هر وقت با خودتون فکر کردین بدبیاری عظیمی اوردین و از این افتصاح تر نمی شد،
هر وقت دیدین اتفاق های گند دقیقا دم حساس ترین لحظات زندگی براتون افتادند،
به ترامپ فکر کنین!
طرف نامزد انتخاباتی مهم ترین و استراتژیک ترین و سیاسی ترین کشور جهانه،
درگیر هزار جور مصاحبه و سخن رانی و بند و بساط انتخاباتی،
توی دوره ی خیلی کوتاهی که برای تبلیغات داره، زده و کرونا گرفته و دیگه نمی تونه در انظار عمومی ظاهر بشه!
و اعلام کرده از فردا همه ی کمپین ها را مجازی ادامه می دهم.
بعدش بشینید با خیال راحت لیوان اب تون را بخورید
و به خودتون بگید اخییییش از ترامپ که بد بخت تر نیستم.
و بعدش بجنگید و نگذارید اتفاقات غیرمنتظره مسیر زندگی تون رو تعیین کنند.
اونا باید در حد یک اتفاق غیر منتظره بمونند و نه بیشتر!
پ.ن. بابام الان یک نصیحتی بهم کرد، گفتم نقل به مضمون کنم. نمی دونم ضرب المثله یا از خودش در اورد ولی باحال بود،
گفت فرزندم در زندگی،
از سه تا چیز دوری بگزین:
دیوار شکسته،
آدم دیوانه،
و زن سلیطه!
هه. امامیه واسه خودش ها.
البته هدفش رو مورد دومش بود ها. می گفت خودت رو با دیوانه ها درگیر نکن. و منظورش هم از دیوانه، ایزوفاگوس خُله.
ولی من الان دارم بیشتر به مورد اول و سوم فکر می کنم. به زن سلیطه و دیوار شکسته؟ چرا ادم باید از دیوار شکسته دور بشه؟ میریزه رو سرش؟ این ضرب المثل را تا به حال نشنیده بودم.
واقعا تحمل کردن ایزوفاگوس این روز ها شده چالش خونه ی ما! سرج تستوسترون چه ها که نمی کنه با ادمیزاد. به هیچ چیز دیگه ای نمی تونم ربطش بدم. یک احمق به تمام معناست تو دوران نوجوانی که تحملش مخل حیاته!
و خب منم تو کتم نمی ره حرف مفت بشنوم، عصبانی ام کنه یه جور می زنم درش صدای خر بده.
سر ناهار بودیم، بعد سه ساعت ناز و غمزه و صدا زدن، بالاخره تشریف اورد سر میز ناهار. یه راست امد بیشعور به مادرم گفت:"برنج بکش!" با لحنی که انگار که نوکر گیر اورده.
منو می گی؟ گفتم "مگه خودت دست و پا نداری که اینجوری به مامان دستور می دی؟!"
و گفتن این جمله از من همانا و افریده شدن یک هرج و مرج اساسی تمام عیار در خانه همان.
شروع کرد فحش دادن به هر سه نفر ما،
ما هم فحش دانمان را بعد مدتی بازنمودیم و تهش به خاطر گل روی پدر که گفت "کیلگ به خاطر من!" غلافش کردیم. یک ذره دیگه ادامه می داد کاملا پتانسیل به فیزیک کشیده شدن را داشت.
منو که فرستادند گفتند برو بیرون با ماشینت ول بچرخ ارام بشی دیگه زیاد از حد تو خانه ماندی. بعدش دیگه نفهمیدم چی شد!
ولی خیلی احمقه. جالب تر از اون مادرمه که می گه من خودم بلدم از خودم دفاع کنم مگه تو زبون منی؟ که بهش گفتم مادر من، شما را ولت کنند تا اخر عمر می خواهی رو حساب بچه بودن، چشمت را ببندی سواری بدی. دیگه سنش می کشه بچه و نفهم نیست!
بعد یک دعوا هم با مادر داشتیم سر اینکه همیشه بی منطق از این احمق دفاع می کنه. برگشته به من می گه تو الگوشی این بچه اینجور شده! کاملا بی منطق ها! خب من الگو بودم که این یارو اینقدر چندش و نچسب و نفهم نبود! یعنی من هم سن این بودم، اینقدر مودب بودم، اینقدرررررر مودب بودم همه جا، هرکی خانواده ام رو می دید از اولین لحظه شروع می کرد تعریف دادن تا اخرین لحظه. به صمیمی ترین دوستم "تو" نمی گفتم! شما بودند همه. حالا اینجا ایزوفاگوسی رو داریم که هم سن اون زمان بنده است و تا به حال ده بار رفتیم از دفتر مدیر و مشاور و معاون و کلانتری کشیدیمش بیرون در عوض! ده سال از سن فیزیکی اش عقبه. قشنگ ده سال. فهمش اندازه بچه ی پنج شش ساله ست.
خلاصه یار کشی کردیم، فعلا من و بابام یه تیمیم، ایزوفاگوس و مامانم یه تیمند. اون مادر هم به خاطر این تو تیم ایزوفاگوس رفته صرفا چون مامانه! مهر و محبت مادری، از مادر ها موجود عجیبی می سازه. واقعا عجیبه مادر بودن. کل دنیا علیهت باشند، باز مادر تو تیمته. (البته جای تفکر داره که مادر منم هست و من از پرورشگاه به عمل نیومدم! ولی خیلی وقته قبولش کردم و باهاش کنار اومدم، چون انتخابی اگه در کار باشه، من همیشه اولویت دوم مادرم بودم و هستم و خواهم بود. و ایزوفاگوس عزیز دردونه است.) ولی واقعا جای تفکر داره، من سر نگه نداشتن احترام مادر با این بچه دعوام شد، حالا همون مادر که بد ترین توهین ها بهش شده، پاشده رفته تو تیم مقابل من! هه عجب دنیایی.
حالا خلاصع امشب بابام داشت توی وارم آپ قبل زمین رفتن اینو می گفت. که ولش کن. احمق و دیوانه ست. بی چاک و دهن و نفهمه. من نمی تونم با شصت سال سن بیام موش و گربه از هم جدا کنم فردا. تو ولش کن. خودت از آدم دیوانه دوری بگزین. جواب نده.
اینم تنها جمعه ای که بی دغدغه قرار بود کنار خانواده باشم!
پ.ن. ایا بنده موفق خواهم شد پست بدون پی نوشت بنویسم؟ با ما باشید.
این را برای اینده می نویسم.
دور، نزدیک...
هر وقت امدم اینجا ادای افسرده ها را در اوردم یا به هر علت حالم خوش نبود،
یه طوری با پشت دست بزنید پس سرم که چشمام از حدقه دربیاد بیفته جلوم و صدای پارس کردن بدم!
بهم بگید زوم اوت کنم دوربینم رو!
من نیاز دارم،
هر چند وقت یک بار،
بهم یاداوری بشه،
با چه بدبختی ای خودمو تا اینجا رسوندم.
که کجا بودم و کجا رسوندم خودم رو.
نیاز دارم،
اون شبا،
اون روزا،
هر چند وقت یک بار،
بیان جلوی پرده ی چشمام.
نیاز دارم یادم بیاد.
نیاز دارم، به زور هم که شده نقاب فراموشی رو هر چند وقت یک بار،
یکی بیاد از رو چشمام بر داره.
محکم بزنه تو صورتم... بگه مگه کوری؟ خوب نگا کن.
این شکلی بود و الان این شکلی شده ها!
تا یادم بیاد از کجا به کجا رسیدم.
که مسیرو گم نکنم.
که جا نزنم و قدر لحظه لحظه ای که اضافه تر نفس می کشم رو بدونم.
چون تا ابد مدیون کیلگ گذشته ام،
به خاطر فداکاری هاش،
و به خاطر اصل وجودش،
صلابتش.
نباید هیچ وقت وقتم رو هدر بدم.
من هر کسی نیستم که وقت دپرس بازی و افسرده بازی رو داشته باشم،
نباید هرگز با باقی افراد خودم رو مقایسه کنم،
کسی چه می دونه، شاید ان ها گذشته ی متقارن تری داشتند.
ولی من؟ من ازگذشته ی خودم بیرون اومدم!
می فهمی؟ من آینده ی "اون" گذشته ام.
و حالا که بیرون امدم،
باید قدرشو بدونم، باید.
چون اون کیلگ، اون در کمال ناتوانی خودشو برای الان من فدا کرد!
تا اخرین ذره.
اینو هیچ وقت نمی گذارم یادم بره.
و نگذارید.
لیاقتشو داشت.
امتحان ندارم !!! (کالیفرنیا-امریکا)
واو ک عجب حالییییییییی. (سلامتیفابریکاسلامتیاینرلامخلصهمهسینگلاهفتادیاشصتیاسلامتیمشتیاسلامتیفیمساعاشقتونمافتضاسلامتیاوناکهبالانسلامتیچشقرمزا)
دانشمندان کشف بفرمایند چرا اینقدر شبی که فرداش تعطیله پر از حس خوب است؟ [جوشش اشک شوق قُلُپ قُلُپ]
به این شبا بایست سجده کرد!
سجده عجیجم،
سجده!
پ.ن. امروز فهمیدم میراکلیس (درست گفتم؟ :دی) یا دختر کفش دوزکی رسما خییییلی طرفدار داره بین تین ایجر های ایرانی. مخصوصا دختر ها. یه نیم ساعتی بعد کلاسم اتفاقی داشتم ول می چرخیدم تو فن پیج هاشون. و یکم کامنت ها و دیدگاه هاشون رو خواندم. خوشم اومد ها. یه گروهی از دخترا و پسرا داشتن زیر پست ها دعوا می کردن که ایا میراکلیس شیطان پرستی هست یا نه! :)))) یاد دوران خودم افتادم، دعوا سر شیطان پرستی بودن قهوه تلخ و هری پاتر بود!
این کاملا یک قدم به جلوعه. همین که محصول مورد علاقه ی نسل نوجوان از باربی و پرنسس بودن و منتظر بودن رسیده به دختر کفش دوزکی که خودش می جنگه! (البته نمی دونم مطمین نیستم ولی فکر کنم میراکلیس بیشتر جنگ جو باشه طبق عکس هایی که دیدم.)
ما نکنیم، این نسل بعد ما انقلاب می کنن. مطمئنم.
فقط تو رو به جدتان هر کار می کنید بجنبید هشتادی های عزیزم یکم، که منم زنده باشم تا انقلاب جدید و ببنمش به چشم!
مادر- برایان بشه.
ایزوفاگوس- بایرن بشه.
پدر- ترامپ نشه.
من- بایدِن. اسمش بایدنه!
- وا برایان که خیلی قشنگ تره!
من و هیچ و نگاه!
پ.ن. اینستاگرام رو فیلترکنند؟ من خودم چند جا کار دارم توش ها، ولی دوست دارم یکم زجر کشیدن معتادا رو هم ببینم. واسه یکی دو روز فیلتر بشه حرفی نیست، من بخندم یکم، وقتی بهتون مواد نمی رسه و دو دو می زنید. :دییی
پ.ن. تو روح همه ی کسایی که دانشجو دسته ی بیلشونه، کلاس می گذارند و خودشون تشریف نمی ارند.
پ.ن. امروز با چونه رفتم تو گوشه ی درب! اخ که درد داشت. "به اشتراک گذاشتن درد ها." مقدار زیادی هم مسئله ی فشار دوم دبیرستان به یک جلبک دریایی توضیح دادم با همین فک اش و لاش.
وای تعطیلات خیلی کمه،
من نمیییییی خوام،
ولم کنید.
پ.ن. خداوکیل الان می زنم زیر گریه.
چرا زمان اینقدر کمه؟ چرا همه چی به هم فشرده ست؟
ای بابا. نمی خوام.
منو برگردون. فرشته ی ارزو ها! لامصب. منو برگردون به شش سالگی. بهت امر می کنم.
می دونی چیه؟
من الان می خوابم،
فردا بیدار شدم شش سالم شده باشه.
یالا. زود تند سریع.
پ.ن. بعدی. ها فکر نکنید از خبر خودکشی پدر امیر حسین مرادی ننوشتم یعنی مهم نبود!
پازل سیصد تکه رو دو ساعته ساختم که یادم بره. اینجا هم با تفت دادن مقادیر زیادی سبزی در خدمتتون بودم!
منتها الان داشتم کامنت های مشرق نیوز رو می خواندم، زیر پست خبر خودکشی این مفلوک.
به خدا من نمی فهمم اینایی که اون زیر هستند کی اند. دو دقیقه می رویم بچرخیم زهرمون می شه.
واقعا هااای الو صدا می آد؟ شما هم هستید تو این جامعه؟ نون می خورید از این کامنتایی که می نویسید یا بالا خونه اجاره ست؟
پ.ن. اخری. سبزی کوکو با سبزی قرمه سبزی فرق می کنه می دونستید؟
اره بابا منم می دونستم اون قدر که نوب نیستم. ولی بحثم اینه که بسته بندی شده ی یخ زده اش هم فرق می کنه. خوب به چشم من هر دوتا سبز اند. ولی مامانم دو سوته می فهمه. به نظرم استعداد جالبی بود.
چون من به مناسبت فول عظیمی که چند روز پیش دادم، مجبور شدم یک وعده کوکوی سبزی بخورم به جای قورمه سبزی! می فهمی یعنی چی؟
غذای محبوبم با بوی گند کوکو جا به جا شد!
مامور شده بودم سبزی قرمه بگذارم بیرون. مادرم که دید از ده فرسنگی نگاهش کرد گفت:"مگه نگفتم قرمه؟ این کو کوعه!" پس کوکو درست می کنم!
باید هرچه سریع تر یاد بگیرم شکل یخ زده شون چه فرقی می کنه. چون دیگه ناموسا نمی تونم کوکو بخورم.
پ.ن. اخری ترین. پنج صبحه! من فردا کلاس دارم. خوابم نمی بره. دوباره مجنون شدم. ای باباااااااا. بگیر بکپ عزیز دلم. فردا پاره می شوی! بشینم درس سخت بخونم، بلکه خوابم بره؟ حاضرم شرط ببندم امشب شب کابوسه، نه شب سیاره ی لواشکی.
یه کارتون بود، کارتون تولید وطن،
قبلا می دیدیم. البته کارتون زمان ما نبود، من فکر کنم دیگه نوجوان بودم، نگاهش نمی کردم،
خیلی یهو الان تیتراژش شروع کرد به پخش شدن داخل مخم.
ولی صرفا اهنگش رو حفظ هستم. فکر کنم داستان دو تا خواهر و برادر با حیوان اردکشون بود. اقا اگه یادتون اومد یکم از کارتونه بهم بگید. خودم فقط در حد تیتراژ یادمه!
الان می خوام واستون شعرشو بخوانم، ریتم زیبایی داشت:
" اینجا کجاست؟
خونه ی ماست...
خونه ی مهربونی هاست.
خونه ی مهربونی مون،
همین جا نزدیک شماست.
مهربونیم با هم دیگه
مثل گلا و شاپرک،
کواک کواک کواک کوااااااک!
کواک کوک کواک کوااااک
حرفای گفتی دارن،
مانی و ترمه و کواک
کواک کواک کواک کواااااک،
کواک کواک کواک کوااااک."
این کواک ها رو، باید رو ریتم بخونید تا خوشگل بشه!
بذار ببینم پیداش می کنم؟
پ.ن. اقا پیداش کردم. اولا که مانی نبود. سامی بود!
دوما که ترمه و کواک عروسک های سامی بودند.
خواستید تیتراژش رو بشنفید، سرچ بدهید سامی و دوستان!
تا اینجا که لود کردم، خیلی هم کارتون لوس و حوصله سر بری بود احتمالا لابد وسط مگامن و نینجا پخش می شد حال ما رو می گرفت. من فقط می شمردم زود تر تموم شه!
ولی اهنگش خوبه ها.
وای شوووت اجازه هست من خواب جدیدم رو براتون تعریف کنم؟ :)))))
چون الان یادم اومده دچار شادمانی بی مثالی شدم.
اقا خداییش خیلی وقته براتون خواب ننوشتم دیگه! قبول کنید. می دونی چند درصد خواب ها رو سانسور می کنم؟ چون خواب های شاد این شکلی کم هستند و عموما خواب مرگ و کشتار و سلاخی میبینم. (مثال اینکه پریشب خواب می دیدم پدرم تومور مغزی داره و روز بعدش دهن همه رو با اینکه وقت mri سالانه شده صاف کردم!)
خلاصه باید این بار که موضوعش خفنه حتما بپراکنم داستانش رو که ببینید عجب مغز باحالی دارم! :))))
آقا چیزه. خواب دیدم، تو نقطه ی ابتدایی خلقت زمین هستم. فرض کن تو ابتدایی ترین نقطه ی خلقت زمین!
و یک راوی هم بود از پشت صحنه باهام حرف می زد. که الان زمین داره خلق می شه و فلان.
این راوی هر اتفاقی می افتاد رو به من اعلام می کرد.
بعد لحظه ی اول که چشم باز کردم، روای بهم گفت:"ما الان شاهد اولین لحظات به وجود امدن زمین هستیم. زمین داره به وجود می اد."
و من از دور نیم نگاهی کردم، یک سیاره ی سرخ بود، و روی خاک سرخش میلیارد ها ظرف در ابعاد و اندازه های مختلف وجود داشت.
میلیارد ها میلیارد ظرف پر از یک سری مواد رنگی که به نظر خوراکی می اومدند... قابلمه، سینی، بشقاب، پاتیل، طناب رخت های تو در تو.
رفتم جلو..
جلو و جلو تر که بتونم ببینم داخل ظرف ها چیه!
و وقتی فهمیدم و مغزم به این درک رسید که داخل ظرف ها با چی پر شده، داشتم به قولی بال در می اوردم!
انواع و اقسام لواشک ها و ترشک ها و خوراکی های ترش جهان داخل ظرف ها بود.
یعنی تو بگیر یک سینی بزرررررگ بود، داخلش از رنگ سبز تا زرد طلایی تا زرشکی لواشک وجود داشت.
و همین جور بگیر تا انتها...
انواع البالو خشکه ها!
انواع پاستیل های ترش!
انواع و اقسام ترشی ها! ترشی مکزیکی اسپانیایی! :))))
و من همین جوری نگاه می کردمشون و با خودم فکر می کردم که "شوخی نکن، یعنی زمین از لواشک به وجود امده؟"
و در یک لحظه ی روحانی، دور و برم رو نگاه کردم، کسی نبود، پریدم وسط لواشک ها و بخور بخور رو آغاز کردم!
اخخخخ چه مزه ی خوبی داشت.
اخخخخ که عجب بهشتی بود!
زیبا ترین تصوری بود که از بهشت دیده بودم. من و لواشک ها. تنهای تنها!
یاد هانسل و گرتل می افتم. وقتی به خونه ی شکلاتی رسیده بودند و مشت مشت با ولع شکلات می خوردند.
منم مشت مشت لواشک و الوچه می خوردم. مثل بچه ی پنج ساله. لب و لوچه ام کاملا لواشکی شده بود و در آب الوچه شنا می کردم!
نهایتا یه مشت پر کردم از لواشک های یک سانت در یک سانت مربعی شکل با طعم و رنگ های مختلف و داشتم می بردم به سمت دهانم،
یهو صدای راوی حواسم رو پرت کرد:" و بعد از مدتی تکامل در روی زمین، اولین گروه موجودات، "کرم ها" به وجود اومدند!!!"
مشتم رو دوباره نگاه کردم،
در یک چشم بر هم زدن به جای اون همه لواشک خوش مزه،
دستم پر شده بود از بقایای متعفن لواشک که لا به لایش کرم های ابدار و بزرگ و چاق می لولیدند و حرکت می کردند.
اون همه لعبت تبدیل شده بود به نکبتی از کرم های لولنده.
و همه اش داشتم با خودم فکر می کردم، "اه لعنتی. حالا حتما اول کرم ها باید به وجود می امدند؟ خب من داشتم سیر دلم لواشک می خوردم!" ( حالا همه مون می دونیم که کرم اون قدر ها هم زود به وجود نیامده در درخت تکاملی.)
و راوی من را مطمئن کرد که دیگه راهی نیست چوون که متاسفانه کرم ها به وجود امدند و افریده شدند، با لواشک ها خداحافظی کن.
و من حسرت می خوردم چرا در زمانی که در اختیار داشتم، لواشک بیشتری نخورده بودم!
هیچی بعدش هم که بیدار شدم و چهل و پنج دقیقه بعد، یاد اون سیاره ی زیبای بهشتی افتادم و باید براتون نقل می نمودم ازش!
هنوز که هنوزه غده ی بزاقی ام ول کن نیست و داره شر شر بزاق ترشح می کنه.
من بهشتو به چشمام دیدم. بهشت کرمو!
دو حقیقت:
1) زمین از لواشک به وجود امده.
2) پدر جد ما یک سری کرم لوله ای بزرگ ابدار هستند.
پ.ن. می دونی اینا همه از کجا می آد؟ بنده در قرنطینه ام، مدتیست نتوانسته ام برم از ساقی ام لواشک بگیرم. از اون ور هم در خانه که باشی خواه نا خواه نظارت بیشتری رویت میشه. بی وژدان ها نمی گذارند ترشی جات بخورم. انگار پادگانه و انگار من کودکم! یعنی هر وقت بطری ابلیمو رو کسی دم دست من می بینه یک دعوای درست حسابی افریده می شه چون فکر می کنند من زیاده روی می کنم در خورد و خوراک ابلیمو. خلاصه اینجوری شده. ویتدراوال سیندروم ترشی و لواشکه. شعت.
خب الان فهمیدم،
که خیلی وقتا توهم پست نوشتن رو داشتم ولی هیچ وقت براتون ننوشتمش.
یعنی پیش خودم خیال می کنم فلان چیز رو باهاتون به اشتراک گذاشتم و شما خیلی وقته در جریانشید، ولی توهمه.
بگید ببینم شما یادتونه یا نه؟
من درباره ی سگ جیم پارسونز توی مصاحبه ای که با دیوید تننت داشت براتون ننوشتم اینجا؟
قویا مطمئن بودم که نوشتم.
ولی الان گشتم نبود.
احتمالا تو خواب همچین خیالی کردم!
یه تیکه بود،
اینقدر ناجور این جیم پارسونز زد زیر گریه وقتی داشت از مرگ سگش حرف می زد،
که زد منم نابود کرد.
چون کاملا در شرایط مشابهش قرار گرفته بودم، بدجور می فهمیدم چی می گه.
می گفت سگش مریض شده،
و همین یه فاکتور جرقه ای بود که باعث شد کم کم بیگ بنگ رو ول کنه و پیشنهاد تمدید واسه فصل سیزده رو نپذیره.
یه بخش داشت، دقیقا دیالوگش این بود که:
" من به سگم نگاه می کردم، و با خودم فکر می کردم امروز باید برم سر کار و اون وقتی تموم می کنه که من حتی خونه نیستم!"
و این جمله اش قشنگ تیغ شد رفت وسط مغز استخون من. یاد زمان خوبی نمی انداخت منو.
بیشتر نمی تونم بنویسم...
حالا اینو ولش کن،
مطمئنید ننوشتمش تا حالا؟
شاید احساسم دیگه خیلی زیاد بوده اون لحظه.
جدیدا فهمیدم موضوعاتی رو که بار احساسی شون از حدی زیاد تره برام رو ناخوداگاه اینقدر ایگنور می کنم موقع نوشتن، که کم کم یادم بره و نوشته نمی شوند.
ولی واقعا نمی فهمم اگه اینجا ننوشتم، پس کجا نوشتم؟
مطمئنم نوشته بودم یه جا!
پ.ن. نود تایی پست رها نشده دارم.
به رسم هرساله مون، به نظر الآن فرصت خوبیه واسه پر دادن کفترا.
وژدانانه (کلمه اختراع نمودم!) می خواهید بخونیدشون؟
اگه قراره خونده بشن، باید فکری کنم احتمالا قصد دارم لینکشون کنم روی یک پست پس وقت می بره.
بهم بگید دیگه،
اگه ببینم واقعا می خواهید بخونیدشون، اوکیه. یه روزم می شینیم اینا رو مرتب می کنیم.
بابا تا سال های پیش که ما جوون بودیم، ته دلمون نیمچه رنگی باقی مونده بود واسه جوونی کردن،
رو فاز سلامت زیستن و خوش گذرانی اینامون بودیم، هیشکی نبود،
یعنی رسما باید با کاردک جمعشون می کردی می بردی جایی،
چه فامیل و خانواده رو
چه دوستا رو
اینقدر نمی اومدن و پایه نبودن و درگیر بودن که من اکثرا خودم همه جا رو تهنا تهنا فتح می کردم،
حالا امسال که کروناست، واسه من همگی شدن بز کوهی!
حتی بوده طرفو دو روزه می شناسم، روز سوم می گه هی کیلگ چطوری بیا بریم کوه! :))))
کلا بگم از اول امسال چند تا پیشنهاد وسوسه انگیز "بیا بریم کوه" گرفته باشم خوبه؟
بعد هر بار هم بنده سینه سپر می کنم که "کروناست"
اونا شمشیر می زنن که "جای شلوغ نمی ریم ها! خودمونیم" یا "این کرونا حالا حالا ها هست ها!"
این چه وضعشه.
خب همین شده الان تهران به گند کشیده شده.
همین جاهای غیرشلوغی که رفتید و نرفتید.
دو دقیقه بچپید به خانه ببینم چی می شه اصلا زنده می مونیم یا نه!
فابریک من بودم که قبل کرونا وسط شلوغی کار و دانشگاه و کوفت و زهر ما تایم جور می کردم بریم کوه،
نه الان که تعطیل کردن همه چیو، هنر کردید خب،
تکرار می کنم، دانشگاه و مدرسه رو تعطیل کردن بشینیم تو خونه و رفت و امد کمینه بشه، نه که بریم بزنیم کوه و دشت و دمن!
بالفرض که اصلا خود کوه خلوت، همون رفت و امدش تا خود کوه، اون حساب نیست؟
من نمی تونم یعنی چی؟ به خدا خسته شدم چه معنی می ده؟ ایا انسان نیستند؟ ایا اراده ندارند؟ واقعا برام مثل شوخی می مونه این نحوه ی استدلال! بابا یکم اراده تون رو به چالش بکشید، چه قدر راحت وا می دین.
یا مثلا همکار مادرم دیروز بهش پیشنهاد داده "اسنپ بگیر برو فلان جا من رفتم مانتوهاش آف خورده"
واقعا؟! بزنم به فرق سرم؟ الان وقت خرید مانتوی لامصبه؟
اون یکی دوستم کُرده، و می دونه من تا حالا عروسی کرد ها رو ندیدم به نظرم بسی جذابه، چند روز پیش وسط کرونا میگه بیا بریم دعوتت می کنم عروسی داریم!
من :|
عروسی :-$
کرونا :-()
قبرستون خالی منتظر تک تک مهمون های عروسی :-*
فلانی زنگ زده که فلان فامیل دور افتاده مرده، پنج شنبه مراسم، منتظرتون هستیم.
من :|
فامیل دور مرده @-@
صف فامیل های نزدیک مُرده که مراسمشان نرفتیم :-$
کرونا :-()
قبر های دسته جمعی منتظر تک تک فامیل های مردگان :-*
+ این ادما اصلا داوطلب خوبی برای پروژه ی مریخ از آب در نمی اومدن.
ادم نباید اینقدر ددری باشه که. مریخ بودی چی کار می کردی با بیکاری هات؟
خییییییلی تنها بودن و با خودتون و خانواده تون حال کردن رو بلد نیستید. من نگرانتونم!
+ بله منم کاملا دلم می خواست با یکی شون می رفتم کوه. همچین مفاصلم خشکیده. و همین الان داغ ترین پیشنهادم رو رد کردم. برام هم مهم نیست ناراحت بشن. خب یکی باید بهشون بگه الان وقت کوه رفتن نیست. می رند کرونا می گیرند بعد استرسش رو ما باید بکشیم.
ولی خداوکیل حس می کنم کرونا هم نبود حالشو نداشتم. تنبل شاه عباس! اگه بفهمم سیاه چاله ی وجودم کجاست که تمام انرژی ام رو خورده! حال نداااارم.
حس بازی مونوپولی رو دارم، وقتی افتادی تو زندان و ازادانه بازی بقیه رو نگاه می کنی و به کفشت هم نیست تا کی باید تو زندان باشی! :-سوت
ببینید چی؟
هورااااا
لنف نودم رو گم کردم. :دی
اقا یه مدت بود موقع هر کاری لنف نود های زیر فکم می اومد زیر دستم هول می کردم!
یه چیزی تقریبا اندازه ی فندق!
و خب اصلا حس خوبی نداشت با این همه بیماری ای که ما باید می خوندیم و یکی درمیون لنفادنوپاتی می دادن.
البته بازم لنفادنوپاتی زیر فک فکر کنم اون قدر ها خطرناک نبود،
ولی خلاصه
الان به محض اینکه خلاص شدیم،
لنف نوده گم و گور شد رفت پی کارش.
یعس. دتس ایت.
وقتی می گم استرس با بدنتون جنگ می کنه، یعنی این!
سخت نگیریم و نگیرید و نگیرم.
پ.ن. نه فندق خیلی گنده است.. نخود!
عزیزانم،
مصاحبه ی سینا با مسیح رو ببینید. خیلی ببینید. حتما ببینید.
بسی جای تاسف که هنوز دم و دستگاه موجود اینقدری دست و پاگیره که نمی تونم خودم براتون اپلودش کنم، ولی ویس سه قسمت کوتاه خیلی مورد علاقه ام رو براتون می فرستم به این امید که با شنیدنشون تحریک بشید و حتما خودتون کلشو برید ببینید! باید تک تک حرکاتش رو به چشم ببینید بادی لنگوئیجش رو، فیشال اکسپرشنش رو، لحن کلامش رو وقتی صحبت می کرد. اینا حق مطلب را نمی رسانه.
قسمت دوم - "وقتی همیشه تو خونه بحثمون بود که صدای مسیح قشنگه!" یا "آهنگا رو ول کردن!"
قسمت سوم - "ازدواج، دشمن عشقه!" یا "راز گل سفید لا به لای موهای مسیح فاش شد."
این زن،
یک قدیسه، و تمام.
کاش بشه همه ی این سرزمین خصوصا بانوانش رو فقط در حد همین یک نفر اگاه کرد. من دیگه ارزویی ندارم. ایران بهشت شده قطعا اون موقع.
پ.ن. فن برنامه های سینا ولی الله نیستم، یک لوسی به خصوصی داره که مغزا بر نمی تابمش... ولی این یه قسمت رو با کله نگاه کردم.
می خواهید بدونید این هفته رو چه جور زندگی می کنم؟
بیشتر دارم اعلامش می کنم چون خودم شوقش رو دارم!
هیچی.
قصد دارم به همه بگم امتحاناتم هنوز تموم نشده. :)))))
همه چیز خاموش و خالی،
واسه خودم زندگی می کنم لختی.
ببین چی کارم کردن که دارم همچین روش احمقانه ای انتخاب می کنم!!
شما ادم ها واقعا با مجازی بازی هاتون مرا خیلی به دردسر انداختید. اصلا نمی فهمم خودتون چه جور تحملش می کنید. من این گله را با خودم به گور خواهم برد.
چون خیلی گل هستم، همیشه به خودم استرس مضاعف وارد می کنم که بتوانم هم پا باشم با بقیه در مجازی که واقعا هم از عرضه اش بر نمی ایم.
ولی این هفته رسما مال خودمم! بدون مجازی بازی های چندش که باید هر لحظه حواست باشه از چیزی اش جا نمانی.
اینکه اینقدر استفاده از شبکه های اجتماعی اذیتم می کنه و الان به خاطر کرونا همه چیز از همه ور مجازی شده، افتضاحه.
و من یک هفته برای خودم دارم! یک هفته بدون فکر کردن به هیچی. چون می دونم هیچ اتفاقی نمی تونه بیفته که من ازش جا بمانم تو این یک هفته. نه دیگه انتخاب واحد هست، نه تکلیف هست، نه کلاس مجازی هست نه هیچ.
باورم نمی شه... بگم روشن کردن اون وای فای بالای صفحه برام مثل کابوسه باورم می کنید؟
اینکه همه اش استرس این رو دارم که وصل بشم چون نکنه خبری اعلام کرده باشند و من جا مانده باشم؟
نشنال جیوگرافی عکس یه مرده رو انداخته بود که کاملا توی غار زندگی می کرد. غار رو هم خوشگل کرده بود واسه خودش بیا و ببین.
اینده ام!
پ.ن. دیدی تابستون رفت و استخر نرفتیم؟