Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

که مردافکن بود زورش

آقا همون بهتر ما اونور آب نیستیم

وگرنه به شخصه طی دو سه روز گذشته اینقدر صنعتی و سنتی استعمال کرده بودم که کبد و ریه و کلیه و دم و دستگاهم به کل از کار افتاده بود

حالا نه که بگیم اینجا بسیار کشور فرهیختانه ایه و به به چه چه گل و بلبله و دسترسی نداریم... می دونید خفن تر از اونور آبشم داریم حتی

ولی سر این قضیه این طور می نویسم که اونور آب عرفه و مردم وقتی حالشون خرابه فیک نمی کنند و می رند می شینند داخل باری چیزی که شایدیادشون بره

کاملا برای آدمیزاد این حق را متصور می شم که وقتی حالش خرابه به هر وسیله ای که دستش آمد مغزش رو آف کنه برای مدتی

البته من که سلاح مخصوص خودم رو دارم و دیگه روز و شبم قاطی شده بس که خوابیدم ولی بدم نمی اومد آپشن بار رفتن و این چرت پرتا هم هم به طور قانونی برام باز می بود و سه چهار روزی مست و ملنگ می گشتم تو جامعه تا  بلکه درست بشم


توآلایت (نیو مونش در واقع) یک صحنه داره

خیلی مورد علاقمه

یعنی بگیر از وقتی من این فیلم رو دیدم‌  (چهارده پونزده سالگی) تو جای جای مختلف زندگیم خودم رو پیدا کردم در حالی که فلش بک خوردم روی اون صحنه

یکی از تنها جاهایی ه که وادارم می کنه گاها به جدا شدن فیلم از کتاب هم اعتقاد داشته باشم چون تا جایی که می دونم این از جلوه های فیلمش هست و داخل کتاب ابدا همچین توصیفی نداریم و دمشون گرم بابت ساختن همچین صحنه ای واقعا به من چسبیده


داستان صحنه اش از این قراره که ادوارد بلّا رو ول کرده و رفته، طوری که انگار همه اش یک خواب بوده و هیچی وجود نداشته

و حالا بلّا داره با افسردگی ناشی از رفتن ادوارد دست و پنجه نرم می کنه

صحنه به طور کلی شرح افسردگی بلّاست (کاری به دلیل افسردگی اش ندارم که از نظرم چرت و مزخرفه و لیاقت همچین پردازش خفنی رو نداشته و آدم وقتی این صحنه را می بینه باورش نمی شه دلیل همچین افسردگی ای چنین چیزی باشه)

مهم این هست که واقعا زیبا و همه چی تمام به تصویر کشیده شده احساسات و شرح افسردگی یک انسان

بخواهم بگم... افسردگی و نا توانی و  استیصال برای من همیشه از نظر ویژوآل این شکلی بوده

این شکلی تصورش می کنم تو ذهنم


تو اون صحنه ای که من دوستش دارم و می گم مورد علاقمه

بلّا پشت پنجره ی اتاقش نشسته

روی یک صندلی چوبی

و دوربین فیلم برداری از گوشه ی اتاق شروع می کنه به چرخش حول محور بلّا

می چرخه و می چرخه و می چرخه

بلّا نشسته، دوربین دورش می چرخه و زمان می گذره

ماه ها از پی هم می آند و می رند

آگوست می شه سپتامبر

اکتبر می شه نوامبر

تغییر ماه ها رو وسط صفحه می نویسه

ولی ما کلا جلو رفتن زمان رو از حرکات بلّا نمی فهمیم

چون بلّا تمام مدت همونجا نشسته _مثل مجسمه_ و هیچی ش تغییر نمی کنه

بلّا فریز شده تو احساساتش و اون قدری ساکنه که آدم شکش می بره آیا زمان داره می ره جلو یا نه؟

ما از پنجره اتاقش می فهمیم که فصل ها در حال تغییره

که زمان داره می ره جلو


کل این صحنه شاید سر جمع یک دقیقه باشه

ولی برای من بار ها تکرار شده،

ساعت.... ها..

تو ذهنم.. تو زندگیم.

در حالی که خودم رو اون وسط تصور می کنم

روی صندلی ای که بلّا نشسته

و البته اتاقم ریخت و قیافه ش متفاوت تره

مثل اتاق الآنمه با همه ی شلختگی هاش و به هم ریختگی هاش و تلمبار کتاب ها و لباس ها و برگه های شرح حال و کیف لت و پاره م که دهنش بازه همیشه و خورده ریزه هایی که زیر دست و پا ریخته و دست نوشتار هایی که هر کدوم رو روی گوشه ی یک برگه نوشتم و در شلخته ترین حالت هر کدام رو یک جا ول دادم به امان باد

آهنگی هم که تو پس زمینه پخش می شه به اون شُلی و یخی نیست شاید پس زمینه راک داشته باشه

ولی بقیه ی جزئیات صحنه تقریبا همونه

من اون وسطم رو صندلی

و چهره ام یخ تر و بی حالت تر از یخ ترین حالت قیافه ی بلّاست


و اره خلاصه من این صحنه را عاشقم

الان براتون لینک می گذارم اگه خواستید دانلود کنید

اینه:

https://www.youtube.com/watch?v=g4gEFZ0TJ8o

دیگه ببخشید ما پیر شدیم از ما گذشته حوصله ی کانورت کردن اپلود کردن نداریم حتی مطمین نیستم خودش باشه چون فل.ش ندارم دانلود کنم و اینترنت خونه تخماتیکه ولی گذاشتم شاید با تعریف هام تحریک شده باشید ببینید



امروز بعد یک سال این ها رفتم  کافه رستوران سر کوچه مون

همان جایی که یه مدت با خانواده دعوام شده بود، می رفتم رفیق اینا پیدا کرده بودم می گفتم همون همیشگی

طی یک ساعتی که اونجا بودم و مثل این فیلم ها وقتی شکست عشقی می خورند با یخ های داخل لیوان لیمونادم (شما بخون اسپرایت نوشتم لیموناد با کلاس بشه) ور می رفتم،

به این فکر کردم که عح کیلگ مرد شورت رو ببرند این گارسون بدبخت چه گناهی کرده اول و آخر همیشه حال خراب اسیدی ت رو می آری اینجا پیشش؟ حیوونکی اینقدر هم خوش برخورد هست هر دفعه، من می رم مثل سگ تیر خورده کز می کنم اونجا تو چشم هاش نگاه می کنم هی هر بار هیچی نمی گه فقط لبخند می زنه و همین خنده اش حال من رو خوب می کنه چون جرئتش را پیدا می کنم به خودم بگم "هی ببین! آروم حیوان دیدی؟ هُش هیچی نیست! داره می خنده. داره تو رو می بینه و می خنده"


دوست دارم یک بار هم که حالم خوبه این گارسون رو ببینم

یا اصلا یک روز برم بهش بگم بیا امروز با هم بریم بیرون به جبران همه ی اون روزایی که مثل گرگ زخمی نگاهت می کردم ولی لبخندت منزجر نمی شد از شدّت تعفنی که از چشم هام می زد بیرون


بچا یه پروسه ست

دارم از زیرش بیرون می آم

هیشکی نمی دونه

دارم سعی می کنم خودم را بیرون بکشم به واقع. تنهایی..

یا موفق می شم ک خوش به حالم

یا وضع بدتر از اینی که هست می شه که گور لقم

حالم یکم خرابه

یکم. :))))))


مهمش اینه که تنهام

تو کل پروسه اش

و وقتی ادم تنهایی از یه طوفان بیاد بیرون

کلا خیلی از جان شسته و بیخیال می شه

چون مزه ی تنهایی مبارزه کردنو چشیده

و ترس بالاتری براش وجود نداره

دنیا خیلی اروم میشه

هر چیز دیگه ای هم پیش بیاد باز تنهایی فرو می ری توش مثل قبل



+ و سر قضیه ی روح الله زم، حالم خراب تره..

انگار داداشمو گرفتن

اصلا ته این دلم خالیه 

فکر کنم امشب به خاطرش این قدر تو تخت گریه کنم که به فنا برم

اگه خبرش واقعیه کاش فقط مرگ موشی سیانوری چیزی همراهش داشته باشه

یعنی فقط آرزو می کنم سریع تر بمیره

کاش بمیره

کاش اون لحطه ای که قراره جون خودش رو بگیره جا نزنه 

کاش می شد براش انرژی می فرستادم 

مثل صحنه ای که هری داره تو جنگل می ره جلو ولدمورت و تمام ننه بابا و دوستاش می ان تو حلقش

وای چه قدر تنفر دارم از همه شون 

کی می شه بیان منم بگیرند بکشند راحتم کنند

کاش می فهمیدن چه قدر از همه چیز متتفرم

من دیگه امیدی به این زندگی نمی بینم

همه چی تلف شده

ایرانتون

زندگی توش

مال خودتون

من باخت دادم

من دیگه خسته ام و مرگ تنها راه رهایی مه


راستی کاش مکارم هم سریع تر بمیره

بله

مکارم شیرازی بمیر بمیر بمیر بمیر بمیر کثافت لعنتی

مامانم می گه ولی فکر کنم کیلگ علم الهدی بمیره خوشحال تر می شیا

می گم اره اون بمیره که من مثل زوربای یونانی در می ام تهران می رقصم سماعی


پ.ن. ولی بازم حس می کنم شوخیه

آقا تو فرص کن کلیدی ترین مهره ی به قولی عملیات معاند صد اسلام رو گرفته باشی

می آیی مثل نینی کوچولو ها اعلام می کنی که اها اها یس یس گرفتیمش گرفتیمش

اینقدر خر های بی سیاستی هستن واقعا؟



پ.ن. راستی اگه فیلمو به دنبال توصیفاتم دان کردید بگید که چه قدر تونستم منتقلش کنم

واسه ارزیابی مهارت نویسندگی م می خواهم



بچا می گم کاش خبر دستگیری روح الله زم شوخی باشه

دل ما هیچی اصن

بحث حیوونای بی مروتی هست که یک درصد فکر گیر کردن پیش اونا مو رو بر اندام سیخ می کنه 

وقتی پشت پرده کثافت کاریه

ببین خب وقتی می بینم دوستای نزدیک خودم که این طور با وسواس دست چین شان کردم و مثلا خیال می کنم دیگه با انتخاب هایم چشم دانشگاه را کور کردم و چه حوری هایی دور خودم جمع کردم، چنین رفتار های زننده ای دارند، خب دلسرد می شم.


زشته واقعا! از تک تک چت هاشان پرایوت هاشان اسکرین شات می گیرند به من نشان می دند.

واقعا حرکت حال به هم زنی هست این کار. مشمئزکننده.

حتی اگر به یکی مثل من نشانش بدند که دد اند نوده. (dead end node)

چه مرگتونه؟ آدمیزاد نیستید؟ شعور ندارید؟ دل ندارید؟

دوست دارم دو تا بزنم تو صورتشون بگم بی شعور این ها را برای تو نوشته نه برای من! می دهی من بخوانم چی بشه؟ هر چه قدر هم صمیمی باشیم..

شاید برای همین هست که من از یک حدی بیشتر نتونستم به هیچ کس نزدیک بشم. چون این عمل نا پخته و مصادیق مشابهش از طرف بچه ها برای من کاملا حکم خیانت و خنجر را داره و تمام مدت گارد دارم که خودم خنجر نخورم این شکلی.



کلا من با همه ی این دوست ها و هم سن و سالان احساس نزدیکی خیلی کمی می کنم.

یک پست نوشتم اخیرا با مضمون اینکه از نظرم چه قدر دغدغه های همه شان پوچ و بی ارزش و بچه گونه  و خام هست.

منتشر نکردم. حس کردم خیلی بد دارم قضاوتشان می کنم و خاک بر سرم بشه عاخه منم مال همین نسلم!

ولی واقعا من انگاری کانالم با همه شون فرق می کنه. درجه تبم. باغ اقاقیایم به قولی. ذوق ام. برق چشمام. 


فی المثال یک استاد داریم. این روز ها به قدری از هم نشینی باهاش لذت می برم که امروز نا خودآگاه خودم روپیدا کردم در حالی که داشتم می گفتم به خودم که کاش این استاد پدرم بود و می شد تمام ساعت ها پیشم باشه و با هم گپ بزنیم. درباره ی چیزایی که دوست دارم. استاد سیاسی ای هست و اطلاعات عمومی ش و بیانش و شیوایی ش و از همه مهم تر جهان بینی اش منو دیوانه کرده. اطلاعات علمی اش هم که نگو اصلا! لهجه اش هم اندیکاسیون قطعه قطعه شدن داره.

نه که بگم پدرم پدر خودم نبود. نه.

ولی کاش می شد چند تا پدر چند تا مادر ده تایی برادر و بیست تایی خواهر داشته باشم. نه که این طور کور کورانه برم جلو. با دوست و موست هم سن خودم که ظاهرا زیاد ارتباط نمی گیرم و بهترین ها که باشند باز یک دل به هم خوردگی ریزی ته دلم دارم نسبت بهشان. کاش می شد برم با استادا طرح دوستی بریزم. دوستی اونجوری. می فهمی؟ اونجوری. همون جوری.

تشنه ی وجودشم. دقیقا همون قدر که وجود بچه های دانشگامون جدیدا پوچ و بی ارزش شده برای من.

دوستام خیلی باحالن. فانن. ولی باز... داره می لنگه. آره.

کلا شکر خدا از دبستان با این قضیه ی دوست من چالش داشتم. مبارکم باشه.


و حسن ختام نامه ای از فضا

باورتون می شه الآن هم زمان با این پست من یکی توی یکی از صفحه های وبلاگ هست که شدیدا به آدم فضایی ها اعتقاد داره

و می خواد من رو هم متقاعد کنه که آدم فضایی وجود داره

خوشم می آد خوب ساقی ای هستم


هی یو اف اُ!

سلام به اصل وجودت.

بیا منو خانواده م رو هم بردار ببر جان هرکی دوس داری

به آبی ها



اولین گل گاو زبان

برای اولین بار تو عمرم گل گاو زبان خوردم :دی

مزه ی گیاه و کوه و تپه و یکم خاک اره می داد

حالا نه خونه ی ما جایی ه که برای هم گل گاو زبان درست کنیم

نه من به این چیزای گیاهی زیاد اعتقاد دارم معلوم نیست بیخیال تر بشم نشم 

برای من  کم از گل کشیدن نداره به هر حال

یکی از مریضا آورده گفتیم ببینیم چیه

خلاصه  جیش بوس لالا

می خوام بخوابم خواب های رنگی ببینم

سوییت درییییمز

خنگا هم بشینند بخرررررند تا صبح 

من که می دونم پاسم

وژدانا حوصله شو ندارم بابا

گور لق اتنده اصن می خواست عین آدم  امتحان بگیره  نفهم  نباشه

نه الآن که من تا خرخره..

کلا  مخالف امتحان تیوری ام

تقلبم می کنم دیگه حالا ایشالا با این چشمای کورم

کلا برن بمیرن همه از بیخ که زندگی شون اینقدر گند و خالی و پوچه

یادت نره من عاشق این واحده بودم

فقط زمانش گند بود

افتاد تو زمانی که مغزم دیگه باید آف می شد

و از نظر حسی مودم نبود کلا

راستش یه جمله بود می گفت هر چه قدر بخشش تون بزرگ تر باشه بعد بخشش همون قدر کمتر دوستشون دارید همون



پ.ن. می دونی خیلی سریع اثر می کنه گل گاو زبان. وسط نوشتنش خوابم برد.

و با صداش بیدار شدم که می گفت "اصلا من تنها غذامو خوردم ها."

اون می دونه نقطه ضعف من چیه

می دونه جزو تنفراتمه که تنها غذا بخورم و حاضرم گرسنگی بکشم ولی تنها نباشم

و همین قشنگ بود برام

لعنت به دنیا این احساس واقعا ناب بود پسررررر من فکر نمی کردم براش مهم باشه تمام مدت اون اینو می دونست

اون می دونه من بدم می آد تنها غذا بخورم و ازش به عنوان یک سلاح استفاده می کنه که برام مهم نیست همین دونستنش مهمه

و وقتی داشتیم دو نفری غذا می خوردیم

یهو گفت "ولی تو حق نداری راهتو نزدیک کنی"

و من خواب آلود و عصبانی (از ترس اینکه تنها نخواهم غذا بخورم پای میز نشسته بودم) تمام مدت داشتم فکر می کردم چه اشتباهی مرتکب شدم و این جمله یعنی چی

که گفت "ماکارانیه.. من نباید بیشتر از حدی که خودم توی بشقابم ریختم بخورم وگرنه چاق می شم."


حوصله نداشتم غذا بخورم دو قاشق ریخته بودم روی غذاش

فهمیده بود!


نمی دونم

شما می فهمید یا چی

این چند تا جمله داخل گیومه یکهو برای من عمیق شدند

یک جور خاصی 

و وای الآن حالم خراب تر از وضعیه که نوشتن پست رو شروع کرده بودم

و تنها مرگی که برایم مهم نیست امتحان تخمی فرداست

دوست دارم می فهمید چه قدر صداش  دلمو برد وقتی بهم گفت ولی تو حق نداری راهتو نزدیک کنی

اون قدری که دوست دارم هر بار دیگه ده قرن دیگه که فرصت  غذا خوردنمان پیش اومد بازم غذای خودم رو بریزم روی بشقابش

تا فقط بشنوم 

"ولی تو حق نداری راهتو نزدیک کنی"

چون ماکارانیه

و نهایتا با بغضی ترین حالت ممکن اینو به پایان می برم

متاسفانه بعد مدت ها مدار دلتنگی م رو روشن کردم 

گل گاو زبان اثر نکرد

و گلوم سفت شده

و داره گریه ام می گیره یعنی رو راست باشم گرفت

 و حس می کنم کل جهانیان قراره بمیرند

و من مرگشون را به نظاره بنشینم

و دلم تنگ بشه برای "تو حق نداری راهتو نزدیک کنی" هاشون


یه غذا خوردن با مامان چیه

همونم نداریم

من مامانمو می. خوام.

بابامو. می. خوام.

عر.

چگونه مرز های علم را شکافاندم

می دونی اون زمان که ترم دو و سه بودم و صرفا با روزنامه خوانی نهایتا نصف جلسه ها (مثلا بگیر ده تا از بیست و دو تا) می رفتم سر جلسه ی امتحان در حالی که بقیه دور می کردند و می گفتند تو دور سوم چهارم هنوز هیچی یادشان نیست،

دیگه فکر می کردم واو من اگه پاس کنم چه خفنم و فلان  و اینکه کل دنیا را دارم می ترکونم با این درس نخواندنم و هیشکی کمتر از من نخوانده و چه ابله هایی هستن اینا وقتی من می رم با نصف جلسه روزنامه خوانی بالای شونزده می ارم و فلان و اینا.

الآن که ترم نه و ده شدم می فهمم اونا شوخی بود. سو تفاهم بود.

فکر نمی کردم مثلا یه روزی برسه که امتحان پنج شیش واحدی داشته باشم از سیصد و اندی صفحه تکست ریز کتاب، کل کلاس از دو هفته قبل شروع کرده باشند و من با خونسردی تمام شب امتحان هنوز شروع نکرده باشم و بد تر از اون برایم مهم هم نباشه و تصمیمش را هم نداشته باشم و شب ها هم پاشم برم الافی و الواتی،  پیام  کرک هم که می بینم با خودم فکر کنم اوووه حالا انگار چیه یه امتحان سه واحدیه دیگه چه جوی دارند اینا!

جان خودم تو تاکسی بودم با یه بچه ی کلاس، چهارشنبه ظهر با یه غمی داشت به من می گفت "کیلگ من فقط صد صفحه شو روزنامه ای خواندم نمی رسم" که زدم به شونه اش گفتم نگران نباش هنوز سه روز وقته.

فکر کنم الان هر کدام دیگه ای شون جای من بود سکته کرده بود. ولی من اینجام و دارم برای شما پست می گذارم و هم زمان درباره ی برنده های نوبل می خوانم و از موصوع نوبل فیزیک خوشم اومده در حالی که نوبل پزشکی ش خیلی بی مزه ست. هم چنان بووومب. هیچی. لا احساس و لا استرس.

خب مهم اینه که من باهوشم و هنوز کل کلاس خرخون خنگند. این قاعده هنوز تغییر نکرده. :>

یعنی دیگه واقعا مطمئنم نیروی ماورایی دارم در این زمینه. :>

راستش اصلا فکر نمی کنم برگه ها تصحیح بشه. حس درس خوندن هم ندارم. فردا چهار صبح پا می شم نمونه سوال می خونم. بسه دیگه نیس. یعنی واقعا خنده دار می شه نمره های من. یکی بیست. یکی دوازده. 

نمی دونم دیگه حلال کنید این بارم ج بده نیروم. فقط می رسم نمونه سوال بخونم. کاش چند تا نمونه سوال بیاد. 

اصلا به کل یه حال دیگه ام، یک مرگی ام کرده.

فاز و نولم به هم تافته. 


وقتی مغزت فرو کرده توش و نمی کشه بیرون

شخصیت دختر یک داستان عشقولانه ی  تلویزیون با قهر و ناز رو به شخصیت پسر داستان:

- دیگه از بهانه هات خسته شدم!


چیزی که من می شنوم:

- دیگه از مقاله هات خسته شدم!


کاملا هم منطقانه.

قلبی ترین مود چشم ها

چشم های من هم اکنون و در این لحظات روحانی در قلبی ترین حالت دوران خودشان در هفته ی اخیر قرار دارند.

چرا؟

چون ملافه شسته شده،

رو متکایی هم شسته شده،

و من وقتی سرم رو می گذارم بین این دو تا بوی ماده ی شوینده می پیچه داخل دماغم.

هاعی خِدا... زندگی از اینجا واقعا زیباست. چه آرامشی.

نه که مثلا خیلی فن تمیزی و شست و شو باشم...

صرفا فن درجه یک عطر مواد شوینده ام.


یعنی تو شهروند و رفاه بیا ریخت من رو ببین،

عینهو هاپو این قفسه های مواد شوینده و صابون ها و شامپو ها را بو می کشم و به زور باید بکنم خودم را ببرم قفسه های دیگه.

یا مثلا یک دوران وسواس شستن دست داشتم و به محض اینکه حس می کردم دیگه دوز لازم از بوی مایع دستشویی استعمال شده را نمی گیرم و بویش پریده، می دویدم و دوباره دست هایم را می شستم. گاهی ساعتی شش بار این کارم بود!


خیلی حس خوبی ست. خداوندگار قسمت کناد.

میشه باهاش مُرد.

آخخخخخخ.

ای ملافه ی تازه شست و شو شده ی نو نوارم. ماچ.

تو را دوست می دارم.

احتمال می دم امشب خواب استخر توپ ببینم.


پ.ن. خواب دیشبم رو بگم؟ یادم مونده آخه! خواب دیدم یه جور معجون یا شرابی، شربتی چیزی درست کردم که یک قابلیت نادری داشت... شفا می داد.. یا از مرگ جلو گیری می کرد. و خیلی برام مهم بود ظرف های کوچک تری پیدا کنم تا بتونم بین افراد بیشتری پخش کنم. گیلاس های خیلی کوچک و نقلی ... که بتونم افراد بیشتری رو سیو کنم. از هر چیزی که اون معجون تنها راهش بود. اینکه نکنه لیوان با سایز کوچک تر باشه و من نفهمم و افراد کمتری بتونند شربت بخورند، داشت تو خواب دیوونه ام می کرد.

نظرسنجی یکی دو سال بعد همین موقع ها

الآن نظر سنجی فوتبال صد و بیست زدند که:


فوتبال را از چه زمانی دنبال می کنید؟

- جام جهانی ۲۰۰۲؟

-جام جهانی ۲۰۰۶؟

-جام جهانی ۲۰۱۰؟

-جام جهانی ۲۰۱۴؟

-جام جهانی ۲۰۱۸؟



و من با قاطعیت گزینه ای رو اضافه می کنم که در آینده ای نه چندان دور یکی از بیشترین رای ها را خواهد آورد:


- مقدماتی جام جهانی بیست بیست و دو (۲۰۲۲)، بازی ایران و کامبوج 

ایران چهارده - کامبوج صفر - زنان سرزمینم هزار

آدم حالش هر چی هم که باشه، -تو قوطی ترین حتی-

وقتی تاریخ جلوی چشمات داره نوشته می شه،

نباید به چیز دیگری فکر کرد چون تو رسما عضوی از تاریخی!

نباید جیک بزنی حتی...

فقط باید یک لبخند خوشگل از ته دل داشته باشی و صاف باهاش بری تو آلبوم ذهن آیندگان.


امروز روزی بود که تاریخ جلو چشم های همه نوشته شد.


واقعا خوشحالم.

حقیقتا... خوشحالم.


خبرنگاری می شناسم اصلا فوتبال دوست نداره... به خاطر امروز بعد سال ها بلیط گرفت رفت استادیوم پوشش خبری.

چرا؟

چون امروز تاریخ نوشته شد.


اگر زندگی تو ایران یه نمودار باشه، ما تو نقطه عطفشیم.

من خوش بینم. زیاد.



کاف کاف - ۳

- می دونی وقتی من یکی نیمه ی خالی لیوان رو ببینم یعنی چی؟

- یعنی چی؟

- یعنی دیگه رسما آبی داخل لیوان باقی نمونده.

اکتیویتی تب

عخی دیدی تب فوضول بازی های اینستاگرام (اکتیویتی) بسته شده؟ جوووووون یعنی کیف کردم ها. 

تازه هدر وبلاگ من هم از سنگ های کف پارک سرسره، خودجوش به قلوه سنگ های اقیانوس تغییر کرده. اینم فهمیدید؟

یادت نره اولین بار کی بهت گفت عجیجم

به استادم پیام دادم: 

- سلام استاد، وقت شما به خیر باشد. امکانش هست امروز یک ساعت دیر تر حدود ساعت سه و نیم مطب خدمت شما برسم.

جواب داده:

- باشه عژیژم!


دقت کنید.. "عزیزم" و یا حتی "عجیجم" نه! 

"عژیژم."


خلاصه هیچی. بسیااار چسبید. :D

من  عژیژ استادم هستم. :>

زیر چونه م را بخارونید، چون دوست دارم مثل گربه خودم رو لوس کنم الآن.

قَر قَروی کی بودی تو اژدها

ناز نازو و قهر قهرویی شده ام که مپرس.


از عوارض بزرگ شدنه یا من هرچی جلو تر می رم دارم بچه سال تر و احمق تر می شم؟

بابا من اصلا نمی دونستم قهر یعنی چی.

یکی فقط الآن باید بیاد جمعم کنه اینقدر با همه دعوا کردم این چند هفته اخیر.

قشنگ یک دور هر کسی که دلخور بودم ازش را آب کشیدم چلوندم گذاشتم رو بند رخت.


یعنی می دونی از یک جایی به بعد مغزم به من فرمان داد وقتی حس می کنی شیکوندنت و به اخلاق خودت اطمینان داری، دعوا بگیر و قهر کن و به چپت باشه.

قبلا ها ولی دستور می داد:"بگذر حاجی، اینا نفهمند."


اون دنیام قشنگ تر بود. دنیایی که توش گذشت باشه، به چشم خودت هم سفید مطلقه. 

ولی دیگه خیلی گذشت کردم. بطری ش تمام شده. بطری گذشتم ته کشیده و معجون بیشتری ندارم بخورم که ریوایو بشه..

خسته شدم اینقدر همیشه نقطه سفیده ی ماجرا بودم و گند و گه سیاه ها رو داخل خودم حل کردم.

هر کس را توانی دادند.


پ.ن. تلاقی همچین یادداشتی با روز جهانی کودک؟ واو. حقیقتا واو! باحال بود. 

صمنا مادرم برایم یک پیام فرستاده که روز جهانی کودک به همه ی کسانی که کودک درون فعالی دارند مبارک. خوشم می آد خودش هم خبر داره من طفل شیرخواره ای بیش نیستم. روز جهانی م مبارک. همه کودکا! همه قر قرو ها!


فندک بر پشته ی کاه

من طی دو روز گذشته صاف شدم.

صاف.

خدا نصیب نکناد.

سر گرگ بیابان هم نیاره حتی.


به قول اون چهراز که تا به حال گوش ندادم ولی اینقدر همه تان نوشتید از برم متنش رو،

در این پاییز بند دلم پاره شد. تسمه تایمم به عبارتی؟!

هاعیییییی.


ولی می دانی تنها چیزی که آرامم می کنه این هست که داخل مصیبت ها و بدشانسی ها به خودم بگم:

"هُش حیوان! آرام! مرگ که نیست."


و همین حقیقت که مرگ  نیست خعلی برایم ارزشمنده و دردم رو التیام می ده.

مرگ که نبود.

هر چند خسارت وارده به نظرم از لفظ مرگ هم بد تره، ولی بازم به هر حال مرگ که نیست.

رفقایی دارم که وقتی در اوج استیصال امروز داشتم با چاشنی بغض و ننه مردگی براشان شرح می دادم،

با شوخی و خنده از اون فاز خارجم کردند و دمشان گرم.


تصمیم گرفتم بهش فکر نکنم و وانمود کنم وجود نداره و اتفاق نیفتاده.

یعنی به داشته هام فکر کنم تا به نداشته هام.


به هر حال یک کپه کاه بود، فندک هم نمی افتاد روش، یک روز باد می آمد پخش و پلاش می کرد..



ما زنده به آنیم که آرام نگیریم...

موجیم که آسودگی ما عدم ماست.


یعنی حالا که دقت می کنم داخل خود نوار قلب هم همینه. این بیت مصداق عملی داره. داخل همان ارگانی از بدن که تو گذشته ها فکر می کردند سرچشمه ی احساسات ماست. کی یک خط ایزوالکتریک بی اتفاق را می خواد؟

آره.بیا بهش این طور نگاه کنیم کیلگ! هش حیوان. چیزی نیست،






روپوش سفید چیست؟

آیینه ی دق من است. تامام.


چیه به خدا. 

خدا وکیلی این تن بمیره حاضرم ده تا مریض تی آر کنم ولی نخواهم این روپوش لعنتی را اتو کنم.

اعصابم نمی کشههههه.

بعد دو دقیقه دوباره شکلش همان اولی می شه انگار از دهان هاپو در آمده.

یعنی تو مثل پنگوعن و لک لک هم تردد کنی در طول روز و نشیمنگاه رو بر زمین نگذاری هم، این باز چروک می شه. کلا به روح اعتقادی نداره لامصب.


هر دو روز یک بار من این پروسه را دارم: سر درد از ترس اتو. آماده سازی روح و روان برای عملیات اتو. یک ساعت و نیم اتو کردن. چشم درد حین اتو. سردرد بعد اتو. حالت تهوع بعد اتو چون می بینم همه جاش دوباره چروک خورده. و یک مرحله هم سردرد هنگام تردد روز بعد و چک کردن خط اتو ها که ذره ذره به چروکی تبدیل می شند و با هر چروک جدید یک خنجر به قلبم فرو می ره.


بزرگوار من نیامدم اتوکش بشم! آمدم پزشک بشم می فهمی. به جای هر اتویی که می زنم یک فصل هریسون خونده بودم الآن نفر اول ورودی بودم.


اتو کردن روپوش سفید شوخی بی مزه ای بود که پزشکی با من کرد.


مادرم می گه چه قدر نق می زنی یک اتوعه! از طرفی وسواس هم دارند، این روپوش را که می بینه هی می گه عه نیارش اینجا این کثیفه فلانه مال بیمارستانه خلاصه بابای من رو در آورده سر این قضیه، امشب برگشتم گفتم همین که خودم اتو می زنم به بقیه تان نمی دم، سجده شکر بگذارید. 

فکر کنم خیلی حرفم معقولانه بود، چون دیگر ادامه نداد و گذاشت هر جا که عشقم می کشه اتو کنم!

خداییش وسواسش از چیه من نمی فهمم، جوجو استاژر از فور هم استریل تره به خدا. بعد آن وقت به روپوش من می گه کثیف. 


و هیچ وقتم من رو تو عروسیش دعوت نکرده

بارون می آد؛ چَررررررر چَرررررررررر

پشت خونه ی هااااااجَر

هاجر عروسی کرده،

دمب خروسی کرده.



ازون شباست ها.

دلم ددر دودور شبانه می خواد. همین الآن!

مادرم هیچ وقت با این شخصیت گربه ی ولگرد بودنم کنار نخواهد آمد.

نوشابه نارنجی هم دارم تازه چی فگ کردی!