Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

روزگار غریبی ست نازنین

استفن هاوکینگ هم مرد.

الآن هم زمان چهار پنش تا خاطره ی پر رنگ تو ذهنم وول می خورن. دلم می خواد بنویسم، که نمی نویسم.

آدم غمش می گیره خب.

جالبه اوّلین خبری که دیدم رو عاشور آپ کرده بود... زیرشو خوندم دیدم نوشته تا ۲۰۱۸. این شکلی بودم عه این بشر چقد خنگه نمی دونه استفن هاوکینگ هنوز زنده س!


 خوبه ک  ادی ریمن (همونی که نقشش رو تو فیلم بازی کرد و الآنم نقش اوّل جانوران شگفت انگیزه) زنده س هنوز. خیلی ها استفن هاوکینگ رو با همون فیلم شناختن. 


یه بار با یکی داشتم در مورد هاوکینگ حرف می زدم، بهم گفت تو یکی از مصاحبه هاش، از هاوکینگ پرسیدن اگه یه زندگی دوباره می داشتی، چه رشته ای رو به جای نجوم انتخاب می کردی؟ 

جواب داده که من تو این زندگیم رفتم دنبال بزرگ ترین های جهان، ماکرو ها... رفتم دنبال ستاره ها... پس تو اون یکی زندگیم... می رفتم دنبال کوچک ترین های جهان... میکرو ها... می رفتم سراغ علم ژنتیک و باور کنید بیشتر از اینی که از تو ستاره ها و کیهان کشیدم بیرون، اونور از تو سلول ها می کشیدم بیرون.

و این مکالمه یه جرقه ای بود که خودم با خودم فکر کنم...  به جای هاوکینگ من می رم ژنتیک می خونم. حالا تا ببینیم تهش چی می شه. ولی تو سرمه. تو این کتاب زیست چندش دبیرستانم دو سه تا فصلو بیشتر نمی فهمیدم. یکیش همین ژنتیک بود که همه دماغشونو می گرفتن سمتش می گفتن پیف پیف بو می ده! سر همین یکی از استادام به من یه شرط رو باخت و هیچ وقتم بهم نداد و دبه کرد.


شرطش چی بود؟ مثلا من درصد زیستم اون موقع با پاره کردن خودم، روی بیست تا سی متغیر بود اون زمان...  بعد جو رقابت هم وحشت ناک بود تو مدرسه مون! وحشت ناک پشم ریزون. یهو نمی دونم استاده یه مسئله ی ژنتیک پا تخته نوشت و گفت، اینو هیچ کدومتون نمی تونید حل کنید، اگه کسی حل کنه نابغه ست و فلان و من شام مهمونش می کنم و کنکور دو رقمی میاره و ازین جور مزخرفات. بعد این بچه هامون همه جو گیر شدن سر ها در گریبان واسه حل اون مسئله ی ژنتیک. کلاس سکوت مزخرف وحشت ناک، همه با دماغ رو برگه ها!

من قبل از اینکه سوال رو کامل بنویسه حلّش کرده بودم. :))) با توجّه به حرفایی که قبلش می زد و مبحثی که روش بودیم، دستشو خونده بودم و می دونستم کجاشو می خواد بپیچونه. خلاصه معلّم رو صدا زدم گفتم بیا ببین حلّش کردم. به اون سرعت که یکّه خورده بود...

 اینقدر مطمئن بود غلطه راه حلّم که هنوز روند راه رفتنش به سمت میز سوم ردیف وسط کلاس رو یادمه. انگار که صرفا می خوای بری زیر غذا رو خاموش کنی. :)))  لحنی که با خودکارش ضرب و تقسیم هامو رو کاغذ چرک نویس دنبال می کرد حتّی! برداشتن عینکش حتّی واسه دقّت بیشتر.


بعدش که دید درسته اون قدر خورد تو پرش... اون قدر خورد تو پرش... فقط با یه لحن مغموم از من پرسید تو کی هستی؟ اسمت چی بود؟ یعنی من اون قدر اوت بودم که معلم زیست منو جزو بچّه زرنگا نمی شناخت.

و بعد گفت خب بچّه ها زمان تمومه. دوستتون حل کرد. یهو همه سرا اومد بالا که کی؟ کی حلّش کرده؟ حتما فلانی که یک مدرسه س؟ یا اون یکی که بیست کشوری قلم چیه؟ خلاصه بعدش که معلمه اشاره رفت سمت ما، باز همه خورد تو پرشون. شاگرد یکمونم که تقریبا از من متنفر شد چون سابقه نداشت کسی ازش سوال بقاپه و زود تر حل کنه.


حالا نمی دونم، من اون روز خیلی شگفتی آفرین شدم. هیچ کس تحویلم نگرفتا. ولی خودم حال کردم با وجود خودم. گفتم شاید تجربی هم بتونه یه روز رشته ی من بشه حتّی. البتّه همون یه روز بود. دیگه هیچ وقت ازین احساسا نداشتم...


یادش به خیر تو سرم هم بود، بعد اینکه رتبه دو رقمی شدم تو کنکور (!!) برم یه کتاب بنویسم واسه تجربیا با مضمون "پیچ و خم مسائل ژنتیک به زبان یک ریاضوی برای تجربی های نفهم" و بفروشه و پولدار بشم و همه ستایشم کنن! ها ها.


به هر حال. استفن هاوکینگ. هی.