ای خفن ترین ترم استاژری،
با بیشترین واحد ها،
با پایین ترین نمره ها،
و بیشترین تقلب ها،
و البته بیشترین افتادگی ها،
و امتحان های جبرانی،
و بخش های آف،
و پر الکل ترین،
ای باحال ترین درس ها،
فشرده ترین برنامه ها،
کمترین اجبار ها،
کمترین اعصاب خوردی ها،
بیشترین مطالعه ها،
مجازی ترین و واقعیییییی ترین و مفید ترین کلاس ها،
گراند راند ترین ها و سی پی سی ترین ها و مورنینگ ترین های مجازی،
ای سوتی های خاطره انگیز اساتید(یه بار استاد خانم مون لخت بدون حجاب پرید جلوی دوربین تا درسمون بده و عشق من بود موهاش :))))) )،
ای عجیب غریب ترین امتحان ها (مثلا دوازده شب! یا لباس پوشیده با دوربین روشن!)،
و ای ترم عزیز با کمترین برخورد های اجتماعی(ای بهشت برین بنده!)،
و کمترین مریض ها،
و کمترین افسردگی ناشی از امپاتی و سیمپاتی و کوفت و زهر مار با بیمار،
و کم ترین رفت و امد ها،
و کمترین شرح حال ها،
و کمترین بیگاری ها،
و کمترین علافی ها،
و مفید ترین استفاده از ثانیه ها،
بیشترین درس خواندن های از سر عشق و نه از سر اجبار،
پر رفرنس ترین،
بدون پروژه ترین،
بدون فعالیت جانبی ترین،
ای تنظیم ترین با ریتم سیرکادین،
بهترین بهانه برای نرفتن سر هیچ قرار و سفری و "نه نیستم" های از ته دل،
ای کلاس های شش صبح و نه شب آن لاین،
(و سیاسی ترین؟)
ای ترم کرونا دار مسبب خیر،
رسما خداحافظ!
فاکینگ ترم ده،
آفیشالی،
در همین مکان و همین زمان،
فینیشد.
فرت.
هلو سامررررر!
یا حتی :-؟ هلو فااااااالل!
سلام بر اسمشو نبر(پره انترنی)؟!
من یک عدد ده ترمه هستم هم اکنون! ده. ده. دَه!
پ.ن. اقا من عملی م خوبه، یعنی واقعا شرح حالم همیشه نفر اول گروهه یا چه می دونم مریض هام مرتبه...
ولی بدبختی ای که سر وسواسم برای اینکه همیشه آماده باشم می کشم، واقعا سرسام آوره. خیلی زجر کشیدم با داخلی. و دیگه دلم نمی خوادش. نه دلم مریض می خواد، نه شلوغی. مثل همین ترم. اول تا اخر تئوری. من باشم و کتابام. استاد هم باشه مثل این ترم ولی وقت نداشته باشه انگولکت کنه و سوال بپرسه و کار واقعی ش رو انجام بده که درس دادن نکاته. این مدل مورد علاقه ترینمه.
یعنی خواستم بگم شخصا عملی کار ترینم، مثن سوچوری بلدم بزنم که هیچکی از دوستام بلد نیست و شاید همینه که اذیتم کرده. چون مثل بقیه بپیچون نبودم و نیستم. وقتی بهم زور می گفتند باید بمونی تا چهار عصر، دلم نمی خواست فلنگو ببندم. وقتی می گفتند حضور غیاب مهمه، بلد نبودم بپیچونم مثل بقیه برم خونه یا کتاب خونه یا کافه. و همین شد که سال پیش منو عقب انداخت از بقیه. این ویژگی حرف گوش کنی ام، دهنم رو صاف کرد سر داخلی پارسال! مرتب ترین بودم، با بهترین شرح حال ها، حرف شنو ترین و کم سواد ترین. چون لاشه ام می رسید خانه و اصلا درسی نخواندم. سال یک استاژری اینقدری خسته ام کرد که الان فقط تو خونه می نشینم و تنها خواسته قلبی ام اینه کسی تا ابد کارم نداشته باشه و خودم و کتابام تا اخر تنها باشیم. سلف استادی به ابد.
یا مثلا یادمه پارسال خیلی امپاتی داشتم، هر مریضی رو می دیدم وقتی همون لاشه ام رو بالاخره می رسوندم خونه، این قدر کنار اومدن با بیماری هایی که داشتند برام سخت بود، که می آمدم می نشستم واسه هر کدوم جدا جدا اشک می ریختم. واس تک تک مریضا... تک تک بد بختا... تک تک قطع امید کرده ها... تک تک کنار آمده ها... تک تک پیر ها... تک تک جوان ها... و خیلی وقت ها، رفتار سطح پایین و غیر اصولی، بی ادبانه خارج احترام و احمقانه شان از اون ور فیتیله پیچم می کرد!
تمام کردن هر بخش برام داستان بود! تا به استاد عادت می کردم عوض می شد. خود این قضیه باز از مسیر جداگانه خراش می داد بنده را.اینکه مدام در جنب و جوش بود همه چی. نمی شد یک حالت استیبل داشته باشی. انترن می امد می رفت. رزیدنت می امد می رفت. هی همه عوض می شدند. هی استاد هایی که دوست داشتم تموم می شدند! افتصاح. این ترم اگه همه کویت شدند، ما تازه یکم شبیه دانشجو های نرمال شدیم از نظر زمانی. یعنی بازم بهترین خبر که سی شهریور بهم رسید و انگار دنیا رو بهم دادند این بود که ساعتا رو یک ساعت کشیدند عقب و بیشتر وقت داشتم بخونم واسه امتحانم. سطح دغدغه در همین حد پوچ!
خلاصه، خواستید از کرونا عبور کنید، من رو جا بگذارید اینجا جا بمونم. عمرا باهاتون نمی ایم به پسا کرونا. ابدا مایل نیستم غیر این باشه! مزه اش رفته زیر دهنم.
پ.ن. اینجا معروف بود سال بالا ها به سال پایین ها بگن، ترم سه کابوس ترین ترم استاژره و پاره می شی. ولی عشق ترین شد! دیدی بازم زود قضاوت کردید؟ بدترین ترم بود، بهترین شد. بدون فشار. یا حداقل با کمترین فشار.
پ.ن. باورت بشه! خلاااااص.
دیدین ملت از مزاحم تلفنی هاشون غر می زنند؟
حالا از شانس خوش، بین مزاحم های بنده همیشه کلی آدم هستند فکر می کنند من ایزوگام می کنم! :)))))
یعنی از مزاحم تلفنی هم شانس نیاوردیم.
طرف زنگ زده باهام دعوا هم می کنه که اخهههههه اینجا داخل دفتر نوشته شما ایزوگام می کنید!!!
می خواستم بهش بگم، حالا خونسردیتو حفظ کن! من شاید بتونم ایزوگام کنم با هم کنار می اییم بالاخره،
ولی تو ناموسا چه مرگت کرده ساعت سه ی ظهر یاد ایزوگام کردن افتادی..؟
اگه من نفهمم چی شده اینا فکر می کنند من ایزوگام می کنم... یعنی یه گیجی آگهی داده اشتباه شماره ی ما رو وارد کرده؟ ای بابا.
بهش گفتم من حتی می دونم دقیقا کدوم قسمت مرغ سحر همایون سر حال ترت می آره..
باورش نشد،
بیته رو بهش گفتم،
کرک و پرش ریخت و رفت به اغما که از کجا می دونی اخه.
به هر حال هرکس یه سوپرپاورهایی داره،
نمی دونم چرا ملت به معجزه نیاز دارند تا باور کنند!
اقا من تا حد خوبی ذهن می خوانم یا حالا درک حسی ام بالاست از رفتار ها... باورم کن دیگه اه.
یعنی مثلا شاید یادم نیاد که فلانی عینکی بود یا نه (چند وقت پیش به یکی عینک نوش رو تبریک گفتم بهم گفت من خیلی وقته عینک می زنم ها!)، یا فلانی اصلا قیافه اش چه جور بود دقیقا، ویژوآلم تو اوته شدیدا. ولی یه سری چیز های ریز ریز این شکلی یادم می مونه که خودشون هم یادشون نیست و وقتی یهو می گم، خیلی می ترسند و کپ می کنند.
شاید اصل حافظه ام رو با این چیز ها اشغال کردم که دیگه جایی برای کلیات باقی نمانده.
به خودش نگفتم گذاشتم به خماری اش بمونه، ولی خیلی ساده یادم مونده بود وقتی اهنگ گوش می دادیم و همایون می گفت "ظلم ظالم، جور صیاد" همیشه تو اون تیکه چشماشو می بست.
چشم بستن می دونی مال چیه؟ مال حس های خیلی عمیقه. مال غمه، مال عشقه، به قول اون پیامکه، مال وقتیه که اینقدر احساست بالاست که خودت هم نمی توانی ببینی اش به چشم.
پ.ن. البته چند وقت پیش هم یه دوست دیگه یهو بی مقدمه درباره ی این گفت که می خوام یه روز کتاب سیاوش کسرایی رو برات بخرم، که منم اونجا بود که خشک شدم دو ثانیه. به هیشکی نگفته بودم.. می خواستم بپرسم ، وبلاگمو می خونی نامرد؟
یا اون باری که اومدم از ربوده شدن خودکار ابی ام نق زدم اینجا (تو بیمارستان جنگ خودکار داریم ما و من چون منظمم همیشه ی خدا خودکارام اسکی رفته می شه) و دو روز بعد یارو اومد با یک تنفری خودکار رو کوبوند جلوم که "بیا این خودکارت!!!!!" که با خودم گفتم یا خود خدا این قطعا وبلاگو خونده راه دیگه ای نداره.
یا مثلا تنفر بی حد و مرز از جمهوری اسلامی و شخصیت انتی انقلاب ضد نظامم رو ابراز نکردم زیاد اینور مانیتور. یعنی وقتی می بینم بچه ها دارن فحش خواهر مادر خامنه ای رو می دن، بازم سکوت می کنم با وجودی که دارم از درون دریده می شم تا خودم رو کنترل کنم و بیشتر از همه شون از درون سوختم... فعلا یه سری مسائل رو نگه داشتم پیش خودم به کسی هم نمی گم، و خب وقتی یهو یکی بیاد پرتشون کنه تو صورتم، خشکم می زنه دیگه.
ماموریت اول مهر آخرین سال قرن (که به طرز عجیبی همه جدی گرفته بودنش فکر می کردم فقط خودم تا این حد دیوانه ی اعداد و این مسخره بازیا هستم ولی دیدم که بعله همه اهل دلند و کلی پست اول مهری لایک زدم الان) بنده این شد که برای رضا انتخاب رشته کردم که تا حدی از اسب شیطون بیاد پایین و اسبانه انتخاب نکنه که منطقانه. (رضا یه اشنای دوره، دیگه گفتم اسم واقعی بنویسم حال مستعار سازی ندارم والا.)
و در خلال انتخاب رشته کردن و مشاوره دادن، به یک سری نتیجه رسیدم:
0. چه قدر دوران کنکور مزخرف بود. چه قدر کنکوری ها گناه داشتند و دارند. چه قدر انتخاب رشته گنده! چه قدر امسالی ها ده برابر بد بخت بودند با استرس کرونا. (استرسش بد بود وگرنه تعطیلات قلمبه شون و اجبارشون در مدرسه نرفتن بهشت یه کنکوریه)
1. من از اوناش نیستم که خودم بیام پزشکی بعد بگم نه بابا به درد نمی خوره هیچی نداره ارزشش رو نداره و تریپ مسخره بردارم.
2. به شدت گرفتار دید بالا به پایین از رشته ی خودم نسبت به باقی رشته ها شدم که اصلا خوب نیست. رو راست باشیم ذهنم به طرز مسخره ای جهت دهی شده و دروغ نیست اگه بگم رسما آفیشالی دندون ها و دارو ها رو هم دیگه آدم حساب نمی کنم باقی رشته ها که ول معطل. یعنی اصلا چشممو نمی گیرند دیگه باقی رشته ها! تعصب خنده دار پیدا کردم رو رشته ام، دقیقا برعکس حس تعصب ناکی که سال های اول تحصیلم نداشتم ولی بقیه وحشتناک داشتند.
برام شده معیار! که تو چی بودی؟ رشته ات چی بود؟ و اگه گوشام جواب نشنفه پزشکی، مغزم خیلی وقت قبل تر تصمیمشو گرفته که چند چندیم!
با وجودی که باید می اومدی می دیدی از شدت بی سوادی سر امتحان آن لاین چند روز پیش چه جور نشسته بودم وسط اتاق گل گرفته بودم به سرم یعنی می خواهم بگم سوادم رو بگذارم لب کوزه آبشو بخورم ولی بازم این دیدم رو دارم که پزشکی سرور رشته هاست!
دروغ نمی گم این حس به طرز شدیدی در من وجود داره و کشف شده، حداقل این یه ویژگی صداقت خودم باقی بمونه برام. اون بی طرفی قشنگم و عقیده ی "همه محترم و باهوش و ستودنی اند" رو که پرت کردم دور کاملا این طور که فهمیدم!
البته فقط درمورد رشته است تقریبا یه طوری شده شبیه تعصبم به سمپاد. ولی هنوز خوشبختانه یه سری تعصب هایی که بدم می امد رو جذب نکردم از محیط. مثلا تفاوت های فرهنگی، پولدار غیر پولدار شهرستانی تهرانی این ها رو هنوز تعصب ندارم سرش مطمینم و احتمالا گرفتارش هم نخواهم شد.
البته بی نهایت سعیم رو کردم این تعصب رشته رو بندازم سطل اشغال برای لختی چون پزشکی که قبول نمی شه.
ولی الان خودمم نمی دونم باید این خود برتر بینی که دچارشم رو چی کارش کنم واقعا! یکم ترسناکه. این منم. راستی راستی دارم چندشناک می شم.
3. من به معنای کلمه عاشق دام پزشکی بودم. تنها رشته ای بود که چشمم رو گرفته بود از بین کل رشته های تجربی جدای رشته های ریاضی فیزیک. سال کنکور از قصد صداشو درنیاورد کسی که من هوس نکنم به علاقه ام حتی فکر کنم و واردش کنم.
4. الان می تونم عاشق تکنسین اتاق عمل هم باشم... ولی بهش توصیه ندادم اول بزنه چون منطقی باشیم، مگه خودم علاقه ای انتخاب کردم که حالا بیام حرف از علاقه بزنم؟ این رشته بن بسته تو ایران و دو صد حیف.
5. بهش گفتم علاقه به رشته ی خوب با بازار کار مناسب، کم کم ایجاد می شه ولی برعکسش صدق نمی کنه و فقط علاقه ات نابود می شه.
6. برام جالب بود که در وضعیت فعلی حس می کنم حتی یه نقطه ی سفت زیر پاهام نیست و تا این حد وضعیتم بین اسمان و زمین معلقه، ولی برای اونا عیار ارزشمندی بودم و براش مهم بود با خودم حرف بزنه حتما! بت شده بودم! قشنگ نیست. مگه من چی از زندگی خودم می دونم حالا فرمان زندگی یکی دیگه هم بدن من بپیچونم؟ خیلی مسئولیت سختیه.
7. خودم یک درصد حاضر نبودم و نیستم از تهران پامو بگذارم بیرون ولی باهاش منطقانه صحبت کردم که شهرستان های رشته های برتر رو جلو تر بزنه از پیرا پزشکی ها. که متقابلا اونم حاضر نبود ولی کم کم راضی شد. خودمونیما من چه قدر چغر بد بدن بودم!
7.5. چه قدر مسخره بازی در اوردم سال کنکور! الان اینا رو می بینم حسادتم می بره که چه قدر مدیریت بحرانشون خوبه یا براشون مهم نیست. من هر رشته ای اراده می کردم قبول بودم. ولی دو ماه اعصاب خودم و همه ی نزدیکان رو به فاک فنا دادم. ارزشش رو داشت؟ صرفا سر اینکه حس می کردم لیاقتم نبوده!
حالا اینا هیچی قبول نمی شن ولی با خیال راحت می زیند و می گویند و می خندند. ولی مگه کسی جرئت داشت نزدیک بشه به من تابستون بعد کنکور؟ یادمه غذامو از زیر در می دادن تو، می گفتن :" satan is fed!" فرار می کردن.
8. نوزده سالگی عمرا سن کافی ای نیست برای انتخاب رشته!
9. بازار کار بازار کار بازار کار، نیست کو؟ پیداش کردین به منم بگید! جالبه به انتخاب رشته می رسه همه شروع می کنند از زیبایی های دروس و مهارت های هر رشته گفتن. د اخه لامصب تو ایران، با این وضع مهمه علاقه چیه؟ فقط یه چیز بزن به نون شبت محتاج نشی بعدا! می آن قصه حسین کرد شبستری تعریف می کنند از رشته هاشون. می دونی چند تا رفیق علوم ازمایشگاه یا بهداشت به معنای کلمه "بی کار" دارم؟ یا اینکه زدن تو کاری که به رشته شون مربوط نیست. یا مثلا بینایی سنجی؟ طرف همچین با ذوق می آد از دم و دستگاه اپتومتری و چشم حرف می زنه، خب بچه ی هیجده ساله چه می فهمه، گول می خوره اینا رو می زنه، بعد تهش می شه راننده اسنپ.
10. فکر می کنم با توجه به انتخاب رشته و رتبه اش، از رضا یه دامپزشک در اوردم. خیرشو ببینی. :دی تا قبلش قرار بود فیزیوتراپ بشه، زدم فرمونشو چرخوندم بدم چرخوندم.
11. اگه صرفا علاقه ای می خواستم انتخاب رشته ی تجربی کنم بدون در نظر گرفتن هر فاکتور دیگری:
دام
پزشکی
اتاق عمل
هوشبری
آز
روان
بیوتک
ژنتیک
باقی رو هم دوست ندارم هیچ.
12. ترتیبی که قرار شد وارد کنه با استدلال خودت اقای خودت باش و منتظر دولت نجس نباش:
دندان
پزشکی
دارو
دام
فیزیو
روان
تغذیه
آز
ژنتیک
بینایی
پرستاری
اتاق عمل
هوشبری
شنوایی
سلولی
شیمی
بهداشت
از باقی خرت و پرت ها هرچی دل تنگش خواست.
13. تف به سربازی. طرح. و همه ی متعلقاتی که زندگی جوان را خواهند دزدید.
14. سهمیه از هر نوعش خر است. شهید. ایثار گر. ازاده. بسیج. بوم. مناطق. مناطق محروم. هیئت علمی. جنسیت.
بذارین بچه ها خودشون با هم بجنگند بی انصافا. باید کشوری باشه. و عدل تمام.
اقا من این مدلی درس می خوانم که مثلا می بینم داخل کتابم نوشته "استخوان تیبیا تا ۲۳ سالگی به خون سازی خود ادامه می دهد."
بعد مغزم پیش خودش الارم می زنه "واو خاک تو سرت تو که بیست و سه سالته!"
بعد یکی می اید توی مغزم تند تند تند کلیک می کنه "یعنی الان استخوان تیبیای من داره اخرین زورشو می زنه و اخرین خون سازی هاش را انجام می ده و مدتی بعد برای همیشه این فانکشنش رو از دست می ده؟"
و غم می خورم که:" ولی اخه من نمی خوام تیبیام دیگه خون سازی نکنه!" :((((((
و بعد می نشینم ده ساعت روی این فکر می کنم و ذهن خودمو به فاک می دم و ازش یه بحران اگزیستانسیال درست حسابی تپل برای خودم می آفرینم و به پوچی می رسم.
سر هر قضیه ای همینم. سر کوچک ترین قضایایی که به عقل جن هم نمی رسه، دچار تناقض وجودی می شم.
یعنی اگر این عقل رو در جنینی داشتم، از همون اول اصلا رضایت نمی دادم بند نافمو کلمپ کنند می نشستم وسط اتاق عمل که غلط کردین من بند نافمو می خوام حق ندارید کلمپش کنید.
یعنی این قدر مغزم تغییرات رو پس می زنه. این قدر و این اشل از تغییرات متنفرم و دوست ندارم کمترین اتفاقی بیفته و می خوام هیچ چیز جدیدی پیش نیاد. این قدر دوست دارم همه چیز فریز بشه و دیگه جلو نریم. جلو تر نریم.
خودم رو در برابر زمان مثل یک موجود مفلوک می بینم که هیچ راهی نداره!
مرحبا به این روح،
افرین به این روان بنده.
فردا اول مهره،
و می روم دانشکده!!
دانشکده و دانشگاه خالی.
و مطمینم وقتی دانشگاه داره تو اول مهر خالی بودنش رو به رخم می کشه،
یک چیزی در اعماق وجودم، می لرزه.
اگر بدونی چه قدر عکس و فیلم از شب و روز دانشگاه پر کردم از سال یک تا الان. چه خاطره ها... چه روز هایی...
بار قبلی که رفتم کم مونده بود نگهبانی بیاد بغلم کنه!
نگهبان با یه حسرتی گفت :"می دونی، اینجا بدون شما ها خییییییلی کم داره. معلوم نیست چیه ولی دیگه اون قبلی نیست."
منم متقابلا یک همچین حسی به قدم به قدم دانشگاهمون دارم. بسی.
و این اول مهر حس عجیب داره. بسیار!
قبلا از تنها بودن تو محوطه ی دانشگاه خیلی خوشم می اومد، دوربین می گرفتم دستم راه می رفتم فیلم می گرفتم خاطره ضبط می کردم گاها مثل خل مشنگ ها با خودم صحبت می کردم خیلی وقتا فقط مدت ها خیره می شدم به سوسو ها و جیرجیررک ها و یا می رفتم به مکان های جذاب مورد علاقه ام تنها می نشستم! خیلی از فیلم هایی که صحنه ی دانشگاه خالی باشه خوشم می اد. ولی فردا رو نمی دانم چه حسی داشته باشم واقعا.
و سی و یک شهریور رو هم یادم نمی ره. یکی از دوستام امروز لطف را در حقم تمام کرد و بنده مرام کش شدم. بعضیا اینقدر با وفا و با مرام اند، گاهی باورم نمی شه یه سری ادما تو همین دنیایی هستن، که ما ها هم هستیم!
وقتی ازش تشکر می کنم می گه:"دوست برای همچین وقتیه دیگه."
و فکم افتاد.
و همه ی این دوستی ها و اشنایی ها سر منشاء ش یک جاست:
دانشگاهی که اول مهر رنگ دانشجو به خودش نمی بینه امسال!
و هم زمان به شهریور پارسال هم فکر می کنم. اون شهریور گند و مزخرف هم زمانی بخش روماتو که هیچ وقت خودمو نمی بخشم سرش و سیر افولی ای که از شهریور استارت خورد برام و یک پاییز و زمستان تماما جهنم رو داشتم. باورم نمی شه ژ! زود گذشت. سخت ولی زود... من از شهریور هم متنفر شدم.
یک خاطره ی بد کافیه واسه یه ماه. حتی اگه سی و یک شهریور ها این قدر رویایی باشه!
و من تا الان گند خورده به: اردیبهشت، خرداد، شهریور، دی، بهمن، و اسفندم. و خاطره هایی از این ماه ها دارم، من رو با تقویم سر جنگ انداخته.
بقیه مردم- هورا فردا ساعت یک ساعت عقب کشیده می شه، می تونم بیشتر بخوابم.
ما- هورا فردا ساعت یک ساعت عقب کشیده می شه، می تونم بیشتر بخوانم دم امتحان..