بهش گفتم من حتی می دونم دقیقا کدوم قسمت مرغ سحر همایون سر حال ترت می آره..
باورش نشد،
بیته رو بهش گفتم،
کرک و پرش ریخت و رفت به اغما که از کجا می دونی اخه.
به هر حال هرکس یه سوپرپاورهایی داره،
نمی دونم چرا ملت به معجزه نیاز دارند تا باور کنند!
اقا من تا حد خوبی ذهن می خوانم یا حالا درک حسی ام بالاست از رفتار ها... باورم کن دیگه اه.
یعنی مثلا شاید یادم نیاد که فلانی عینکی بود یا نه (چند وقت پیش به یکی عینک نوش رو تبریک گفتم بهم گفت من خیلی وقته عینک می زنم ها!)، یا فلانی اصلا قیافه اش چه جور بود دقیقا، ویژوآلم تو اوته شدیدا. ولی یه سری چیز های ریز ریز این شکلی یادم می مونه که خودشون هم یادشون نیست و وقتی یهو می گم، خیلی می ترسند و کپ می کنند.
شاید اصل حافظه ام رو با این چیز ها اشغال کردم که دیگه جایی برای کلیات باقی نمانده.
به خودش نگفتم گذاشتم به خماری اش بمونه، ولی خیلی ساده یادم مونده بود وقتی اهنگ گوش می دادیم و همایون می گفت "ظلم ظالم، جور صیاد" همیشه تو اون تیکه چشماشو می بست.
چشم بستن می دونی مال چیه؟ مال حس های خیلی عمیقه. مال غمه، مال عشقه، به قول اون پیامکه، مال وقتیه که اینقدر احساست بالاست که خودت هم نمی توانی ببینی اش به چشم.
پ.ن. البته چند وقت پیش هم یه دوست دیگه یهو بی مقدمه درباره ی این گفت که می خوام یه روز کتاب سیاوش کسرایی رو برات بخرم، که منم اونجا بود که خشک شدم دو ثانیه. به هیشکی نگفته بودم.. می خواستم بپرسم ، وبلاگمو می خونی نامرد؟
یا اون باری که اومدم از ربوده شدن خودکار ابی ام نق زدم اینجا (تو بیمارستان جنگ خودکار داریم ما و من چون منظمم همیشه ی خدا خودکارام اسکی رفته می شه) و دو روز بعد یارو اومد با یک تنفری خودکار رو کوبوند جلوم که "بیا این خودکارت!!!!!" که با خودم گفتم یا خود خدا این قطعا وبلاگو خونده راه دیگه ای نداره.
یا مثلا تنفر بی حد و مرز از جمهوری اسلامی و شخصیت انتی انقلاب ضد نظامم رو ابراز نکردم زیاد اینور مانیتور. یعنی وقتی می بینم بچه ها دارن فحش خواهر مادر خامنه ای رو می دن، بازم سکوت می کنم با وجودی که دارم از درون دریده می شم تا خودم رو کنترل کنم و بیشتر از همه شون از درون سوختم... فعلا یه سری مسائل رو نگه داشتم پیش خودم به کسی هم نمی گم، و خب وقتی یهو یکی بیاد پرتشون کنه تو صورتم، خشکم می زنه دیگه.