از نظر روحی نیاز دارم جای اون دوستم می بودم که دوم دبیرستان با هزینه ی شخصی رفت مسابقات روباتیک مکزیک، توی مکزیک گوشی ایفونش رو زدن، موقعی که برگشت خانواده اش با یک ایفون جدید اخرین مد روز توی فرودگاه اومدن استقبالش با اینکه توی مسابقه هم باخت،
ولی متاسفانه جای خودمم،
جای کسی که اول دبستان که بود موقع دویدن توی زنگ تفریح با مخ رفت تو اسفالت حیاط مدرسه و سر و زانوش مثل هندونه قاچ خورد و وقتی مربی بهداشت مدرسه اومد بالا سرش در حالی که غرقه در خون و خاک بود و روی زخماش بتادین ریخته بودن که خیلی هم می سوخت، تمام بغضی که دو ساعت بود مهار کرده بود اشک شد و در جواب اینکه :"چرا گریه می کنی کیلگ، درد داری؟" جواب داد:"اخه زانوی شلوارم سوراخ شده مامانم دیگه برام شلوار نمی خره از فردا باید با شلوار سوراخ بیام مدرسه!".
این جای تفکر زیادی داره ها، عمیق... خیلی عمیق. اون همه دردی که من کشیدم و خونی که از دست دادم و سرم که در شرف بخیه خوردن بود، با غم شلوار نداشتن و ترس از شلوار نخریدن مادرم برابری نمی کرد! من به خاطر دومی داشتم گریه می کردم. اون قدری که مربی بهداشت بهم قول داد خودش برام شلوار می خره اگه مادرم نخرید. :))))
زندگی خودم رو که دوره می کنم گاهی یاد بچه های اسمان می افتم. :)))
نمی دونم، زندگی ما که از بیخ شبیه دکترا نبود، اسمش رو داشتیم فقط و از همه ور قضاوت هم شدیم تو چرا شبیه بچه دکترا نمی مونی.
من شخصا بعد یک مدتی کلا عادت کردم که هیچ خواسته ای نداشته باشم و اصل رو گذاشتم بر ساده زیستی به جای اینکه اعصابم رو به فاک بدم، و بعدش هم که اومدم دانشگاه درامد های خودم کافی بود تا بحثی دیگه صورت نگیره. ولی هنوز که گاهی فکرش رو می کنم، تا عمق وجودم اتیش می گیره. شاید باورتون نشه، من در حسرت یک لاک غلط گیر یا ماشین کنترلی ماه ها خیال بافی کردم و اصلا به زبان نیاوردم در بچگی هام. شاید باورتون نشه که با اولین حقوق عمرم سیصد هزار تومن اسباب بازی خریدم!! :))) این همه ثروت اندوزی مادر بنده واقعا بیش از حد بود. و خیلی بده که بابام هیچ وقت در امور تربیتی ما دخالت نکرد.... هیچ وقت نگذاشت اون سخاوت ذاتی ای که داره در وجود ما ریشه بدوانه و همه چی همیشه مستقیم با مادر بود. با کسی که خیلی سخت و اقتصادی تیشه زد بر ریشه ی هرچی ذوق کودکیه و سپر دفاعی اش همیشه اینه که :"الحق مثل بابات می مونی!"
من افتخار می کنم که تو این مورد مثل بابام می مونم. این زخم قدیمی ام سر باز کرد، چون دو شب پیش تو کشیک گوشیم زنگ خورد و از روی تخت پاویون افتاد و گوشه ی گلسش پرید. اتفاقی که برای اولین بار تو عمرم افتاد در حالی که روی گوشی دوستام به وفور و بی نهایت دیده بودم. امروز داشتم با خودم بلند بلند فکر می کردم که وقتشه برم یه کاور جدید و یه گلس جدید و یه شارژر بخرم چون عمر همه شون با هم سر اومد و من واقعا نمی تونم با کاور کثیف و گلس لب پر شده و شارژر جنازه ی فعلی ام بیش از این سر کنم.
یهو مادرم پرسید چرا؟
گفتم به خاطر اینکه گوشی زنگ خورد افتاد و گلسش شکست.
و یهو دیدم با کلامش به تصمیم من یورش اورد که می خواستی خوب نگهداری کنی، همین رو استفاده کن! انگار که من از کسی اجازه گرفته باشم برای تصمیمم!
و منم کاملا محترمانه بهش فهموندم، که از اینجا به بعد به احترام سن قدر خرسی که دارم (و با تکیه بر این حقیقت که تو این سن در زمان خودشون طرف یک خانواده را مدیریت می کرده)، دیگه جای دخالت تو هزینه ای که من با حقوق میلیونی خودم خواهم کرد نیست. :))
مامان من ازونا بود که کلیات زندگی اش به راه بود ولی توی جزئیات شدیدا لنگ می زد. ازونایی که خریدن کاغذ کادو رو هدر ریز پول می دونستند و هیچ وقت لذت لیس زدن بستنی موزی رو نچشیدند چون بستنی بستنیه و کیلویی اش همیشه به صرفه تره.
من اینجور آدمی نخواهم بود، و افتخار می کنم که شبیه بابامم. این یک پتکه ولی سمتی که فرود می آد روی سر من نیست، روی سر اوناییه که با ترس از اینده زندگانی نکردند، زنده مانی کردند.
ولی فکر کنم اگر یه روزی منم مسئولیت کسی رو عهده دار بشم، از اون ور بوم بیفته این قدر که این حسرت در من شدیده! یحتمل فرزندان دلبندم بسیار متمول و گردن کلفت خواهند شد.
پ.ن. حرص می خوره. شما نمی فهمید. بدم حرص می خوره. جوری حرص می خوره که معمولا من و بابام وقتی می خواهیم کادویی هزینه ای چیزی برای کسی کنیم، راحت تریم دور از چشمش باشه و نفهمه که حداقل اعصابش در ارامش باشه و اعصاب ما رو هم ول کنه. شاید باورتون نشه ولی ما حق نداریم برای کسی کادو بخریم چون توجیهی نداره و یعنی باز رفتی پولت رو ریختی تو جوب! اینقدر واکنشش قابل پیش بینیه که حد نداره. کاش من سریع تر بمیرم اگه در اینده قرار باشه چنین ژنی در وجودم فعال بشه.
پ.ن. برای همین تصمیم گرفتم یه گوشی لیتمن هم بخرم. تا الان نیازی نمی دیدم و به نظرم لیتمن داشتن برای جوجو استاژر ها مضحک و خنده دار بود. ولی الان که انترنم دیگه وقتشه! من با گوشی استاد مگوریوم گوش دادم. مگوریوم همیشه وقتی یافته ی جالبی پیدا می کنه گوشی اش رو قرض می ده به من تا منم سمع کنم.شما نمی دونید چه سرزمین عجایبیه اون تو. و البته مشتی بر دهان استکباره! هر ننه قمری تو بیمارستان ما رد می شه دو تا لیتمن از گردنش اویزونه، یعنی تو بگیر دانشجویی که از روستاهای دور هم قبول شده اینجا، به هر روشی هست لیتمن داره، بعد من خیلی جالبم، جد اندر جدم دکترند، گرگ بزرگ شده ی تهرانم در نظر بقیه، ولی با گوشی تف تفی (مترویی بخونید) توهم سمع کردن بر می دارم و می نویسم s1 و s2 سمع شد نرمال بدون سوفل سمع ریه ها clear بدون کاهش صدا. خب. به نظر بسمه دیگه.
لیتمن چه رنگی باشه؟ خیز برداریم واسه مشکی؟ یا طوسی باشه مثل مال مگوریوم؟
یا: "خب بروند شیرینی بخورند!!!"
جمله ی بالا نقل قولی منتسب به ماری آنتوانت است. واپسین ملکه پیش از انقلاب کبیر فرانسه. یک بانوی اشراف زاده، ولخرج و خوشگذران که از روند جامعه آگاهی چندانی نداشت.
در اکتبر سال 1789 میلادی، زنان فقیر پاریس به سوی کاخ سلطنتی ورسای حرکت کردند تا لوئی شانزدهم را مجبور کنند که حکومتی معتدل تر را سرکار آورد. ملکه ماری آنتوانت وقتی شنید که زنان در بیرون قصر اجتماع کرده اند، از کسی پرسید: "این ها چه می خواهند؟" آن شخص پاسخ داد: "مردم گرسنه اند و نان ندارند بخورند!"
ماری آنتوانت پاسخ داد:"اکنون که نان ندارند چرا بیسکویت نمی خورند؟!!!!!!"
برایتان آشنا نیست؟
"خب بروند آب معدنی بخرند!!!"
حکومت مستبد فرانسه به فاصله چند سال بعد از این جریانات سرنگون شد.
کلاس سوم راهنمایی بودم. میز سوم ردیف وسط، زنگ اجتماعی. انصاری آمد، نمی دانم موضوع بحث چه بود. یادم است وسط حرف هایش این روایت را تعریف کرد.آن روز خیلی از این روایت خوشم آمد. صفحه ی اول کتاب اجتماعی یادداشتش کردم. هرچند بچه ها زیاد انصاری را آدم حساب نمی کردند و زیر میز در گوشی ها و کتاب ها و خواب های دیگرشان غرق بودند. شک دارم کسی اصلا این روایت را از زبان معلم شنیده باشد. من ولی از همان روز، صدای انصاری در گوشم زنگ می زند. خسته شدم آن قدر این روایت را با خودم تکرار کردم و از خودم می پرسم معلم من کجاست... بگویید بیاید کارش دارم! باید نشانش بدهم روایتی که تعریف کرد شرح زندگی ما بود.
و من بی صبرانه انتظار تکرار چرخش چرخ دنده های تاریخ را می کشم... حتی آن روز که نباشم.
ببین خداوکیل خوشحالم که یه جوری داریم تو بیمارستان داخل کرونا دست و پا و کله ملق می زنیم که کلا فرصت نمیشه خبر ها رو دنبال کنیم و عمیق بشیم رو این قضیه.
اینم می آد می گذره، قتل عام میشه، می ره،
شما نهایت سه ماه دیگه یادتون می ره،
ما می مونیم و افسردگی مون.
فکر نکنم تو این برهه که الان اکثرا افسرده اید نوبت من باشه برم تو اون فازا.
نوبت من ایشالا دو سال بعده که هیچ کدومتون دیگه یادتون نمونده بود و تو هر جاده ای که داشتم رانندگی می کردم، اهنگ حبیب رو شنیدم و وسط جاده زدم زیر گریه.
یه ماه پیش بود، واقعا آهنگ حبیب منو برده بود تو فاز اون دوران، تمام مسیرم تا بیمارستان رو به یاد کشتار های نود و هشت و قبل و بعدش زار زدم و با اهنگ میخوندم. به یاد نوید افکاری یادم افتاد زار زدم... روح الله زم جلو چشمم اومد زار زدم... حرفای پویا بختیاری یادم اومد اشک ریختم...
من اینجوری ام. یه چیزی که ثبت حافظه ام بشه دیگه نمی ره. تا پنج سال... ده سال...
این اولاش مال شما که دوباره تا دو ماه بعد فیشتی سرپا می شید. فعلا مجلس رو گرم کنید تا من با افسردگی مزمنم بیام.
فعلا برم با کرونا بجنگم.
فقط همینو بگم که خیلی بی شرف اند. که اینم چیز جدیدی نیست.... همیشه گفتم.
اینم با استاد تحلیل می کنیم بعدا.
پ.ن. نمی دونم کی می اد روزی که دیگه حرف زدن و پست گذاشتن ازش کافی نباشه و بالاخره بخواهیم تکونی به گلوتئوس ها بدیم.
When King Lear dies in Act V, do you know what Shakespeare has written? He’s written “He dies.” That’s all, nothing more. No fanfare, no metaphor, no brilliant final words. The culmination of the most influential work of dramatic literature is “He dies.” It takes Shakespeare, a genius, to come up with “He dies.” And yet every time I read those two words, I find myself overwhelmed with dysphoria. And I know it’s only natural to be sad, but not because of the words “He dies,” but because of the life we saw prior to the words. I’ve lived all five of my acts, Mahoney, and I am not asking you to be happy that I must go. I’m only asking that you turn the page, continue reading… and let the next story begin. And if anyone asks what became of me, you relate my life in all its wonder, and end it with a simple and modest “He died."
-mr. Magorium
فکر کنم دیگه از اطرافیان کسی نمونده باشه که براش ده هزار ساعت درباره ی مگوریوم سخن رانی نکرده باشم.
قبلا ها مراعات بیشتری می کردم، موضوعی که بیرون از وبلاگ برام نمود دلشت رو زیاد اینجا پر رنگ نمی کردم که احیانا یک درصد شناسایی نشم با توجه به رفتار محیط بیرونم،
ولی الان کلا و رسما دیگه رد دادم،
بیست و چهار ساعت، اینجا با شما مگوریوم اونجا مگوریوم همه جا مگوریوم...
دوستان و آشنایان و خانواده هم انصافا خوب ساپورت می کنند که تا الان سر به بیابان نگذاشتند با سخن رانی های طویل من درباره ی مگوریوم!
اصلا مغزم دچار فعل و انفعالاتی شده که خدا رحم کنه من موندم چه کار می خواهم بکنم بدون این استاد.
به مادرم می گم، تو تقریبا هم سن مگوریومی، چرا پس اینقدر با حوصله نیستی... گفت به منم پول بده واسه حرف زدن، با حوصله می شم.
قرار شده همگی یه فکری به حال من بکنند که دچار سندرم ترک مگوریوم نشم.
چه بر سر من امده است...
امروز این شعر رو در وصف استاد برای دوستم خواندم،
دل داده ام بر باد
بر هرچه بادا باد
مجنون تر از لیلی
شیرین تر از فرهاد....!
تو. با. من. چه. کردی. مگوریوم.
این اخرین انتخاباتیه که من افیشالی نمی تونم رای بدم. :)))
واقعا نمی دونم با این شتر فارغ التحصیلی که سر راهم خوابیده گریه کنم یا بخندم.
مگوریوم از رزیدنتمون می پرسید، به نظرت شماره نظام بچه ها (به من اشاره کرد) به دویست هزار می رسه؟
من چهره ام رو در هم کشیدم که، نه تو رو خدا استاد کاش نرسه چون اونا می شن یه نسل دیگه من دوست دارم با همین یک شروع بشه شماره ام!
و بعد دور هم سه نفری یک فرمول اختراع کردیم برای فهمیدن سن آدما از روی شماره نظام شون که بیشترش کار رزیدنتمون بود.
و نهایتا از همون جا بود که سن دکتر مگوریوم رو فهمیدیم. چون فرموله جواب می داد.
منم برای خودم فرمول دارم، نسبت به شماره نظام آشنا ها می سنجم. ولی این رزیدنت خیلی بلاست. فرمول در وکرده...
یه مریضمون هست که پست کویده و مدت زیادی هست بستریه و رو به بهبودیه... ریه هاش ولی هنوز ناز دارند و لوس بازی در می ارند. می خواهیم کم کم از ونتیلاتور جداش کنیم.
این پروسه ی جدا کردن از ونتیلاتور یکی از زیبا ترین روند هایی هست که میشه در بیمارستان به تماشا نشست. اخ.
چند وقت پیش استاد چشمکی به من زد و گفت: ببینیم خودش چند مرده حلاجه؟
و از اون روز شروع کردیم کم کردن ساپورت دستگاه. عدد ساپورت از دوازده بود. هر روز نیم تا نیم تا یا نهایتا یکی یکی از این عدد کم می کنیم. شما فرض کنید چه قدر این پروسه صبوری و مراقبت می خواد که عدد به اون بزرگی رو هر روز نیم تا فقط کم کنی... و چه قدر در انتها وقتی جواب می گیری اون صبوری ات بهت می چسبه.
نهایتا امروز دستگاه رو گذاشتیم رو حالتی که خودش نفس بکشه ولی کمکش کنه.
خانم پرستار به استاد گفت: دکتر نمی کشه ها!
مگوریوم گفت: حالا شب جمعه ست، بگذار به نیابت شب جمعه ببینیم چی می شه. و از اون چشمک های شیطون مخصوص خودش زد و تو چشمام نگاه کرد و خندیدیم!
و مریضه تا اخرین لحظه ای که من icu رو ترک کردم، کشیده بود. پرستاره بهم گفت رمز موفقیتتون این بود که بهش نگفتید دارید جداش می کنید خودش فکر می کنه هنوز داره با دستگاه نفس می کشه! :))))
دلم می خواد از حجم این زیبایی هایی که این روز ها به چشم می بینم بمیرم. چه قدر قشنگ!
نمی دونم به خاطر مشکلات و زخم ها و دغدغه های قدیمم در زمینه ی مرگ و زندگی هست که اینجوری عاشق و دلداده ی ای سی یو شدم یا واقعا زیباست؟
می دونید... اینجا که من هستم اخر خطه. و نمی دونید... عجب ارامش عجیبی داره این اخر خط! انگار دیگه همه چی تموم. ته تهشه. دیگه هیچی مهم نیست. تمرکز فقط بر بقاست. بر دم و بازدمه. و نه بیشتر. فقط همین که... دم... بازدم.
گاهی وقتی یهو از ای سی یو می ام بیرون و موقع رانندگی مردم رو می بینم که سالم اند، صدا دارند، حرکت می کنند و می خروشند، مغزم دچار فروپاشی می شه. هنگ می کنم.
فاصله ی اینور و اونور یک درب... چه قدر می تونه باشه. از تلاش برای یک دم و بازم... تا حرکت و جنبش و شلوغی بی امان.
و فکر کنم بدونید من کدوم سمت درب رو بیشتر دوست دارم،
تقریبا این مدلی ام که، کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم! منم وقتی داخل ای سی یو هستم، اون همه مریض رو به موت که عزرائیل هر لحظه جلوی تخت هرکدومشون مارش می ره رو می بینم، حالم یه جور عجیبی خوب می شه. نمی فهمم چیه، سرمنشا ش کجاست. ولی هست. فکر می کنم خیلی وقته، اینجوری ارامش درونی نداشتم.
خب. بله. من کماکان خوشحالم.
به طرز غیر قابل تصوری حالم کنار این آدم خوشه و توانم بالا رفته. صبح ها واقعا نمی فهمم با چه شوقی از خواب بیدار می شم!
دوستش دارم. واقعا دوستش دارم. از عمق جان و قلبم دوستش دارم.
و خب یکی از معدود بارهایی هست که طرف مقابلم دقیقا مدل خودم منو دوست داره.
می دونی یه جوریه که انگار خیلی زبانمون مشترکه! خیلی به هم می اییم. اینو همه تایید می کنند. :)))
مثل این می مونه زندگی ام معنای کاملا جدید پیدا کرده باشه. بابام هر شب که می آد ازم می پرسه چه خبر از عشقت؟
عرضم به خدمتتون استادم یک خُلی خاصی داره که منم دارمش.
مثلا وقتایی که منتظریم تا رزیدنتمون اردر بذاره، یهو ناخوداگاه شروع می کنه بحث کردن... از ادبیات و هنر بگیر... تا سیاست. تمام مدت هم من مخاطبش هستم چون می دونه غیر من کس دیگری به این مسائل علاقه نداره. مثلا یهو یه کوتیشن از داوینچی نقل می کنه به من می گه کیلگ نظرت؟! بعد جوک تعریف می کنه. مخزن جوک و لطیفه است. بعد خودش بدون اینکه براش مهم باشه که جوک رو گرفتیم یا نه قاه قاه قاه از عمق وجودش شروع می کنه خندیدن که اگه هم جوک رو نفهمیده باشی یا برات جالب نبوده باشه، از زنگ و زیبایی خنده هاش تو هم به خنده می افتی. بعد یهو می بینی وسط راند مثل جرقه از جا می جهه تا بره پای کامپیوتر سی تی مریض رو ببینه. موهاش سفید فرفری عه مثل فنر. سر راه که داره می ره، روی دو سه تا دستگاه ونتیلاتور و ای کی جی با انگشتاش ضرب می گیره و ضربه می زنه. حوصله اش که سر می ره شروع می کنه با ویال امپول و سرنگ داخل کشوی مریض ها ور رفتن و بازی کردن. دقیقا عادتی که منم دارم. سراپا انرژی عه.
و این ادمیه که من دلم می خواد توی پنجاه و چهار سالگی ام باشم. الگوی پنجاه و چهار سالگی ام رو پیدا کردم، می فهمید؟
اون استرس بیمار گونه ای که همیشه از کودکی باهام بود، از بین رفته و جاش رو داده به حرص بی مثال برای اموختن و مباحثه... ناخن هام برای اولین بار توی دو سه سال اخیر دارند بلند می شن! باورت می شه؟
می تونم چشمام رو با فرض اینکه این آدم هم توی این دنیای لامصب وجود داره، به روی همه چی ببندم و فقط به زندگی ادامه بدم. فقط با فرض اینکه این آدم وجود داره. و نه بیشتر! هیچ خری، هیچ ناملایمتی، هیچ حماقتی هیچ رفتاری دیگه برام مهم نباشه _شما احتمالا می دونید من چه قدر روی رفتار ها حساس ام و سریع می رنجم_ ، فقط و فقط با فرض اینکه می دونم این آدم هم تو دنیا وجود داره. این آدم... منش و رفتار و کردارش، شده بت کده ی من. دیگه به غیر از او، هیچی رو نمی بینم. هیچ چی رو نمی شنوم. سر هیچ چیز حرص نمی خورم. فقط تمرکزم رو اینه که از زمان محدودی که دارم درست و به جا استفاده کنم. در این حد که امروز به خاطر دوستم جایم رو عوض کردم در مورنینگ، بعد ویوی من روی این استاد خوب نبود و نصف صورتش رو نمی دیدم. و همه اش به خودم فحش دادم. چون به نظرم دوستم اصلا ارزشش رو نداشت که به خاطرش ویوی من روی استاد خوب نباشه تو مورنینگ!
به کل و خلاصه، حال دلم. حال دلم خوبه.
روزی هزار مرتبه به حال خودم دعا می کنم که شاید ذره ای بیشتر بتونم شبیهش بشم.
امروز می گفت: می دونید خوبی اتند بیمارستان شدن چیه؟ گفتیم چی؟ گفت اینکه من تا وقتی با شما هستم و باهاتون حرف می زنم پیر نمی شم.
و اضافه کرد، شماها باید خیلی از من بالاتر بشید. باید شاگرد از استاد بالاتر بشه، وگرنه که فایده اش چیه!
بعد گاهی یهو ساکت می شیم. به چشمای هم خیره می شیم. حس می کنم حتی چشمامون با هم حرف می زنند. و البته من اونی ام که بالاخره از رو می رم و مسیر نگاهم رو عوض می کنم.
دیوونه ام کرده! دیوونه.
و دیوانگی زیباست...
یادتونه از شدت علاقه چهار صبح نشسته بودم جزوه های سه سال پیش رو خوندم؟ امروز ازش سوال پرسید! حال کردید چه خوب پیش بینی کرده بودم؟ منم مثل کفتر سینه سپر کردم و جواب دادم. ابرو بالا انداخت، گفت من اینو فقط سر کلاس فیزیوپاتم گفته بودم و مشکوک نگام کرد! گفتم بله استاد دقیقا همونجا گفته بودید. و حس کردم عشق کرد که من از اون زمان یادم مونده. منم رو نکردم که اینقدری دوستش داشتم که رفتم دوباره کارتن کشیدم بیرون که دوره کنم کلاسش رو!!! تا حالا واقعا واسه هیشکی ازین کارا نکرده بودم.
امروز داشت رگباری نکات عمومی قشنگ قشنگ پزشکی می گفت. خودکارم قفل کرده بود! هی هرچی می کردم درش باز نمی شد. که یکهو با یه فورس خیلی عظیمی بالاخره بازش کردم و صدای مهیبی داد و همه ی سر ها به سمتم برگشت. رزیدنتمون خنده اش گرفته بود. گفت استاد اینقدر نکته گفتید انترنمون داره سیژر (تشنج) می کنه، زیرش رو یکم خاموش کنید.... :)))
و گفتم اخه این درب خودکار گیر کرده بود اعصابم خورد بود که نمی تونستم نکات استاد رو بنویسم.
و هیشکی خبر نداره که من علاوه بر حرص زدنم در نگارش، صداش رو هم ضبط می کنم. از کسی هم اجازه نگرفتم. حق مسلم خودم می دونم که تک تک ویژگی هاش رو تا جایی که در توانم هست ذخیره داشته باشم. صداش... حرفاش... خنده هاش... نکته هاش...
فیلم اسباب بازی فروشی آقای مگوریوم رو هم دوباره دیدم. بعد سال ها.... باورتون نمی شه که یادم اومد من از همون بچگی با مرگ و مقوله هاش مشکل داشتم. از همون کودکی... و این بار خیلی بیشتر از کودکی ها گریه کردم چون حالا یاد استادم هم می افتادم و افتضاح بود! تقریبا هر پنج دقیقه یک بار زدم زیر گریه. نمی فهمم چرا امتیاز imdb این فیلم شش و خورده ای هست. به چشم من واقعا خفن ترینه. و اینقدر گریه کردم که حد نداره...
واقعا حس می کنم معنای زندگیم دستخوش تغییر شده!
امروز یکی از بچه های دکتری، بهش گفت استاد شما چه جور اینقدر با سواد شدید؟ گفت تو هم اگه مثل من بورد رو می افتادی مجبور می شدی دوباره هریسون رو از اول بخونی اینجوری می شدی. و گفتن این جمله همانا، اینکه دیگه من رسما حس می کردم نیمه ی گم شده ی خودم رو پیدا کردم، همان!
جایگاهش در ذهنم ده هزار مرتبه بالا رفت وقتی فهمیدم بورد رو افتاده. خب اخه اگه یادتون باشه منم پره رو تقریبا افتادم!
و خوشحالم که بالاخره یکی پیدا کردم که مثل خودمه و تا پنجاه سالگی دوام اورده. که ادمایی مثل منم بالاخره یه جوری می تونند تو ایران لامصب دووم بیارند. که امید هست...
عاشقشم. عاشقشم. عاشقشم.
امروز بهم می گفت تا کی انترنم هستی دکتر کیلگ؟
گفتم تا یکشنبه.
چشمامون بعدش گره خورد،
ته دلمون می دونستیم که هر دو مون از جدا شدن واهمه داریم. و من خیلی بیشتر. من تاب جدایی کسی که برام خیلی معمولی هست رو هم ندارم. چه برسه به دکتر مگوریوم. ما تازه هم رو پیدا کردیم!
اضافه کردم: ولی بازم همیشه می ام پیشتون استاد.
البته همین الانش هم دارم جای دوستام می رم. مجانی. کارهای اونا رو انجام می دم. وگرنه دوره ی خودم تموم شده.
جدا شدن از این استاد این قدر برام تلخ و ناگواره که اگه حتی بهش فکر کنم گریه ام می گیره!
استاد و رزیدنت هم خودشون می دونن این جریان رو، ولی کاریم ندارند. راستش برام مهم نیست اصلا فکر کنند خلم، حمالم یا اینترستم یا هرچی،
مهم اینه که من اینجوری حالم خوش تره. که تعطیلاتم رو هم پاشم برم بیمارستان تا شاید فقط یک ساعت بیشتر کنار دکتر مگوریوم باشم.
کاش می شد با خودم بیارمش خونه. همیشه پیشم باشه....
حوصله ای رو داره خرجم می کنه که پدر و مادرم نکردن حتی.
و زیباست.... خیلی. زیباست.
پ.ن. شاید فکر کنید چرا باهاش پایان نامه بر نداشتم؟ اتفاقا جزو گزینه هام بود. از همون روز اول! ولی چونکه اون زمان منو نمی شناخت و نمی پرستید به عنوان یه انترن منصرف شدم. و کسی رو که نشناسه، خیلی رفتارش باهاش تفاوت می کنه. نه که بد باشه... ولی معمولیه... خیلی معمولی. خود خودش نیست. ضمن اینکه با یک گل، گروه منحوس گلستان نمی شود. گروهش منو بدبخت می کرد.
پ.ن. بی نهایت خوشحالم که پنج شنبه تعطیل نیست. بی نهایت....
رفتم از لای یه خروار جزوه ی خاک گرفته ی قدیمی
جزوه های سه سال پیش همین استاد تو فیزیوپاتو پیدا کردم از تو کارتن و هارد کشیدم بیرون
این وقت شب نشستم به خوندن :)))) و دعا می کنم تموم نشه!
که اگه فردا ازم چیزی پرسید، بلد باشم.
استادا هم معمولا یک سری حرف تکراری می گند...
یعنی کلاس یه مبحثشون رو شرکت کنی بار دوم تقریبا تکراریه نوع روایت...
و این خوبه.
اون زمان ما نمی دونستیم استادهای فیزیوپات چه قدر محبوبمون می شن روزی... کاش از همین اول می اومدیم بیمارستان. فیزیوپات من به خواب و افسردگی و مفت کاری گذشت. پشیمونم.
یکی از بچه ها هست تازه اومده تو گروهمون، از قدیم هم دوستم بود... سال بالاعه.
هر بار منو می بینه، به من می گه کیلگ ما باید اساسی یه بار با هم حرف بزنیم خلوت کنیم من ببینم تو دقیقا داری چی کار می کنی که تو بقیه ی زمینه ها اینقدر ول معطلی ان لاین نیستی درست هم که به قول خودت خوب نیست و فلان... فکر می کنه مثلا من سرم جایی گرمه. :)))) می گم هیچی به خدا خوابم اکثرا... یا دارم کارایی که به عقل جن نمی رسه می کنم. این حرکت امشبم الان دقیقا کاریه که به عقل جن نمی رسه. هیچ اسکلی چهار صبح یاد خونه تکونی جزوه های سه سال پیش نمی افته.
تازه ساعت یک نصفه شب هم با ایزوفاگوس دعوام شد رفتم نوشابه مشکی خریدم براش!
ولی خدا وکیلی شرط می بندم در حال حاضر من حتی از تک تک ایتالیایی ها هیجان زده ترم حتی!
ذوق توی چشم. قلقلک ته دل.
و امید.
این بلاییه که یه استاد خوب سر شاگردش می آره.
و ابی هم بودن دیگه!!! هوووف.
دکتر ماگوریوم.
یا به عبارتی
"وقتی می گم من لا به لای رمان و کارتون و فانتزی زندگی می کنم، دقیقا از چی حرف می زنم!"
البته هیشکی قبول نداره که استاد، شبیه داستین هافمن توی فیلم اسباب بازی فروشی آقای ماگوریوم هست.
ولی به چشم من خودشه، البته بیست سالی جوون تر، یکم طاس تر، با ابروهای منظم تر و یکم بور تر.
از نظر اعجاب آوری، شوخ بودن در عین جدیت و غیر قابل پیش بینی بودن هم کاملا خودشه!
می ریم که داشته باشیم بعد حدود چهارده پونزده سال دوباره دیدن این فیلم رو.
شما نمی دونید من به عنوان یه بچه ی نه ده ساله، چه قدددددر با این فیلم گریه کردم و اینکه الان این شخصیت جلو چشممه عجب حس دبشی داره.
و نمی دونید اینکه این حسم متقابله و رزیدنتش می گه بعد مدت ها بالاخره یه انترن چشم استاد رو گرفته و شده انترن محبوبش، چه معنایی برای من داره!!!
رو ابرام خدا وکیلی. ایزوفاگوس می گه کیلگ بسه دیگه خفه ام کردی چه قدر تعریف می کنی شده بری یه بخش عاشق استادش نشی...؟ ولی شما نمی دونید. اخ. که نمی دونید.
من... باید... تعریف کنم. جز به جز. فصل به فصل. مو به مو! واااااااای.
زندگی در حال حاضر برای من در شیرموزی ترین وضعیت خودش قرار داره، شیرین و خوش مزه. و اصلا هم برام مهم نیست چند شب پیش یکی رو کشتم. چون استاد بهم گفت تقصیر من نبوده. قبل استاد صد ها نفر دیگه هم گفته بودند ها، ولی خب حرف این یه استاد سنده.
می خوام وقتی مهرم اومد، قابش رو ابی تیره بگیرم. قاب مهرش آبیه.قاب گوشی اش هم ابیه.
وقتی می آد راند، منو تو icu اینجوری نگاه می کنه:
پ.ن. الانم که بازی فینال یوروعه کشیده به پنالتی. انگلیس ایتالیا. یعنی من هیچ بازی ای رو ندیدم ندیدم ولی بالاخره به فینال یورو رسیدم! ولی خداوکیلی قهرمانی ایتالیا بدون بوفون معنی نداره. باورم نمی شه تقریبا اولین بازی ای از یورو بیست بیست و یک که تا آخر دیدمش، فینال بود. چه قدر افول کردما. پوف.
پ.ن. از همین الان می دونید یکم شهریور امسال، قراره دسته گل پست بشه به مطب کی.
یا به عبارتی
وقتی جینگی دل یه آی سی یو من رو بردم، بدم بردم....!
فعلا تو شوک هستم خودم.
ولی یادتونه می گفتم می خوام برگردم بخش قبلی و از مرخصی ها خوشحال بودم؟
منتفیه همه اش!
یه جوری اهلی ام کرده که هر روز مرخصی هام رو هم پا می شم می رم بیمارستان.
و البته منم اهلی اش کردم... در عرض سه روز
عشق آمد همه ی معادله ها ریخت بهم.
باید به زودی براتون بنویسم از آنچه که گذشت و از "استاد جدیدم."
من نمی تونم.
همون قدر افتضاح که پانزده سال پیش چنین روزی در bad wolf bay...
کاش می شد فردا صبح که چشمام رو باز می کنم بفهمم اصلا انسان نبودم، مثلا یه روباهی چیزی بودم که داشتم خواب انسانیت می دیدم و همه ی زندگی ام یه شوخی بوده.
همین الان پنج و نیم گیگ کتاب رو با خیال اینکه در جایی دیگه ذخیره دارم، شیفت دیلیت کردم!
بعد رفتم دیدم در جایی دیگه ذخیره ندارم. زرشک.
خاک بر سرم.
پنج و نیم گیگ کتاب که طی سالیان متمادی اندوخته بودم!
قلبم رگ به رگ شد.
تا پنیک اتکی دیگر بدرود.
پ.ن. وای. واقعا باورم نمی ره!!! اخه این چه کاری بود من کردم. بمیرم رواست. :((
می خوام مجازا یه دور همه تون رو ماچ و بغل کنم،
چون فهمیدم ما دوباره به خاطر کرونا کشیک پست کشیک شدیم
و این یعنی من تعطیلم و می تونم کماکان همین بخشم رو ادامه بدم و مجبور نیستم از این بخش برم. *-*
جان.
فکر می کنید هزینه ی عمل بسیاااار کوچکی که قراره روی قلب یه بنده خدایی انجام بشه، چند تومن می افته؟
من که وقتی فهمیدم، درجا دو بار دیگه psvt کردم. :))))
والا مامانم خیلیییییی برایش مهمه که حتما این عمل انجام بشه،
من که می گم عمل رو بی خیال ضروری نیست، پولشو بگذاریم پراید رو ارتقا بدیم یه مدل بالاتر. پژویی چیزی، هرچند که من از دویست ۶ متنفرم.
یا مثلا باهاش بیت کوین بخریم،
یا اصلا حالا که قراره این مبلغ بهم اهدا بشه، بگذارند سرمایه ی مهاجرتی خونه ای چیزی بشه!
خیلی حس بدی دارم، تا سال های سال، هرچی بشه به من گفته خواهد شد:"یادته قلبت رو عمل کردیم خدا تومن؟"
مامانم هم که فاز منطقی برداشته، کیلگ ما ندار نیستیم. اره می دونم نیستیم، ولی والا از عواقب بعدش می ترسم! :دی
من اصلا آدم پول خرج کنی نیستم، به شدت حتی صرفه جو هستم.خرج خارج ازخونه خیلی کم دارم، و مایحتاج زندگی هم که یعنی حتی بگیر شاید یک لباس رو، یک وسیله رو مثل گوشی، تا سال های سال استفاده می کنم و جیک نمی زنم و حتی لذت هم می برم تا زمانی که رسما به جنازه تبدیل بشه. سبک زندگی ام کلا شبیه آسمون جل هاست. و به نظر خودم که زیباست اصلا تو بند دنیای مدرن امروزی ها نیستم. خب ولیییی، حالا که اینجور شده و همچین هزینه ای افتاده بیخ ریشم، اذیتم می کنه! هرچی ما چشم و دل شسته بودیم، این دنیا باهامون خوب تا نکرد!
و دوباره همون سناریوی دعوا و تهدید و ارعاب همیشگی در خونه ی ما به جریان افتاده، "می دونیم تصمیم تهش با خودته، ولی عمل نکنی، هرچی بشه هم پای خودته و تنهایی تو این قضیه، ما کاریت نداریم!" کلا زیاد به قصار "پشتم گرمه" اعتقاد ندارند خانواده ی ما.
دقیقا همون استراتژی ای که به واسطه اش می گفتند المپیاد رو ول کن، برو تجربی، حالا برو پزشکی، از شرکت بیا بیرون، فلان جا نرو و .... کل زندگی من بر این تهدید ها بنا شده.
برای خودم توفیق در این پروژه ی جدید و کودتای بدنم علیه خودم آرزومندم.
پ.ن. دیگه حالا که داره جدی می شه، دوست دارم برگردیم به زمانی که هیچی از این شرایط خبر نداشتم و فکر می کردم استرسه. چشمام رو می بندم، سفر در زمان، لطفا!
آقا نمی دونم ببخشید توصیف بهتری ندارم برای عکسایی که تحت تاثیرم قرار می دهند.
فقط دوست دارم اینجا بمیرم. اینجا!
همه می دونند من علف و بته دوست دارم.
یه حسی تو مایه های این یکی عکس.
هری پاتر هم یه صحنه داشت تو بوته زار بود، شاید هیشکی ندونه، ولی اون صحنه رو که سه نفری تو بوته زارند، من ده هزار بار به تماشا نشستم. در حالی که صحنه ی خاصی هم نیست و صرفا فیلم پر کنه.
الان دارم تصور می کنم
دراز بکشی رو این علفا،
دو تا دستت رو بزنی زیر سرت،
به افق دور و اون ساختمون که شبیه کلیسا های توی فیلم هاست نگاه کنی،
و باد بیاد علف های دور و برت رو تکون بده،
خورشید همین طوری پشت ابر باشه و فضا دلگیر باشه درست مثل روز های بارونی،
و جنبنده ی دیگری نباشه،
فقط صدای باد...
و غم آسمون...
و رقص علف.
بعضی عکس ها بدجور تحت تاثیر قرارمون می دهند.