Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

مبارکم باشی ای تعطیلات کرونایی شیرین بیان

تعطیل شدیم. آخ جان.هورا. یعح. دتس ایت. پیپ پیپ هورای. کوبیدن جام ها به هم. منور.

قول می دهم طی این دو هفته به قدری خر بزنم و قدر وقت بدانم که گذشته ی نه چندان حرفه ای ام جلویش زانو بزنه. (ازین فکر های ایشالا از فردا!) انصافا با پشت دست بکوب تو صورتم اگه اومدم اینجا گفتم باز درس و مشقم مانده! خسته ام ازینکه هر شب کابوس می بینم درس نخواندم و بلد نیستم هیچی. یه جور می خونم همه این خرخونا سوسک بشن دود بشن برن هوا!


پ.ن. بچه ای که برایش انتخاب رشته کردم را یادتونه؟ پرستاری شهر تهران قبول شد! روی انتخاب های تقریبا اخرش. و داستان داشتیم خلاصه. 

این آواز در حال پایان است، اما داستان هیچ گاه به پایان نمی رسد

گفته ی اود سیگما است، درست چند لحظه قبل از متلاشی شدن تننت در ابشاری از نور.

"ما برای تو آواز می خوانیم، دنیا برایت اواز می خواند تا به خواب بروی."

و تننت، دکتر دهم، اواز اود ها را داشت. اود ها برایش می خواندند تا دل کندن راحت تر بشود. او زیبا ترین، امن ترین، روحانی ترین و ارامش بخش ترین اواز جهان را در گوش خود داشت،

با این حال، کلمات اخر... اخرین کلمات، هیچ گاه از او یک مبارز شجاع که رو به روی مرگ می ایستد و مثل دوستی قدیمی دست در گردن او می اندازد، نساخت. او خودش بود. سرا پا تنها. بعد از نهصد و اندی سال، هنوز ترس و حسرتی امیخته با اشک غلطیده روی گونه ی چپ داشت:

:"من نمی خواهم بروم."


آبشار نور،

اخر زمان.


پ.ن. ولی خوب گند خورد به پستم. با یه احساس فرای بی نهایت توی یه فضای روحانی با چشم اشکی نوشته بودمش. عاشق این پستم بودم. الآن اصلا دیگه دوستش ندارم. شرح ما وقع، انچه زندگی به سر ما اورد. 

کائنات رم کرده

خلاصه ای از هفته ای که گذشت:


یخچال سوخت،

شارژر خراب شد،

عینک شکست،

قوری هم شکست،

کامپیوتر هپروت بود،

بند رخت یک کوه لباس شسته شده پاره شد،

ساعت خوابید،

باطری ماشین هم طبق معمول خوابید،

درب پارکینگ خراب شد،

لامپ سوخت،

اینه ی اتاق ایزوفاگوس کنده شد و بچه داشت به صد قطعه ی مساوی تقسیم می شد،

ناظم دو سال پیش ایزوفاگوس پای چوبه ی دار کرونا رفت و بچه دق کرد،

یک تصادف خیلی شاخ و برگ ریزان رخ داد که برای اولین بار از فاصله ی بسیااار نزدیک چند متری شاهد چپ کردن ماشین بودیم و کلی اتش نشان امدند که جانمی جان،

در یک خیابون انور تر هم زمان تصادف دیگری رخ داد،

و سه نقطه حوادث کوچک تر که بماند.


بنده هم به عنوان عضو تعطیل خانواده  پتروس وار با این وقایع تقابل نمودم. طبق اصل لانه ی کبوتر، ما الان روزی داریم که حداقل سه حادثه ی هم زمان در آن رخ داده و این واقعا عجیب هست،

در این برهه ی زمانی حقیقتا به رم کردن کائنات اعتقاد دارم.

الان فقط منتظرم ببینم لوستر ها کی قراره بیایند پایین. :)))))

والا از بچگی عاشق دیدن صحنه ی پایین امدن لوستر ها بودم.



پ.ن. اجازه هست به دو تا مجوز تردد وزارت بهداشتی که در خونه داریم بنازم؟ :))))

نوشته شمال و مازندران هم می توانید بروید! هپ. 

بابابزرگ سمپاد

الهیییییی

جواد اژه ای کرونا گرفت مُرد. 

رواست؟

با اختلاف یکی از تکان دهنده ترین قربانی های کرونا بود برای بنده.

من دلم برای شما تنگ می شود بابابزرگ.

خیلی.


پ.ن. چون تو بودی که ثابت کنی آخوندا اونقدر هم کثافت نیستند و در میان خار ها هم می توان یک یاس بود.

اعتراف به گذشته

می خوام یه اعترافی کنم.

من نیمه ی دوم شهریور و مهر و آبان پارسال حالم خوب نبود.

جسما. 

و روحا. 

در هر زمینه ای که به عقلت برسه و فکرشو کنی. تباه بودم. وضع جامعه هم از شانس خوش،  تباه تر از من بود.

همون دو و نیم ماه شد ماشه ی احساس الانم که فقط دوست دارم در خانه باشم و عاشق کرونا شدم. چون به اندازه ی سه چهار سال انرژی گذاشتم رو اون دو ماه تا هیشکی هیچی نفهمه. برای همینه هنوز خسته ام.

پستای ابان گذشته رو می خوندم واس خاطر مرور حوادث سیاسی، دیدم اینقدر خوب فیکش کردم و همه چی پر انرژی بود، که خودم هم باورم نشد پارسال بوده اون وضع نا به سامان.

وضع پارسال این موقعم اون قدر بد بود که با فکر بهش، هنوز مغز سرم درد می گیره و می لرزم و حتی الان بعد گذشت یک سال نمی تونم به خودم بگم ببین که تموم شد!

چون تموم نشد. تا اخرین لحظه های زنده بودنم، باهامه.

خواستم یکم اعتراف کنم بهش. ازش حرف بزنم. بعد یک سال، بار قلبمو سبک می کنه اینکه چند تا ادم غیر خودم هم بدونند.

خیلی سخت بود.

این نیز بگذرد. :دی

گردان گردان برای ابان، کرونا را مردم کنترل کنند

اوووف بیا ببین چه خبره کیلو کیلو نیروی ضد شورش ریختند اینجا از ترس.

بزدل های بزدل.

من موندم، واقعا موندم کرونا اونایی رو که واقعا لازمه نمی گیره!

اطلاعات لطفاً

چون ناخوداگاه باهاش گریه کردم. برای  شما:


ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من 9-8 ساله بودم. یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود.

من قدم به تلفن نمی‌رسید، اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم. بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه‌ کس می‌داند.  او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود. 
نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود. من در زیر زمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند. انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. به سرعت یک چهار پایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم. و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید: 
«اطلاعات بفرمائید.»
من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم: «انگشتم درد می‌کند.»
«مادرت خانه نیست؟»
«هیچکس بجز من خانه نیست.»
«آیا خونریزی داری؟»
«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند.»
«آیا می‌توانی درِ جا یخیِ  یخچال را باز کنی؟»
«بله، میتوانم.»
«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار.»

بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم ... مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد. 
یکروز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد. 
به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»
او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست.»
من کمی تسکین یافتم. 

یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند. یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد. «اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم. 
من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم. غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم. راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت. 

چند سال بعد، بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد. من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم.
 و گفتم «اطلاعات لطفاً».
به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد...
«اطلاعات بفرمائید!»
من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم:
«کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند؟»
مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت:
«فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.»
من خیلی خندیدم،
و گفتم: «خودت هستی؟» 
و ادامه دادم: «نمی‌دانم، می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»
او گفت: «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»
من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم، دوباره با او تماس بگیرم. 
او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است.»

سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد. 
«اطلاعات بفرمائید.»
«می‌توانم با شارون صحبت کنم؟»
«آیا دوستش هستید؟»
«بله، دوست قدیمی.»

«متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت.»
قبل از آن  که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»
با تعجب گفتم «بله.»
«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم.»
سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت: 
«نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست. خودش منظورم را می‌فهمد.»
من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.

*هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید ...

پ.ن. حتی موقع کپی پیست کردنش هم یک دور دیگه گریه ام گرفت. چیه این احساسات. تف چرا این روایت اینقدر تلخ بود؟!

سوال و جواب پنج شنبه

سوال- چرا بارون اینقدر دلگیره؟

جواب- وااااااای چه جور دلت می آد؟برو از پنجره ببین چه بهشتیه اون بیرون. چقدر کیف می ده.چه قدددددر قشنگه.


وقتی می فهمی تنفرت از بارون، قطعا ارث مادری نیست چون داره تو این وضعیت می بردت خرید میوه تا براش بار حمل کنی و معتقده تو بارون همه چیز دوچندان کیف می ده؟!! و تو هوم کنان مثل گربه ای که از آب متنفره و انداختنش تو وان، کلاهت رو محکم تر می کشی رو سرت.

------

سوال- کدام اساتید لیاقت پاچه خاری را دارند؟

جواب- آن هایی که پس از خارانده شدن پاچه توسط شما، می گویند:

"وظیفه ام بوده."


و کماکان دیوونه ی همه شونم. ارزش یک اموزگار و استاد خیلی بالاست... بالاتر از هر شغلی. می تونم به هر کسی که بویی از اموزش برده، سجده کنم. همه شون. 

دوست دارم هی تشکر کنم. مدام تشکر کنم. هر لحظه تشکر کنم. خودمو بزنم زمین قربانی کنم اصلا. فکر کنم حال همه ی استاد هایی که من دانشجوشون باشم به هم خورده تا حالا دیگه، اینقدر که تشکر می کنم. ولی  حس لذتی که تشکر کردن از استاد ها بهم می ده... توی هیچی نیست. من تشکر نمی کنم واسه اونا، بیشتر ارضای روحی روانی خودمه که دوست دارم اساتید رو مثل بت بپرستم بگذارم روی تخم چشمم. اینم یه مرگه!

یکی از بچه ها به شوخی درباره ام می گفت، کیلگ، سال پایین سال بالا هم ورودی، داخل رشته ای خارج رشته ای یا داخل دانشگاهی هیچ تو کارش نیست، طرف کیلگ فقط استاد باشه تمومه. پایین تر از استاد کار نمی کنه.

------

سوال- کروناست؟

جواب- من از بچگی مشکل تنفسی داشتم.


دیدیم نمی شه از راه دور کار کرد و نیاز بود برای جلو رفتن کار کنار هم باشیم، قرار شد زنگ بزنیم به هم پشت تلفن با هم کار کنیم.

دوستم یک ماه پیش توی شهر خودش کرونا گرفته بود و تمام خانواده اش هم درگیر شدند و به بیمارستانم کشید.

نیم ساعتی بود که تلفن همین جور روشن بود و کسی از کسی سوالی نمی کرد و در سکوت کارمون رو پیش می بردیم. تیپیک حالتی که دوتا درون گرا به هم می افتند.

من یهو سرفه کردم.

با یه لحن نگرانی یه صدایی از ته چاه اومد، بعد نیم ساعت فقط یک کلمه گفت. "کروناست؟" تازه یادم افتاد تماس ما برقراره هم چنان.

ولی فکر می کنم از نظر روحی دیگه کم کم قابلیت پذیرش کرونا گرفتن رو داشته باشم.

اون اول ها اول های پاندمی، اگه بهم می گفتی شاید کرونا داشته باشی، بیشتر از اینکه با مشکل فیزیکی بیماری درگیر بشم، مخم رد می داد و زود تر خودم سکته هه رو می زدم. الان ولی اینجوری ام که اکی... گرفتی هم خوب می شی. 

درصد قابل توجهی از نزدیکان و آشنایان درگیرند و وضعیت غیر قابل تحمله. بیمار شدن خودمو می تونم تحمل کنم، ولی خانواده  و عزیزانم رو نه واقعا. به خاطر همینه که شبا چرت و پرت خواب می بینم صبحم با سردرد بیدار می شم. دیشب خواب می دیدم انترن کشیکم، بیمار کرونا می آد اورژانس، داره می میره، به من می گن خوبش کن بعد من دارم عاجزانه بهشون می گم که واقعا بلد نیستم باید برای کرونا چه دارویی بذارم و می رفتم از رزیدنتم که البته یکی از انترن های الانه روپوشش رو قرض می گرفتم که دیگه کسی نفهمه من انترن کشیک هستم و دیگه ازم نخواهند کرونایی ها رو خوب کنم. خیلی خواب بد و رو اعصابی بود. 

هعی روزگار.


پنج شنبه های دلگیر، بارون های تلخ، گذشته های خاکستری

نمیدونم آیا بگم

لعنت به پنج شنبه صبحی که با سردرد برای شروع صبح بیدار می شی،

و خبر بد هم بهت می رسه،

استادا با هم دعوا می کنند چون خودشون هم نمی دونند مریض واسه چی مرده و این خیلی عصبی و بی طاقتشان کرده و هرکس می خواد مرگ لعنتی را بندازه گردن یکی دیگه،

و شب قبلش هم  خودت داشتی تو خوابت کشیک می دادی،

یا بازم مثبت نگر باشم.


بیدار شدن با سر درد واقعا با اختلاف یکی از مسخره ترین وضعیت هاست،

حتی نمی تونی به خودت بگی یک ساعت می خوابم اکی میشه چون تازه بیدار شدی.


دلگیری در این حدشو دوست ندارم. سردردش رو دوست ندارم، چون من کلا با درد فیزیکی غریبه ام و زیاد سردرد نکشیدم تو عمرم، این سردرد های امسال که نمی دونم از کجا پیدا شده و زیاد تر از حد معمول پیش می آد، برایم عجیبند و بدجور اذیتم می کنند.

دو ساعته بیدارم و حالم، نچ ابدا حال نیست.

با اختلاف توی یک و نیم دو ساعت دنیا یه جور چرخیده که حس می کنم دل تنگی  فقط دستشو گذاشته بیخ گردنم و فشار می ده.

یک ساعت بخوابم، اکی میشه؟

گاهی دنیات دیگه اون گرد نقره ای طلایی مداد رنگی فابرکستل نیست،

بیشتر خاکستریه، و مه آلود. 

این یه هفته رو می خوام مثل اسب درس بخوانم و کاریم به چیزی و کسی نباشه. خیلی از درس دور افتادم. حلال مشکلات و به خصوص دلتنگی ها و احتمالا سردرد های بی معنی.

Wandering around in fall

پ.ن. واسه سارا، مسعود، مراد و هرکسی که پست رو دید و دلش خواست ببینه اینجا رو:

(مرسی ازتون، شما شوق عکس گذاشتن را بعد عمری در بنده زنده کردید. خیلی وقت بود اصلا حالشو نداشتم و نیازی حس نمی کردم چیزی که می بینم رو به اشتراک بگذارم. از نظر ذوقی کپک زده بودم به عبارتی.)

(خیلی بعید می بینم، ولی عاجزانه اگر فهمیدید کجاست نگید، کنام منه مثل شیر پنجول انداختم رو دیوار!)

(گاهی هم دوست دارم یک جمع شلوغ از همه ی کسایی که دوستش دارم رو دعوت کنم اینجا. شما هم از بیخ همگی دعوتید.)

(حالا شاید با خودتون بگید همچین مالی هم نیست ... منتها به نظرم اونقدری که دوستش دارم داخل عکس تمامیتش رو به رخ نمی کشه، این ویو تو تهران پر از برج و دود، برای من خداست. و هفت دقیقه پیاده، یک دقیقه با ماشین فاصله دارم باهاش.)

(شبیه پشت بومه، ولی پشت بوم نیست. زمین ها اختلاف ارتفاع دارند.)

(اون منطقه ی سیاه، همون زمین ساخته نشده است که گفتم.)

(ماشینا رو می بینید؟ حرکت می کنند. مثل یه صفحه ی کروماتوگرافی خیلی کوچک که میشه مسیر قطره ها رو دنبال کرد.)

(به روم نیارید که عکس سایه ام رو گذاشتم، بنده خجالتی بوده و می گرخم. :دی)

(دستم رو که بالا گرفته بودم عکس بگیرم، نگهبان یک ساختمان چپ چپ نگاه می کرد. تو دلم می گفتم نه نه نترس باو خودکشی نیست، عکسه!) 

(گذاشتم شب بشه، خوشگل بشه عکس بگیرم.)

(ماشین اولش استارت نخورد! ده تا قل هو الله خوندم واسش چون این بار پنجمه باطری خالی میکنه و پدر مادر قطعا این بار خون من رو می ریختند.)

(بودم. یکی دو ساعتی بودم. سرد بود. سویی شرت ابدا جواب نمی داد. تجهیزات پاییزی قوی تر از حد تصورم می خواست.)

(پرسه در پاییز، کس چرخ در پاییز، سرگردان در پاییز،  وندرینگ اراوند. تا وقتی این شکلی باشه برای بنده جوابه.)

(یه سر هم رفتم محل خونه ی قبلی! خونه ی دبیرستان. ولی هرچی گشتم پیداش نکردم، افسرده تر شدم. والا یادمه پلاک هفده بودیم، ولی جای پلاک هفده هیچی نبود. به نتیجه رسیدم فراموشی ام واقعیه. هی پلاک ها رو می شمردم هیچ کدومش شبیه خونه ی ما نبود. محل برام غریب شده بود، مثل حسی که اون اولا که اومده بودیم این محل جدید ته دلم حس می کردم. هیچ وقت فکر نمی کردم اون حس بره، ولی خوشحالم که می بینم الان بعد هفت هشت  سال پریده و این محل جدید برایم آشناست.)

(یک پارک جدید هم کشف شد.)

(اینجا ازون جاهایی ست که فضا حکم می کنه باید معشوق را بوسید/سیگار کشید. خلاصه یه غلطی کرد اگه اون نگهبان با چشم و چال از حدقه در امده اش بگذاره.)


# روی دیوار، به روایت عکس، بی ادیت، آخرین آبان قرن#


# این منم رو دیوار، چاکر خواه همه ی شما خواننده های وبلاگ!#

#دارم واستون دست تکان می دهم!#


#افکت اول#


#افکت دوم#

عرضم به حضور انور خوانندگان محترم،

هوا، هوای تیپیک پاییزیه،

دارم شال و کلاه می کنم بروم کنج دنج خودم توی محل بی هدف بچرخم.

فکر کنم اولین باری باشه که دارم رسما لباس های پاییزی می پوشم امسال، چون واقعا سرد شده.

حس می کنم یکم دلم برای اون بیرون تنگ شده. (یکم ها، فعلا نزنی دانشگاهو باز کنی کرونا)

داخل منطقه مان یه جایی داریم،

یه زمین نیم ساخته خالی است و کنارش با دیوار های بلنننند احاطه شده، باد می پیچه و ما می رویم بالای دیوار روبروش می شینیم و پاهامون رو توی ارتفاع تکون می دیم و فکر می کنیم رو قله ایم و حس بی نهایت داریم. خیلی روزایی که حالم عجیب غریب و خرابه می رم اونجا و به مسائل متافیزیکی و اگزیستانسیالی فکر می کنم و یک فلسفه دان مطلق می شوم.

می روم اونجا و به آدم ها فکر می کنم و دلم تنگ می شه، متنفر می شم.. عاشق می شم.

می روم اونجا و  گاهی بلند بلند با خودم حرف می زنم. به بدبختی هام فکر می کنم، به خوش بختی هام... به گذشته ام که چی بود. به آینده ام که چی خواهد بود...

به جهان به هستی به کاینات... به قطره های باران. به سردی سر انگشت. به کلاغ ها. به مرغ ها.

می روم اونجا و دلتنگی هامو، غم هامو بغل می کنم و به خودم می گم عب نداره بابا، نمردی که.

می روم اونجا بلند بلند حرف می زنم، می خندم، گاهی اشک ریختم........

زیاد از آهنگ گوش دادن با هندز فری خوشم نمی آد ولی چند باری هم با هندزفری رفتم رو دیوار.

توی غروب پاییزی خیلی قشنگ می شه. من چندین بار روی همون دیوار خوابیدم بی خیال اینکه رهگذر ها چی می گویند و به چراغ های ساختمان ها که یکی در میون توی غروب روشن می شن و تهش شهر تاریک و نورانی میشه، نگاه کردم.

خلاصه که احساسش خیلی دبشه! معمولا هم کسی نیست.. جاذبه ی طبیعی خصوصیه. 

و هل یسسسسس چون الان دارم می رم اونجا. :دی

اخرین چیزی هم که دوست دارمم اتفاق بیفته اینکه اشنایی خانواده ای دوستی کنج دنجم رو پیدا کنند. با غریبه ها اوکی. ولی اصلا دوست ندارم هیچ اشنایی جای دیوار رو یاد بگیره.

برایم مثال تمام روزهاییه که تنهایی باهاشون کنار اومدم و دلم نمی خواد کسی بفهمه چی بودن و چی شدن...

نمی دونم دقیقا چه اتفاقی باید بیفته، ولی بعضی روز ها یهویی به خودم می آم و می بینم که دارم به خودم می گم:

"امروز وقت رفتن روی دیواره."


من زیر پنج ثانیه گفتمش، بغلشم مال خودت بابا


جوابش را گذاشتم ادامه مطلب.

دو ثانیه ی اول نمی فهمیدم چی می گفت حس کردم سرکاریه، ولی کم کم کلمه ها معنادار شدند.

شما چی؟ بغل می خواهید یا نه؟ :)))

  ادامه مطلب ...

خیلی باحال!! - ماجرای دیتا بریچ

از خواب که بیدار شدم،

شروع شد بهم پیام اومدن،

که بیااااا بدو بدو بدو بدو!!

پسوردت رو عوض کن!!

یک نفر غیر خودت پسوردت رو می دونه. :))) از ساعت چهار صبح!

و بدون هیچ توضیحی.

گوگل حتی نمی گذاشت وارد اکانتم بشم،

صرفا ازم می خواست هرچه سریع تر پسورد عوض کنم.

خلاصه بعد دقیقا ده سال، پسوردم رو عوض کردم.

تهش هم هیچ توضیحی نبود،

معمولا میشه فعالیت ها رو چک کرد که چی شده و فلان،

ولی این بار فقط یک پیام کلی بود که

:"A data breach on a site or app exposed your password "


و خیلی برام مرموز بود، تا حالا به عمرم همچین تجربه ای نداشتم. 

دلم بسیار سوخت که مجبور شدم پسوردم رو عوض کنم.


های!

 اوهوی ای اپلیکیشن بیکاری که نفوذ کردی به اطلاعات بنده!

تو پسوردم رو خوندی..  دیدیش!

بهم بگو...

حسشم کردی؟

خاطره اش رو هم دیدی؟

دیدی چه قدر برام درد داشت بعد این همه سال عوض کردنش؟

واقعا ده سال ازش گذشته. ده ساله من وقت و بی وقت با خاطراتم می جنگم.



 I have seen your heart and it's mine. I have seen your dreams, Ronald Weasley, and I have seen your fears...



+ تو پسوردم رو دیدی. 

تو یه تیکه از روحمو دیدی، که به غیر از من و گوگل هیشکی هیچی ازش نمی دونست.

هعی. 

جای وکیل زندان نیست

میون همه ی خبر های گند این روز ها و گرفتاری های خودم،

یه اتفاق دبش افتاد که اصلا واسه یه لحظه همه چی یادم رفت.

اره، نسرین ستوده ازاد شد! 

اگه به هر نحوی بهش دسترسی داشتم می پریدم بغلش  مثل مادرم کلیی از سر شوق بغلش می کردم و فشارش می دادم.


پ.ن. مادر که فعلا از ما فرار می کنند. مشکوک به اسمشونبره! هعی. گل بگیرن سر تا پای این رشته رو.

پ.ن. هوا را از من بگیر، نصف شب های کرونایی با پدر را نه! اقا شبا که می آد، موقع خواب اول از من می پرسه آمار دقیق کرونا؟ و بعد شروع می کنه تلگرامش رو بالا پایین کردن، منم مثل گربه های خونگی کنارش هستم  و به فعالیت های خودم اعم از بازی یا کتاب یا نوشتن می پردازم، ولی هرچی می کنه ذره ذره به خورد منم می ده و با هم تبادل نظر می کنیم. هندزفری تبادل می کنیم حتی. اون بیشتر از من از هندزفری استفاده می کنه. یکم جامون برعکسه. 

نصف چیزایی که نصفه شب اینجا می نویسم شرح  بحث هامونه. :-$

خوش می گذره. مثلا الان زنگ تفریح از سیاستمون بعد از بحث درباره ی بانو نسرین ستوده است، اون آهنگ شمالی معروفه رو گذاشته "آفتابه آو سنگینه فلان فلانه" و به صورت خوابیده بشکن می زنم. و اینکه تاریک تاریکه! یاد دوران خوش کودکی می افتم. شادی در تاریکی.

تاریکی می تونه شاد باشه. خیلی شاد. اون قدر شاد که نشه با نور تشخیصش داد. باید چشماتو ببندی.

مثل شبای بچگیا، که زیاد با بابام تنها خونه بودم تا مامانم بر گرده. مثل اردو بود برام. البته از نبودن مادرم خیلی اذیت می شدم ولی یه طعم غریبی داشت. شبای خیلی عجیبی بود. خاطرات عجیب تر.

متن ادبی ننویسید و ساده و رسمی باشد

چقد دیشب حالم گرفته بود،

و چقد الان پر انرژی ام!

دیشب کار مهمی داشتم، حتی وقت خوابیدن نبود، به خودم گفتم برای رفع خستگی ( حدود هشت ساعت پای کامپیوتر نشسته بودم) یکم بروم دراز بکشم و چند دقیقه با اینستاگرام بازی کنم تا خستگی ام دربره دوباره برگردم پای کار.

دومین یا سومین چیزی که اومد زیر دستم، اونقدر منو به هم ریخت، که گرفتم دربست تا خود صبح خوابیدم و درست حسابی به دد لاینم نرسیدم. 

الان که کارم تمام شد، به دیشب خودم فکر می کنم و نمی فهمم چرا داغون شدم. در اصل الان اصلا احساسی ندارم دیگه و احساس دیشبم از نظر خودم هم عجیب هست.

 می گم واقعا از بیخ گور بابای همه شون. نمی فهمم چرا دیشب از بچه بازی یک سری دوستام، اینقدر دراماتیک به هم ریختم. گاهی رفتارهاشون، کما ناخواسته خیلی من را می رنجانه و به یک چیزی مثل یک تلنگر خارج از جو بچه گانه شون، خارج از فضای مسموم بچه ها نیاز دارم که کمکم کنه به این حقیقت فکر کنم،که  واقعا گور باباشون، گاهی چه زندگی خالی و اسف باری دارند.

شبایی مثل دیشب باید یکی باشه که تفاوت آینده ی من و اونا را مدام زیر گوشم زمزمه کنه.

که یادم بیاره من واسه چی هستم و چقد با ان ها تفاوت دارم.



درسته گاهی از رفتار ها رنجیده می شم، ولی وقتی می بینم شخصیت خودم پیش یک استاد خفن چه قدر محترم و فابریکه و پایم اینجور وقت می گذاره و به جای دوستای هم سنم، یک استاد به اون فرهیختگی شده رفیق دوازده نصفه شبم، نتیحه می گیرم که اونا خر و بچه اند و قدر منو نمی دونند، که می تونند برند بمیرند بی لیاقت ها! :-"


پ.ن. عنوانم، جمله ایه که یکی از استادای مورد علاقه ام بعد ریوایز متنی که برایش فرستادم، برام نوشته.

که "متن ادبی ننویسید، ساده و رسمی باشد."

نمی تونم احساسم رو نسبت به این جمله، کلمه کنم! نمی تونم.


پ.ن. استاد مذکور فقط پیام های بنده را جواب می دهد. هنوز هیچ کس هیچ علتی برای این رفتار نیافته است. امروز دوستم با کلی اعصاب خردی زنگ زده که یعنی چی چرا فقط تو رو ادم حساب می کنه؟ 


پ.ن. نوزده آبان تولد هیچ کدومتون نیست؟ نمی دونم چرا حس می کنم امروز یه روز خاصی بوده و یادم رفته.


خنگ

خیلی معذرت می خواهم،

این عیب رفتاری منه،

می دونم

ولی من واقعا آدم خنگ را از حدی بیشتر نمی توانم تحمل کنم.

یک ناوارد داریم، که اوکی ام باهاش،

ناوارد را توضیح می دهی اوکی می شه،

ولی خنگ... خنگ واقعا راه چاره نداره و ملولم!

خنگ را اصلا نمی فهمی چه جور توضیح بدهی که بفهمه.

حتی صبر هم واسه خنگ جواب نمی ده.

باهوش باش لطفا!


دهنم صاف شد

صاف صاف صاف

از اینکه یک چیز را باید ده بار بگم یا تایپ کنم واقعا دیوونه ام

البته این مشکل با بقیه هم هست گاهی ولی دیگه اینجا خیلییییی شدیده


صحنه ای هست فلینت لاکوود داره به باباش یاد می ده موس رو روی موس پد بکشه تا موشواره تکون بخوره تو صفحه؟

حس اونو دارم!

انگار به زبان گواتمالایی دارم حرف می زنم با این فردی که سیستم را دادیم دستش.

بهش می گم عزیزم عشقم برو داخل فلان برنامه یوزر پس را برای من بفرست،

می گه نمی شه!

می گم یک دکمه را بزن یوزر پسش دربیاد من کلی پول اون یوزر پس لامصب را دادم،

نمی فهمه! شدیدا نمی فهمه چی می گم و خیلی کلافه شدم..


یکم دیگه از آستانه ام رد کنه خود کشی می کنم..



گرفته برای من فیلم فرستاده که ببین چقد زحمت کشیدم تمام درایو ها را برایت سیو کردم،

انتظار داره برایش سوت بلبلی هم بزنم!!

خب خودم هم که بلد بودم حاجی.


حالا پدر می فرماد شکرگزار باش فرزند که این دوستم بود و روز جمعه خواسته ی ما را اجابت کرد،

ولی اخه به چه قیمتی؟

این گند زد به کل برنامه های ما، الان هم اصلا نمی فهمه چی دارم بلغور می کنم که تا حدی سیوشون کنه. :(((((

برنامه هام دارن تک تک جلو چشمم پر پر می شن!


بعد اینقدر عصبی می شم یک نفر بخواد کاری که انجام داده را اگزاجره کنه،

که اخخخخ من زحمت کشیدم اخ خیلی وقت گرفت اخ فلان بهمان!

و دقیقا تیپ شخصیتی اش همینه.



یه آی دی ام ساده رو می گه من نمی تونم نصب کنم چون بعد یک ماه مسدود می شه.

بهش می گم بله مطلع هستم لطف بفرمایید کرک شده را نصب بنمایید، 

می گه فرقی نداره کرک شده اش هم همینه، ابر فررررض!!

تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل.


اصلا یک طوری اعصابم تو دیواره که نگم.

حس بی پناهی شدیدی دارم. :D


ولی به درک. پدر مادر محترم خودشان پول این شاهکار را می دهند دیگه مثل پارسال نیست من مسئولیت قبول کنم از پول خودم بگذارم چون بردم دادم به" اشناهای خودم" که حتی اگه بیل گیتس بوده باشندهم باز از نظر پدر مادرم  عمرا سر رشته نداشتند و سرم همواره کلاه گشادی رفته.



من پارسال با دو میلیون خودم احیاش کردم. و این قدر نق زدند به جان من نه، تو چرا به حرف ما گوش نمی کنی، همیشه کار کار خودته، این کامپیوتر خانواده ست، تو چرا عجولی، چرا فلان، دوست من خیلی ارزون تر می تونست، دوست من ال، دوست من بل، مطمئن باش سرت کلاه رفته.


بعله پول قلمبه بگیری معلومه که باید کار درست تحویل بدهی.

حالا فردا هنر نمایی دوست شما هم می بینیم.


کم کمش ده دوازده میلیونی تو پاچه اش می کنه. قول می دهم.

و راستش پدر بنده هم از افرادی است که قشننننگ از ده جهت تو پاچه اش می ره. رودربایستی داره، هرچی بهش بگن، می گه باشه قربااااان شما.

و به من چه! :-"

واقعا. به من چه! کک به تنور به من چه! مورچه خاک به سر به من چه! کفتر دم بریز به من چه! امسال همه اش به من چه!


تعمیرات چی برگشته پشت تلفن به من می گه:"مگه تو می خواهی پولشو بدی که اینقدر حرص برنامه ها و قطعات را می زنی!"

اونجا بود رسما می خواستم بشکه ی نفت رو روی خودم چپه کنم کبریت بکشم.


حس می کنم خانوادگی داریم نقش سفره را توی این بیت بازی می کنیم که:"یکی زین سفره نان خشک برد، آن دیگری حلوا!"


پ.ن. حالا درسته اومدم اینقدر ابراز خشم کردم از خنگی اش،

ولی خیلی بدجور مظلومه.

مظلومیت در حد علی بچه های آسمان وقتی بغض کرده بود واسه کفشا!

چشماش مظلوم، قیافه افتاب سوخته، کاپشن بادی، و همون خنگی اش خیلی مظلوم ترش می کنه.

یعنی به شددددت از او عصبانی هستم ولی وقتی می بینمش دوست دارم هم زمان از سادگی، مطلومیت و بی نوایی اش گریه هم بکنم.

اون قدر مظلوم که دلم نمی آد پول کارهایی که بلد نبود بکنه را بهش ندم.

وقتی چاقو به قلب خودشون فرو می کنند!

وارنر براز غلط کرد جانی دپ را از جانوران حذف کرد.

همه رو در به در کرد.

تحریم. تحریم گسترده ی جانوران از سوی پاترهد دو آتیشه!

کله مکعبی لجباز خر نفهم

دقت کردید هر وقت من کار مهمی دارم،

 تحویل پروژه

دد لاین

مقاله

ثبت نام هرچی...


دقیقا با فاصله ی مثبت و منفی یک sd از روز موعد، سیستمم خراب می شه و هیچ وقت هم بک آپ ندارم و همیشه مثل مرغ بسمل باید بعد از ظهر جمعه های تعطیل دنبال دوست و اشنا و تعمیرات چی کامپیوتر باشم ؟

دیگه حالم از این وضع به هم می خوره. این صحنه اون قدری برام تکراری شده که دیگه حتی عصبانی یا ناراحت نمی شم

هول نمی کنم

دیگه خیلی ساده سوکت ها رو می کشم و میزنمش زیر بغلم پیش به سوی اتاق عمل!


یعنی درسته درسته درسته،

روز اخر به خودش میگه،

اخخخخ دیدی چی شد یادم رفت این بار خراب بشم برینم تو اعصاب این یارو!

عب نداره هنوزم دیر نشده. زارت. گو گو گو!


کل دل و روده ی کیس رو عوض می کنم این بار. 

دیگه هم واسم مهم نیست.

خدا تومن هم پیاده می شویم.

خبر مرگش رفیق نیست که باهاش رفیق باشم.

باورم نمیشه سه روزه پای سیستم خشک شدم که روز اخر همه چی به فنا بره. ای تو روحش. روح هم نداره.



#اویی که از تعویض ویندوز حالش بسیااار به هم می خورد و همیشه هم بیخ ریشش بود.

کسی ویندوز تن داره؟ چه طوره؟ البته من که عمرا به سون از رده خارج خیانت نمی کنم ولی بازم.