقابت کردم نفر اول شدم.
دلم تنگ شده بود واسه تک پر بودن. :دی
این ثابت می کنه هنوز یه چیزایی یادمه. :دی
اقا واقعا جدی جدی نخونده بی پیش زمینه نفر اول شدما. خیلی بی مورد و بی جهت خوشحااااالم. :)))))) انگار کاپ قهرمانی برده باشم.
فکر کنم یه همچین انتراک هایی هم نیازه، هر چند وقت یه بار واسه از دوباره ساختن اعتماد به نفسم.
بریم که بشینیم سر بدبختی خودمون.
گفتم ها. خیییییلی برام انرژی بفرستید این هفته!
کاش ازمون خودم اینجور بشههه. اخ که اخ.
پ.ن. بهش می گویم بیار تحلیل آزمونو ببینم چی کار کردم کدام سوال ها رو غلط زدم؟ می گه حالا به جام آزمون دادی ولی دیگه وسواس بازی هات رو واس خودت نگه دار تحلیل آزمون چی می گه آخه؟ -_-
اینه فرق ما دو نفر. من می میرم تا نفهمم چندم شدم و چی رو غط زدم. تو دانشگاه هم این مشکل هست، همه از دستم فرار می کنند بعد امتحان.
نمی فهمم جدی چرا به چک کردن جواب و اعلام آزادانه ی رتبه اعتقاد ندارند؟
تازه ربطی به زرنگ تنبل بودن هم نداره به نظرم،
من خودم اون زمانی که جراحی رو افتاده بودم، والا اصلا مشکلی نداشتم کسی بفهمه تازه خودم به همه گفتم افتادم. :{
و باز در خط مقدم دنبال رتبه ها و تحلیل ازمونش بودم
و باز همه فرار می کردند. :)))))
من کلا چه شاخ باشم، چه داغون،
پروسه ی اعلام رتبه رو می پرستم.
اینقدر که عاشق اعدادم و ارامش می ده بهم تحلیل اعداد.
حالا بیا ببین باقی بچه ها چه ادا اصول ها که در نمی ارند مبادا نمره شون رو کسی نفهمه!
انگار اطلاعات اف بی ایه.
کنکور که اعلام شد.
فامیل که خبر ندادن هنوز،
ولی فکر کنم از هر دو ور پدری و مادری شدیدا مردود شدیم. :دی
منتها می گم به نظرتون نباید تا الان یه خبری از این بچه ای که براش انتخاب رشته کردم می شد؟
آقا قرار بود دامپزشکی نهایتش فیزیوتراپی قبول بشه دیگه!
نزده باشم پسر مردم رو به فاک فنا داده باشم؟
چرا خبر نمی دهند. عح. جوجو فوتبالیست.
"سرخ باشد علف." الاغی گفت
گرگ رد می شد این سخن بشنفت
گفت: "سبز است علف، نمیدانی
تو که پیوسته در بیایانی."
خر بگفتا که: "میکنم تکرار
که علف سرخ دیده ام بسیار."
"نه خرک!!" گرگ گفت با تشدید
"سبز باشد علف، چرا تردید؟!"
بحث بالا گرفت و دعوا شد،
تا که شیر این میانه پیدا شد
داوری خواستند از او خر و گرگ
اینچنین حکم داد شیر بزرگ:
"خر به دنبال کار خود برود
گرگ محبوس در قفس بشود!"
گفت با شیر گرگ زندانی:
"سبز باشد علف تو میدانی!!!!"
این چه حکمیست حضرت سلطان
من به ناحق چرا شدم زندان؟
پاسخ از شیر آمدش آخر:
«بابت بحث کردنت با خر.»
جدی وبلاگیا پایه نیستید یه روز قرار بذاریم بریم دور هم امانگ آس بزنیم؟
من.
دیوانه ی.
این بازی.
هستم.
و هیشکی از کسایی که می شناسم تو فازش نیست به غیر از داداشم،
وقتایی که دوتایی تنها خونه ایم مثل خوره قشنننننگ مثل خوره داریم با این بازی ور می ریم.
من از اینور
اون از اونور
دراز می کشیم ساعت ها بازی می کنیم
یاد دوران نوجوانی ام می افتم بازی های طولانی
این مدت هم خیلی استرس دارم،
برای همین یا خوابم یا پای بازی ام.
نمی دونم به کی باید بگم این حجم علاقه رو.
خلاصه اره من پایه ام بعد بدبختی هام که سبک تر شد، اگه خواستین بیایین یه روز چند دست بازی کنیم.
دیگه فرض کن اونقدری که،
بعد از پنج سال حاضر شدم به خاطرش فیلتر شکن نصب کنم و بگم گور پدر دزدی اطلاعات من امانگ آس می خوام!
الان اسمم رو گذاشتم عود توی بازی.
امروز یکی میتینگ اضطراری برگزار کرد،
ازم پرسید عود توی داکتر هو رو می گی؟
گفتم اورین آورین خودشه.
و دو سه دست بازی کردیم.
تازه قبلا که می خواستم بگذارم بانه کافه لاتا. ولی جا نمی شد!
یا یدونه بود اسمش رو گذاشته بود گروت! از اول تا آخر بازی می گفت آیم گروت!
یکی دیگه بود، تری بود. یکی از کسایی که مجازا عاشقش شدم. هی همه اش دورم می چرخید از کلاهم تعریف می کرد، مال زمانی بود که کلاه هری پاتر می گذاشتم رو سرم.
یه گروه دو نفره هکر بودند،
وقتی فهمیدند که منم فهمیدم هکرند،
منو هم در مزایای هکر بودنشون سهیم می کردند که جیک نزنم بهم باج می دادند هر دو دست یک بار، من هم ایمپاستر می شدم.
خیلی جالبه واقعا!
اعتیادش یه چیزیه در حد پاسور چهار برگ!
یا پلاستیک تخمه سیاه!
ماهیتش ساده است ولی عمرا نمی تونی از پاش بلند شی.
وای حتی کلی انیمیشن ساختند ازش،
من یکی اش رو دیدم گریه ام گرفت!
خیلی عجیب.
این یه هفته، خیلی انرژی برام پرت کنید. بهش نیاز دارم. خیلی.
پ.ن. یه کلیپ پاندا با میکس اهنگ انشرلی هست، ایزوفاگوس نشونم داد. یادم بندازید هر وقت یاد گرفتم براتون بفرستم! خیلی احساسیه.
پ.ن. بعدی. "مهاجمی که در فرانسه با چاقو سه نفر را کشت فریاد الله اکبر سر می داد."
و اره یه بار ما تو سرور گفتیم ایرانی هستیم همه لفت دادن.
به ایزوفاگوس گفتم عزیزم تو بازی های گلوبال از زیرش در برو نگو از کدوم کشوری.
کاش به یه نحوی می شد ثابت کرد به مردم باقی جهان،
که خیلی مفتکی و شانسکی تخممون تو یه کشور مسلمون به عمل اومده و نه بیشتر.
اون قاتلی که الله اکبر می گه و ادم می کشه،
اگه اون مسلمونه، من یکی ابدا مسلمون نیستم. نمی خوام هم باشم.
اصلا می آد اون روز ما بخواهیم به عنوان یک انسان زندگی کنیم و نخواهیم اماج پیش داوری های بقیه باشیم؟
من یکی اون قدر عمر می کنم که چنین روزی رو ببینم؟
شاید به خاطر همینه که هیچ وقت حاضر نیستم وسایل خودم رو به کسی قرض بدم،
و جونم در عذابه وقتی یک چیزی به کسی قرض می دهم.
حالا اینا بهم می گن کیلگ تو از بچگی خسیس بودی، ولی به نظرم دلیلش صرف خساست نیست.
دلیلش بازخورد هایی هست که بعد قرض دادن گرفتم و طبق اون ها تجربیاتم شکل گرفتند.
چون هرچی آدم به تورم خورده در قرض دادن آدم های بی خیال گشاد کثیف اهمیت نده هستند...
هیچ وقت نبوده چیزی قرض بدهم و بعدا نخوام به طرفم یاد اوری کنم:"لطفا پس می اری؟" و خودش پس بیاره.
حتما باید من رو به اون مرحله برسونند که بهشون بگم ببین پس بیار لطفا بیشعور نفهم من لازمش دارم دیگه.
یعنی دیگه حتی مرتب ترین دوستم هم فهمیدم همه اش ادا اطوار جلوی بقیه است!
الانم خیلی اعصابم تو دیواره.
یک کتاب خیلی گرون داشتم با جلد قرمز،
سال پیش خریدم،
خیلی گرونه،
این قدر گرونه بهش فکر می کنم گریه می گیره و الان دیگه نمی تونم تهیه اش کنم...
و الانم دیگه چاپ نمی خوره تموم شده.
اقا من اینو به لطف دانشگا با کلی تخفیف گرفتم، یک دوستی داشتم (داشتم دیگه ندارم) که اون زمان خیلی نزدیک و عزیز بود برام و کلا منم دست به پیشنهاد کتابم خوبه.
نمی دونم چه غلطی بود، کتابم رو بهش دادم گفتم ببین من فعلا درگیرم این امتحانش نزدیک نیست، می دونم طبق علایقت دوستش داری دوست دارم بهت قرضش بدم. ببر بخون ولی پس بیار حتما واسه امتحانم می خوام.
برد،
ده ماه گذشته،
پس نیورده،
و دو هفته بعد امتحانمه.
می فهمی؟ دو هفته بعد امتحانمه، و هنوز کتاب به اون مهمی رو ندارم و بازش نکردم!
و می دونی چیه؟
کثافت دعوامون هم شد، دیگه از وجود نحسش خبری ندارم.
با وجودی که به وضوح یادمه قبل این جریان ها چه قدر بهش توضیح دادم این کتاب لامصب برام مهمه و حتما پس بیار دیگه چاپ نمی خوره.
عوضی.
تو چه جوری سرت رو روی بالشت می ذاری شبا وقتی می دونی مال من دستت هست، مالی که شدیدا الآن بهش محتاجم؟
حالا من سوم دبستان بودم، کلاس کاردستی داشتیم، چسب رازی دوستم افتاده بود داخل پلاستیک من، اون روز چهار بار زنگ زدم بهش که بگم چسب رازی تو دست منه ها نگرانش نباشی فردا پس می آرم!
من اشتباه کردم.
تو هم آدم قرض دادن نبودی.
یه کثافت گشاد بی خیال میون بقیه.
امیدوارم سرت بیاد...
از عمق وجودم امیدوارم یک امتحان حساس اینجوری داشته باشی و بمونی توش.
من بدون خوندن این کتاب سر جلسه خواهم رفت، چون الان دیگه هر کار هم کنم این کتاب گیرم نمی آد،
ولی بارش روی دوشت می مونه. تا ابد. راضی نیستم. و نمی بخشم حقی که به رسم رفاقت ازم جفا کردی رو ای بی لیاقت. به دست و پام هم بیفتی نمی بخشمت، چون الان تو دلم نیستی ببینی این روزا به خاطر نداشتن اون کتاب مسخره تر از خودت چه قدر دارم استرس متحمل می شم و حالم خرابه.
یه عادت من درآوردی ای که دارم،
روز های به خیال خودم مهم، گند، خیلی پرخاطره یا احساسی رو باید ننویسم.
یا اون قدرحسش قویه که یادم می مونه،
یا امید دارم یادم بره.
اینو نوشتم، که به خودم ثابت کنم،
دوم ابان یه روز معمولیه. در حدی که بشه واژه ش کرد و به معمولی جات پرداخت:
____________________________________________________________________
امروز بعد عمری لطف کردم به جمعیت بیرون و بعد یک و اندی ماه از تابوت نازنینم بیرون اومدم و به قصدی غیر از بیمارستان یا خرید پایم را گذاردم بیرون! افتابی که مدت ها زیارتش نکرده بودم، چشم های ومپایر گونم را می زد،
عکس لاتاری انداختم و خون آشام طور شد که کاملا انتظارش می رفت،
سر راه سنگک خریدم،
بابام موقع تحویل گرفتن نون، سوختگی روی روکش ماشینو دید گفت این جای سیگاره و در لحظه گرخیدم یاد جوکای باباهای مچ گیر افتادم،
مقدار زیادی به این فکر کردم که بایدن جوابه یا ترامپ و فعلا که با ترامپ جلو می رم،
جوجه کباب مصنوعی کباب کردم،
خر زدم،
بعد از یک ماه که دنبال وقت بودم، خبر مرگم برای خود اناری باز کردم، یکی از دانه هایش به اندازه ای ابشار نیاگارا پاشید روی تیشرت جدید گران طوسی روشنم،
هنوز هم نفهمیدم انتی دوت دانه ی انار چیست،
گروه های درسی مدرسه ی ایزوفاگوس مورد حمله ی یک اکانت فیک با محتوای پورن های خیلی خفن قرار گرفته بود و کلی دور هم خندیدیم بهشون و به سلامتی باز شدن چشم و گوش داداش کوچیکه،
با نظریه جوهری ملاصدرا آشنا شدم و فهمیدم اوف شت این واقعا اصلا ربطی به دوات نداشته،
و همین.
چند تا نکته ی دیگه،
سنگ های سنگک داغ بود. خیلی داغ.
موقع دنده عوض کردن، زدم با نون سنگک دستم رو درست حسابی خراش دادم و به قدری از دستم خون برفت که سنگفرش خیابان های تهران گلگون شد که گلگونه ی مردان خون ایشان است و خلاصه محتاج پیوند خون گشتم،
و یک دنیا سوال بی جواب عرفانی طرح کردم در صف سنگک فروشی چون طولانی بود.
مثلا داشتم فکر می کردم سنگکی زدن تو ایران جوابه،
یا اینکه بعدش تحقیق کردم دیدم امتیازش رو به هرکسی نمی دن،
یا بعدش به این فکر کردم که سنگ های سنگک رو از زیر تاب سرسره ها جمع می کنند؟
و بعدش به اینکه قیمت دستگاه مکانیزه ی لواش از یه پراید بیشتر نیست ولی در عرض سه چهار ماه نهایتا پول پرایدو در می اره و سراسر سود میشه،
یا اینکه لباس و ظاهر همیشه لاغر شاطر ها رو دوست دارم، برای همین توی امانگ آس فعلا کلاهم رو گذاشتم کلاه شاطری باشه،
کلا سنگکی رفتن خوبه.
ملاصدرا هم زیاد می رفته به نظرم که نظریه ی جوهری رو نوشته.
البته تهش که فکر کردم، نظریه ی جوهری به کتم فرو نرفت واقعا.
ها یک خانم بود اون وسط به بچه ی چهار پنج ساله می خواست یاد بده چه جور کارت بکشه.
به جای جد و اباد کودک مردم و زنده شدم،
من با سن قدر خرس، اگه لطف کنم و کارت مترو و دانشجویی را اشتباه به جای کارت بانک نکشم، دیگه رو شاخشه قطعا سر و ته کارت بانک رو قاطی می کنم و معتقدم هنوزم کلی جا دارم برای پیشرفت،
ولی این بچه سه چهار ساله باید حتما امروز و در این شرایط یاد می گرفت.
مطمئنم کرونایی شد. مطمئنم.
نکته ی این درس:
اینجا بهش می گن سنگک ساده،
ولی یه ورش خشخاش داره.
بعد وقتی بهش می گن خاشخاشی،
یعنی دور ورش خشخاش داره.
پ.ن. و به نتیجه رسیدم، هنوزم دنیای اون بیرون مال شما، من تنبل شاه عباس رو ولم کنید تا اخر عمر تو همین خونه باشم.
من فقط یکی رو پیدا کنم، بهم بگه اره منم همین جورم اصلا دوست ندارم خونه رو ترک کنم که مقر فرماندهی خالی بشه، خیالم راحت می شه. نبود؟ ای بابا.
هیشکی ندیدم مثل خودم این قدر دیوونه ی تو خونه موندن باشه.
به نظرم، معادل سه تا هفت سالگی توی بزرگسالی،
می شه بیست تا بیست و پنج سالگی!
می دونی چرا کیلگ؟ یک معلم نقاشی داشتیم،
می گفت توی فهم بچه "من نمی توانم" معنا نداره.
بهش هرچی بگی رو، نقاشی می کنه.
مثلا شاید اگه به یک آدم بزرگ بگی بیا یدونه تراکتور بکش، اصلا نتونه،
ولی به بچه ی پنج ساله بگی، همه شون بلافاصله بعد دستور شروع می کنند و بعد از مدتی بالاخره یک چیزی تحویلت می دهند حتی اگه شبیه تراکتور در نیاد. ولی هیچ وقت نمی گند ما بلد نیستیم تراکتور بکشیم و لاینحله.
بیست تا بیست و پنج، توی بزرگ سالی هم همونه.
تو حس می کنی، کارت نشد نداره،
و دنیا کفه مشتته،
به راحتی خوردن یک لیوان آب به همه ی مسائل نگاه می کنی،
و توی ذهنت همه کاری می تونی بکنی! :))))
مثل یک تئوریسین که روی کاغذش همیشه برنده است.
اینا رو گفتم،
که یادم بمونه،
یه روز تو پیری بر می گردیم این روزامونو مسخره می کنیم،
به هم می گیم یادته کرونا ترند جهان شده بود و همه ی محقق ها و صنعت گران رویش تمرکز کرده بودند و می زدند تو سر و کول هم،
بعد ما هم اون وسط توهم زده بودیم و خوشان خوشان کنارشون داشتیم دستگاه کرونا یاب می ساختیم؟ و اصلا میدون نمی دادیم به نوبلیست ها و مخترع ها و تحویلشون نمی گرفتیم؟
اینه اون توهم جوانی. که فکر می کنی همه کار می تونی بکنی و لقمه های هزار وجب گنده تر از دهنت بر می داری. و مزه اش هم می ره زیر زبونت.
بذار دو دقیقه تو توهماتمون خوش باشیم بابا.
اره. اعلام کردم خدمتتون، من دارم کرونایاب می سازم! :))))) یوهوووو.
یک اپدیت دیگه ی خنده دار من باب "من می توانم های اسکلانه ی بیست تا بیست و پنج"، با یه جشنواره آشنا شدم،
داخلش باید پروژه قبول می کردیم،
اقا گفته بود هر کدوم رو که دوست دارید همکاری کنید، بردارید.
بعد من نگاه کردم، دیدم هه شریف که اصلا درخواست همکار پزشک نداده،
با علم به اینکه می دونستم از بیخ رد هستم، از اول تا اخر اولویت هام رو همه ی پروژه های شریف رو برداشتم چون دوستشون داشتم لامصبا رو.
گفتم کنکور که نشد لا اقل اینو علاقه ای بریم جلو!
والا خودم هم نمی دونم می خوام برم مثلا کنار مهندس صنایع و مکانیک چی بخورم دقیقا، ولی گفتم بیخ بابا شاد باشم لختی با این انتخاب.
ولی خیالم جمعه، هر کاری هم که نکردم، روان استادش شاد می شه وقتی داره لیست مصاحبه ها رو می خوانه.
مثلا می بینه یه دانشجوی پزشکی برای ساخت هیدرو کوپلینگ درخواست داده.
خب از خنده می پاچه به خودش، قربون صدقه ی اعتماد به نفسم می ره و بعدش هم احتمالا زنگ می زنه بهم می گه:
" واسه مصاحبه فقط یک سوال دارم ازت، تو یک نفر ساقی ات کیه؟"
پ.ن. می دونستید پاچیدن هم می تونه معنای پاشیده شدن بده و هم معنای پا شدن/بلند شدن؟
من امروز فهمیدم. خودم فقط در معنای اول استفاده می کردم تا حالا.
حالا بپاچید ببینم.
بابام می خواد تو مناقصه ی نمی دونم چی چی شرکت کنه،
بهم می گه بیا تو برو به جای من شرکت کن، مال تو بشه!
می گم خب بعدش؟
می گه هیچی بعدش به من وکالت می دی واسه کارهاش.
می گم بابا جان چه به دردم می خوره تهش که پای توعه اسمم فقط اونجاست.
می گه خیلی باحاله تو این سن کلی کارمند خواهی داشت، همه حرفت رو می خوانند، بهت احترام می گذارند، صاحبش می شی دیگه.
*تصویری:
منی که فعلا شبیه جوجه ی تازه از تخم سر براورده ام و از هر کار قانونی و بانکی و حتی ثبت اسمم توی یک فرم ساده می ترسم و چندشم می شه $-$
مناقصه :{
کارمند های شرکت آینده ام :-"
بابام که داره جبران بچگی هام که هیچ وقت پشت دوچرخه ام رو نمی گرفت، می کنه *___*
در حالی که به احمد شاه فکر می کردم که بدون ریش و پشم در دوازده سالگی شاه مملکت شد و هیچی حالیش نبود و کسی تحویلش نمی گرفت،
پقی زدم زیر خنده.
من فعلا بتونم ثابت کنم بالای بیست سالمه و دانشجوی سال شش هستم و ابهت دارم، کافیمه. والا. مناقصه چی بیده!
ولی پیشنهاد، بسی وسوسه انگیز!
شما بدونید من تو عنفوان جوانی یک شرکت داشتم و درگیر جیفه های دنیوی نبودم، فلذا ردش کردم رفت. :))))