Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ظرف پنیر

از در اومده تو، من اینجا پشت کامپیوترم. با صدای جیغش هوار می کشه:

- مگه تو آدم این خونه نیستی؟ چرا ظرف پنیر بیرون مونده؟


(خیلی راحت می تونستم بهش بگم که استثنائا  امروز رو از اتاق بیرون نیومدم و داشتم کتاب می خوندم و ظرف پنیر رو هم ندیدم که بخوام بذارمش تو یخچال وگرنه طبیعتا ظرف پنیر که پا نداره هر روز خودش بره تو یخچال یه امروز فلج اطفال گرفته باشه.)


- به من چه ربطی داره؟

- کی می خوای آدم شی؟ خسته ام از دستت کیلگ.


(دلم می خواد که بهش بگم منم خسته ام از دستت مامان. چون هیچ وقت شبیه مامانا نبودی واسم.  از دست خودم هم خسته ام. از دست همه چی خسته ام. از دست دنیا. از دست زمین. از دست آسمون. از دست هوا. از دست ریه هام. منم از همه چی خسته ام. کمی صدام رو می برم بالا...)


- مگه من پنیرو خوردم که دارم به خاطر ظرف بیرون مونده از یخچالش بازخواست می شم؟

- مگه من باید چپ و راست هزینه ی شما رو در بیارم؟ مگه بابات وظیفشه وقتی می خوای بری فلان جا برسونتت؟  از صبح تا شب برای خودت بیکار نشستی تو خونه پات رو انداختی رو پات، هیچ غلطی نکردی.


(دلم می خواد جواب بدم بله با توجّه به یه دید زیست شناسی ساده و قانون جبر و اختیار کاملا وظیفتونه این کار ها و حتّی خیلی بیشترش رو برای بچّه تون انجام بدین اگه می خواید پدیده ی انتخاب طبیعی ژن هاتون رو از روی جهان هستی پاک نکنه. صدام رو می برم بالا تر...)


- آخ. ببخشید حواسم نبود که تو  از صبح تا حالا داشتی سیر تکامل کائنات رو تغییر می دادی تو مطب! فکر کردی داری جهان رو عوض می کنی؟


(صداش رو پایین می آره. می دونه که این بار من دارم پیروز می شم. تیر آخر ترکش...)


- بمیری که از اوّل برام آینه ی دق بودی! از اوّل.


(می زنه به هدف. توی دروازه. گُل. من بازم باختم.)


الآن فقط حرف نگفته س که داره خفه م می کنه. نقطه ضعف دادن دست بقیه خیلی کار احمقانه ایه. برای همینه که من تقریبا هیچ کدوم از فکر هایی که اینجا می نویسم رو تو دنیای واقعی بیان نکردم. به محض اینکه فرصتش پیش بیاد نقطه ضعف هات رو نیزه می کنن و نشونه ش می رن به سمت روح و روان و قلبت. باهاش قلبت رو ریش ریش می کنن. شرحه شرحه می شی با نقطه ضعف هایی که خودت دستشون دادی. و این احمقانه س. خیلی. و من. یکی از نقطه ضعف هام مرگ بوده همیشه.


دلم می خواد بهش بگم تو غلط کردی، خیلی بی جا کردی آینه ی دقّ ت رو به وجود آوردی. من بهت گفتم به دنیام بیاری؟ من ازت خواستم زندگی ت رو جهنّم کنی واسه خودت؟ آیه ی الهی نازل شد که الآن وقت آفریدن آینه ی دق فرا رسیده؟  من بهت گفتم از جوونی ت بزنی بریزی به پام که بعدا منّتش بخواد رو سرم باشه؟ الآن باید پاسخگوی چی باشم آخه لعنتی؟ اگه می شه برگردیم عقب، به پیر به پیغمبر قول می دم به دنیا نیام که بعد ها بخوام همچین حرفایی رو بشنوم!


تو رو خدا. تو رو خدا اگه یه درصد نا مطمئن اید، بچّه به دنیا نیارید. التماستون می کنم. به دنیاش نیارید اون کوفتی رو.


من از طرف متنفّر هم باشم نمی تونم بهش بگم بمیری. خودم رو گم و گور می کنم که دیگه ریختش رو نبینم. خودم رو می کشم کنار. ذهنم هیچ وقت بهم اجازه نمی ده برای کسی آرزوی مرگ کنم. مرگ همیشه برام یه خط قرمز وحشت ناک بوده.

و حالا چی می بینم؟  از مادر خودم دارم می شنوم که الهی بمیرم. مادرم، کسی که من رو به وجود آورده داره اقرار می کنه که وجودم تو این دنیا یه باگ گنده س!!! به خاطر چی؟ به خاطر یه ظرف کوفتی پنیر. خدای من. چی از این عالی تر؟! چی از این هیجان انگیز تر؟!!!


و بدیش اینه که من تمام اینا رو تو ذهنم طبقه بندی می کنم. تک تک شون رو با ریز ترین جزئیات. شادی هام زود یادم می ره ولی حافظه م وحشت ناک تو این موارد که دوستشون ندارم خوبه. حتّی می تونم تن صداش رو موقع گفتن اون جمله تا سال های سال تو مغزم پلی کنم. اتّفاقا همه ی اینا رو به خودم می گیرم و باور هم می کنم. کاملا جدّی. همیشه همین بودم. در اوج شوخی ها و عصبانیّت ها هر اطّلاعاتی که لازم داشتم رو از طرفم به دست آوردم. اینا بهش می گن زود رنجی، کینه ای بودن و یا هر صفت نادرست دیگه. همیشه بهم می گن تو  زود رنجی... دل نازکی... زود باوری... خیلی کینه ای هستی... ولی درستش همینه واقعا. چون دقیقا در اون لحظه س که از نظر روان شناسی مرز بین خودآگاه و نا خودآگاه در کسری از ثانیه از بین می ره و تو نمی تونی نا خودآگاهت رو کنترل کنی و هر چی خود واقعیت هستی رو می ریزی بیرون. فرویدم چپ و راست همینا رو تو کتاباش نوشته. هیچ وقت توفیری به حالم نداره که فردا پس فردا بهم بگن : "عصبانی بودم نمی فهمیدم دارم چی می گم!"


امروز سومین روزیه که باید تنها ناهار بخورم.


و نمی خورم! الآن یه سیب می خورم و می رم حموم بیفتم به جون دست پام اینقدر لیف بکشم روش که همه ی غمام بریزه.


* می دونی کیلگ الآن دارم فکر می کنم شاید داستان زندگی م شبیه این فیلم ایرانی ها شه که مادره میره بالای تخت بچّه ی جوون رو به مرگش، زاری می کنه فغان می کنه شیوون می کنه که تو رو خدا بیدار شو عزیزم. اگه من و مامانم تو همچین اپیزودی قرار بگیریم دو حالت داره.

یا اون اصلا شیون و زاری نمی کنه و از خوشحالی داره بال در می آره و دستش باشه یواشکی شلنگ اکسیژنم رو قطع می کنه.

یا واقعا دلش به رحم می آد و در حال شیون و زاری و صورت به ناخن خستنه، که اون زمان من وسط جهنّم هم باشم بر میگردم بهش می گم: "آرزوی خودت بود. دارم آینه ی دقّ ت رو می شکنم."

و بعد تمام. تق.  می میرم.

تیتراژ فیلم بالا می آد.


امیدوارکننده س

این بمباران خبری ای که در واکنش به مرگ آتنا اصلانی کشور رو احاطه کرده واقعا امیدوار کننده س.


اینکه صفحه ی مجازی فالوئر هام رو می بینم که حداقل سعی می کنن درباره ش حرف بزنن و واکنش نشون بدن،

اینکه امروز صبح(باز هم طی یک کابوس جدید این بار مربوط به اینکه نمره ی قرآنم نوزده شده و بیست نشده!!!!!) از خواب می پرم و می بینم مامان بابای همیشه بی خیال از دنیام دارن تحلیل می کنن این قضیه رو،

اینکه می بینم دارن سعی می کنن برای ایزوفاگوس توضیح بدن چه بلایی سر اون دختر بچّه آوردند،

اینکه می بینم از شاعر و نویسنده و ورزشکار بگیر تا حتّی یه کارمند ساده یا معلّم نقد می کنن این اتّفاق رو،

اینکه از صبح تا حالا هر پنج بار که به روز شده های بلاگ اسکای رو کاویدم یه مطلب در مورد اذیت و آزار جنسی توی یه وبلاگی آپلود شده،

اینکه حتّی این چند روز واژه های خط قرمزی رو خیلی راحت و در جای درستش از مردم جامعه می شنوم، چه تو تاکسی چه دم مدرسه چه توی خوار و بار فروشی یا حتّی پارک،

این تابو های در حال خرد شدن،

اینا خیلی امیدوارم می کنن. حتّی اگه برای وانمود کردن یا ادعای روشن فکری باشه، بازم امیدوارم می کنن.

دوست دارم باور کنم این لجن زار یه روزی درست می شه و با افتخار وقتی با یه خارجی صحبت می کنم بتونم بگم من مال کشور ایرانم. حالم از خودم و کشورم و هم میهنی هام به هم نخوره.

فقط هر بار با خودم می گم ای کاش من تو این برهه ی زمانی به دنیا نمی اومدم، قشنگ یه سی صد چهار صد سال بعد تشریف می آوردم به این دنیا که همه چی قشنگ آب بندی شده بود و  ذهنم رو هم درگیر هیچ کدوم ازین بی شرفی ها نمی کردم.


از این به بعد هر وقت همچین مسائلی به وجود اومد من یه بار می آم رو این وبلاگ می نویسم:


"بار ها، کاباره ها، آزاد باید گردد."


به چشم خودتون می بینید که اوّل و آخرش هم راهش همین آزادی دادن می شه. فقط امیدوارم زیاد مقاومت نشون ندن در مقابل این تصمیم که اوّل و آخرش باید گرفته بشه. تا الآن اون وری تا کردن نشده، یه بار فقط یه بار سیاست مدار ها و روحانیون بیان این وری تا کنن. فوقش اینه که بازم نمی شه دیگه هان؟ بد تر از شرایط گهی که الآن توش گیر کردیم که نمی شه که. 


شاید من تا اون موقع زنده نمونم... شاید سال ها طول بکشه تا مقام های دولتی به این نتیجه برسن. ولی نوشتم تا بعدا بفهمن اگه دست من بود، ایران زودتر از لجن بیرون کشیده می شد. مردم ایران باید حدودا پنج سال شاید حتّی ده سال آزادی بی حد و مرز و حتّی حیوان گونه رو تجربه کنن تا این شرایط درست بشه.

با دو نفر دیگه به غیر از شماها هم این ایده م رو به اشتراک گذاشتم. پدرم از همون اوّلش موافق بود، مادرم مخالفت می کرد ولی بعد از چند دقیقه بحث منطقی تونستم راضی ش کنم که ایده ی به درد بخوریه. آره دیگه خلاصه اون قدری بزرگ شدم که می تونم دیدگاه بخور نمیری در مورد مسائل بزرگونه هم داشته باشم. ما اینیم. چاکر ماکر. :>


و اگر تونستید راست تر از این جمله برایم بنویسید: مردم را با زور نمی توان بهشت برد. (اگر وجود داشته باشد البتّه.)


تمام شد...

حالم خوش نیست. 

به زور خودم را جمع کرده بودم که در هم نپاشم. به زور خودم را نگه داشته بودم برای امروز.

سه  سال است تکّه هایم را با هزار جور چسب مختلف به زور در کنار هم نگه داشته بودم. یک تار عنکبوت از هم گسیخته شده بودم که برای بالا نگه داشتن خودم به گوشه های قناس دیوار چنگ می انداخت.

به امید این روز. به امید رهایی، روزی که که دیگر نخواهم هیچ کاری را بر خلاف خواسته ام انجام دهم. به امید یک دنیای سبز.به امید روزهایی که دیگر نخواهم انتظار گذشتشان را بکشم. روزی که آسمانش در مسیر نگاهم برق بزند.  به امید لذّت، به امید انسانیت، به امید زندگی.

امید هرچه که بود مرا زنده نگه داشت.

می خواستم از امروز یک روش زندگی جدید را پیش رو بگیرم. دلی زندگی کنم.برای خودم باشم. زور را برنتابم.

هیچ کدامش نشد.

به محض اینکه از جلسه ی آخرین امتحان بیرون آمدم، نفسی تازه نکرده بودم که تماس تلفنی...

خیلی وقت بود متوجه پچ پچ های پدر و مادر شده بودم. 

" باید بروی پیش آموزش کل. نگفته بودیم که تمرکزت در امتحانات به هم نخورد. روند انتقالی خیلی وقت است که با مشکل مواجه شده. می خواهند با خودت صحبت کنند."

تیر آخر به عبارتی.

این یعنی تمام.

این یعنی امید مفت است.

یعنی تلاش یک چرخ دنده است که هرز می چرخد.

و این یعنی سرنوشت من خیلی وقت است که لجن مالی شده.

ساده گفتم:

" نمی روم. برایم مهم نیست. دیگر نمی توانم. نمی کشم. بیشتر از این نه."

و 

شکستم

و

دویدم

و 

فتادم...


کیلگارا تمام شد. نقطه ی عطفی که خودش را برایش آماده کرده بود این بود.  کیلگارا دیگر فرسوده است. کیلگارا دیگر ذره ای از کیلگارا بودن برایش نمانده است. کیلگارا بی همه چیز است. کیلگارا فقط خودش را گول زد. فقط وقت شما را گرفت. بی هدف. و الآن حتّی دیگر توان قلب طپاندن هم ندارد. الآن تمام دنیا بر دلش سنگینی می کند. دست هایش می لرزند عین هشتاد ساله ها. عضلاتش درد می کنند. سرش تیر می کشد انگار که یک کرم درون آن بلولد و جولان بدهد. کیلگارا دیگر هیچ چیز نیست. دیگر چیزی از کیلگارا باقی نمانده. مرگ قطعا همین است. منتها بعضی ها مثل کیلگارا زود تر می میرند بی آنکه کسی بفهمد.

اوّل آخر تمام تاس هایی که ما در زندگی مان می ریزیم از پیش تعیین شده اند. و نه تلاش... و نه امید... و نه عشق... همه  را بگذارید لب کوزه آبش را بخورید.

هیچ وقت فکرش را نمی کردم پستی که مدّت هاست دلم را برایش صابون زده ام، پستی که ساعت ها به ضرباهنگ واژه هایش، به همنشینی کلماتش فکر کرده ام، آخرش اینجوری نوشته شود. 

متکایم به من نگاه می کند. چشم هایم را بر روی آن فشار می دهم. لکّه های جدید اشک. کنار همان هایی که هنگام المپیاد آمده بودند... کنار همان هایی که از کنکور مانده بودند...کنار بقیه ی بد بختی ها. و متکایی که هیچ وقت قرار نیست شسته شود. 


*وبلاگ را تعطیل نمی کنم. هیچ وقت هم قرار نبوده بر چنین کاری. منتها... نمی دانم یک نویسنده ی مرده ازین به بعد چه چیز می تواند روایت کند که به زنده ها خوش بیاید.

اگر فردا مخم پاچیده شد روی آسفالت...

کمی بیشتر از امروز شلوغش کنید.

ما خودخواه ها تاب نمی آوریم که روز قبل و بعد رفتنمان دنیا یک جور باشد.

در اخبار هم اسم و فامیلم را درست تلفظ کنید و بدانید وقتی زنده بودم روی این مورد حساسیت می ورزیدم.

اصلا راستی، اسمم را در اخبار می آورید؟

شما باید اسم من را در اخبارتان بیاورید. 

شما باید از من بنویسید.

نمی خواهم رویم اسم شهید بگذارید، شهید با پای خودش می رود شهید می شود. من هیچ وقت از این شجاعت ها ندارم و تعصب و عرق ملّی را خیلی وقت است فوت کرده ام رفته است هوا.

 چه بسی اگر دست خودم بود می رفتم با چند تا از عزیزانم تا آخر عمر در جنگل های آفریقا، مثل انسان های بدوی زندگی می کردیم به دور از هر ملیت و نژاد و جنسیت و سیاست و اجتماع و کوفت زهرماری دیگر. صرفا اسم خودم را بگویید و قبلش بنویسید ناکام.

اسم قربانی حادثه ی تروریستی هم رویم نگذارید. نا خودآگاه حس می کنم با گوسفند های عید قربان مقایسه می شوم.


بنویسید حجمی از پوست و گوشت و خون بودم. هرچند جبری، ولی به هر حال وجود داشتم و روزی حدودا صد هزار بار، قلب مسخره ام را بی هدف وادار به طپیدن می کردم.

بنویسید که لباسی که دوست داشتم در آن بمیرم اصلا شبیه لباسی نیست که در عکس ها منتشر شده است چون خوب بدیهتا هیچ کس موقع بیرون آمدن روزانه از خانه اش، به این فکر نمی کند که شاید این آخرین باری باشد که دکمه هایش را می بندد.

بنویسید که شب قبلش به خاطر چند نمره بیشتر هم که شده فقط دو ساعت خوابیدم و اگر دور چشم هایم گود رفته بود پای تروریست ها ننویسیدش. 

بنویسید اگر می دانستم می خواهم بمیرم، لحظه ی خروج از خانه به جای جزوه در دست گرفتن، برای مرغم بیشتر غذا و آذوقه می ریختم و یک دل سیر بغلش می کردم. پر های پف کرده اش را به صورتم فشار می دادم و دلم برای بی کسی اش بعد از مردنم می سوخت.

بنویسید که شیفته ی شهرت بودم و خوش حالم که روش مرگم اینجوری می شود، چون اگر به مرگ طبیعی می خواستم بمیرم خیلی غریبانه تر از دنیا می رفتم. 

بنویسید که می خواستم زندگی ام را عوض کنم؛ خواستم ولی نتوانستم.

بنویسید که به جای عزا گرفتن، روز بعد از مرگم را به جایم زندگی کنند. یک روز بیشتر به جای من نفس بکشند. قلب بتپانند. به کائنات عشق بورزند. به آدم ها، به حیوانات، به گیاهان. به جای من به نور خورشید خیره شوند. شیره ی یاس بمکند. به جای من روی چمن خیس با سرعت بدوند و بعد که به نفس زدن افتادند، سرشان را در خاک زیر چمن خیس فروکنند و فقط بو بکشند. کنار گدایی که هر روز از کنارش رد می شدم بنشینند و به جای من سر صحبت را با او باز کنند. بی منّت به همه لبخند بزنند. از دوست داشتن نترسند و بدانند که قلب تنها کیسه ای ست که هرچه  تویش بچپانی پر نمی شود. بنویسید جای عزا گرفتن برای من، قلبشان را کش بیاورند... به وسعت دنیا. آن قدر گشاد که برای تروریست هایی که من را کشتند هم در آن، جا باشد.


اصلا می دانید چیست؟ هیچ کدام از بالایی ها را نمی خواهم، هیچ. ولی التماستان می کنم بنویسید که این فکر هایم وجود داشتند. نگذارید در حد یک تیتر باقی بمانم. این... روانی... کننده است...

افتتاحیه ی المپیک ریو

بله اوّل از همه که سیستم جدید و این حرفا. ^-^

همه چی خیلی خالیه و تمیز و فرز و سریع.  هرچند بدم می اومد از این کار. ولی باورت می شه کیلگ؟ دسک تاپ من خالیه!!!! :{

(راستش همین الآن که خواستم هش تگ بزنم اون پایین خیلی خوش حال شدم که حافظه ی اون هش تگ کننده ی پایین  _یا هرچی که اسمش هست_ وابسته به سیستم من نیست و آن لاینه. هش تگ هام به فنا می رفت در غیر این صورت.)





   راستش می خواستم یکم غر و لند کنم و گند بزنم به مادر وطن و این جور چیزا، چون سر المپیک اعصابم خورد بود. یه فیلم خوب هم داشتم از مراسم افتتاحیه که با وجودی که خود دست شکسته مون گرفتیمش کیفیتش هزاران هزار برابر بهتر از اون تصویر متحرکی هست که شبکه ورزش پخش می کنه... (اصلا مگه پخش می کنه؟ :| جدیدا یاد گرفته بعد از اینکه ذوق دیدنش واسه همه کاملا خوابید.) دلم می خواست یکم درستش کنم فیلمه رو یه جاهایی رو هم عکس بگیرم  و بعدش هم آپلودش کنم رو وبلاگم که کس دیگه ای مثل خودم عقده ای نشه. از عنوان هم معلومه دیگه این قصدا رو داشتم...
ولی خب یه دلیل  هزار برابر بهتر برای غر زدن و فحش دادن پیدا کردم، این بالایی ه رو رها می کنیم برای پست بعدی اگه زنده بودیم.
عمّه ی  مامانم مُرده.
دیگه حسابش از دستم در رفته که واسه چند نفر اومدم این جا اعلامیه ترحیم زدم. وبلاگ اعلامیه ی ترحیم امضا فرشته ی مرگ. :| هرچند نزدیک باشن، هر چند نا شناس باشن، هر چند اصلا به من ربطی نداشته باشه، هرچند که تازه دو تاش هم هنوز تو چرک نویس هامه و پستش نکردم.

خب.
غُر؛
غُر ؛
غُر...
لَند؛
لَند؛
لَند...
فُحش؛
فُحش؛
فُحش...
خیلی فُحش؛
خیلی فُحش؛
خیلی فُحش...
الان یکم حس بهتری دارم. هوم. :{

   بهم ثابت شده که گویا واسه ی مغزم معیوبم چندان مهم نیست کی مرده باشه، هر کسی که باشه من به یک اندازه بی تفاوتم و از درون حس خفگی می کنم. (شاید حالا اگه مثل عموم باشه یکم بیشتر آب روغنم قاطی شه.) ولی توی همه شون من دو ساعت اوّل مثل گیج و منگا دارم در و دیوار رو نگاه می کنم، بعد به این فکر می کنم که مگه مرگ هم واقعی بود؟ بعد یاد موارد قبلی ترش می افتم. بعدش یاد موارد بعدی می افتم.( که این مورد آخر تا مدّت ها ادامه داره و به پیش گویی تبدیل می شه...)

   مثلا همین الآن دارم فکر می کنم که خب، بی شک نفر بعدی نوبت بابابزرگمه. چون دیگه همه شون مردن فقط بابابزرگ من مونده. منم که جونم به بابابزرگم بسته س تو این دنیا. این فکر تا مرز جنون می کشونتم.
   الآن فکرم عوض شد... دارم به این فکر می کنم چی میشه اگه من زود تر از همه بمیرم و راحت  شم و نخوام دیگه مرگ هیچ بشر، حیوون ، گیاه و یا موجود زنده ای رو ببینم؟
   همین الآن یه سوال جدید واسه خودم طرح کردم. اگه می گفتن جقل دون بمیره و این بشر که مُرده زنده بمونه حاضر بودی؟ (جالبه بدونید که این سوال رو همیشه بعد از هر مرگی از خودم می پرسم.)
   الآن به این نتیجه رسیدم که چرا سر جون جقل دون بحث کنم با مغزم. می گه که:
"سر جون خودت. مثلا از اجل این آدمایی که می خوان بمیرن حساب می کنیم. هر روز که بخوان بیشتر زنده بمونن به جاش یه روز از زندگی تو کم می کنیم، حاضری؟ اگه هم دیگه روزی نداشتی برای اهدای بیشتر همه تون در یک روز با هم می میرین."
   بعد مثلا اگه تا الآن سه تا فوت باشه که من بخوام با این قانون جلوشون رو بگیرم، هر روز به اندازه ی چهار روز زندگی می کنم.  یک روز  برای خودم، سه روز هدیه به اون کسایی که می خواستم جلوی مرگشون رو بگیرم...
   نکته ی جالب تر اینه که به این سوال آخریه نسبت به اون سوالی که در مورد جقل دون برای خودم طرح می کنم راحت تر  می تونم آره بگم... در واقع می تونم به این آره بگم ولی به اون یکی نمی تونم آره بگم!

   یه قانون رو خیلی وقته کشف کردم. که خب در مواردی مثل الآن خیلی تو ذهنم تثبیت می شه. شما می دونستین از هر دوتا آدم زنده ای یکی شون محکوم به اینه که دنیا رو بدون اون یکی تجربه کنه؟ یکی شون مجبوره دنیایی رو بدون دیگری ببینه. (البته مگه این که دقیقا هر دو تا شون در یک لحظه بمیرن که از نظر احتمالاتی امکان وقوعش خیلی کمه...) این شاید بی رحمانه ترین قانونی باشه که تو زندگی م متوجه ش شدم و حالم هم ازش به هم می خوره. حتی گریه م می گیره وقتی بهش فکر می کنم. من دنیا رو بدون دشمن ترین دشمنانم هم نمی تونم ببینم. جرئتش رو هیچ جوره ندارم.

   من خیلی از مرگ می ترسم کیلگ. حتی هنوز به یه باور واقعی نرسیدم از زندگی پس از مرگ با این همه چرت و پرتی که به خوردمون دادن. من الآن واقعا می بینم که انگار مرگ ته همه چیزه. ولی خب. من از اینکه بخوام اون نفر دومی باشم بیشتر از مرگ می ترسم. بیشتر از مرگ خودم. هنوزم مثل شش سالگی هام دلم می خواد زود تر از همه بمیرم. من دیگه نمی خوام این دنیا رو بدون هیچ کدوم از کسایی که می شناسم ببینم. واقعا نمی خوام.

   خاطرات من از عمّه ی مامانم خیلی کم بود. من فقط دوران پیری ش رو دیدم. و افتاده و افتاده تر شدنش رو. آلزایمر گرفتنش رو. تخت نشین شدنش رو. زندگی ش رو که تبدیل به یک زندگی نباتی شد. زجری رو دیدم که بچه هاش می کشیدن وقتی اسم هیچ کدومشون رو یادش نمی اومد.  آه های بابابزرگم رو. دختر کوچیکش رو یادم می آد که به خاطر مامانش ازدواج نکرد و تا خود روزی که مامانش مُرد  تو خونه بالای سرش بود. من خیلی به این دخترش فکر  کردم. می دونی خیلی سخته که یه صبح مثل هر روز پاشی، مامانت رو بیدار کنی ولی دیگه بیدار نشه. حتی اگه از قبلش کلی هم آمادگی داشته باشی... بازم باورنکردنیه.
  
   عمّه با من مهربون بود. من شاید یکم بیشتر از عمّه های خودم دوستش داشتم. بینمون دیالوگ های زیادی  رد و بدل نمی شد... اصلا شاید حتی اسم من رو هم بلد نبود. درست یادم نیست... ولی  همیشه وقتی من رو می دید می گفت: " تو چطوری؟ سالمی؟ سلامتی؟" این شاید بهترین جمله ای باشه که با خوندنش می تونم صداش و لهجه ی قشنگ شیرین لُریش رو تو مغزم ریپیت کنم.  یه دیوار داشت تو پذیرایی خونه ش. یه گُل رونده روش رشد کرده بود. من همیشه عید ها محو این گُله و ماهی ها و سبزه هایی که خودش می ریخت و از همه ی سبزه های دنیا پر پشت تر می شدن بودم. فرض کن... یه دیوار بزرگ تو خونه ت داشته باشی که از گیاه سبز رنگ فرش شده.  چه قدر ماهی بازی می کردم تو خونه ش. همیشه هم جلوی اون  پشتی ای که رو به روی اون دیوار بود می نشستم تا بیشتر آزادی داشته باشم با سبزه ی روی دیوار ور برم. 

   یادمه اون زمانی که از فارسی وان سریال لولا پخش می شد عمّه با چه غش غشی از لولا برای ما تعریف می کرد و می خندید. چه قدر خنده هاش از ته دل بودن. خنده های یک پیرزن. خنده هاش رو هم می تونم به یاد بیارم. یکی از عید هایی که رفتیم خونه ش دیگه سبزه ی روی دیوار نبود. شاید من تنهای کسی بودم که سراغ اون سبزه رو گرفتم. گفتن خشکیده. فکر کنم تقریبا از همون سال ها بود که عمّه هم خشکیده شدنش رو شروع کرد، آلزایمر گرفت. تهشم دیگه به غیر از دختر کوچیکش هیچ کس رو نمی شناخت.  امروزم مُرد.
   من همیشه حالم از شبکه ی فارسی وان به هم می خورده. کلی برچسب می زدم به اینایی که فارسی وان نگاه می کردن حتی! ولی الآن خودم هم باورم نمی شه که اینقدر یهویی دلم می خواد دوباره سریال لولا پخش بشه و بشینم نگاهش کنم.

   من رو نبردن عزا داری. هر چه قدر اصرار کردم که باهاشون برم قبول نکردن. این دفعه آمادگی شرکت کردن توی عزاداری رو داشتم. دوست داشتم برم خداحافظی کنم. ولی نبردنم. اون موقع که اصلا نمی خواستم برم چهلم عموم با صد تا فحش و دعوا و ناز برداشتن کشان کشان بردنم. (مثه عروسا. :))) ) نمی فهمم شون اصلا این آدم بزرگا رو. الآن هم هیچ کس خونه نیست. بابام که نصفه ی شب می آد از سر کارش. ایزوفاگوسم بیرون داره فوتبال بازی می کنه. مادر هم که تا حداقل یک روز دیگه بر نمی گرده...فقط منم و فکر هایی که اگه بیشتر از این به نوشتنشون ادامه بدم یا خودم رو دیوونه می کنم یا شما ها رو.

آهنگ زیر. همین طوری اومد زیر دستم. به طرز عجیبی با مود الآنم هم خوانی داره.هاه. (رمز: نام نویسنده ی گردن شکسته ی همین بلاگ به حروف انگلیسی)

جالبیش اون جاست که این جناب اسفندیار خوش صدا به یاد استاد داریوش رفیعی این تصنیف رو دوباره خوانی کردن. ولی خب. من هر دو نسخه رو دارم و مطمئن باشید که این بازخوانی از خود تصنیف اصلی بیشتر به دل می شینه. شاگرد بالاتر از استاد بوده لابد. :{

+پ.ن: اگه بدونید چند بار اومدم این پست رو ادامه بدم ولی باز از پای کامپیوتر بلند شدم موکول شد به بعدا...

من واقعا مُرده پرستم؟

به نقل از صد و دهمین پست همین وبلاگ (اینجا) که بعد از چهل و نه دقیقه گشتن  (و بعد از کلی قطع امید و تیر آخر ترکش که سرچ دادن عبارت "بابام" توی گوگل بود!!!) بالاخره تونستم پیداش کنم:

" ...

چند روزیه که یکی از همکارای بابام حالش بد شده. اونم داره می میره. هر روز دارم فکر می کنم که می تونم از چی بگذرم که فقط حال یه نفری که نمی شناسم خوب شه و نمیره. تهش به این می رسم که همه چیز. جدا هر کاری حاضرم بکنم. فقط این که به مرگ منجر نشه. استرسی که می کشم موقعی که بابام با گوشی ش حرف می زنه خیلی احمقانه ست. من هیچی از طرف نمی دونم. ولی دارم واسش استرس می کشم. و این مزخرف ترین حال دنیاست.

..."


خب! الآن یک سال بعده. دقیقش می شه یک سال و پانزده روز بعد از روزی که من اون یادداشت رو نوشتم.

طرف یک ساعت پیش مُرد.


دقیقا زمانی که من داشتم قهقهه می زدم جلوی ماه عسل... دقیقا همون موقعی که داشتم فکر می کردم چه قدر گاهی زندگی شیرین می شه!

همون زمانی که یه مرد گنده ی امید نامی داشت تو ماه عسل مادرش رو ماچ و بوسه می کرد چون بعد از سی و اندی سال اوّلین باری بود که میدیدش. من و ایزوفاگوس در اون لحظه داشتیم  با هم رو این قضیه فکر می کردیم که :" فرض کن  این خانومی که اینقدر راحت دارن فیلم بوسیده شدنش رو پخش می کنن به احتمال  یه درصد مادر اون پسره نباشه و اشتباهی رخ داده باشه. هووووف.... :{"


بگذریم. در همون لحظات جنازه ی این یارو رو پیدا کردن. تو یه اتاقی تو بیمارستان، سرد و تنها، مرده بود.

به همون علتی که یک سال و پانزده روز پیش داشت می مرد. تعجب کردین؟ خودم که بیشتر از از ناراحتی متعجبم الآن.

مرگ در اثر اوردوز در مصرف دارو یا مواد یا هرچی.

اون سری تا مرز کما پیش رفت، ریه هاش آسپیره شدن، کلی تو بیمارستان بستری بود، ولی تهش زنده موند.

الآن مُرده!

یادم نمی ره چه قدر استرس داشتم واسه مرگ کسی که نمی شناختم. چه قدر بابام این ور اون کرد تا تونست یه بیمارستان ارزون خفن جور کنه براش. چه قدر سفارش این بشر رو به دوستاش کرد که مواظبش باشن...

دارم فکر می کنم انگار که مرگ بهش یک سال فرصت داد تا درست کنه خودش رو. ولی خب. درصد کثیری از ما آدما عموما در حال گند زدنیم به فرصت های تجدید شده مون. اینم یکی از همین موارد.

الآن اصلا به اندازه ی اون موقع استرس ندارم. مثل خیلی از موارد دیگه ی زندگیم خالی ام. یاد حرفای  آقای جونِوَر می افتم. استاد عزیز زیست پیشم. می گفت:

" دو حالت رو در نظر بگیرید:

در حالت اوّل به شما می گن که در یک ساعت آینده قراره یه شوک الکتریکی بهتون وارد کنن.

در حالت دوم بدون اینکه بهتون بگن یهو بهتون شوک الکتریکی رو وارد می کنن.

از نظر زیستی... با وجودی که در حالت اوّل شما خبر دارید چه بلایی قراره سرتون بیاد، ولی حالت دوم درد کمتری در بدنتون ایجاد می کنه.

حالت اوّل شما رو استرس-مرگ می کنه... انتظار هر لحظه ای تون برای اون شوک خاص... مثل این می مونه که هر لحظه از نظر روانی در حال تجربه ی اون شوک باشین. "


منم سال پیش داشتم استرس-مرگ می شدم. به خاطر بابام هم که شده دوست نداشتم همکارش بمیره. با هر زنگی که گوشیش می خورد طپش قلب می گرفتم حتی چون فکر می کردم می خوان خبر تموم کردنش رو بدن.

ولی یارو نمرد! زنده موند. تا امروز. که دوباره به همون علت بمیره. احمقانه س حتی...! نه؟


الآن دارم به این فکر می کنم که چرا اعصابم خورده. خب اصلا نمی شناختمش. خیلی دورادور. خوش قیافه بود. دارم با خودم فکر می کنم که حیف قیافه ش بابا! حیف چشمای سبزش که به خاطر مواد مخدر باید تا ابد بسته بمونن.

باباش ولش کرده بود و رفته بود اردبیل دنبال زن دومش. این یارو رو بابای من بزرگش کرد. ترکش داد از اعتیادش،  زن گرفت براش، کار جور کرد براش، حتی یه مدت طویلی مجانی خونه جور کرد براش....  چه قدر ما دعوا داشتیم تو خونه مون سر اینکه چرا بابام باید به یه غریبه اینقدر کمک کنه وقتی خودش این همه کار ریخته رو سرش.

همیشه جواب می داد:" دلم می سوزه براش! خیلی بی دست و پاس. خیلی احمقه. بابا هم که بالا سرش نیست. هیچ کسی رو نداره... گناه داره خب. نمی شه کمکش نکنم. اگه من کمکش نکنم نمی تونه زندگی کنه..."

اوّل از همه زنگ زدن خبر مرگش رو به ما دادن. سر افطار با صدای اذان.  قبل از بابای تنی ش ما فهمیدیم. هووووف. مخم داره سوت می کشه فقط. بابام بغض کرده دوباره. می گه: " پسره ی احمق آخر خودش رو به کشتن داد..."  خب حس می کنم می تونم درکش کنم. انگار که یه چیزی مثل من یا ایزوفاگوس رو از دست داده باشه دیگه...

می گن انسان عاقل از یه سوراخ دو بار گزیده نمی شه. ولی این یارو اونقدرا هم خوش شانس نبوده گویا. شایدم همونی که بابا می گه: "احمق بوده!"

بهش می گم:"چرا گریه می کنی بابا؟ خودش این کارو با خودش کرده به هر حال..."

میگه: "خیلی مظلوم بود. مردنش هم از احمق بودنش بود. از نفهمی ش..."

می دونی کیلگ، حس می کنم بابام این حس رو داره که بازم با توجه بیشتر می تونسته مانع این اتفاق بشه. حس می کنه اهمال کرده شاید.

به شخصه اگه من بودم حداقل سعی می کردم بعد از یه مدت طویل ترک کردن، یهو اونقدری نکشم که حالم بد شه و اوردوز کنم. اونم وقتی یه بار دقیقا عین همین بلا سرم اومده یه بار! اونم وقتی که یه زن و یه بچه دارم! :|  دردناک ترش چیه؟ اینکه طرف تو بیمارستان این کارو کرده. کارگر بیمارستان بوده، بعد که دیده حالش بد شده  از خجالتش رفته توی یه اتاقی و در رو بسته رو خودش. از خجالت اینکه بعدا یکی نیاد بهش بگه :" دوباره احمق بازی سال پیشت رو در آوردی؟".


دردناکه. چی بگم؟

به بچه ش چی می گن بعدا که بزرگ شد؟ به بچه ی یک ساله ش...

حداقل امیدوارم این یک سال رو زندگی کرده باشه طرف. این یک سالی که مرگ بهش فرصت داد... به خیلی ها همینم نمی ده. مثلا یکیش عموم.

یادداشتی برای یک مرده

عمو.

اگر الآن یک سال پیش بود، من چند شب پیش پستی می نوشتم با مضمون "همینم کم مونده که عموم هم بمیره تو این هیری ویری کنکور!!!" و جلویش به شوخی یک دو نقطه لبخند می گذاشتم.

من چه قدر احمق بودم. نمی دانستم با یک سری چیز ها واقعا نباید شوخی کرد. وای به حال روزی که زندگی هم شوخی اش بگیرد.

اگر الآن یک سال پیش بود، فردا صبح که از خواب بیدار می شدم، پدرم مثل هر روز ایزوفاگوس را می برد مدرسه...

ولی چندی پس از آن موبایل کوفتی مادرم با صدای نکره اش زنگ می خورد و من از لحن صدای مادر می فهمیدم که یک چیزی آن طوری که باید باشد نیست.

بعدش پدرم سراسیمه می آمد خانه، هوار هوار می کرد که داداشم رفت؛ داداشم رفت...

مادرم به او دلداری می داد ولی باز هم نمی توانست در آن میان زبان همیشه کنایه انگیزش را نگه دارد: "هی می خواستم بهت بگم برو پیش داداشت. می خواستم بگم خدایی نکرده یه بلایی سرش می آد. ولی تو رفتی شمال سراغ اون کارگر به درد نخورت..."

آخر می دانی من خوب یادم است. خیلی خوب...  این ها را دارم از عمق خاطراتی که مدت ها در قدح اندیشه ام تپانده ام تا فراموش شوند می کشم بیرون! روز قبلش پدرم رفته بود شمال تا یکی از کارگر هایش را از کلانتری آزاد کند. نمی دانم سر چه موضوع کوفتی ای بد بخت بیچاره را گرفته بودند و او واقعا کسی نداشت که کمکش کند. در آن روز من خیلی خوشحال بودم که پدری دارم که سعی می کند در حد خودش به بی نوایان کمک کند ولی از آن روز به بعد دیگر حتی جراتش را هم نداشتم بپرسم بالاخره بر سر کارگرش چه آمد. آزاد شد؟ آزاد نشد؟ رفت پیش دخترش که آن همه زنگ زد خانه ی ما عجز لابه کرد یا نرفت؟  از آن زمان به بعد، من از آن کارگر تا عمر دارم می ترسم. مثل سگ.

اگر الآن یک سال پیش بود، من فقط نگاهشان می کردم (همین طور که الآن هم می کنم) و نمی فهمیدم. آخر تو که اصلا چیزیت نبود. تازه برای تابستان کلی قرار مدار با من گذاشته بودی... فقط کمی حالت به هم خورده بود و رفته بودی بیمارستان. همین. خیلی ها بیمارستان می روند مگر نه؟

بعدش در عرض بیست دقیقه خانه خالی می شد. هنگام رفتن ، تنها حرفی که از گلوی گرفته ی خواب آلودم بیرون می آمد این بود: " اگه مرده بود به منم بگین!"

بعدش همه می رفتند و من می ماندم و دیوار ها.

من می ماندم  و ساعت.

من می ماندم و قیافه ی وحشت زده ام در آینه.

من می ماندم و فردایی که امتحان ترم شیمی داشتیم.

من می ماندم و خانه ای که دور سرم می چرخید.

من می ماندم تنها و با چرک زیر ناخن هایم کلییی ور می رفتم.

چند باری هم می آمدم رو ی این بلاگ. کلییییی فحش کش می کردم دکتر ها را. چیزی که الآن خودم هستم. :))

هر لحظه می خوابیدم و بیدار می شدم و فکر می کردم که خواب دیده ام.

من فقط در آن لحظه یک چیز می خواستم که صدا گیر باشد و تا نفس دارم تویش هوار بزنم.

یک چیزی مثل مامان بزرگم را می خواستم که باز هم به زور مرا بچپاند در بغلش.

من یکی از نا امن ترین روز های زندگیم را تجربه کردم.

اصلا نمی دانستم به کدام گوری باید پناه ببرم...

.

.

.

لعنتی.

ببخشید. دیگه نمی تونم بنویسم. من هنوز بعد از گذشت یک سال نمی تونم تصور کنم اون روز رو. حتی نوشتن هم نمی تونه آرومم کنه. سعی خودم رو کردم. ولی واقعا نمی تونم. الآن یک سال پیش نیست. ولی احساسات من به همون غلظته. من هنوزم فکر می کنم عموم نمرده. هنوزم با فکر کردن به اون روز می تونم حال خودم رو به همین شدت خراب کنم. آریتمی قلب بگیرم، حس خفگی پیدا کنم و دستام بلرزه ولی نه بتونم گریه کنم و نه بتونم حرف بزنم. لال تر از همیشه باشم...


شما بودین هم دیگه ادامه نمی دادین.

حتی اگه هدف تون در ابتدا نوشتن سوگوار نامه ای درخورد برای عموی به اصطلاح مرده تان می بود.

دلم واست تنگ می شه یکتا همراه سیاه و سفید

اینو قراره تو کمتر از از دو مین بنویسم و برم.

چون حدودا هفت ساعته پای کامپیوتر نشستم و الآن دیگه کله م قطع می شه اگه سر شام  نرسم!

صرفا خواستم یکم ابراز ناراحتی کنم!

چرا دروغ؟ یکم؟

نه بابا!

هوار تا!!!! خیلی خیلی.

داره گریه م می گیره در واقع.

فلشم پکید.

جلوی چشمای خودم.

اومدم چند تا فایل تد بریزم توش برای زبان .... که خیرات سرم نمره اضافه جمع کنم واسش!

بعد یهو  ارور داد! که چی؟

your device is write protected!!!!

و بعدش دیگه به هیچ صراط مستقیمی درست نشد که نشد.

نصف فایل ها رو ریخت و بعدش قفل کرد.

دیگه نه فرمت شد، نه خالی شد، نه پر شد.

صرفا یه ارور بی مفهوم.

و من حدودا چهار ساعت وقت گذاشتم که درستش کنم.

کلی مقاله ی کوفتی خوندم.

کلی روش ها و کد های احمقانه ی این و اون رو به صورت کاملا ریسک طوری رو پی سی م اجرا کردم.

ولی نشد که نشد.

می دونی چی اذیتم می کنه؟

من به غیر از این فلش تا حالا از هیچ فلش دیگه ای استفاده نکردم. :))

یکتا فلشم...

یادآور همه ی فایل های عمرم...

المپیاد... امتحان نهایی... کنکور... کد هام.... دی باگ هام.... فیلم هام.... استادام.... غفی.... سس خرسی... دریا .... دوستام... عکسای دسته جمعی م.... پروژه هام... سمینارا.... وبلاگا... سایت ها... قالب ها....

همه ی همه شون زمانی رو این فلش بودن. این فلش هفت ساله ی چهار مگابایتی(دوستان اشاره می کنن گیگ، من امّا می نالم از اعصاب خوردی...) که همیشه محدودیت حافظه ش منو دق می داد! همونی که درش گم شده سه ساله و یه در براش دزدیدم از سایت مدرسه. یه در سیاه که اصلا به بدنه ی سفیدش نمی اومد. :))

ولی خاص بود.

خیلی خاص بود.

یاد گم شدن جو می افتم تو پارسال. پاک کنم. اون پیدا شد... ولی یعنی می تونم امید داشته باشم اینم درست شه؟

از اون جایی که همیشه خودم کار بقیه رو راه می ندازم تو این زمینه می تونم اطمینان بدم که نه.

فرض کن کیلگ! این فلش دست اکثر آدمای خفنی که میشناسی چرخیده. مثل گوی زرین هری پاتر حافظه ی بدنی داره حتی. هعی.


خیلی زور داشت از توی کشوی کامپیوترم که پر بود از کلییییی فلش نوی تلمبار شده تو این همه سال، یکی رو به عنوان جایگزین انتخاب کنم. ده دقیقه ست بهشون زل زدم و دلم نمی آد دل بکنم از فلش قبلیم. ده دقیقه ست باهاشون ور می رم... به ترتیب قد مرتبشون می کنم... به ترتیب رنگ... به ترتیب مارک...  و احساس غریبگی می کنم باهاشون.

کلیییی  فلش  واقعا یعنی کلیییی. حداقل بالای پونزده تا. جایزه ها از مدرسه و سمینار های مادر و پدر و خاله و دوست  و کادوی تولد و فلان و بهمان. همه شون آک آک. و هیچ کدومشون به دلم نمی شینه. آخرش بینشون ده بیست سی چهل کردم و قرعه به نام یه شونزده گیگی مشکی قرمز گنده افتاد.

ازش خوشم نمی آد ولی دیگه مشکل حافظه م حل شد حداقل. دیگه کسی بهم نمی گه این فلش ت رو عوض کن جوزف. دیگه منت کشی هم لازم نیست از کسی بکنم به خاطر اینکه حجم فلشم کمه. دیگه هم کسی بهم گیر نمی ده چرا رنگ در فلشت با بدنه ش ست نیس! :((

شاید اگه من این همه خوب وسایلم رو نگه نمی داشتم،  الآن محکوم به تحمل این حس وحشت ناک نمی بودم. این حسی که انگار یه تیکه از وجودم رو گم کرده باشم.

شاید اگه هر دو سال یه فلش عوض می کردم، الآن اعصابم این طوری خط خطی نمی بود. آب روغم قاطی نمی شد به این شدت. می تونستم بخوابم امشب...

خیلی وقته از دو دیقه گذشته.

ولش کن.

حداقل یه نیمچه سوگ نامه ای برات نوشتم فلش جان.

+قول می دم اون روزی که شدم خفن ترین کامپیوتری ای که می شناسم، خودم درستت کنم. فلشک عزیز من. دلم تنگ می شه برات. خیلی. خیلی. خیلی...

ترنسند بدنه سفید در مشکی چهار گیگی من. :((


94 لعنتی تموم شو لطفا! التماست می کنم.

نمی دونم. بش چی میگین؟ تقدیر؟ انصاف؟

آقا من بش اعتقاد ندارم. حالم از همه چی به هم می خوره فقط. حتی از اینکه این جمله ی "حالم به هم می خوره" رو امسال اینقدر تکرار کردم.

یه عموی دیگه م هم داره می میره.

دقیقا مثل اون یکی. به نا متعارفی اون یکی. به سرعت و غیر قابل انتظار بودن اون یکی.

منتها من الآن آماده ترم.

همین الآن خبر رسید ریه هاش از کار افتادن. به ونتیلیتور وصلش کردن.

وبلاگ جان. خودت شاهد بودی که من چه قدر تلاش کردم از تو مرگ بکشم بیرون. از تو نیستی. از عدم. از نابودی. از این افسردگی مزخرف.

ولی ببین! مرگ لعنتی نمی خواد از تو من بکشه بیرون.

خدایا!

می شه بسه؟

می شه بزاری یه نیمچه ایمانی ته دلم بمونه؟

می شه اینقدر بهم ثابت نکنی از این افتضاح تر و گند تر هم می شه؟

چرا نمی خوای بفهمی من واقعا حالم خوب نیست؟ 


من به دعا اعتقاد ندارم. همیشه فکر می کردم خدا طبق علایق خودش شرایط ما رو رقم می زنه. چه دعا کنیم چه نکنیم. تا حالا هم به غیر از دوران ابتدایی م که تقلید می کردم از این و اون، برای هیچ موضوعی دعا نکردم.

ولی یه خواهش. به خاطر کسایی که دور و برم هستن و به دعا اعتقاد دارن...

می شه دعا کنین خوب شه؟

واقعا نامردیه دو تا از عمو هات به فاصله ی شیش ماهه از هم بمیرن. نامردی که واژه ی خوبی ه. این قضیه خیلی وقته نامردی رو رد کرده.

نامرد ترش اینه که حس کنی بعد از اینا شتره قراره بیاد سراغ بابات.

نامردترینش اینه که این یکی رو نمی تونن پنهان کنن از عزیز.

احتمالا بعدش هم عزیز می میره.

من امّا در این شرایط مزخرف، مضحکانه یاد فینال دیستینیشن می افتم.

انگار که قرعه ی مرگ به نام خانواده ی بابام اینا افتاده باشه. :)))

و باز هم مرگی که مرا امان نمی دهد...

زور داره جدا!

از کل هفته فقط دو شبش رو خونه نباشی...

به محض اینکه می رسی خونه، می دوی تو بالکن و جغل دون رو می بینی.

بعد صدا می زنی: کوچولو؟ کوچولو؟

 می بینی یکی از جوجه هات نیست.


-مامان جوجه کوچیکه ی من کو؟

-کیلگ، جوجه کوچیکه مرده.

-یعنی چی؟ آخرین روزی که داشتم می رفتم حالش از منم بهتر بود. کلی هم غذا می خورد... مگه داریم؟ مگه میشه؟ میشه تو دو روز بمیره؟!

-نه تو حواست نبود. حالش بد بود.

-پس چرا دیروز که ازت پرسیدم گفتی حالش خوبه؟

-خب حالا که دارم بهت می گم.

- مثل همیشه دروغ. دیگه ادعای راستی نکن جلوی من! باید بهم می گفتی دروغ گو!

-من دروغ نگفتم کیلگ، کتمان کردم!

- یه حرف دو حالت داره. یا راسته یا دروغ. کتمان کدوم خریه؟! حالا جسدش کو؟

-انداختیمش تو خیابون.

-یعنی حتی خاکش هم نکردین؟

[از ترسش که من دوباره داد و هوار راه نندازم ...]

-دادیمش به باغبون که خاکش کنه!

-حالم ازتون به هم می خوره. منو به زور انداختین بیرون از خونه معلوم نیست سر جوجه م چه بلایی آوردین.

-خجالت بکش به خاطر یه جوجه داری این کارا رو می کنی هیجده ساله؟ برو خدا رو شکر کن جوجه بزرگت نمرده...!


تو دلم می گم: اون حیوونکی از خیلی از شما ها آدم تر بود!!!!


+من صداش می کردم کوچولو. چون واقعا کوچولو بود. یه مرغ از نژاد مرغ های مینیاتوری که نهایت جثه شون در بلوغ می شه اندازه ی یه کبک! از زمانی که اومد من به جای لفظ "بچه م" که فقط شامل جغل دون می شد از لفظ "بچه هام" استفاده کردم. رنگ پر هاش سفید بود. دور چشم هاش هم به قدری نازک بود که  از زیر پوست، آبی متمایل به خاکستری دیده می شد. بی نهایت برنج دوست داشت. جیک جیک خیلی آرام بخشی داشت. وقتی دستت رو دور سرش می گرفتی خوابش می برد. دوباره دستت رو که بر میداشتی جیک جیک می کرد. تو آفتاب برای خودش لم می داد خیلی وقتا. پرهاش بوی چندان مطبوعی نمی داد. تو مشت من جا می شد. خیلی هم کله خر بود. اوّلاش با جغل دون دعوا می کردن. در واقع از هم دیگه می ترسیدن. برنج که می ریختم براشون، جغل دون با اون هیکل عظیمش می ترسید بیاد جلوی این بچه غذا بخوره. می دویید و  یه نوکش می زد و سریع  غذا رو بر می داشت می برد یه جای دیگه. این حیوونکی علی رغم این که نوک می خورد ولی بازم می رفت دنبال غذا. اصلا ترسو نبود. یه مدت که گذشت با هم دیگه دوست شدن. با هم غذا می خوردن، رقابت می کردن... شبا هم با هم می رفتن تو لونه شون. حتی بارها دیدم که رفته زیر بال و پر جغل دون عظیم که سردش نشه. خیلی مسالمت آمیز یکی شون شده بود مادر اون یکی!


+میدونی کیلگ... بدیش اینه که حتی نمی دونم کجا خاکش کردن! حتی نمی دونم واقعا به مرگ طبیعی مرده یا نه. حتی نمی دونم چرا مرده!!!! حتی نمی دونم بعد مرگش خوراک گربه ها شده یا نه. حتی نمی دونم از سرما گذاشتنش یخ بزنه این خود خواها یا نه. حتی نمی دونم از گرسنگی تلف شده یا نه.حتی نمی دونم از بالای بالکن پرت شده پایین یا نه. حتی نمی دونم یکی لگدش کرده یا نه. حتی نمی دونم واقعا مرده یا نه. حتی نمی دونم می شد اگه من باشم ببرمش پیش دامپزشک که خوب شه یا نه. من هیچی نمی دونم. فقط می دونم از جوجه ای که دو  روز قبل در صحت و سلامت کامل به سر می برده الآن برای من فقط یه واژه ی "مُرده" باقی مونده. مگه می شه؟ مگه داریم؟ لعنت به نژاد خودخواه بشریت. لعنت به زندگی. لعنت به مرگ.


+تاریخ مرگش می شه  شنبه شب همین هفته طبق گفته هایی که بهم رسوندن. یه سری گفته ای که واقعا باورشون نمی کنم... ای کاش حداقل راستش رو بهم می گفتن ببینم چه بلایی سرش اومده.


کوچولو؟

کجایی؟! :(((

این جا یک نفر دلش تنگی می کند...

هرکسی یه دردی

بابام چند روزی می شه که برگشته از مراسم عزاداری.

به صورت کاملا واضح و واضحا کاملی صداش می لرزه. موقع حرف زدن. یا مثلا انگار نمی تونه نفس بکشه صداش خش خش می کنه. مثل یه رادیوی قدیمی خراب. و این خیلی رو اعصابم رژه می ره! لعنتی!

خیلی عادی اونم انگار نه انگار اتفاقی افتاده با من برخورد می کنه.

وقتی زنگ می زنن بهش تسلیت بگن می ره تو اتاق در رو قفل می کنه تا مثلا من به کنکورم لطمه نخوره!

بعدشم تو اتاق زار می زنه.

منم که کَرَم!

به مامان بزرگم نگفتن عموم مرده.

گفتن با بابای من اومده اینجا تا دکترا خوبش کنن! هر روز زنگ می زنه حال عموی مرده م رو از بابام می گیره. و بابام خیلی عادی سر اون  رو هم مثل من شیره می ماله!


+جدا می خوام بعد کنکور یه جلسه بذارم توش فقط زار بزنم واسه عموم. عمویی که اصلا نفهمیدم یهو چه بلایی سرش اومد.

   خیلی ها احتمال می دن به محض اینکه مامان بزرگم بفهمه قلبش می گیره و می میره. چون پیره! جدا همینم کمه فقط. خدایا اگه می خوای گل به خودی بزنی به من، مثل همیشه اینم پیشنهاد بدی نیستا! دیگه این روزا طاقت هر اتفاق جلف و احمقانه ای رو دارم. چون باورش نمی کنم اصلا. مثل یه رویا. خیلی منتظرم یه نفر بیدارم کنه فقط.


   چند روزیه که یکی از همکارای بابام حالش بد شده. اونم داره می میره. هر روز دارم فکر می کنم که می تونم از چی بگذرم که فقط حال یه نفری که نمی شناسم خوب شه و نمیره. تهش به این می رسم که همه چیز. جدا هر کاری حاضرم بکنم. فقط این که به مرگ منجر نشه. استرسی که می کشم موقعی که بابام با گوشی ش حرف می زنه خیلی احمقانه ست. من هیچی از طرف نمی دونم. ولی دارم واسش استرس می کشم. و این مزخرف ترین حال دنیاست.


   همین امروز فهمیدم مادر آقای جونور هم سرطان داره. یا شاید داشته. و خب یادمه هر بار که میومد برای کلاس رفع اشکال می گفت: "از اینجا می خوام برم پیش مادرم!" ولی جدا اشکالامون رو تا جایی که وقتش اجازه می داد رفع می کرد. به این می گن معلم...!


#امروز آخرین روزی بود که قبل کنکور آقای جونور رو دیدم. و این یعنی از این به بعد تا کنکور فقط منم و اشکالاتم تنها تنها. همه ش رو خودم باید بفهمم. بی هیچ کمکی. و این خیلی بهم استرس می ده. خیــــــــــــلی. اونقدر که وقتی یه سوال نکته دار جدید می بیبنم مغزم قفل می کنه. چون می دونه اگه قفل کنه کسی دیگه نیست تا کمکش کنه و اونقدر به خودش تلقین می کنه که تهش واقعا نمی فهمه احمق من!


#کلا این مسئله ی آخرین کار تا کنکور این دم آخری شده واسم معضلی! هر کاری می کنم هی با خودم می گم:" نکنه آخریش باشه تا قبل کنکور؟!" بعد با یه سرعت خیلی  عجیبی مغزم تصمیم می گیره که دوباره اون کار رو انجام بدم تا مبادا آخریش باشه. "خود در گیری". بله. اسمش می شه :سندرم آخرین کار قبل از کنکور...


کلا  نتیجه می گیریم که همه دارن می میرن. زندگی چرا؟!


نامردی خدا تو دقیقه نود ما

می گن عموم داره می میره.

و هیچکس خونه ی ما نیست.

همه رفتن.

و به من می گن تحت هر شرایطی درس بخون!

راستش من خودم خیلی به این فکر می کردم که این بدبختایی که یهو یکی شون میمیره دم کنکور چه قدر گناه دارن!

همسایه بالایی مون باباش مُرد...

حالا انگار خودم دارم می شم یکی از اون بد بخت ها!

واقعا بی رحمی ه!

می فهمی خدایی که میگن اون بالایی؟!

خب می تونستی یه ماه صبر کنی من کنکورم رو بدم!

که حداقل برم برای آخرین بار ببینمش.

که قیافه ش یادم نره!

یا حداقل برم اشکی که بلد نیستم رو بریزم!



عموی من خوب بود. خیلی هم خوب. تا حالا نه مشکل قلبی داشت... نه هیچ بیماری خاصی.

یهو دو روز پیش گفتن که قلبش مشکل پیدا کرده.

و این روپوش سفید ها بین دو تا بیماری ( که از بس سرشون بحث شد حفظشون شدم) به نام آنوریسم قلبی و کوآرتاسیون آئورت مونده بودن. بعد از تحقیق فهمیدن که کوآرتاسیون یه بیماری مادر زادی ه و به این سن نمی خوره! پس آنوریسمه!تهش هم گفتن که آئورتش فقط 7% بازه و تحت هر گونه جا به جایی می تونه بلایی سرش بیاد. و از طرفی دیواره ی آئورتش هم خیلی نازک شده! این وسط دکتر به درد نخورش هم رفت مسافرت! و امروز صبح، دقیقا یک ماه و دو روز مونده به کنکور من، زنگ زدن که حالش به هم خورده. اینا تموم چیزایی ه که طی دو روز پیش ورق رو برگردوند!


یا حداقل به من اینا رو گفتن!

ولی نمی دونم اگه واقعا حالش به هم خورده چرا بابام این جوری می کرد. داداشم رفت.... داداشم رفت... داداشم رفت.


من تا حالا فامیل درجه یک از دست ندادم. و فکر هم نمی کردم واقعا مرگ واقعی باشه. همیشه هم درباره ی کسایی که یه نفرشون می مرد می گفتم: "این چرا این جوریه! اصلا انگار نه انگاره که یکیش مرده!!!" حس می کردم با مرگ یه نفر بقیه کلا از زندگی ساقط می شن!

ولی خب خودم الان خیلی راحت پای پی سی هستم و تایپ می کنم. حتی حس می کنم اعصابم یه ذره هم خورد نیست. چون به هر حال به من گفتن هنوز نمرده. و اگه هنوز نمرده خب به نظر من احتمالش خیلی زیاده که باز هم نمیره!


به مامانم می گم بالاخره مرده یا نمرده؟!

-گفتن حالش بد شده.

-خب نمرده ولی!

-آره نمرده.

-پس چرا بابام این جوری می کنه؟

-خب اگه پزشکا قطع امید کرده باشن!!!

- می تونه بازم نمیره!


واقعا حس می کنم خدا اینا رو از قصد می ندازه جلو پای من.

که بگه.... ببین سخت تر هم می شه.

باید همون وقتی که وقت داشتی دینی و ادبیات کوفتی ت رو جمع می کردی نمی ذاشتی واسه ماه آخر!


+عموم تئاتر کار کرده بود. رضا کیانیان به گفته ی خودش دوست صمیمی ش بود. یه بار جلوی ما بهش زنگ زد و گفت که کیلگ دوست داره بازیگر شه. قرار بود بعد کنکور...

یادمه بهش می گفتم:

"عمو احمد من فقط دوست دارم مشهور شم."

می گفت: " باید فکر کنی واقعا چی می خوای. مشهور شدن به چه دردی می خوره... حرف هات بچه گانه ست! بزرگ شو. باید ببینی چی واقعا تو زندگیت راضیت می کنه!"


#من حتی الان که می نویسم نمی دونم عموم زنده س، مرده س... به من الکی گفتن و گولم زدن یا گولم نزدن... اعصابم خورده از این که نمی تونم هیچ واکنشی نشون بدم. تقریبا می شه گفت از هر گونه حسی تهی ام! با خودم می گم:


مُرده؟! خب مُرده!


آن شب که تو در کنار مایی روزست...

 و آن روز که با تو می رود نوروز است...


می دانم... خودم خوب می دانم که خودخواهم. ولی ای کاش ...

نه نمی گویم. هیچ وقت شکست کسی را آرزو نمی کنم حتی اگر خودخواه باشم. حتی اگر به نفعم باشد.

فقط این که... جایت         است.


# واقعا برای نوجوانی 17 ساله مثل من مرگ غیر قابل باور است. آن قدر که انگار اصلا وجود نداشته باشد. ولی وقتی داد ها و فریاد های پسر همسایه که اتفاقا هم سن من بود را می شنیدم، انگار... انگار... هنوز هم حسش را ندارم. حس اینکه همسایه مان سکته کرد و پسرش در سال کنکورش یتیم شد. همسایه ای که روابط من با او صرفا در حد سلام های شش صبحی بود حالا خیلی ارزشمند جلوه می کند. حالا که نیست. حالا اهل ساختمان وجودش را حس می کنند. نبود وجودش را. وقتی به هدف زندگی فکر می کنم برایم بی معنا جلوه می کند.بیایی، بگذرانی، بروی. حال هرچند خیلی شیک و مجلسی بگذرانی. واقعا چرا؟! حتی اپسیلون هم نمی توانم به این فکر کنم که اگر ما طبقه ی چهارمی بودیم چه... اگر جای من و او عوض می شد چه... ترجیح می دهم قبل از این که گوشه گوشه های قلبم بمیرد، خودم بمیرم. از مرگ می ترسم. از آن یکی بیشتر. خیلی بیشتر... آن قدر که بخواهی یک تابع خطی را با یک تابع نمایی مقایسه کنی. هر چند ترسم در پشت پرده ای از "مرگ وجود ندارد" خود را پنهان می کند. واقعا و واقعا و باز هم واقعا پدیده ای به نام مرگ را درک نمی کنم.