چشمامو بردن.
الآن تنها آپشنی که پیش روم هست بدون چشم، اینه ک دو روز مثل بچّه ی آدم درس بخونم تا چشمامو بیارن. نه ددَر، نه رانندگی، نه دانشگا، نه بازی، نه کامپیوتر، نه تلویزیون... هیچی! فلج کامل.
یاد اون زمانایی می افتم که شارژر تبلت و ایکس باکس و لپ تاپ و اینا رو از دست بچّه قایم می کنن تا مجبور شه درس بخونه. همچین حسّی دارم.
جالبه اگه چشمام تا روز امتحان نیاد، تقلّبم دیگه نمی تونم بکنم حتّی اگه لازم شه.
فرسوده کننده س، چشم نداشتن.
چشم هایتان جاودانه باد. بیچاره لطفعلی خان زند...
آقا منم کلا نابودم. دیروز رفتم آزمون نمیتونستم انگلیسیا رو بخونم همش حرفاش قاطی میشد با هم.. حالا در تلاش نوبت گرفتنم برم ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم :/
لطفعلی خان خوب اومدی :))
یه یادی هم آقا محمد خان بکن گاهی؛ اونم گناه داشته بنده خدا
نه اتفاقا اون خوش به حالش شده از دغدغه های اضافی راحتش کردن، زیاد قابل ترحم نیست... :))))))
این که آدم گهی بوده رو قبول دارم ولی زندگی جالبی داشته!
فک کن!!
ز غوغای جهان فارغ...!!
کاری به فلان بودنش ندارم،
ولی فرض کن غوقا یا غوغا یا قوقا یا قوغا...
از همه ش فارغ. :))))