بهشون گفتم بچه ها می خوام یه رازی رو باهاتون در میون بذارم، من الآن دارم یکی از اولین های زندگی مو کنارتون تجربه می کنم...
گفتن هل یعح چی چی شده بگو بگوووو...
گفتم من تا حالا جرئت نکرده بودم این تیکه از دانشگاه رو بیام! بعد چار سال اولین باره اومدم.
یک آن مخ همه شون پاچیده شد به دیوار.
هی گفتن بروووووو.
- مسلمووووون،
- نگوووووو!
- درووووووغ،
- مگه دارییییم؟
- مگه می شههههه اصلا؟
- یعنی چی آخه؟
- چی کار می کردی پس؟
- همه بچه هامون کلا همیشه همین جان!
گفتم آره جون خودم اولین باره جرئت کردم بیام، اونم چون این بار منو با خودتون کشیدید آوردید.
و در جواب چراهایی که مثل شاخ غول رو سرشون سبز می شد،
گفتم که چون همیشه خیلی شلوغ و مختلط بود و شلوغی بیش از حدش و پر بودن همیشگی ش از بچه هایی که نمی شناختم و سر و صداها و خنده ها و صمیمت ها و شوخی هاشون، و خصوصا اینکه هیچ جایی تو هیچ کدوم ازینا نداشتم عصبی م می کرد و خودم رو مثل یک غریبه حس می کردم دائما.
البته حالا که فکر می کنم دقیقا اینو به همین واضحی نگفتم. بیشتر به سوشال فوبیا اشاره کردم تا اینا.
که گفتن نه بابا هیچ بهت نمی خوره اتفاقا و فلان و این ها.
ولی از لطفشونه چون یادشون نمی آد که چه قدر اولاش ارتباط برقرار کردن با خود همینا هم برام سخت و دشوار و ناممکن بود. و مثلا هر یک ساعت یک کلمه می تونستم حرف بزنم جلوشون.
حالا دیگه چون این بار این قسمت از دانشگاه خالی بود و ما به صورت مقطعی پادشاهان اون تیکه از دانشگاه شده بودیم، هر حرکتی که می شد رو تو اون فضا پیاده سازی کردن واسم که قشنگ یخ بنده بریزه.
و انصافا خوبم ریخت...
تمام مدت من اصرارشون می کردم بیایید بریم دیگه الآن یکی می آد و ضربان قلبم در حد مرگ رفته بود بالا،
اینا می گفتن خب بیاد مگه داریم چی کار می کنیم؟
آخه مثلا فرض کن من همیشه از بیرون نگاه می کردم اینجا رو و هی با خودم حسرت وار می گفتم کاش می شد روش رو داشتم و می رفتم یه بار از نزدیک می دیدمش که چه خبره که همیشه کل بچه ها جمعند تو این تیکه از دانشگاه،
مثل یک جور عقده شده بود،
حالا الآن که رفته بودم توش به اندازه ی کافی برام ممنوعه بود، اینا هم با صدای بلند بلند انواع و اقسام مسخره بازی ها رو در می آوردن و هی چیز میز های مختلف رو نشونم می دادند...
تهش ول نمی کردن دیگه دلقک های مسخره! :))))
یکی می گفت خب مطمئنم تا حالا رو این صندلی ننشستی! کل دانشکده از همون ترم یک می شینن اینجا و سرش دعواست، پاشو بیا اینجا بشین که اگه نشینی اصلا دانشجو نیستی!
بعد ازون ور اون یکی می گفت صندلی رو ولش کنید اصلش پوستر هاست که باید یاد بگیره مسخره شون کنه،
و نشستن به فساد راه انداختن پشت سر عکسای روی پوستر.
خلاصه راست گویی همانا و فلان شدن همان،
منتها حالا خیلی هم پشیمون نیستم از اینکه راز رو در میون گذاشتم باهاشون.
به هر حال در همین اشل از خجالت و غریبی به سر می بره این موجود.
خودمم باورم نمی شه. من دانشجوی سال چهارَم، تازه راه یافتم به جایی که بچه ها از ترم یک توش ولن و مکانه. واقعا هیچ وقت تمایل نداشتم تنهایی برم اینجا. بر خلاف تصورم هیچی هم نشد، کهیر هم نزدم، زنده هستم و براتون تایپ میکنم الآن.
ترسناک بود ولی. :دیییی