اقا من این مدلی درس می خوانم که مثلا می بینم داخل کتابم نوشته "استخوان تیبیا تا ۲۳ سالگی به خون سازی خود ادامه می دهد."
بعد مغزم پیش خودش الارم می زنه "واو خاک تو سرت تو که بیست و سه سالته!"
بعد یکی می اید توی مغزم تند تند تند کلیک می کنه "یعنی الان استخوان تیبیای من داره اخرین زورشو می زنه و اخرین خون سازی هاش را انجام می ده و مدتی بعد برای همیشه این فانکشنش رو از دست می ده؟"
و غم می خورم که:" ولی اخه من نمی خوام تیبیام دیگه خون سازی نکنه!" :((((((
و بعد می نشینم ده ساعت روی این فکر می کنم و ذهن خودمو به فاک می دم و ازش یه بحران اگزیستانسیال درست حسابی تپل برای خودم می آفرینم و به پوچی می رسم.
سر هر قضیه ای همینم. سر کوچک ترین قضایایی که به عقل جن هم نمی رسه، دچار تناقض وجودی می شم.
یعنی اگر این عقل رو در جنینی داشتم، از همون اول اصلا رضایت نمی دادم بند نافمو کلمپ کنند می نشستم وسط اتاق عمل که غلط کردین من بند نافمو می خوام حق ندارید کلمپش کنید.
یعنی این قدر مغزم تغییرات رو پس می زنه. این قدر و این اشل از تغییرات متنفرم و دوست ندارم کمترین اتفاقی بیفته و می خوام هیچ چیز جدیدی پیش نیاد. این قدر دوست دارم همه چیز فریز بشه و دیگه جلو نریم. جلو تر نریم.
خودم رو در برابر زمان مثل یک موجود مفلوک می بینم که هیچ راهی نداره!
مرحبا به این روح،
افرین به این روان بنده.