بچه ها کسی اون جوکه که تو بچگی های دوران ما مد بود و حول محور خرگوش، دندون، هویج و آب هویج می چرخید رو یادشه؟
امروز خیلی بدجور تقلا کردم تعریفش کنم، واقعا تقلا کردم. هرچی زور زدم درست حسابی خاطرم نیومد. (گریه ی حضار- کیلگ خنگ شده!)
تهش لبخند روی لب مخاطبم ماسید وقتی استیصال من در به یاداوری جوک رو دید. :(
(گزینه ی فرعی نظر سنجی- کیلگ از قبل خنگ بوده، خنگ تر شده!)
تنهایی آدمیزاد ها رو، میشه از هزارفرسنگی بو کشید.
دقیقا می شه بو کشید.
یا حداقل برای من این طوره. دقیقا می تونم میزان تنها بودن ادمایی که در طول روز می بینم رو مشخص کنم.
از لحن کلامشون، پیامشون، عکس هاشون...
شاید خیلی بازیگر های خوبی باشیم، ولی یک سری چیزها رو نمی شه پنهان کرد. داد می زنه. این که چه قدر ضعیف و اسیب پذیر می شند وقتی احساس تنهایی و بی کسی می کنند. مثل یک جوجه یاکریم کز کرده گوشه ی دیوار پنجره زیر بارون. همون قدر غریب و بی پناه و سردرگم.
اینکه چه جوری زور می زنند حفره ی پر از تنهایی درونشون رو پر کنند. با هرچی که دم دستشون می آد، صرفا شاید چون از اون حفره هه می ترسند. شده با عوض کردن خودشون.. هرکاری می کنند که ادم های دیگه بیان سمتشون. هر کاری که باهاش بقیه رو تحت تاثیر قرار بدند.
چیزی که من رو به فکر نوشتن این پست انداخت، ادم های جدیدی که هر روز می بینم اعم از دوست های جدیدم هستند. گه گاهی می شینم با خودم فکر می کنم، لعنت بهش چرا اینقدر این ها تنهان؟ چرا حیوونکی ها اینقدر اسیب می بینند؟ یا مثلا تنها بودن خار داره که اینقدر بهشون فشار می اره؟ چرا اینقدر با خودشون غریبه اند؟ تنها بودن مرگه؟ اصلا تنها بودن بده؟
یادش به خیر یک فکت بگم این وسط. بلدرچین ها هستند؟ این ها وقتی جوجه اند در حد هفته ی سه تا شش، کافیه که تنها بشند! شروع می کنند جیغ کشیدن. یعنی این قدر جیغ می کشند که یا بمیرند یا بری کنارشون. همین که رفتی کنارشون، ساکت می شند. من اسم این حرکتشون رو خودم با خودم گذاشتم "جیغ تنهایی!" بارها هم فلسفانه بررسی اش کردم جیغ تنهایی رو. عمری بود ازش خواهم نوشت.
خیلی وقت ها حس می کنم، توانایی اش رو دارم که جیغ تنهایی ادم ها رو خیلی ساده احساس کنم. طوری که بقیه نفهمند ولی من بفهمم. با خودم فکر می کنم ما واقعا هنوزم تو دبیرستان و اکیپ بازی های چندشش گیر کردیم؟ تنها ها رو طرد کنیم و خودمون در جمع بشینیم بهمون خوش بگذره؟
اونجا تو دبیرستان و راهنمایی و حتی ابتدایی، سیستم واقعا به نظرم برده اربابی بود. بچه هایی رو می دیدم واقعا مثل سگ برای اربابشون دم تکون می دادند.
و هیچی دیگه، راستش دکمه ی ابراز محبت بیش از حدم روشن میشه براشون چون دلم می سوزه. شاید چون خودم قدیم قدیما طعم گزنده اش را بسیار چشیدم.
برای همین، اصلا وقتی سنسور هام تنهایی بقیه ی آدما رو بو می کشه، ناخوداگاه تبدیل به یک مجلس گرم کن دلقک می شم.
حس می کنم، استاد کونگ فویی چیزی هستم، چند تا هنرجو بهم سپردند که باید کمکشون کنم تو معبد شائولین زنده بمونند. تهش هم همه شون رو راهی معابد دیگه می کنم بدون اینکه یادشون بمونه اول بار معبد من اومده بودند و هر کدوم برای پر کردن حفره ی خالی سیاه داخل وجودشون، یه تیکه از روحم رو کنند و با خودشون بردند.
.:. نمی دونم اسمش چیه! نمی شه ازش نوشت. تنهایی بهترین واژه ای بود که برای توصیفش پیدا کردم.
حالشو داشتید بهم بگید ببینم کادوی رسمی برای کسی که خیلی مدیونشیم با بودجه ی دانشجویی نهایتا در حد پانصد چی بگیریم؟
دارم سکته می کنم لعنتی چه کار سختیه.
خودم فعلا دارم در معرق و منبت و فیروزه کاری و مجسمه و تابلو سیر می کنم (خیلی این هنر ها به دلم می نشینند) ولی هرچی طرح بیشتر می بینم هم استرسم بیشتر می شه هم گیج تر می شوم.
یک تابلو کاشی خطاطی دیدم چشمم رو گرفته تا حدی، رویش نوشته "علت عاشق ز علت ها جداست." و خب این حقیقت که من عاشقشم بر هیچ کس پوشیده نیست ولی نمی دونم خوبه؟ خوب نیست؟ لوسه فکر کنم.
از بابام می پرسم می گه تابلو جذاب نیست مستعمل می شه بعد مدتی. و مثلا تندیس یا گلدان یا قنددان میناکاری بهتره.
از مامانم می پرسم می گه از همین صنایع دستی تو خونه که هی به ما کادو دادند، ببر کادو بده. (که تنفر دارم از این کار که کادوی یکی دیگه رو ببرم دوباره کادو بدم.)
از دوستم می پرسم، می گه سختش می کنی چرا ببر یک بسته سیگار کادو بده. (همه دوست دارند، ما هم دوست داریم!!)
خودم که الان دوست دارم درخت بائوباب کادو بدم اصلا. که مال یک سیاره ی دیگه باشه و هیچ کس مثلش رو نداشته باشه. یا بشینم کتاب بنویسم کتابه رو هدیه بدم.
وضعیه ذهنم.
به نظرم هرچی یکی رو بیشتر دوست داشته باشی، کادو خریدن برایش سخت تر میشه.
اصلا انسان ها خیلی خنگند من نمی فهمم چرا باید با عملی مثل کادو خریدن بهشون ارادتت را نشان بدی. خوب بفهمند خودشون دیگه.
کادو که می خواهی بگیری هی با خودت می گویی... اگه خوشش نیاد چی؟ اگه مسخره باشه چی؟ اگه به حد کامل رسمی نباشه چی؟ خنک نباشه؟ لوس نباشه؟ اگه به خاطر رسمی بودن احساسم رو نشان نده چی؟
نازنیییین بیااااااااا. وقت غذا های به تعویق افتاده ست. ( یاد نگینی می افتم وقتی ولدی صدایش می زد!)
کادو خریدن با اختلاف یکی از مزخرف ترین کارهای دنیاست. تف بهش. هیچ دوستش نمی دارم.
تازه اون هم در این شرایط کرونا که نمی شه از نزدیک محصول را دید. من الان از پشت مانیتور چه جور انتخاب کنم؟ تا حالا به عمرم خرید اینترنتی نکردم و اصلا حس اون کور های داخل داستان مولانا رو دارم که یکی دم فیل رو می کشید یکی خرطومش رو.
کاش می شد همین الان خونم رو بکنم تو شیشه ببرم هدیه بدم. دیگه از خون داخل رگ ها که ارزشمند تر نداریم، داریم؟
پ.ن. شنیدین می گن پنگوعن ها می گردند زیبا ترین سنگ رو کادو می دهند به جفتشون؟ من اگه پنگوعن بودم، می زدم به دل دریا به هوای سنگ اقیانوسی زیبا، تهش اینقدر بین سنگ های مختلف گه گیجه می گرفتم که خیال جفت گیری به کل از سرم می پرید نهایتا تو دریا غرق می شدم با حجم سنگین سنگ هایی که تو جیبم گذاشته بودم و همه شون از نظرم زیبا بودند.
پ.ن. جدید. الان ساعت چهار عصره و من بعد از چک و چونه و خوردن مخ اطرافیانی که امروز بهشون دسترسی داشتم، فعلا قرار شده کیف پولی که همکار مادرم خریده رو، ببرم کادو بدم. ینی تهش هم می خواهم کادوی یکی دیگه رو ببرم به یکی دیگه کادو بدم. مبارک باشه این حرکت چندش. البته تا دوازده شب به مرحله ی خرید تاج عروس می رسم احتمالا ایشالا با این روالی که پیش گرفتم.
حالم به هم خورد اینقدر سایت شخم زدم. به خودم اومدم دیدم دارم یه تاج عروس می بینم تو اینستاگرام، با خودم تکرار می کنم ارهههه این رو سر بره قشنگ می شه! یعنی فقط اوج تباهی رو بنگر.
شب گندیه واسم.
گند هم نباشه خیلیییی عجیبه.
من از دوران کودکی ام بعضی تردید ها به یاد دارم، بعضی ترس ها... بعضی خاطره ها. که هیچ وقت بیان نکردم و همواره تنهایی سعی کردم تو وجود خودم حلش کنم. تو ذهنم. با استدلال خودم. شاید اون موقع حافظه ام خیلی قوی بوده(شانسو بنگر)، انتظار داشتند یادم بره طی بزرگ شدن، ولی یادم که نرفته هیچ، تبدیل به معما شده اون تردید ها و خاطرات.
به خاطر اینه که قدیما چند باری سوال های تو ذهنم رو پرسیدم از پدر مادرم و اینقدر همه اشفته شدند که اصلا پاسخی به غیر از اشفتگی براشون نموند. (من از این بچه هایی بودم که خیلی عمیق سوال های رک و بی پرده می پرسیدم و بزرگ تر ها رو در جا خشک و کیش و مات می کردم. عموما کسی حوصله ی جواب دادن به سوال ها رو نداشت.) بیش تر از هزاربار بهم تذکر داده می شد که سوال نکنم به من مرتبط نیست. یعنی خب به عنوان یک الف بچه تحلیلم خیلی پیشرفته بود و سوال هایی می پرسیدم که نباید، پس بهم دستور اینکه از فکر سوال بیا بیرون داده می شد.
پس طی بزرگ شدن فهمیدم که باید وانمود کنم این تردید ها وجود ندارند و خودم تنهایی با حدس و گمان حلشون کنم بهتره. چون دیدم حرف زدن براشون سخته.
امروز فهمیدم در خصوص یکی از مسائل سال هاست حقیقت از من پنهان شده بود. دروغ نه، صرفا اینکه حقیقت رو تا حالا افیشالی از زبان آدم زنده نشنیده بودم. امشب شنیدم. اتفاقی از دهنشون پرید سر میز شام. دقیقا تریپ فیلم های ایرانی.
دردم این نیست که چرا حقیقت غیر منتظره ست، چون نبود ابدا. دقیقا من خودم هم با همین استدلال تردید ذهنی ام رو همه مدت این هفده هجده سال حل کرده بودم در ذهنم.
دردم اینه که، هنوز انتظارشو ندارم، که آدمای نزدیک زندگیم، این همه مدت چیز هایی رو از من پنهان کردند، به این ظرافت.
به این دقت.
باورش نسبت به کل چیزی که اسمش رو می گذاریم زندگی بی اعتمادم می کنه. همه چی پنهان کاریه. همه چی دروغه.
که اصلا حقایقی که قبولشون کردم و شالوده و بنیاد اند، محلی از اعراب دارند دیگه؟
دردم اینه که انتظار پنهان کاری رو ندارم. از آدم های به این نزدیکی.
هرچی بیشتر می گذره داستان زندگیم بیشتر شبیه کتاب اژدهائیان دلتورا میشه. که تو تمام مدت فکر می کنی دنبال خواهر ها هستی که سرزمین رو نجات بدی، و بعد از کشتنشون می فهمی خطر عظیمی که سرزمینت رو تهدید می کرد همون کاریه که فکر می کردی سرزمینت رو نجات می ده.
برای همین اینقدر واکنش بزرگانه ای داشتم پشمای خودم هم ریخت. همون لحظه ی اول که سوتی رو دادند فهمیدم و بلافاصله خودم رو زدم به اقاقیا که براشون سخت نشه صحبت کردن.
ولی یهو سکوت شد چون همه فهمیدند که فهمیدم و همه من رو نگاه کردند تا واکنشم رو بررسی کنند و حرف بزنیم درباره اش.
و خیلی ساده گفتم، اره خب منم می دونستم خودم این مدت. و بعد لیوان دوغم رو خوردم.
که این حرف بیشتر اذیتشون کرد. همین که خیلی راحت پذیرفتمش. بدون نیاز به توضیح بیشتر.
چقدر توی اون دو سه دقیقه ی کوتاه فشار روم بود. اینکه همه ی حواس ها سمت من بود... تک تک واکنش هام بررسی می شد. سنگینی نگاه پدر مادرم. اون جو شدیدا بزرگانه ای که هیچ وقت در مورد مسائل دیگر نداریمش. سکوت مسخره. وقتی واژه هاشون کم می ایند. صحبت درباره ی ناگفتنی ها.فشار خیلی زیاد. خیلی اذیتم کرد.
یه لحظه به خودم گفتم، دیدی؟ زندگی واقعی این شکله.
حس می کنم دیگه هیچ وقت نتونم به اون احساسی که نسبت به خانواده ام تا قبل همین امروز صبح داشتم برگردم. خیلی ساده.
شاید تو این نقطه ی زمانی اون ها کم کم اماده بودند برای صحبت کردن و جواب به سوال هایم، ولی این بار این من بودم که تمایل نداشتم برای سوال پرسیدن و صحبت.ترجیح می دادم حالا که هفده هجده سال خودم با خودم حلش کردم، ازینجا به بعدش هم خودم تنها باشم. برای همین خودم رو با لیوان دوغ سرگرم کردم.
راستش خود دونستن حقیقت برام مهم نیست. این بلا هزار بار سرم اومده! گور بابای حقیقت هزار مدل ازش داریم.. صرفا هر هزار بارش حالم به خاطر این دگرگون شده که "یعنی این همه مدت نگفته بودید بهم یعنی من غریبه بودم؟"
خلاصه از امشب به بعد من شدم عضوی از انجمن رازداران.
رازهایی که خیلی هاشو ایزوفاگوسمون هنوز نمی دونه.
و امیدوارم هیچ وقتم ندونه که دنیاش تلاشی پیدا کنه.
دنیای کثافت پر از راز آدم بزرگ ها!
پ.ن.از دیدگاه دیگر که نگاهش می کنم، سینه ی همه ی ما پر از رازه. شاید باید بهشون حق داد. منم تو این مدت خیلی چیز ها را بهشون نگفتم. دروغ نگفتم ولی حقیقت رو هم به زبان نیاوردم. حقایقی که دقیقا از خودشون یاد گرفتم چنان ظریف و دقیق و مهندسی شده پنهانشون کنم، که اگر بفهمند، کرک و پرشون ده دور می ریزه. منتها من راز ها رو به هیچ احدی نگفتم، فرقش اینه.
خلاصه وقتی می میریم... کی می دونه چه صندوقچه ای از راز ها رو به گور می بریم.
پ.ن. دوست دارم تفاوت هامون رو هم بنویسم. که من و ایزوفاگوس چه قدر تفاوت داریم در این مسائل. گاهی بهش حسودیم می شه. هر وقت همچین مساله ای پیش می اد، ده جور سوال می پرسه، همه با اغوش گشاده جوابش رو می دهند. توجیهش می کنند. تا یک هفته بعد یک ماه بعد، ما شاهد زوایای پنهان ذهنی اش هستیم و باید درباره ی مسائل ناخوشایند باهاش صحبت کنیم.
ولی تو خونه مون، برای من هیچ وقت این جو فراهم نبود. راستش فکر می کنم این به هوش مربوط می شه. ایزوفاگوس واقعا خنگ و کودن می شه گاهی! من خیلی تیزم، سر نخ رو می گیرم، فوری ده تا گره اش می زنم و دیگه هم ازش حرف نمی زنم.
این حرف نزدنه باعث شده، با وجودی که ایزوفاگوس بچه ی دومشونه، براشون چالش های نو و بدیع خلق کنه. چالش هایی که منم داشتم ولی حرف نزدم و اینجور حلشون کردم.
شاید باید حرف بزنم، ولی تحمل فشار مکالمه های حساس این چنینی رو هم ندارم.
می دونستید توی چند تا مقاله ها فراموشی و علائم موتور رو جزو عوارض کرونا ذکر کردند؟
[ناخن جویدن]
می گم امسال،
دقت کردید مرداد یه تنه جای گندی خردادو گرفته؟
هر بدبختی ای که تو خرداد سر ما می اومد به مرداد منتقل شده.
و. من. نمی کشششششششم.
لعنت به خرداد به تعویق افتاده.
با یک من عسلم نمی شه خوردش.
گاهی حس کردید زمان داره ناجور پودرتون می کنه؟
من شدیدا این حس رو دارم.
ای بابا من دارم پودر می شم.
زمان
زمان
زمان.
"من اعتراض دارم، به رنگ سرخ که سوزاننده ست،
به آبی که سرده،
به زرد که رنگ جداییه،
به هر رنگی که رنگ روح زندگی توش نیست،
چون به عقیده ی شخص خود من جناب رئیس،
روح زندگی سبزه... فقط سبز!"
پ.ن. یعنی مثلا حتی از اینم خسته ام که هر بار دارم اینجا پست می گذارم از شدت خستگی هر دو تا چشمم پر از اشکه و این اشک ها همین جور شر شر...
که خب می تونید بهم بگید چه مرگت کرده دو ساعت زود تر پست بگذار که از شدت خواب در حال مرگ نباشی،
و اونجاست من جواب می دم خودم هم نمی فهمم چی میشه اینجور میشه و حتی دیگه اخر پست ها کم کم مفهوم جمله رو نمی فهمم حتی.
پ.ن. اینورم که لیورپول برای بار هزارم داره جشن قهرمانی می گیره. از چلسی برد. یه لحظه اون مستطیل سبزو دیدم با خودم فکر کردم نه بابا تو هم پیشرفت کردی حداقل دیگه افسرده ی اینکه وای من چرا فوتبالیست نشدم نیستی و اون مرحله رو پشت سر گذاشتی. اونم به خاطر اینه که کم کم نرسیدم دیگه فوتبال ببینم. امروز یکی از بچه ها از بازیای دیروز بهم گفت، من سرمستانه جواب دادم اره دیشب صداش می اومد ولی نمی دونم کی بود. در لحظه دلم خواست زمین دهن باز می کرد از حجم تغییرات که خودم شاهدش بودم.
امروز،
کش ماسکم قبل استفاده تو ماشین کند،
پس نتوانستم مقابل وسوسه ی لعنتی اش مقابله کنم و وصلش کردم به دستگیره ی سقف صندلی شاگرد.
هرکی هم بهم بگه خل،
بهش می گم کم کمش حقیقت اینه که یک چهارم صاحاب ماشینی که دیروز دیدم خل هستم!
اون هر چهار تا پنجره رو وصل کرده بود. :دی