دقت کردی چقد من جدیدا دارم بخش های جدید به کاربری وبلاگ اضافه می کنم؟ مثل یه گیاهه که دارم خیره سرانه هر برگشو قلمه می زنم و فرو می کنم تو خاک. اون قدر زیاد که خودم هم یادم می ره. خلاصه متنفر نشید تا ببینم چی می شه کرد با ایده های اخیرم.
این بخش هم به نظر پتانسیل بالایی داره تا که بخش محبوب وبلاگ بشه. مخصوصا واسه وبلاگ یکی مثل من که شب و روز با احساساش درگیره و هنوز که هنوزه نفهمیده باید خودشو تو دسته ی احساساتی ها طبقه بندی کنه یا خیر.
مثلا در مورد پست اول این بخش، خیلی وقته به خودم می گفتم که آدم پیر، خشک و یبثی شدم و یکم حالم از خودم به هم می خورد. بعد امروز تو حمام این احساس رو در خودم کشف کردم و به خودم امید دادم و گفتم عمرا، اتفاقا خیلی هم زیاد احساس داری.
______________________
"احساس تعلق خاطر به خط خطی های خودکاری اش روی بازو هات، که قرار است با لیف کفی پاکشان کنی."
هااااااااعی
رئالیا رسما بمیرم واسه اون دل ریش شده تون،
حالا فهمیدین که کیش کیش، بادبان ها پایین، پیش به سمت یووه؟
آخخخخخخخ چققدددددددر کیف داد.
تا ذره ی آخر جیگرم حال اومد.
راستی شما هنوزم تو شادی برد پرسپولیس موندی؟
اینو بچسب آقاااا. کانال عوض شدهههه.
نمی خوایید بریزید تو خیابون راستی؟
# چه قدر بادکنک زردا رو دوست داشتم. عشق بودن وسط بازی.
# سوارزم پا قدم این بچه ی جدیدش خیلی بیش از حد خیره اینگار! هتریک کرد!!! ینی یه سری بازیکن ها فقط منتظرن شاگرد اولای کلاس برن کنار تا بتونن خودشونو نشون بدن. حق هم دارن. در سطح کلاسی که خیلی تجربه ش کردم. بچه ها وقتی شاگرد خیلی شاخ می دیدن دیگه تلاش نمی کردن، یه روز که زرنگه غایب می شد، همه موتورشون روشن می شد.
# مسی چقد خوب بود تو تماشاچی ها. مسی دو کلاهه ی سرمایی! پویول حتی. بارسا اینه.
# یعنی بازیکن سوپر استار جهان هم که باشی باز باید با بچه هات پز بدی به کل دنیا؟! این نیازه؟ این احساس بی معنی خودخواهانه ی آدما نمی خواد بخوابه روزی؟ که هورا من بچه تولید کردم بره تو چشم همه ببینید چقدر هنرمندم. من اینو درک نمی کنم. یه سری چیزا باز عقده س رو دل آدما، حالا به هر درجه ای از موفقیت هم برسن. حتی اگه سوپر استار بشه... آخه راستش به نظرم چیزای خیلی مهم تری وجود داره که وقتی پیرهنتو می زنی بالا به ان میلیون تماشاگر نشون بدی. می تونی به هزاران موسسه ی خیریه کمک کنی با بالا زدن همون پیرهنت حتی...خلاصه آره. اینو درک نمی کنم. دنیا بزرگ تر از این حرفاس...
بهشون گفتم بچه ها می خوام یه رازی رو باهاتون در میون بذارم، من الآن دارم یکی از اولین های زندگی مو کنارتون تجربه می کنم...
گفتن هل یعح چی چی شده بگو بگوووو...
گفتم من تا حالا جرئت نکرده بودم این تیکه از دانشگاه رو بیام! بعد چار سال اولین باره اومدم.
یک آن مخ همه شون پاچیده شد به دیوار.
هی گفتن بروووووو.
- مسلمووووون،
- نگوووووو!
- درووووووغ،
- مگه دارییییم؟
- مگه می شههههه اصلا؟
- یعنی چی آخه؟
- چی کار می کردی پس؟
- همه بچه هامون کلا همیشه همین جان!
گفتم آره جون خودم اولین باره جرئت کردم بیام، اونم چون این بار منو با خودتون کشیدید آوردید.
و در جواب چراهایی که مثل شاخ غول رو سرشون سبز می شد،
گفتم که چون همیشه خیلی شلوغ و مختلط بود و شلوغی بیش از حدش و پر بودن همیشگی ش از بچه هایی که نمی شناختم و سر و صداها و خنده ها و صمیمت ها و شوخی هاشون، و خصوصا اینکه هیچ جایی تو هیچ کدوم ازینا نداشتم عصبی م می کرد و خودم رو مثل یک غریبه حس می کردم دائما.
البته حالا که فکر می کنم دقیقا اینو به همین واضحی نگفتم. بیشتر به سوشال فوبیا اشاره کردم تا اینا.
که گفتن نه بابا هیچ بهت نمی خوره اتفاقا و فلان و این ها.
ولی از لطفشونه چون یادشون نمی آد که چه قدر اولاش ارتباط برقرار کردن با خود همینا هم برام سخت و دشوار و ناممکن بود. و مثلا هر یک ساعت یک کلمه می تونستم حرف بزنم جلوشون.
حالا دیگه چون این بار این قسمت از دانشگاه خالی بود و ما به صورت مقطعی پادشاهان اون تیکه از دانشگاه شده بودیم، هر حرکتی که می شد رو تو اون فضا پیاده سازی کردن واسم که قشنگ یخ بنده بریزه.
و انصافا خوبم ریخت...
تمام مدت من اصرارشون می کردم بیایید بریم دیگه الآن یکی می آد و ضربان قلبم در حد مرگ رفته بود بالا،
اینا می گفتن خب بیاد مگه داریم چی کار می کنیم؟
آخه مثلا فرض کن من همیشه از بیرون نگاه می کردم اینجا رو و هی با خودم حسرت وار می گفتم کاش می شد روش رو داشتم و می رفتم یه بار از نزدیک می دیدمش که چه خبره که همیشه کل بچه ها جمعند تو این تیکه از دانشگاه،
مثل یک جور عقده شده بود،
حالا الآن که رفته بودم توش به اندازه ی کافی برام ممنوعه بود، اینا هم با صدای بلند بلند انواع و اقسام مسخره بازی ها رو در می آوردن و هی چیز میز های مختلف رو نشونم می دادند...
تهش ول نمی کردن دیگه دلقک های مسخره! :))))
یکی می گفت خب مطمئنم تا حالا رو این صندلی ننشستی! کل دانشکده از همون ترم یک می شینن اینجا و سرش دعواست، پاشو بیا اینجا بشین که اگه نشینی اصلا دانشجو نیستی!
بعد ازون ور اون یکی می گفت صندلی رو ولش کنید اصلش پوستر هاست که باید یاد بگیره مسخره شون کنه،
و نشستن به فساد راه انداختن پشت سر عکسای روی پوستر.
خلاصه راست گویی همانا و فلان شدن همان،
منتها حالا خیلی هم پشیمون نیستم از اینکه راز رو در میون گذاشتم باهاشون.
به هر حال در همین اشل از خجالت و غریبی به سر می بره این موجود.
خودمم باورم نمی شه. من دانشجوی سال چهارَم، تازه راه یافتم به جایی که بچه ها از ترم یک توش ولن و مکانه. واقعا هیچ وقت تمایل نداشتم تنهایی برم اینجا. بر خلاف تصورم هیچی هم نشد، کهیر هم نزدم، زنده هستم و براتون تایپ میکنم الآن.
ترسناک بود ولی. :دیییی
کار به کجا رسیده که برگشتم می گم راستی فردا هشت صبح حواست باشه یه وخ من...
اصلا نمی ذاره حرفم تموم شه،
برگشته می گه: بگیر برا خودت بخواب بابا. هشت صبح چیه.
شنیدن همچین جمله ای اونم از یه مادر، خود بهشته. خودشه، طبقه ی هفتمش، اتاق هفتمش!
ولی یک آن موندم تباه ترین فرد این مکالمه کی بود.
هیچ وقت یادم نمی ره اینجا چه قدر دعوا بود همیشه سر ساعت خواب من تو سال کنکور! خودم به شدت اصرار داشتم که من باید روزی نه ساعت خواب رو بگیرم حتما و هر کی رد می شد می گفت نه خیر مگه نوزادی تو خیلی گشادی بدنت اصلا نیازی به این خواب نداره پاشو درس بخون پدر پدر سوخته. من اون زمان واقعا تبدیل به یه بچه کوآلا شده بودم.
مشاور مدرسه هم یه مدت زورمون کرد ساعت مطالعه بنویسیم، آقا ما گرفتیم ساعت خواب و درس خوندن رو به جای هم نوشتیم و مایه ی فخر و مباهت مشاور شدیم و کلی کیف کرد و بعدشم ولمون کرد چون دید کارم شدیدا درسته از نظر تعداد ساعات درس خوندن. :))))
البته من هنوزم معتقدم اگه تو نه ساعت بخوابی و بعدش شارپ بری سراغ کارت، بهتر از اینه که یک ساعت کمبود خواب داشته باشی و سر همون یک ساعت کمبود، کلا آلارت نباشی تو روز و بقیه ساعت هاتم به فنا بدی. کیفیت مهمه بابا، آره.
تو اینترنتم که خیلی ها می گن عمو آلبرت روزانه کلی می خوابیده!
مثلا بخوام تفسیر کنم و ادای شاخا رو در بیارم، می گم که منو عمو آلبرت در طول روز فعالیت مغزی مون زیاده و برای تامین انرژی ش به همچین خوابی نیاز داریم. حالا شما اگه می تونی کم بخوابی، یعنی به حد کافی از مخت تو طول روز کار نمی کشی. :))) شوخی کردم آقا. مقادیر زیادیش عادته، از طرفی سینتیک خود بدن هست و غیره و غیره.
البته بیشتر دیدم به خودم اینه ک اگه بخوام کلا بی خوابی کشیدن برام کاری نداره و می تونم مسابقه بدم سر این موضوع... ولی خب اینم هست که سستی می کنم و دلیلی نمی بینم واسه هیچ موضوعی از خوابم بزنم. اینه.
حالا کلا الآن اینا با اونا در. این وضع الآن (همین جمله ی امشبش) با گذشته های رو اعصاب در. حال کردم. آخییییش.
من کی فکرشو می کردم با همچین لحنی بهم دستور بدن بخواب و غمت نباشه؟ بهشت. بهشت. بهشت.
+ حوری ها کو راستی؟
+ عزیزی در مدرسه مداوما به این و آن می فرمود: "بخواب بابا حال ندارم."
همان.
برام اس ام اس اومده :"سلام! خوبی؟"
ذوق زده بازش کردم گفتم یکی از دوستای قدیمی م حالم رو پرسیده حتما!
ادامه ش نوشته شده بود: "کاشت مو، ابرو، تضمینی..."
آره دیگه، این سه خط خودش یکی از اثرگذار ترین و در جا خشک کننده ترین داستان کوتاه های معاصر قرن بود.
آخرش یه روز می آد که ما هم کچل می شیم، چرا اینقد حرص می زنید عزیزان. به هر حال که گل دو سه روزی ست ما را میهمان. اینقد نوید فتنه ی باد خزانم ندهید. خودش کم کم می آد!
"پیرم نمی شه لامصب این ژاوی."
و می فرمایم:
حالا نیس که تو خودت خیلی پیر می شی!!
چه معنی داره یکی از رول مدل هام به اون یکی اینجوری تیکه بپرونه. دوست باشید با هم.
هیچ کدومتون پیر نشید عزیزانم. پیر شدن جیزه. عخه. تفیه. خره. پیر نشید.
حالا پرسپولیس ببره یا ببازه؟
من به ایزوفاگوس می گم عب نداره حالا، بذار ببره بیاد بالا نماینده داشته باشیم. اعصابش خورد شده می گه نه، الا و بلا لنگ باید حذف شه. بهش می گم ایزوفاگوس، لنگ گناه داره، بذار اینام رنگ فینالو ببینن یه بار تو عمرشون. می گه نه. نمی خوام.
دیگه لنگی های عزیز شاهد بودید من براتون کم نذاشتم امشبی رو، ولی قبول نمی کنه دیگه چه کنم!
"پرسپولیسی ها خسسسسته به نظر می رسن در این دقایق!"
"وای وای وای... فکر کنم می تونست خطا بگیره! چرا هیشکی توپو نمی زنه بیرون؟"
"بازیکن مصدوم اینقدر کسی تحویلش نگرفت بلند شد."
"پرسپولیسی ها یه نفسی می کشن. دو نفرشون به تیر دروازه تکیه دادن."
و ...
دقیقه ی هفتاد و نُهه.
"جونم بیرانوند... چه گرفت!"
"چه طوری ژاوی در مقابل چه طوری کریس حالا!"
"چرا بازی تموم نمی شه؟"
"آفساید آخجووون."
ایزوفاگوس می گه : " ژاوی تو رو خدا،،،،، تیم السسسسّدو نجااااات بده."
خب دیگه دیقه نوده، بازی هنوز تموم نشده،
ولی پیشاپیش صعود لنگو برا اولین بار به فینال آسیا تبریک می گم...
آره بابا ما که بخیل نیستیم، با روی باز و آغوش گشاده تبریک می گیم. حسرت نشه رو دلتون خیلی وقته (پنجاه و شش سااال؟ خودش پنج نسله!) تو نخ اینید. :))) ما بازم فاکتور پز دادن و کل انداختن داریم حالا حالا ها.
ایزوفاگوسم یه چیزی داره بهتون می گه:
"مهم اینه که سقف آرزو های پرسپولیسی ها، کف خاطرات ماست."
+ خب بازی تموم شد. پرسپولیسی ها برید ژاوی رو بغل کنید. اون قدری که می خوام بغل نمی کنیدا!
من دیگه واقعا برم درس بخونم.
ولی به شدت اعصابش خورده ها، برگشته می گه : " به چه حقی تو محرم اینا اجازه دارن شادی کنن؟ محرممممه!"
ناراحتم،
یکی از دوستام با استادمون بد حرف زد، استاد هم به خودش گرفت.
بد حرف زدن منظور تند حرف زدن یا حتی رکیک حرف زدن نیست. به قول خودش رک حرف زدن بیشتر.
حالا اصلشو نمی گم چون نه در کلام نمی گنجه، نه موضوع بحث هست. ولی واسه اینکه یه دید بدم بهتون، شما مثلا فرض کن سر مسائل مالی. حرف زدن از مسائل مالی همیشه با هرکسم که باشه آدم رو دچار تنش می کنه و اعتماد به نفس زیادی می خواد بیانش و واقعا آدم خیلی رکی رو می طلبه.
ناراحت شدن استاد رو دیدم...
و استادی بود که عشق من بود. از همون استادا که واقعا استادن و لقب استاد برازنده شونه... و همیشه می خندن!
یعنی یادمه روز اولی که دیدمش چه قدر حال کردم باش. کم کمش سه ساعت تو اون روز سر افراد مختلف رو خوردم در رابطه با این استاد.
و حالا امروز من تو گروه دوستم بودم. انگار که اون از زبان من هم حرف زده باشه.
راستش به من باشه می گم دانشجو باید در راه استاد جان بده و اصلا مهم نیست به حق یا به نا حق. چون استاد استاده و دانشجو دانشجوعه. اگه خودم یه نفر بودم اصلا هیچ وقت اجازه ی مطرح کردن این مسئله رو به خودم نمی دادم و می گفتم به درک! اطلاعات من، ارزش شکستن آداب و اخلاق استاد دانشجویی رو نداره و اصلا بذار چشم بسته برم جلو. ولی خب دیگه، تنها نبودم...
اتفاقا از یک جهت خوب هست برای آدم های خجالتی که یه آدم رک این شکلی همراهشون باشه، ولی از شدت خجالتش کم نمی کنه. واسه من که اینطوره حداقل! مکالمه بین استاد و دوست من بود و من خودم شاید صرفا در حد سه چهار تا جمله حرف زده باشم، ولی الآن بازم اعصابم خاکشیره.
و از صبح تا حالا اعصابم شدیدا به فنا رفته.
از اتاق استاد که اومدیم بیرون، برگشته می گه: "بهش برخورد، نه؟"
و من اینجوری بودم که فااااک معلومه بهش برخورد با این طرز صحبت کردن تو.
برگشته می گه: "مهم نیست اینجا ایران است، رک حرف می زنی به خودشون می گیرن در صورتی که نباید این طور باشه و ما باید بتونیم با خیال راحت دیدگاهمون رو بیان کنیم. باید می دونست ما منظورمون چیه."
و باورم نمی شه اون الآن داره کار خودشو می کنه، استاده هم رفته بیمارستان سر کارش، فقط منم که هنوز احساس بد دارم و مغزم رها نمی شه و هیچ کاری هم نمی تونم بکنم، من که کوچک ترین نقشی تو مکالمه ی به وجود آمده نداشتم.
همه ی اینام به خاطر اینه که استاده رو از ته قلبم دوست داشتم.
اصلا تحمل نمی آرم اگه یه درصد حس کنم کسی از دستم ناراحته و اینجوری مثل آلوی چروکیده می شم. اصلا بر نمی تابم. اینم باگ ورژن ما. یک نقطه ضعف بسیار بسیار کاری، بزرگ و قابل خنجر فرو کردن!
پ.ن. وسطش که دیدم کار داره بالا می گیره، به خودم گفتم خب ببین این دو تا که دارن هر لحظه بیشتر از لحظه ی قبل از هم دلخور می شن تو هم که نمی تونی حرف خاصی بزنی، پس حداقل سعی کن انرژی مثبت بپراکنی. مثل چراغ راهنمایی انواع و اقسام لبخند های مختلف رو روی صورتم پیاده سازی می کردم. لبام کش اومد اینقدر که سعی کردم بخندم و وایب مثبت بپراکنم که استاد کمتر ناراحت شه. فرسوده کننده س. حس دلقک ها رو به خودم داشتم در اون لحظه. تهش به این حالت بودم که فقط دستم رو گذاشته بودم رو قلبم و لبخند می زدم... که یعنی "استاد منو ببین به خدا جات اینجاست، اینو ولش کن!"
دیگه کم مونده بود وسط بحث با اون جدیت، پیشنهاد بدم:"اینا رو ولش کنید، اصلا بیایید بریم سه نفری، سه کاسه ماست با دست بخوریم روانمون آرام شه!"
پ.ن. بعدی. حتی اعصابم خورده که چرا یادم رفته ویس بگیرم از مکالمه هاشون. همیشه از مکالمه های مهم زندگی م ویس می گیرم. حتی یادمه قبلش تو حموم داشتم به خودم نهیب می زدم که ویس یادت نره بگیری ها! یادت نره ها! یادت نره! و تهش یادم رفت. حداقل اگه صداشونو داشتم الآن پنج شیش دور گوشش می کردم ببینم استاد تا چه حد ناراحت شد و حق تا چه حد با ما بود. چون اینم هست که وقتی هول می کنم دیگه ورودی های مغزیم بسته می شه و هیچی نمی فهمم و دچار تخریب خودکار اطلاعات می شم. الآن فقط می دونم استاد ناراحت شد. فقط همین گزاره رو دارم. هیچی دیگه یادم نمی آد. که چرا ناراحت شد؟ مگه ما چی گفتیم که ناراحت شد؟ و ...
پ.ن بعد تر. اخیرا هم که در جریانید یاد گرفتم اگه درد روانی داشتم خودمو ببرم یه حالی هم به دستگاه گوارشی م بدم، تا فیها خالدونم رو بسوزونم که درد فیزیکی هم بهش اضافه شه و تکمیل. یکی نیست بگه تو که بلد نیستی چرا می ری مثل لاکچری ها اون همه پول یه شیرکاکائو ی ساده رو بدی که حالا صرفا اسمش رو هات چاکلت گذاشتن و بعد هم داغ داغ سر بکشی که اینجوری مخاط دهان و مری و لوله ی گوارشت همه ش درجا صاف بشه؟
بازم زبونم سوخت!
خلاصه استاد تو رو جون خودت ناراحت نشده باش! این دل گنجیشکی ما طاقت نداره. قلبمون باطری خوره. استااااد.
و آبان مبارک می شود.