می دونید تاریخ هایی که برام مهمه رو کشیک نمی چینم یا هر جور باشه عوض می کنم. ولی ابدا به روز مادر حواسم نبود! برای همین خیلی خوشحالم که کشیک نیستم.
حالمم خوش نیست، چند روزه باز همگی مریض شدیم، فکر کنم راند دوم کروناست. این بار تقصیر بابامه... و ایزوفاگوس فعلا تنها مصون این ماجراست. خلاصه کلا به حال خودم نیستم این روز ها تو عوالم دیگری ام.
وقتی امروز ظهر داشتم می اومدم، یک گل فروشی داریم نزدیک بیمارستان که قیمت گل هاش خیلی خوبه، تصمیم گرفتم از اونجا گل بخرم. با وجودی که می دونستم مامانم عمرا تا یازده شب خونه نمی آد. خلاصه رفتم و گل انتخاب کردم و گل فروش بی وژدان هم قیمت گل ها رو صد هزار برابر کرده بود!! خیلی حرکت زشتی هست، چون من زیاد گل می خرم، می دونستم فقط به خاطر روز مادر این گل ها رو به قیمت خون ادمیزاد می فروشه ولی مطمین بودم محل خودمون بخوام بخرم حداقل سه برابر این مقدار باید پول بدم، پس با خیال راحت یک دسته گل داوودی سفارش دادم و خون بهاش رو هم پرداختم که انصافا به نظرم خوشگل بود.
داشتم تصمیم می گرفتم سرم رو کج کنم ببرمش محل کار مامانم به اصطلاح سورپرایزش کنم یا گل رو ببرمش خونه تا مامانم شب بیاد؟ ولی این قدری حالم بد بود و درد عضلات و بی حالی داشتم و تو همون گل فروشی یک ساعت معطل شده بودم که اصلا نشد و مستقیم اومدم خونه و با ناراحتی گل رو گذاشتم تو آب و پیش به سوی کلداکس و خواب.
ساعت شش و هفت بود بیدار شدم، زنگ زدم به مادر دیدم صدای موبایل از اون ور خونه میاد! رفتم سر و گوش آب دادم دیدم عههههه بح بح مامانم خونه است! گل داخل گلدان رو هم دیده بود. خلاصه بیشتر از اینکه اون سورپرایز بشه من سورپرایز شدم. چون اصلا فکر نمی کردم بشه این گل رو به دستش رسوند. اینکه مامان خانواده ی ما خونه باشه احتمالش یک در هزاره... ولی امروز حالش خوب نبود و سرکار نرفته بود و همین باعث شده بود گل رو دقیقا همون موقعی که دلم می خواد ببینه! و این خیلی حس خوبی داشت. خوبه من مثل اسکل ها پا نشدم برم محل کارش با اون دسته گل. و نهایتا روز مادر اینگونه زیبا شد. می خواستم بعد خوابم، برم کیک هم بخرم ولی یه مشت سرماخورده رو چه کار به خامه؟ ملکه ی خانه فرمودند نیازی نیست شیرینی بخری گل کافیه بگذار مرام بابات رو بسنجیم. :)))
و خداوکیلی، شما درک نمی کنید! من خوشحالم که امروز مامان داشتم کنارم و از قضا روز مادر هم بود. چون برای من واقعا با حضورش روز مادره.
درسته که من زمانی مشکلات دیوانه کننده ای با پدر و مادرم داشتم، با اصطکاک وحشت ناک... دعواهای روان شکن. ولی از یکجایی به بعد همه چیز یادم رفت و عاشقشون شدم و فقط فوبیا ی از دست دادنشون برام موند. شاید اسم این پروسه بزرگ شدن باشه. می دونم که احتمالا احساس متقابلی نیست، ولی خیلی دوستش دارم! و تنها کسیه که اگه یه روز جلوم گریه کنه، قبل از شروع گریه اش حتی، من خیلی وقته که سطل سطل اشک هام رو گریسته ام.
مامانا موجودات خفنی اند. اینو کامل از تو بخش می فهمم. که هر مامانی بیشتر از یه پزشک فوق تخصص درباره ی بیماری بچه اش اطلاعات داره، عوارض دارو ها رو از بره و علایم بیماری بچه اش رو بارباراوار (اشاره به کتاب سمیولوژی) حفظه، حتی اگه مدرک تحصیلی اش در حد سیکل باشه. من عمدتا نه برای بچه ها، بلکه با دیدن مامانا اعصابم می ریزه به هم. باورتون می شه؟ اموزش ما تو بخش نه با استاد و نه با رزیدنته بلکه عمدتا با مامان هاست.
ماچ به کله ی همه شون.
شما فداکار ترینید. عشق غریزی شما، میشه گفت تنها و یگانه باور من به وجود لفظی از جنس عشق حقیقی در این دنیای هردمبیله. کاش غم تو چشم هیچ کدومتونو نبینیم.... هیچ وخ.
پ.ن. چون الان داریم زنگ می زنیم مخابرات، و با آهنگ فریدون فروغی می خونیم و لواشک می خوریم؛
حالا رفتی و من تنها ترین عاشقم رو زمین...
تنها خاطراتم تو بودی... فقط همین.
پ.ن. و به طور ویژه روز مادربزرگ ابوالفضل مبارک. که تنها سرپناه نوه اش توی این دنیای کثیفه.
امکانش هست فردا قانون شکنی ریزی کنم و یواشکی گل ببرم تو بخش! نمی دونم... امیدوارم حرکت ضایعی نباشه. من واقعا عاشق مامان بزرگ ابوالفضلم و مجنون گشته ام. اون قدری که برام مهم نیست خود مریضم، ابوالفضله قارچی چیزی بگیره با انتقال دادن گل به اتاقش. :))) مامان بزرگش ولی مال منه. به کسی هم نمی دمش.
سلام
خیلی کیف کردم با این پست
الهی خداوند مامان و تمام عزیزان تون رو حفظ کنه. الهی غم شون رو نبینین
امیدوارم زودتر خوب بشید. بیماری و کسالت ازتون دور باد
الان بهتر؟ ایشالله بهتر باشی....خودت تقویت کن
نه متاسفانه خوب نیستم اصلا :(
اسیر شدیم به خدا
هنوز ریه هات میخواره؟اگه اره انتی بیوتیک لازم داریا...ایشالله زود خوب بشی...خودت تقویت کن ...خوب غذا بخور ...هر فرصتی پیدا کردی بخواب