سرم دهشت ناک میدردد!
از این اوضاعی که اوضاع نیست.... کابوس هم نیست. همه را رد کرده.
گویی زنده زنده در گوری تاریک و نم ناک خاکت کنند.
نه دوستی برایت بماند، نه درسی، نه اشتیاقی و نه خانواده ای.
همان قبر است صد در صد... ور نه چه چیز دیگری می تواند باشد؟!
تمام دلخوشی هایم خلاصه می شود در آن یک minute آهنگی که ساعت 6 صبح به طور مخفیانه در سرویس گوش می کنم.
یا در سرچیدن نت به بهانه ی ارسلان قاسمی بازیگر نوجوان سریال هفت سنگ.
یا در سفره های افطاری که فقط خود من پای آن هستم و بس.
و یا در نصفه شب هایی که در خلوت و تنهایی هایم به دعای سحر گوش میکنم.
به راستی که من دعای سحر شبکه ی سه ی سیما را عاشقم. ناجور و ویارطور.
و وقتی امروز خاطره های دوسال پیشت در کنار دریا را دوباره برایت تداعی کنند و تو این بار {از روی بغض} قهقهه بزنی و بگویی: "به درک که رفت!"
و سر حال و سرمست برگردی به قبری که برایت تدارک دیده اند.
و وقتی همین یک شب قدر را به اندازه ی یک سال برای خودت بزرگ می دانی! و به اندازه ی کل عمرت مقدسش می شماری...