یکی از کشفیاتی که کردم تو هفته ی پیش،
این هست که هر چه قدر مخاطب شما از دستتون عصبانی تر باشه، موقع گفتن جمله ی تحقیری "خجالت نمی کشی فلان قدر سالته!" بیشتر از نظر ریاضوی حد می گیره به سمت بی نهایت.
الآن که بهش فکر می کنم خنده م می گیره.
وسط دعوای اون روز صبح برگشت بهم گفت : "خجالت نمی کشی؟ بیست و پنج سالته!"
تو جمله ی بعدیش گفت:" از یه آدم بیست و سه چهار ساله همچین انتظاری نمی ره کیلگ."
و اینجوری جمش کرد:" برو ببین کدوم بچه ی بیست دو ساله ای شبیه تو رفتار می کنه!"
و بعدش هم دیگه جمله های تکراری... من اندازه ی تو بودم فلان... قدیما بچه ها اندازه ی تو بودن بیسار...
تهش هم راضی نشد من از همه ی اینا کوچیک ترم.
فقط یک دلگیری ای که الآن حس می کنم، وقتی بیست سالم بود زیاد کسی سنم رو نزد تو سرم. در مورد هفده سالگی هم همین حس رو دارم. و نوزده سالگی. چقد نامردید باید اون موقع ها هم می زدید تو سرم که من الآن حس نکنم غریبه ام با عدد های جدید. خب انصاف نبود وقتی نوزده سالمه بیست و دو رو بزنید تو سرم. الآن ببینید همه ش رو حیف و میل کردید.
هاها چه جالب
ولی بالاخره به این اعداد عادت میکنی
از بزرگترت بشنو
ای بابا شوما هم که باز داری به همون شیوه دامن می زنی. :)))
چیه این سن و سال اصلا. بریزید دور این جو مسمومی که تحت سن و سال به اطرافیان القا می کنید.
فکر نمی کنم عادت کنم راستش. کافی نبود تا الآن؟
ولی احتمالش هست... شاید برسم به زمانی که شصت و چهار با شصت و پنج فرقی نداشته باشه برام و چون دیگه جوان هم نیستم، همه ش در یک حد بی مزه باشه.