ببین خب وقتی می بینم دوستای نزدیک خودم که این طور با وسواس دست چین شان کردم و مثلا خیال می کنم دیگه با انتخاب هایم چشم دانشگاه را کور کردم و چه حوری هایی دور خودم جمع کردم، چنین رفتار های زننده ای دارند، خب دلسرد می شم.
زشته واقعا! از تک تک چت هاشان پرایوت هاشان اسکرین شات می گیرند به من نشان می دند.
واقعا حرکت حال به هم زنی هست این کار. مشمئزکننده.
حتی اگر به یکی مثل من نشانش بدند که دد اند نوده. (dead end node)
چه مرگتونه؟ آدمیزاد نیستید؟ شعور ندارید؟ دل ندارید؟
دوست دارم دو تا بزنم تو صورتشون بگم بی شعور این ها را برای تو نوشته نه برای من! می دهی من بخوانم چی بشه؟ هر چه قدر هم صمیمی باشیم..
شاید برای همین هست که من از یک حدی بیشتر نتونستم به هیچ کس نزدیک بشم. چون این عمل نا پخته و مصادیق مشابهش از طرف بچه ها برای من کاملا حکم خیانت و خنجر را داره و تمام مدت گارد دارم که خودم خنجر نخورم این شکلی.
کلا من با همه ی این دوست ها و هم سن و سالان احساس نزدیکی خیلی کمی می کنم.
یک پست نوشتم اخیرا با مضمون اینکه از نظرم چه قدر دغدغه های همه شان پوچ و بی ارزش و بچه گونه و خام هست.
منتشر نکردم. حس کردم خیلی بد دارم قضاوتشان می کنم و خاک بر سرم بشه عاخه منم مال همین نسلم!
ولی واقعا من انگاری کانالم با همه شون فرق می کنه. درجه تبم. باغ اقاقیایم به قولی. ذوق ام. برق چشمام.
فی المثال یک استاد داریم. این روز ها به قدری از هم نشینی باهاش لذت می برم که امروز نا خودآگاه خودم روپیدا کردم در حالی که داشتم می گفتم به خودم که کاش این استاد پدرم بود و می شد تمام ساعت ها پیشم باشه و با هم گپ بزنیم. درباره ی چیزایی که دوست دارم. استاد سیاسی ای هست و اطلاعات عمومی ش و بیانش و شیوایی ش و از همه مهم تر جهان بینی اش منو دیوانه کرده. اطلاعات علمی اش هم که نگو اصلا! لهجه اش هم اندیکاسیون قطعه قطعه شدن داره.
نه که بگم پدرم پدر خودم نبود. نه.
ولی کاش می شد چند تا پدر چند تا مادر ده تایی برادر و بیست تایی خواهر داشته باشم. نه که این طور کور کورانه برم جلو. با دوست و موست هم سن خودم که ظاهرا زیاد ارتباط نمی گیرم و بهترین ها که باشند باز یک دل به هم خوردگی ریزی ته دلم دارم نسبت بهشان. کاش می شد برم با استادا طرح دوستی بریزم. دوستی اونجوری. می فهمی؟ اونجوری. همون جوری.
تشنه ی وجودشم. دقیقا همون قدر که وجود بچه های دانشگامون جدیدا پوچ و بی ارزش شده برای من.
دوستام خیلی باحالن. فانن. ولی باز... داره می لنگه. آره.
کلا شکر خدا از دبستان با این قضیه ی دوست من چالش داشتم. مبارکم باشه.
باورتون می شه الآن هم زمان با این پست من یکی توی یکی از صفحه های وبلاگ هست که شدیدا به آدم فضایی ها اعتقاد داره
و می خواد من رو هم متقاعد کنه که آدم فضایی وجود داره
خوشم می آد خوب ساقی ای هستم
هی یو اف اُ!
سلام به اصل وجودت.
بیا منو خانواده م رو هم بردار ببر جان هرکی دوس داری
به آبی ها
برای اولین بار تو عمرم گل گاو زبان خوردم :دی
مزه ی گیاه و کوه و تپه و یکم خاک اره می داد
حالا نه خونه ی ما جایی ه که برای هم گل گاو زبان درست کنیم
نه من به این چیزای گیاهی زیاد اعتقاد دارم معلوم نیست بیخیال تر بشم نشم
برای من کم از گل کشیدن نداره به هر حال
یکی از مریضا آورده گفتیم ببینیم چیه
خلاصه جیش بوس لالا
می خوام بخوابم خواب های رنگی ببینم
سوییت درییییمز
خنگا هم بشینند بخرررررند تا صبح
من که می دونم پاسم
وژدانا حوصله شو ندارم بابا
گور لق اتنده اصن می خواست عین آدم امتحان بگیره نفهم نباشه
نه الآن که من تا خرخره..
کلا مخالف امتحان تیوری ام
تقلبم می کنم دیگه حالا ایشالا با این چشمای کورم
کلا برن بمیرن همه از بیخ که زندگی شون اینقدر گند و خالی و پوچه
یادت نره من عاشق این واحده بودم
فقط زمانش گند بود
افتاد تو زمانی که مغزم دیگه باید آف می شد
و از نظر حسی مودم نبود کلا
راستش یه جمله بود می گفت هر چه قدر بخشش تون بزرگ تر باشه بعد بخشش همون قدر کمتر دوستشون دارید همون
پ.ن. می دونی خیلی سریع اثر می کنه گل گاو زبان. وسط نوشتنش خوابم برد.
و با صداش بیدار شدم که می گفت "اصلا من تنها غذامو خوردم ها."
اون می دونه نقطه ضعف من چیه
می دونه جزو تنفراتمه که تنها غذا بخورم و حاضرم گرسنگی بکشم ولی تنها نباشم
و همین قشنگ بود برام
لعنت به دنیا این احساس واقعا ناب بود پسررررر من فکر نمی کردم براش مهم باشه تمام مدت اون اینو می دونست
اون می دونه من بدم می آد تنها غذا بخورم و ازش به عنوان یک سلاح استفاده می کنه که برام مهم نیست همین دونستنش مهمه
و وقتی داشتیم دو نفری غذا می خوردیم
یهو گفت "ولی تو حق نداری راهتو نزدیک کنی"
و من خواب آلود و عصبانی (از ترس اینکه تنها نخواهم غذا بخورم پای میز نشسته بودم) تمام مدت داشتم فکر می کردم چه اشتباهی مرتکب شدم و این جمله یعنی چی
که گفت "ماکارانیه.. من نباید بیشتر از حدی که خودم توی بشقابم ریختم بخورم وگرنه چاق می شم."
حوصله نداشتم غذا بخورم دو قاشق ریخته بودم روی غذاش
فهمیده بود!
نمی دونم
شما می فهمید یا چی
این چند تا جمله داخل گیومه یکهو برای من عمیق شدند
یک جور خاصی
و وای الآن حالم خراب تر از وضعیه که نوشتن پست رو شروع کرده بودم
و تنها مرگی که برایم مهم نیست امتحان تخمی فرداست
دوست دارم می فهمید چه قدر صداش دلمو برد وقتی بهم گفت ولی تو حق نداری راهتو نزدیک کنی
اون قدری که دوست دارم هر بار دیگه ده قرن دیگه که فرصت غذا خوردنمان پیش اومد بازم غذای خودم رو بریزم روی بشقابش
تا فقط بشنوم
"ولی تو حق نداری راهتو نزدیک کنی"
چون ماکارانیه
و نهایتا با بغضی ترین حالت ممکن اینو به پایان می برم
متاسفانه بعد مدت ها مدار دلتنگی م رو روشن کردم
گل گاو زبان اثر نکرد
و گلوم سفت شده
و داره گریه ام می گیره یعنی رو راست باشم گرفت
و حس می کنم کل جهانیان قراره بمیرند
و من مرگشون را به نظاره بنشینم
و دلم تنگ بشه برای "تو حق نداری راهتو نزدیک کنی" هاشون
یه غذا خوردن با مامان چیه
همونم نداریم
من مامانمو می. خوام.
بابامو. می. خوام.
عر.
می دونی اون زمان که ترم دو و سه بودم و صرفا با روزنامه خوانی نهایتا نصف جلسه ها (مثلا بگیر ده تا از بیست و دو تا) می رفتم سر جلسه ی امتحان در حالی که بقیه دور می کردند و می گفتند تو دور سوم چهارم هنوز هیچی یادشان نیست،
دیگه فکر می کردم واو من اگه پاس کنم چه خفنم و فلان و اینکه کل دنیا را دارم می ترکونم با این درس نخواندنم و هیشکی کمتر از من نخوانده و چه ابله هایی هستن اینا وقتی من می رم با نصف جلسه روزنامه خوانی بالای شونزده می ارم و فلان و اینا.
الآن که ترم نه و ده شدم می فهمم اونا شوخی بود. سو تفاهم بود.
فکر نمی کردم مثلا یه روزی برسه که امتحان پنج شیش واحدی داشته باشم از سیصد و اندی صفحه تکست ریز کتاب، کل کلاس از دو هفته قبل شروع کرده باشند و من با خونسردی تمام شب امتحان هنوز شروع نکرده باشم و بد تر از اون برایم مهم هم نباشه و تصمیمش را هم نداشته باشم و شب ها هم پاشم برم الافی و الواتی، پیام کرک هم که می بینم با خودم فکر کنم اوووه حالا انگار چیه یه امتحان سه واحدیه دیگه چه جوی دارند اینا!
جان خودم تو تاکسی بودم با یه بچه ی کلاس، چهارشنبه ظهر با یه غمی داشت به من می گفت "کیلگ من فقط صد صفحه شو روزنامه ای خواندم نمی رسم" که زدم به شونه اش گفتم نگران نباش هنوز سه روز وقته.
فکر کنم الان هر کدام دیگه ای شون جای من بود سکته کرده بود. ولی من اینجام و دارم برای شما پست می گذارم و هم زمان درباره ی برنده های نوبل می خوانم و از موصوع نوبل فیزیک خوشم اومده در حالی که نوبل پزشکی ش خیلی بی مزه ست. هم چنان بووومب. هیچی. لا احساس و لا استرس.
خب مهم اینه که من باهوشم و هنوز کل کلاس خرخون خنگند. این قاعده هنوز تغییر نکرده. :>
یعنی دیگه واقعا مطمئنم نیروی ماورایی دارم در این زمینه. :>
راستش اصلا فکر نمی کنم برگه ها تصحیح بشه. حس درس خوندن هم ندارم. فردا چهار صبح پا می شم نمونه سوال می خونم. بسه دیگه نیس. یعنی واقعا خنده دار می شه نمره های من. یکی بیست. یکی دوازده.
نمی دونم دیگه حلال کنید این بارم ج بده نیروم. فقط می رسم نمونه سوال بخونم. کاش چند تا نمونه سوال بیاد.
اصلا به کل یه حال دیگه ام، یک مرگی ام کرده.
فاز و نولم به هم تافته.
شخصیت دختر یک داستان عشقولانه ی تلویزیون با قهر و ناز رو به شخصیت پسر داستان:
- دیگه از بهانه هات خسته شدم!
چیزی که من می شنوم:
- دیگه از مقاله هات خسته شدم!
کاملا هم منطقانه.
چشم های من هم اکنون و در این لحظات روحانی در قلبی ترین حالت دوران خودشان در هفته ی اخیر قرار دارند.
چرا؟
چون ملافه شسته شده،
رو متکایی هم شسته شده،
و من وقتی سرم رو می گذارم بین این دو تا بوی ماده ی شوینده می پیچه داخل دماغم.
هاعی خِدا... زندگی از اینجا واقعا زیباست. چه آرامشی.
نه که مثلا خیلی فن تمیزی و شست و شو باشم...
صرفا فن درجه یک عطر مواد شوینده ام.
یعنی تو شهروند و رفاه بیا ریخت من رو ببین،
عینهو هاپو این قفسه های مواد شوینده و صابون ها و شامپو ها را بو می کشم و به زور باید بکنم خودم را ببرم قفسه های دیگه.
یا مثلا یک دوران وسواس شستن دست داشتم و به محض اینکه حس می کردم دیگه دوز لازم از بوی مایع دستشویی استعمال شده را نمی گیرم و بویش پریده، می دویدم و دوباره دست هایم را می شستم. گاهی ساعتی شش بار این کارم بود!
خیلی حس خوبی ست. خداوندگار قسمت کناد.
میشه باهاش مُرد.
آخخخخخخ.
ای ملافه ی تازه شست و شو شده ی نو نوارم. ماچ.
تو را دوست می دارم.
احتمال می دم امشب خواب استخر توپ ببینم.
پ.ن. خواب دیشبم رو بگم؟ یادم مونده آخه! خواب دیدم یه جور معجون یا شرابی، شربتی چیزی درست کردم که یک قابلیت نادری داشت... شفا می داد.. یا از مرگ جلو گیری می کرد. و خیلی برام مهم بود ظرف های کوچک تری پیدا کنم تا بتونم بین افراد بیشتری پخش کنم. گیلاس های خیلی کوچک و نقلی ... که بتونم افراد بیشتری رو سیو کنم. از هر چیزی که اون معجون تنها راهش بود. اینکه نکنه لیوان با سایز کوچک تر باشه و من نفهمم و افراد کمتری بتونند شربت بخورند، داشت تو خواب دیوونه ام می کرد.
الآن نظر سنجی فوتبال صد و بیست زدند که:
فوتبال را از چه زمانی دنبال می کنید؟
- جام جهانی ۲۰۰۲؟
-جام جهانی ۲۰۰۶؟
-جام جهانی ۲۰۱۰؟
-جام جهانی ۲۰۱۴؟
-جام جهانی ۲۰۱۸؟
و من با قاطعیت گزینه ای رو اضافه می کنم که در آینده ای نه چندان دور یکی از بیشترین رای ها را خواهد آورد:
- مقدماتی جام جهانی بیست بیست و دو (۲۰۲۲)، بازی ایران و کامبوج
آدم حالش هر چی هم که باشه، -تو قوطی ترین حتی-
وقتی تاریخ جلوی چشمات داره نوشته می شه،
نباید به چیز دیگری فکر کرد چون تو رسما عضوی از تاریخی!
نباید جیک بزنی حتی...
فقط باید یک لبخند خوشگل از ته دل داشته باشی و صاف باهاش بری تو آلبوم ذهن آیندگان.
امروز روزی بود که تاریخ جلو چشم های همه نوشته شد.
واقعا خوشحالم.
حقیقتا... خوشحالم.
خبرنگاری می شناسم اصلا فوتبال دوست نداره... به خاطر امروز بعد سال ها بلیط گرفت رفت استادیوم پوشش خبری.
چرا؟
چون امروز تاریخ نوشته شد.
اگر زندگی تو ایران یه نمودار باشه، ما تو نقطه عطفشیم.
من خوش بینم. زیاد.
- می دونی وقتی من یکی نیمه ی خالی لیوان رو ببینم یعنی چی؟
- یعنی چی؟
- یعنی دیگه رسما آبی داخل لیوان باقی نمونده.
عخی دیدی تب فوضول بازی های اینستاگرام (اکتیویتی) بسته شده؟ جوووووون یعنی کیف کردم ها.
تازه هدر وبلاگ من هم از سنگ های کف پارک سرسره، خودجوش به قلوه سنگ های اقیانوس تغییر کرده. اینم فهمیدید؟
به استادم پیام دادم:
- سلام استاد، وقت شما به خیر باشد. امکانش هست امروز یک ساعت دیر تر حدود ساعت سه و نیم مطب خدمت شما برسم.
جواب داده:
- باشه عژیژم!
دقت کنید.. "عزیزم" و یا حتی "عجیجم" نه!
"عژیژم."
خلاصه هیچی. بسیااار چسبید. :D
من عژیژ استادم هستم. :>
زیر چونه م را بخارونید، چون دوست دارم مثل گربه خودم رو لوس کنم الآن.
ناز نازو و قهر قهرویی شده ام که مپرس.
از عوارض بزرگ شدنه یا من هرچی جلو تر می رم دارم بچه سال تر و احمق تر می شم؟
بابا من اصلا نمی دونستم قهر یعنی چی.
یکی فقط الآن باید بیاد جمعم کنه اینقدر با همه دعوا کردم این چند هفته اخیر.
قشنگ یک دور هر کسی که دلخور بودم ازش را آب کشیدم چلوندم گذاشتم رو بند رخت.
یعنی می دونی از یک جایی به بعد مغزم به من فرمان داد وقتی حس می کنی شیکوندنت و به اخلاق خودت اطمینان داری، دعوا بگیر و قهر کن و به چپت باشه.
قبلا ها ولی دستور می داد:"بگذر حاجی، اینا نفهمند."
اون دنیام قشنگ تر بود. دنیایی که توش گذشت باشه، به چشم خودت هم سفید مطلقه.
ولی دیگه خیلی گذشت کردم. بطری ش تمام شده. بطری گذشتم ته کشیده و معجون بیشتری ندارم بخورم که ریوایو بشه..
خسته شدم اینقدر همیشه نقطه سفیده ی ماجرا بودم و گند و گه سیاه ها رو داخل خودم حل کردم.
هر کس را توانی دادند.
پ.ن. تلاقی همچین یادداشتی با روز جهانی کودک؟ واو. حقیقتا واو! باحال بود.
صمنا مادرم برایم یک پیام فرستاده که روز جهانی کودک به همه ی کسانی که کودک درون فعالی دارند مبارک. خوشم می آد خودش هم خبر داره من طفل شیرخواره ای بیش نیستم. روز جهانی م مبارک. همه کودکا! همه قر قرو ها!
من طی دو روز گذشته صاف شدم.
صاف.
خدا نصیب نکناد.
سر گرگ بیابان هم نیاره حتی.
به قول اون چهراز که تا به حال گوش ندادم ولی اینقدر همه تان نوشتید از برم متنش رو،
در این پاییز بند دلم پاره شد. تسمه تایمم به عبارتی؟!
هاعیییییی.
ولی می دانی تنها چیزی که آرامم می کنه این هست که داخل مصیبت ها و بدشانسی ها به خودم بگم:
"هُش حیوان! آرام! مرگ که نیست."
و همین حقیقت که مرگ نیست خعلی برایم ارزشمنده و دردم رو التیام می ده.
مرگ که نبود.
هر چند خسارت وارده به نظرم از لفظ مرگ هم بد تره، ولی بازم به هر حال مرگ که نیست.
رفقایی دارم که وقتی در اوج استیصال امروز داشتم با چاشنی بغض و ننه مردگی براشان شرح می دادم،
با شوخی و خنده از اون فاز خارجم کردند و دمشان گرم.
تصمیم گرفتم بهش فکر نکنم و وانمود کنم وجود نداره و اتفاق نیفتاده.
یعنی به داشته هام فکر کنم تا به نداشته هام.
به هر حال یک کپه کاه بود، فندک هم نمی افتاد روش، یک روز باد می آمد پخش و پلاش می کرد..
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم...
موجیم که آسودگی ما عدم ماست.
یعنی حالا که دقت می کنم داخل خود نوار قلب هم همینه. این بیت مصداق عملی داره. داخل همان ارگانی از بدن که تو گذشته ها فکر می کردند سرچشمه ی احساسات ماست. کی یک خط ایزوالکتریک بی اتفاق را می خواد؟
آره.بیا بهش این طور نگاه کنیم کیلگ! هش حیوان. چیزی نیست،
آیینه ی دق من است. تامام.
چیه به خدا.
خدا وکیلی این تن بمیره حاضرم ده تا مریض تی آر کنم ولی نخواهم این روپوش لعنتی را اتو کنم.
اعصابم نمی کشههههه.
بعد دو دقیقه دوباره شکلش همان اولی می شه انگار از دهان هاپو در آمده.
یعنی تو مثل پنگوعن و لک لک هم تردد کنی در طول روز و نشیمنگاه رو بر زمین نگذاری هم، این باز چروک می شه. کلا به روح اعتقادی نداره لامصب.
هر دو روز یک بار من این پروسه را دارم: سر درد از ترس اتو. آماده سازی روح و روان برای عملیات اتو. یک ساعت و نیم اتو کردن. چشم درد حین اتو. سردرد بعد اتو. حالت تهوع بعد اتو چون می بینم همه جاش دوباره چروک خورده. و یک مرحله هم سردرد هنگام تردد روز بعد و چک کردن خط اتو ها که ذره ذره به چروکی تبدیل می شند و با هر چروک جدید یک خنجر به قلبم فرو می ره.
بزرگوار من نیامدم اتوکش بشم! آمدم پزشک بشم می فهمی. به جای هر اتویی که می زنم یک فصل هریسون خونده بودم الآن نفر اول ورودی بودم.
اتو کردن روپوش سفید شوخی بی مزه ای بود که پزشکی با من کرد.
مادرم می گه چه قدر نق می زنی یک اتوعه! از طرفی وسواس هم دارند، این روپوش را که می بینه هی می گه عه نیارش اینجا این کثیفه فلانه مال بیمارستانه خلاصه بابای من رو در آورده سر این قضیه، امشب برگشتم گفتم همین که خودم اتو می زنم به بقیه تان نمی دم، سجده شکر بگذارید.
فکر کنم خیلی حرفم معقولانه بود، چون دیگر ادامه نداد و گذاشت هر جا که عشقم می کشه اتو کنم!
خداییش وسواسش از چیه من نمی فهمم، جوجو استاژر از فور هم استریل تره به خدا. بعد آن وقت به روپوش من می گه کثیف.
بارون می آد؛ چَررررررر چَرررررررررر
پشت خونه ی هااااااجَر
هاجر عروسی کرده،
دمب خروسی کرده.
ازون شباست ها.
دلم ددر دودور شبانه می خواد. همین الآن!
مادرم هیچ وقت با این شخصیت گربه ی ولگرد بودنم کنار نخواهد آمد.
نوشابه نارنجی هم دارم تازه چی فگ کردی!
آدمیزاد غمش می گیره وقتی می بینه تنها یا مهم ترین دستاورد زندگی تون تو کل این بیست و اندی سال یه مدیکال استودنته که اون بالا می نویسید.
چی کار کردی این همه مدت؟ فقط یه مدیکال استودنت داری باهاش مثل مگس کش بکوبونی تو سر اطرافیانت؟
تو توی مدیکال استودنت خلاصه می شی؟
شغل هامان ما را تعریف می کنند؟
به شخصه خیلی وقته بایوگرافی ها را خالی می گذارم
آخرین بایویی که پر کردم همین جا بود شش سال پیش
به نتیجه رسیدم واقعا نمی شه خودم رو توی چند کلمه خلاصه کنم
می گذارم برداشت آزاد داشته باشند ملت
هر کس به نحوی
هر کس هر چی فهمید از وجودم
# "تو دکتر خوبی می شی" چیست؟
جمله ای است که با شوق و ذوق از در و دیوار و دوست و آشنا و خانواده و اساتید بر فرق سر بنده می باره، حالی که خودم می دونم گه خاصی نخواهم بود. اطمینان هم که نه، یقین دارم.
فقط ناراحتم چون یک روزی قرار هست این ایمانشان رو به من از دست بدند.
کاش می شد هر بار که این جمله را می گند بر می گشتم تو چشم هاشان نگاه می کردم و می گفتم که:
" هی یو! فکر می کنم باید توی ذهنیتت نسبت به من تجدید نظر کنی. چون من از هیفده به بعد تقریبا در حال عق زدن مداوم از آدم ها هستم و اورالی فکر می کنم حیوانات ارزش بسیار بیشتری از انسان ها دارند و انسان ها باید هرچه سریع تر منقرض بشند و دنبال همان دکمه قرمزی می گردم ک سران پنج کشور جهان بهش دست رسی دارند و بمب های هسته ای کل زمین را فعال می کنه و کره ی زمین را از هم می پاشونه چرا که فکر می کنم تسهیل انقراض بشریت مهم ترین و مفید ترین رسالتیه که می تونم انجام بدم در کل کائنات. مطمین هم باش اگر روزی زیر دستم بیاد دریغ نمی کنم و فشارش می دهم. و آره. نه واسه ی حس نوع دوستی اومدم تو این رشته، نه می خواستم پروفسور سمیعی بشم نه فداکار بودم نه هیچی! با تنفر اومدم. از تو تنفر هم چیزی در نمی آد. فقط اومدم دکتری چون پول توش بود و زورم کردن وگرنه که الآن صدای منو می شنیدید از کالیفرنیا آمریکا در حالی که داشتم روی پروژه های بیوتروریسمی و کامپیوتری اف بی آی کار می کردم. آدما خیلی بی لیاقت تر و خودخواه تر و احمق تر از اونند که جانشان ارزش سیو کردن داشته باشه. آدما لیاقتشون همون مرگه. و بعله منظور از آدما... کل آدما! حتی خودم."
# حالا "تو دکتر خوبی نمی شی" چیست؟
جمله ای است که باز هم گاها از طرف اساتید بر فرق سر اینجانب می بارد حال آنکه این یکی را دوست دارم یک خطی جوابش را بدهم:
"از اولش هم هیچ وقت چنین تصمیمی نداشتم استاد."