گرفتار شدم.
می نویسم که فراموش نکنم،
در این زندگی لحظه هایی وجود داشت
که ته دلم گرم بود از بابا داشتن.
چون اون باباست،
و بلده چُنان هنرمندانه
ضعف های شخصیتی تو رو به ژنتیک خودش و اینکه "منم جوون بودم همین بودم" ربط بده و قهقهه بزنه و بحث رو عوض کنه،
طوری که آب از آب تو دلت تکون نخوره.
ممنونم پدرم.
ممنونم که منِ ضعیف را می بینی ولی مثل شیر هایی که توی اکولوژی خوانده بودیم، خودت را با آن حجم یال و کوپالت زمین می زنی و در حد من پایین می آوری و کوچک می کنی که اعتماد به نفس شکار بگیرم.
که جرئت کنم داخل این دنیا نفس بکشم.
که حس کنم، من هم می توانم سهم زندگی داشته باشم.
که از خودم نترسم.
به جایش در دستم چراغ بگیرم... ببرم توی تاریک ترین نقطه های وجودم، و با خودم فکر کنم "بابا گفته بود، اینجا این شکلی ست."
و کبریت بکشم.
آخ. باز احساساتی شدم گریه م گرفت. ای بابا. :))))
الآن اگه بیدار بود، پشت همین جمله ام بر می گشت می گفت:"کیلگ ما خانوادگی آدم های احساساتی ای هستیم. من هم جوون بودم مثل الآن تو بودم."
گنجشکی دیدم، پروانه ی مونارک می خورد!!
بر وزن،
بره ای را دیدم، بابادک می خورد!
و پروانه فرار کرد. آش و لاش شد. ولی فرار کرد.
دلم ریش شدا. تا به حال یک گنجشک رو اینقدر تباه و خبیث ندیده بودم. همچین این توکش رو فرو کرده بود به جان پروانه و اون هم بال بال بال می زد، که می خواستی با لقد دو تا بزنی زیر گنجشکه.
بنده در کار طبیعت دخالت نکردم، علی رغم میل باطنی م.
ولی منطقی در نظر بگیری کل این علم پزشکی در کار طبیعت دخالت کردنه. چ م دانم والا!