از تاسوعا عاشورای امسال که بخواهیم بنویسیم،
خب تا به اینجای کار، بنده برای امام حسین و یارانش گریه نکردم،
ولی برای گاوی که سرش رو تو هیئت امام حسین بریدند چرا.
و خوبیش اینه کسی کاریت نداره و فکر می کنن داری برای امام حسین گریه می کنی.
و تازه اینا رو با شرایطی می نویسم که هیچی از مراسم اعدام گاو رو ندیدم. رسما هیچیش رو ندیدم. هیچیش ها. صرفا لحظه ای که از توی وانت داشتن گاو رو می کشیدن بیرون دیدمش که زانو هاشو زده بود زمین و بیرون نمی اومد. تمام مدتی که داشتن آماده ش می کردن و سرش رو داشتن می بریدند، برگشته بودم و اشک می ریختم و دلم می خواست یه کاری کنم ولی هیچ کاری از دستم بر نمی اومد.
حس می کردم روح خودم داخل بدن اون گاو هست.
مردم؟ هیچی صرفا حلقه زده بودن و فیلم می گرفتند.
و حتی شنیدم یکی ازین بچه کوچولوهای هیئت فریاد می کرد که: بیایید ببینید دارن گاوو سر می بُرند!
در اون لحظه سرتا پای بدنم خشم و غم بود،
و از همه ی آدمیزاد های جهان و بیشتر از همه از خودم، متنفر بودم،
چون به خودم می گفتم اینا اینجوری اند، تو چرا کاری نمی کنی؟ و همین ناتوانیه بیشتر داغونم می کرد.
می رفتم چی کار می کردم؟ می نشستم کنار گاو می گفتم توروخدا سرشو نبرید؟
یا جلو اون همه آدم سینه علم می کردم که گاو رو بخوایید سر ببرید از رو جنازه ی من باید رد شید؟
و تهش تنها کاری که از دستم بر می اومد رو انجام دادم:
آرزو کردم.
آرزو کردم به سرمون بیاد.
از ته دلم آرزو کردم.
به سر همه مون بیاد این رفتاری که با حیوانات می کنیم.
بگیرن سر همه تون رو جلو هم دیگه ببرند تا شاید یه ذره درک کنید حسش رو. راستش حس نمی کنم مردمی که اون جا حلقه زده بودند نسبت به اون گاو برتری ای داشته باشند. با رعایت ادب، عرض می کنم جفت پا ریدم به اون ثوابی که از این راه داره نصیبمون می شه.
مردمی که این چنین اند، تو ذهن من کوچک ترین فرقی با گاوه ندارند و چه بگیرند یک آدم رو جلوم سر ببرند چه یک گاو رو واقعا (جدی می گم از ته دلم) هیچ فرقی برام نمی کنه. تو هر دو حالتش به یک اندازه اندوهگین می شم.
تا دو ساعت بعدش هم کمپلت حالت تهوع داشتم.
فقط اینقد فاصله دارم با اینکه وگان شم. فقط اینقد. راستش اصلا واسم مهم نیست که گوشت نخورم. از چهارده سالگی که فکرش تو سرم بود هم مهم نبود. مغزی که من دارم، خوشبختانه یا بدبختانه آمیگدالش به شدت قویه، و این آپشن رو بهم می ده که رو هرچیزی که دلم بخواد پا بذارم و زیادم چیزی احساس نکنم. من حتی الآنشم طرف دار کباب و چه می دونم مرغ و فلان نیستم و غذاهای مورد علاقه م غذا های گیاهی اند کاملا.
اصلا همین که یه چیزی بخورم نمیرم کفایت می کنه برام. اگه تا الآنم وگان نشدم تقصیر مادرمه چون اون بار باهاش در میون گذاشتم و گفت غذات با خودته پس. و من نه پول دارم که غذای آماده بخرم نه وقت دارم خودم درست کنم و نه بلدم.
امروز ظهرم یارو گوسفند سر بریده رو تو هوا چرخوند و خورد به من و بعدش هم افتاد جلو پام.
از شوک روانی ای که بهم در لحظه وارد شد با دیدن سر نیمه بریده ی گوسفند که بگذریم، لباسم خونی شد.
آدم از هر چی بدش می آد به سرش می آد.
مگه چند درصد احتمال داره وقتی داری رد می شی یهو از آسمون گوسفند سر بریده نازل شه رو سرت؟ من در همون حد خوش شانسم.
خیلی قوم تاتارید همه تون.
اینم نمی دونم شنیدید یا نه!
تو یه هیئتی گرفتن هفتاد و دو تا کبوتر رو به نیابت از هفتاد و دو تن یار امام حسین آتش زدند.
انسانیت همینه. تو حلقوم همه تون.
چقد ثواب می کنید واقعا.
پ.ن. امروز میون این دسته ها که بودم، اتفاقی یه ایده به سرم زد. یک سال واسه عملی کردنش به خودم وقت دادم. راهش ناهمواره و سختی داره برام و احتمالا خیلی راسته ی کار من نیست. ولی اگه بشه، آره مطمئن باش چیز خفنی می شه. و ته دلم حس می کنم که می شه. یه چیز باحالی از توش در می آد. کاملا نو هست و امید دارم به عملی شدنش و حمایت شدنش. ذوق دارم واسه عملی کردنش حتی. حس درونی خودم به شدت خوبه نسبت به این ایده. با خانواده در میون گذاشتم. نزدن زیرش. گفتند میل خودته... و میل من شدیدا مسیرش اینوریه. استارت پروژه رو از همین الآن زدم. تهش نتیجه شو بهتون میگم. در حد شد یا نشد. ولی کاش که بشه. قرار ما یک سال بعد همین موقع.
-کیلگ پاشو صبح شده.
...
-کیلگ گفتم پاشو صبح شده، از دی روزم دیر تر داری بیدار می شی! مگه تابستونه؟
(می نشیند بر بالین کیلگ.)
-پاشو حداقل درس نمی خوای بخونی این میز رو مرتب کن. نگاش کن... اه اه اه.
(در وسایل روی میز کاوش می کند.)
کیلگ با حالتی بین خواب و بیدار -مامان تو رو خداااا دست نزن به اون میز. کلی چیز میز مهم دارم اون رو.
-آخه این پوست بستنی مهمه؟
-اونو وقت نکردم هنوز بندازم سطل آشغال! ولی لا به لاش کلی چیز های مهم هست، می گیری گم و گورشون می کنی.
(بی توجّه به حرف های کیلگ پوست بستنی را بر می دارد.)
ناگهان...
کروشه باز [جیغ بنفش مادر] کروشه بسته
(کیلگ از ترس بالاخره یکی از چشم هایش را باز می کند، ببیند اوضاع چه قدر وخیم است...)
-وااااااااااای کیییییییییییییلگ! ایناااااااااااااااااااا چییییییییییییییه؟
(و مثل جن دیده ها به اقلامی که زیر پوست بی نوای بستنی کشف کرده خیره می ماند.)
-کیییییییییلگ پاشو ببینم اینا چیییییه؟
-مامان گفتم که چیزی نیست، برو بذار بخوابم. یکم شلوغه.
-اه اه اه. چیزی نیست؟ تو به این لام خونی می گی چیزی نیست؟
-آهان، اونو می گی؟
-مگه دیگه چی داری این رو؟
-نه هیچی. خوب لام آزمایشگاست دیگه.
-چرااااااااا آوردیییییییییش توووووووو خووووووونه؟
-خب کجا می بردمش؟ لام گروهمون بود دیگه.
-گروهتون؟ گروهتون؟ مگه نمی دونی این نمونه ها مال آدمای مریض هست می آرن می دن بهتون زیر میکروسکوپ ببینید؟ واااای کیلگ پاشو بندازش دوووور همین الآن.
-نه بابا غمت نباشه. خون مریض نیست. خون دوستمه. خودمون درستش کردیم.
-دوستت؟ کدوم دوستت؟
-هم گروهی م دیگه...
-گفتم کدوم دوستت؟
-خب حالا مگه تو دوستای منو می شناسی مامان؟چرا اینجوری می کنی دم صبحی. مال فلانیه. ول کن برو.
-حالا کی گفته نمونه ش سالمه؟ شاید ایدز داشته باشه!
(دقّت کنید هیچ بیماری ای هم نه، یک راست می ره سراغ ایدز!)
-یعنی داری به من می گی دوستات ایدز دارن؟ اصلا بالفرض که داشته باشن مامان از کی تا حالا ایدز از روی لام منتقل شده که این دومیش باشه. خودت که بهتر از من می دونی، حرف مسخره نزن سر صبحی.
-نه کیلگ این کثیفه.می تونه هر چیزی توش داشته باشه. هپاتیت، ایدز. ببر بندازش دور. سرییییع.
-خوب اگه می خواستم بندازم دور که نمی آوردمش خونه!!!!! یادگاریه.
(اینجا مادر رو مشاهده می کنیم که کم کم به رنگ هندوانه ی شب چله در می آید.)
-یادگارییییی چیییییییی کیییییلگ. پاشو پاشو حالم به هم خورد. این چیش یادگاریه؟
-خوب خون دوستمه.
-بذار به بابات بگم بیاد ببینه شاهکارت رو... بابااااااش؟ بابااااااش بیا ببین.
(پدر تشریف می آورند. کیلگ در بالین نیمه هوشیار شده منتظر ترکیدن بمب)
-چیه خانوم؟
-ببین!
(و با انگشت به سمت لام ها اشاره می رود.)
-خب چیه؟
(پدر که فقط به عنوان کاندیدا ی پوششی وارد صحنه شده هیچ چیز را آنالیز نمی کند و اصلا نمی فهمد مشکل چیست و فقط منتظر است مادر فلسفه ببافد و وی چشم بسته تایید کند و تیم اتحادی سوباسا تاروی خود را تشکیل داده و به دروازه کیلگ گل بزنند و بعدش برود سر کارش.)
-گرفته خون دوستش رو ریخته رو لام، می گه یادگاریه.
-چی بگم والا به عقل این بچّه مون؟ خودت می دونی.
(اهم اهم می کند و آه کشان می رود.)
-کیلگ چرا تو اینجوری شدی؟ چرا این قدر تو گذشته جا می مونی؟ یادگاری گُله، دفترچه خاطراته، عکسه. تو هر آت و آشغالی دستت می آد می گی یادگاریه. یه لام خونی هیچ چیش شبیه یادگاری نیست. اصلا مگه همه ی بچّه ها لام هاشون رو ننداختن دور؟
-نمی دونم. یه سری ها انداختن دور. ولی من و دوستم لام ها رو تقسیم کردیم بین خودمون. اصلا تو هیچ وقت منو درک نمی کنی. نمی تونی به جای من قضاوت کنی. تو گل و عکس نگه دار. منم دوست دارم این لام رو نگه دارم...
-برو حوصله ت رو ندارم. اصلا نمی تونی بفهمی هرچی بهت توضیح می دم.
-خودت نمی تونی بفهمی.
-کاری ت ندارم. فردا پس فردا هر کوفتی گرفتی سراغ من نمی آی که آی فلان شدم.
-معلومه که نمی آم.
(به پوست بستنی چنگ می زند و برش می دارد.)
با حرص اضافه می کند- اینو چی؟ اینو ببرم بندازم دور یا نکنه این پوست بستنی هم یادگاریه؟
(و بدون منتظر جواب ماندن، پوست بستنی در دست، راهش را کشیده و می رود. هر چند به نظرم پوست بستنی موزی آن قدر ها هم یادگاری نبود، ولی به دلایلی پتانسیل یادگاری شدن را هم داشت.)
صدای گفت و گو از آن سوی خانه به گوش می رسد...
-اینا همه ش ژن معیوب توعه دادی به این بچّه!
-وا؟
-آره دیگه اخلاقای غیر عادی خودته.
-نه به خدا خانوم، من جوون بودم اصلا این شکلی نبودم.کی من ازین اخلاقا داشتم؟
-چرا. دقیقا بودی. یادمه اوّلین بار که اومدم خونه تون یه کمد داشتی اون پشت اتاق توش پر آت و آشغال بود هی می رفتی از توش چیز میز در می آوردی...
من دیگه به بقیه ی حرف هاشون گوش نمی دم...
دارم به این فکر می کنم اگه بهش می گفتم یکی از لام ها، لام گسترش خون نیست و لام باکتری آزمایشگاه میکروب شناسیه که از روی میکروب های دست خودم کشت دادمش، دقیقا چی کارم می کرد.
خوبه که فقط بلده گیر بده، یک ذره دقّت نداره ببینه رنگ آمیزی دو تا لام زمین تا آسمون فرق می کنه.
و اینجوری بود که کیلگ امروز صبح، با هزار تا ناز و عشوه و ادا چشمونش رو، رو به این دنیای کوفتی باز کرد.
صبح به خیر.