داشتم با خودم فکر می کردم...
لابد بزرگ شدنم همین شکلیه دیگه،
اینکه از یه زمانی به بعد یهو به خودت می آی می بینی دیگه مثل قدیما قوطی های فلزی سرد نوشابه رو نمی چسبونی به دهنت و هورتش نمی کشی،
انگار که دیگه یهویی حال نده. یهویی فازش نباشه. بومب پریده باشه. مثل فیوز.
و هیچ ایده ای نداری که چی شد که اینجوری شدی،
ولی صرفا به انداختن یه نی تو قوطی نوشابه اکتفا می کنی.
فکر کنم زندگی باید خیلی آدمو خسته کنه... سریع. درجا. یادم نمی آد چی شد که از یه نقطه ی زمانی به بعد، دیگه نوشابه هامو هورت نکشیدم. همینش گنده... که یادم نمی آد از کی...!
شما نمی دونید من از چهار پنج سالگی چه ذوق عجیبی داشتم واسه هورت کشیدن بطری نوشابه... چه حسی داشتم نسبت به اینایی که نوشابه هورت می کشن و نی هاشون تو فست فود فروشی دست نخورده می مونه. چقد فکر می کردم خفنن. ذوقی که داشتم واس خاطر اینکه بچسبونمش به لب و لوچه م و گاها حتّی از رو ناشی گری زبونم رو با فلز دورش ببُرم و تا آخر غذا مزه ی خون تو دهنم باشه...
مگه من چند سالمه لامصب؟ چرا باید همچین احساسی کنم یهو؟ یه نوشابه هم نمی تونم بی دغدغه بخورم و واسه یه لحظه... شده واسه یه لحظه.. دنیا به کفشم باشه. نشد؟
نوشابع نخور بچه دندونات خراب میشه
بحث بزرگ شدن نیست موضوع اینکه هر دهه از زندگی تغییر می کنی حالا یا جهت مثبت تغییر می کنی یا جهت منفی چون انسان کلا ثابت نمی مونه همون طوری که دنیا ثابت نمی مونه اینو باید از بچگی به همه بگن تا انتظار ثابت موندن از همه چی نداشته باشن:)