پول خرج می کنم، چه پول خرج کردنی. مثل لُرد ها!
واقعا مثل بچه پولدار ها.
انصافا من بچه ی کم خرجی بودم برای پدر مادرم. در این حد که هیچ وقت تو این سال ها پول تو جیبی نداشتم و نیازی هم نداشتم.
یعنی این طوری بزرگ شدم که دلم به اون صورت چیزی نمی خواست. دقیقا شش ساله یا پنج ساله بودم، با بابام می رفتیم سوپر مارکت هر چه قدر اصرار می کرد بچه یک چیزی برای خودت بردار حاضر نمی شدم. ماشین کنترلی ای که از پنج سالگی دنبالش بودم رو بالاخره تو نه سالگی گفتم دوستش دارم.
کلا هم خیلی اهلی چیز هایی که داشتم می شدم پس خرید چیز میز جدید منتفی بود. ماشالا فامیل کم نمی گذارند یعنی من تو این همه سال یک کاپشن لازم نشده بخرم چون همیشه داشتم از قبل! یا مثلا وسایلشون ارث می رسه به من و مشکلی ندارم با استفاده کردنش. کیفم می ده حتی چون حس می کنم روح جریان داره داخل وسیله ی دست دوم. کیف و روپوش بابام. گوشی مادرم. کفش. دفتر قلم.
تفریحاتم هم عموما رایگان بود.
بقیه ی مایحتاج احتمالی هم با پولی که خودم در می آوردم اکی بود.
ولی این چند وقت،
نه تنها خودم داغونم، این ها رو هم دارم داغون می کنم.
دمشون گرم که وقتی هر روز هر روز می رم با پر رویی می گم بازم پول می خوام، هیچ حرفی نمی زنند واسه چی.
یعنی فکر می کنم که می دونند یه چیزاییی شده و منتظرند خودم برم اعتراف کنم که چرا این شکلی شدم.
یا شاید هم گرخیدند و ترجیح می دند فقط این جنبه ش رو ببینند و به فکر اتفاق های احتمالی دیگه نباشند.
یا شاید هم می دونند و داریم برای هم نقش بازی می کنیم حرمت ها شکسته نشه.
نمی دونم کدومشه ولی حتی بهم می گند خودت بردار دیگه. کشو. فلان جا.
آدمیزاد شرمنده می شه.
اصلا حساب تراول هایی که این هفته برداشتم از دست خودم هم خارجه.
اینم یکی دیگه از خط قرمز هایی بود که شیکوندم.
امروز خیلی اتفاقی یک رفیق پیدا کردم. شماره ش هم گرفتم. دم ظلی گرم. تو اینفیمم ترین نقطه ی نمودار کنارم بود و اینقدر حرف زد که یادم بره تو نقطه ی اینفیمم هستیم.
به نظرم هر کیلگی مثل من یکی مثل ظلی باید صبح تا شب پیش گوشش باشه. خصوصا تو نقطه اینفیمم هاش. که فقط یه ریز حرف بزنه و گوش بدی و اقلا یکی دیگه مختو بخوره به جای اینکه خودت با فکرات به فاکش بدی.
از منظر خوب می گم ها. من واقعا معتاد آدم هایی هستم که مخم رو تلیت کنند. اصلا خسته نمی شم موقع گوش دادن. لذت می برم وقتی کسی پر حرفی می کنه. چه قدرم خوب حرف می زد لامصب.
خودش به خودش می گفت وراج. برای من این طوری نبود ولی.
مرسی ظلی. خیلی ماه بودی. ماچ.
لوله شده بودم تو خودم و مبل مخصوصم تو کتابفروشی. هر کی هم رد می شد یه نگاهی از سر ترحم می نداخت. یعنی صرفا رفتم نشستم اونجا که بیش از این کار خل گرانه ی دیگه ای نکنم. بین یه بغل کتابی که از ترس کنارم ردیف کرده بودم و از هر کدوم یک فصل می خوندم پرت می کردم اونور، این شعرو دیدم.
مال شاعری که یادم نبود اسمش رو یادداشت کنم و اینجا بزنم.
وصف حال منه.
وصف حال خیلی هاست مطمئنا.
می نویسم، تا نمک نشناس نباشم.
این روز ها واقعا همه دستشون تا ته زدن تو عسل و فرو کردن به حلقوم من. خانواده ام. دوستام. فامیل. کیه که قدر بدونه.
کسی هست، کسانی هستند
که چاله هایت را پر می کنند
کسی هست، کسانی هستند
که از عشق تیربارانت می کنند
کسی هست، کسانی هستند
که نام اصلی ات را صدا می کنند
تو اما این چیز ها را نمی فهمی
روزی سه بار می نشینی
و بال های قیچی شده ات را... درد می کشی!
پ.ن. اون آهنگ منصور... "عاشقتم، عاشق اون من و تویی که یادمه"
اینو امروز بالغ بر سی بار گوش دادم و از مسیر های طولانی رفتم همه جا تا بیشتر بخونه و حتی تو ماشین خوابیدم که بشنومش با وجودی که می تونستم دو قدم بیام خونه دانلودش کنم.
آره بابا گریه هم کردم کی به کیه حالم خوب نیس واقعا حداقل بیا حال گندمونو قبول کنیم چه اشکال داره
و مثلا تو اون تیکه ی چورزش، خودم رو تصور می کردم که توی پارتیم و دارم می رقصم و می پرم بالا پایین تا سر حد مرگ و هیچی مهم نیست و فلان. کاش واقعا الآن یه پارتی بود من واقعا پارتی لازمم.
آدمیزاد گاهی خودش هم توجیح کارهاش رو نمی فهمه.
و به نظرم خیلی وابسته به آهنگ نیست. وابسته به احساسه. شاید اگه ساسی مانکن شیش و هشتی هم بود همین کارو باهاش می کردم. تنها شانسی که این آهنگ داشت این بود که موقعی که در حال تلاشی و واپاشی احساسی بودم، از بلند گو پخش شد. اهنگه نیست که خاطره انگیزه. احساس من بود که خاطره انگیزش کرد و دیگه یادم نمی ره.........
که عاشق اون منو و تویی که یادمه و فلان و اینا. که روزای خوب بر نمی گرده و بهمان. که تموم دلخوشیم شده گاهی تماشا توی خواب و بیسار. که دنیای من تاریک و سرده. و ازین فازا. که آخر قصه همیشه، یکی می مونه با غماش.
می دونی مشکل از کجا شروع شد؟
از اونجایی که به خودم اجازه دادم هر وقت حس می کنم حالم خرابه،
واسه خوب شدن حالم کاری که حس می کنم جوابه رو بکنم بدون در نظر گرفتن خط قرمز های زمانی که حالم سرجاشه.
در واقع من با این قولی که به خودم دادم، سند جنونم رو امضا کردم.
این تصمیمم هیچ وقت درست نبود.
چون نه حال من حال خوب بشویی بود،
نه کارایی که حالمو جا می آوردند کار درست درمونی بودن.
نتیجه ش می شه الآن.
نمی دونم حس کردم اگه بیام اینجا بگم عاره پسر. یس. " بچه ها منو نیگا کنید حالم اینقدر خراب بود که بدون اینکه زیاد فنش باشم، همچین کاری کردم" شاید حالم خوب شه.
ولی می بینی؟ حتی اینم حالمو خوب نکرد.
باورم نمی شه. گاهی فقط تنها چیزی که ته دلته یه سیاهچاله است از حسرت. حسرتی که می بلعدت. حسرتی که به خودت می گی اگر برمی گشتم عقب فلان کار را می کردم اینجوری نمی شد.
پشیمونم بچه ها. خیلی پشیمونم.
حسش می کنم. اون اسید رو که از ذره ذره ی وجودم رد می شه رو حس می کنم.و تا آخر عمرم باید توش حل بشم.
حسرت به دل نشید ایشالا هیچ وخ. خیلی حس گند و مزخرفیه.
کاش صادق هدایت بیاد مال منم با مال خودش ببره بندازه جلو سگ.
از اون ذوقا که سکه رو می ندازی بالا و فرود اومده پشت دستت و هنوز نمی دونی شیره یا خط، ولی فهمیدی دلت دقیقا کدومو می خواد!
به طرز غریبی دارم شانس می آرم چند وقته. به طرز غریبی. و ته دلم.. قلقلک داده می شود.
عرضم به حضور انور مادمازلان و جنتلمنان،
زندگی زییییییییییباست!
زندگی واقعا زیباست.
حس می کنم باید روزهایی که از خوشحالی تو هوام رو هم بنویسم بی انصافی نشه.
زندگی،
واقعا،
زیباست.
و ارزششو داره.
خوش حالم که شانس احساس کردنش رو دارم.
جزو معدود دفعاتیه که حس می کنم اشکال نداره جاودانه نیستیم و هیشکی ما رو به یاد نخواهد آورد،
همین دو سه صباح خیلی کوتاه و ناچیز... قشنگه و ارزش تجربه کردن داره.
هجده های هشت نود و هشت را دوست دارم.
چون پر از خنده اند. خنده های دل درد آور و اشک در آور.
و دوستی.
و نشاط.
و حس خوب تکامل.
وای چه دنیای کوچیکیه! :))))
یعنی هرچی بنویسیم باز اتفاقاتی می افتند که ثابت بشه بازم کوچک تر از اونه.
می دانی مشکلم چیست؟
که هر ده قرن یک بار به افراد مخصوصی ابراز احساسات کردنم می گیرد و جریت بیانش را پیدا می کنم،
و چه در چنته دارم بگویم؟
همان "دوستت دارم"ی که هزار ماشاالله اینقدر چپ و راست روزی ده وعده نثار هم می کنید، از دهان افتاده و مثل ماکارانی پر روغن و چرب، بدجور ماسیده است.
می بینید؟ شما با "دوستت دارم" هاتان، فقط واژه ها را افول ندادید.
شما مرا هم بی واژه کردید.
آن ها نخواهند فهمید. آن ها هرگز نخواهند فهمید... که این واژه های لامصب،"دوستت دارم" های من بود. نه دوستت دارم های توی کوچه و خیابان.
و این وسط دوستت دارم گوسفند بسملی بود که خونش روی دست و پای من ریخت، بدون آنکه بلد باشم حتی چگونه کارد را دستم بگیرم.
دوستت دارم.
خب به سلامتی اولین موی سپید ایزوفاگوس هم پیدا شد و با فاصله ی نه چندان زیادی از هم پیر شدیم.
بش می گم ببر با چسب نواری بچسبون پشت درب اتاقت.
خدا رو شکر من هنوز جوون ترین این خانه ام.
یه چند تا چیز دیگه هم بنویسم؟ خبردانم رم کرده.
به دوست سربازم سخت نمی گذره و بهم اسمس داد الآن و خیلی شاد شدم
نمره ی امتحانم در حد خودش ماکس شده :)))) (هیجده تامام)
اون آهنگ روسیه هم که پیدا شد و فغان
و یک خبر دانشگاهی خوشی گرفتم امروز که تا یک سال و نیم آتی می تونید مطمین باشید علت تعداد بسیار زیادی از افسردگی های عود کننده ام دود شد رفت هوا! هر روزی داغون بودم، امروزم رو یادم بیارید. یادم بیارید خوش شانسی م رو. یادم بیارید که قرار بود مدت ها افسرده ش باشم ولی شانس آوردم.
پاییزه و پاییزه
فصل خنده های هیستریک
فصل هودی
شادی
فصل مرگ زیر پتو
رو برگ زرد بیا برو
فصل تبلت تو دست با لباس آستین دار درس خوندن!
فصل ماچ کردن پر های ژ
من فعلا مستم و نترسم ازچوب شهشهانش
هاهاهاهای
کلاه جک اسپارو گذاشته بودم رو سرم امروز!
اینم بگم دیگه می رم
(یعنی خوبه واقعا من محدودیت اینترنت دارم! آهای شمایی که گردنت درازه همیشه اینترنت داری، واقعا نمی دونم اگر جای تو بودم زندگی ام چه شکلی می شد!)
آقا استادم می گفت چهارشنبه این هفته (دیروز)،
روزیه که باید با یک دست بزنیم تو فرق سرمون چون امام عسکری مرده،
با یک دست بشکن بزنیم چون امام زمان به دنیا می آد!
و هم زمان با یک دستش می زد تو سرش با یک دستش بشکن می زد این قدر خواستنی شده بود که فغان من ذوب شده بودم اونجا!
حتی من اینم یادمه بچا... بچه که بودم هیچ وقت نمی فهمیدم که چه طور ممکنه امام عسکری قبل از به دنیا آمدن بچه ش مرده!
منطقم درکش نمی کرد.
بعد به دوستام می گفتم اون ها می گفتند واهاااااای راست می گی تو چه قدر خفنی ما این همه مدت نفهمیده بودیم!
اصلا شاهکار. بچگی های من، خود شاهکار بود. بایست می بردند موزه لوور!
خوبیش اینه که مرض غش بین همه ی استاژرا فارغ از هر دسته بندی ای مشترکه!
این حقیقت کمکم می کنه عصر ها با خیال بسیار راحت تری غش کنم.
اینقدر خوشحال می شم همه می گند ما عصرا می ریم غش. که نگو.
یک دوست دارم،
عکس گذاشته بود اینستاگرام،
یک کامنت گذاشتم چند تا شوخی کردیم،
و امروز بعد سه و اندی سال درجا باهاش تماس گرفتم،
وای خیلی حال داد. می گفت من خیلی نمی تونم جواب بدم خانواده نشسته و من هم اذیتش کردم. اصلا روانم شاد شد. تهش گفت چرا فحش می تونم بدم...
مکالمه مان شبیه مکالمه ی بابام با دوستاش بود.
یعنی آقا بابام این مدلی هست که مثال ساعت یک نصفه شب نشستیم داریم شام می خوریم (دیر شام می خوریم کلا) و مثلا غذا عدس پلو داریم. بعد یهو یاد این می افته که وقتی ابتدایی بودند با محمد فلانی دم مدرسه فلان روز یک پرس عدس پلوی نذری گرفته بودن خورده بودند و خیلی خوشمزه بوده. بعد همان جا در جا شماره ی محمد فلانی را پیدا می کنه بعد هزار قرن، ساعت یک نصفه شب زنگ می زنه اینقدر تو همان تاریکی شب با محمد فلانی شوخی لفظی می کنند و مرور خاطره می رند که دل و روده شان می خواهد بیاد تو دهنشون و اشک از چشم هاشان جاری می شه. با دوست ابتدایی همچین وضعی! این حجم از صمیمیت با کسی که مثلا بیست سال هست صحبت نکردید.
مادرم همیشه می گه از این حجم رفاقت بازی بابام تنفر داره.
ولی من دیوانه اش هستم. دیوانه ی روابطش هستم بدین شکل.
خیلی دوست داشتم به این مرحله برسم.
مرامی و لوتی گرانه. عشقی. دلی.
حس می کنم رسیدم بهش.
امروز اولین بارم بود. یعنی قشنگ بود. در آنِ لحظه قشنگ بود چون ساده بود. که بدون قانون... خیلی یکهویی صداش را شنیدم. و ساده صحبت کردیم.
مطمینم. ژن رفیق بازی ام به پدرم رفته.
یکم فقط هم سن و سال هام باید بزرگ تر بشند. باور کن. هنوز درکشان از رفاقت و اینا چیزی نیست که من تو ذهنم هست. و منم باید خیلی بگردم. کافی نیست. خوب نگشتم. خیلی بیشتر.خیلی. آدم های خیلی خیلی زیادی برای تجربه وجود دارند و دوستی با هر کدامشان می تونه یه اقیانوس هزار بُعدی باشه!
همین الآنش هم کم دوست و رفیق پیدا نکردم داخل بیمارستان هامان. ولی یکم فاصله ی سنی رو باید سعی کنم درستش کنم. و خیلی خجالت می کشم. اینم یه مرگیه که درستش می کنم کم کم.
به همین سوی چراغ،
من تا وقتی ابتدایی بودم و می شنیدم تسخیر لانه ی جاسوسی امریکا،
تصورم این بود که آمریکا یک باز گنده ی سیاه شکاری نژاد آمریکایی داشته که باهاش از ایران جاسوسی می کرده و این باز بین دو کشور می آمده می رفته خبرچینی می کرده.
اوج تخیلم انجا بود که فکر می کردم در روز کذایی یک سری جوان غیور و شجاع رفتند لانه ی اون باز را داخل ایران روی یک درخت خیلی بلند تو قله ی دماوند پیدا کردند و پرنده را کشتند و لانه اش خراب شد و دیگه آمریکا نتوانست از ما جاسوسی بکنه.
و همیشه این شکلی بودم که... شعت. چه بی انصاف هایی بودند. هر چی هم بود، اون باز گناه داشته که کشتنش! که اصلا چند نفر به یک نفر؟ این همه آدم ریختند سر یک باز؟
این داستان که از نظرم بدیهی بود به قدری با واقعیت های موجود دور و برم و اخبار و همه چی هم خوانی داشت که هیچ وقت هیشکی نفهمید من از لانه ی جاسوسی آمریکا صحبت می کنم بدون اینکه بدونم هیچ باز شکاری آمریکایی خبرچینی این وسط وجود نداشته.
خب کاملا رواست برند بمیرند با این نام گذاری هاشان. لانه؟
پ.ن. نمی دونم چرا. ولی هیچ وقت به هیچ پرنده ای غیر از باز فکر نکردم برای این جریان. همیشه باز بود. همیشه.
فعلا که من حس می کنم تو این رشته خیلی هم گه خاصی می شم، :)))))
و هر کی از جلوم رد می شه رو این شکلی دسته بندی می کنم:
۱) تو رو نجاتت می دم چون ارزشش رو داری!
۲) تو یکی رو! دقیقا دست و پا زدن و جون دادنت رو نگاه می کنم و لذت می برم از اینکه قرار زیر دستام بمیری. زندگی رو از تو دریغ می کنم چون روح پست، بی ارزش و حقیری داری و لیاقتت نیست بیشتر از این زنده بمونی! (با لحنی که هری گویی که مالفوی یک تکه لجن نفرت انگیز باشه بهش می گفت هی ایز وایلد اند کروعال اند یو عار پثتیک!)
جدای از افکار سادیستیکی که از واژه واژه ش شره می کنه و این حقیقت که روح حقیر و کوچک بنده از کوچک ترین فرصت برای انتقام فرو گذار نمی کنه، نکته ی ریزش اینه که درصد کمی از آدمای این رشته به طور واقعا واقعی با جان آدمیزاد در ارتباط اند. که مثلا اگر افتخار ندند طرف دخلش می آد.
من اون قدر بلند پرواز و خلم که تا اونجاشو رفتم.
مهم نیست. این دزاژ از عقده ای بودن حال خودم را خوب می کنه. سرحال می آره منو.
واقعا یک سری ها یک سری رفتار ها یک سری خودخواهی ها که به چشمم می آید با خودم اینجوری ام که:"ای بابا! این که هنوز زنده ست."
"چرا این لامصب هنوز زنده است؟!!!"
"به چه حقی... هنوز...! داره نفس می کشه؟"
زشته. ولی دروغ نمی گم. من حرصشو دارم. خیلی بیشتر از اینکه حرص نجات دادن رو داشته باشم، حرص رها کردن رو دارم. حس کشتن رو ندارم. داشتم قبلا. شکر ایزد منان الآن فعلا این یک مورد را ندارم. ولی حرص اینکه نیاز به کمک داشته باشند و ازشون دریغ کنی... هاه. اینو خیلی دارم. دوست دارم از دست مضیقه باشم. دوست دارم خیلی از دست مضیقه باشم. که اتفاقا از دستم بر بیاد ولی انجام ندهم.
دوست دارم به چشم هاشان زل بزنم و ببینم چه حسی داره وقتی در موضع ضعف هستند یک بیخیال تمام عیار به چشم هاشان نگاه کنه.
واسه اونایی که خودخواه اند و به غیر از نوک دماغشون هیچ جا را نمی بینند.. که فقط بودن خودشان مهمه. که فقط زندگی خودشان رو می بینند.
تازه همیشه از نوع شکنجه دادن جین توی توآلایت خوشم می اومد. آخ جیگرم حال می اومد.
ما اینیم دیگه. چاکرخواه شما.
تارتاروس.
خاک عالم.
الآن فقط منم معذب می شم وقتی تبلیغ آلیس رو می بینم و می خوام کل دنیا رو جمع کنم بیان از اینم سوتی بگیرن همون طور که ازم می گرفتن؟
شما تمام این مدت دیده بودید و به من نگفته بودید؟
- کدومو بدم؟
- هممممممّمّمّه شو بدید.
ده باری هم تکرار می کنه.
به خدا این قدر ذهن من فابریک و همه چی تمام بود، خاک بر سر این دوستای بی شعورم کنند،
دیگه تحت آموزش های اینا به تبلیغ تلویزیونی دوغ آلیس هم نمی تونم ببینم. چه وضعشه.
+ همممممه شو بده!
نسبت به محمد جواد آذری جهرمی فقط یک احساس دارم. تهوع.
از همان تهوع هایی که به بچه مثبت خود شیرین کلاس داریم.
مجبورم به معجزه و نیروهای ماورایی اعتقاد داشته باشم.
یک سری اتفاقاتی که می افته با منطق توجیه پذیر نیست.
من یک آهنگ روسی رو شاید سه هفته ست که گم کردم و هیچ نشانه ای ازش نداشتم جز اینکه ریتمش رو می توانستم به سوت در بیارم. نه اسمی نه نامی نه نشانی...
همان زمان سرچ کردم ولی هیچ واژه ای بلد نبودم ازش و نهایتا به سنگ خوردم و سعی کردم بهش فکر نکنم که اعصابم صاف نشه.
امروز بین کلاس هام.. یک ساعت اومدم خونه.
بک گراند اکسپلوررم همین طوری یک صفحه از این سایت های معرفی آهنگ هست و هیچ وقت نمی بندمش. آقا همین طوری وسط خستگی ها یک دقیقه قبل اینکه پتو بکشم روی سرم، آخرین آهنگی که معرفی کرده بودند رو گذاشتم دانلود. بدون اینکه معرفی را بخونم حتی. همین طوری. بی هیچ هدفی. صرفا برای اینکه ماهیچه ی دستم رو حرکت داده باشم.
بعد که بازش کردم آهنگی بود که سه هفته دنبالش گشتم و هیچ وقت دیگه فکر نمی کردم تا آخر عمرم بتونم پیداش کنم.
نکته اش اینه که این کار برای من روتین نیست، آخرین بار... بالای شش ماه پیش همین طور شانسی آهنگ دانلود کرده بودم.
و خودم هم ابدا موجود آهنگ باز و آهنگ دانلود کننده ای نیستم.
برای همینه که احتمالات قشنگ و باحاله. چون بهش می گیم صفر ولی صفر نیست و وقتی اتفاق می افته... آدمیزاد... به وجد می آد!
چرا به لونا لاوگود ایمان نمی آریم؟