Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

فیلم چیز

هی کیلگ به نظرت من کار درستی کردم الآن به مامانم یاد دادم فیلم پورن یعنی چی؟

خاک بر سرم.
تازه داشت می خوند پورِن.

باید برم ببینم تو محلّ کار فسق و فجورشون دیگه چیا بهش یاد می دن. نچ نچ نچ. این بچّه این جوری نبود. رفیق ناباب آدمو به کجا که نمی کشونه... برم چپ و راستشون کنم؟

بعد آخه وژدانا خیلی آموزش سختی بود. :))) چرا با من این کارو کردی مادر؟ خدا رو شکر که چشم تو چشم نبودیم فقط از طریق صوت اطّلاعات رو منتقل کردم. تا یک دقیقه داشتم سعی می کردم واژه ی مناسب پیدا کنم گیر نمی اومد. هی می خواستم بگم چیز... چیز دیگه. چیز. یعنی چیز. اون بنده خدا هم هی تفهیم نمی شد. 

دیگه تش دلو زدم به دریا یه جور تفهیمش کردم که تا آخر عمرش...

الآن یکم عذاب وجدان دارم راستش!

می بینی کیلگ؟ زمونه برعکس شده. یه جوری ام برعکس شده که خودمم نمی تونم توجیه ش کنم.



یعنی اگه از کل بچّه های جهان، یک نفر باشه که لک لک ها واسه خانواده ش آوردنش در حالی که داخل یه پارچه ی سفید به نوک لک لک آویزون بوده و سر بقچه ش هم یه پاپیون زده بودن، شک نکنید که اون یه نفر خود خودمم.


باز اگه از کل جهان، یک انسان باشه که به مثابه گل ها از طریق گرده افشانی به وجود اومده، اونم قطعا خود خودمم.


اینم بگم؟ اگه فقط یه خانواده باشن که صرفا پیش خدا دعا کرده باشن که بهشون بچّه بده، قطعا پدر و مادر من بودن و خب خدا هم دلش سوخته بدیهتا که من دارم اینجا می نویسم.

گاااااااد. نکنید آقا نکنید. مکالمه رو با بچّه به جاهای سخت دهشتناک صورت قرمز کن نفس بند آور نکشونید. این چه عذابی بود شب امتحان؟ 

جدّی وقت ندارم، ولی یه کاری می کنن آدم نتونه ک پست نذاره.


هشتگ یک همچین خانواده ی مودب و فرهیخته ای هستیم ما. راستش فقط من اضافه ام توشون انگاری!

کارخانه ی هیولا ها

الآن داشتیم با داداشم کارخانه ی هیولا ها می دیدیم.


خیلی وقت بود ندیده بودمش. من با این انیمیشن خاطره دارم. خیلی ها خیلی. موقعی بود که هنوز همه چیز خوب بود. "من" خوب بودم. دنیام ایده آل بود. گند نخورده بود به تصوّراتم. بزرگ نشده بودم...

انیمیشن های زمان کودکی ما اون قدر ها هم متنوع نبودن. من چند دور تو بچگی های خودم دیدمش. ده ها دور هم تو بچّگی های ایزوفاگوس. تک تک دیالوگ های رو با لحن می تونم دربیارم حتّی. لعنتی.

دیگه تهش یه جورایی شده بودم ... چون خاطره های خودم باهاش برام زنده شده بودند و نمی تونستم داستان رو دنبال کنم با حواس کامل...



بچّه که بودم دومین یا سومین باری که انیمیشن رو دیدم، وقتی که مطمئن شدم کاملا تنهام، زدم زیر گریه. موقعی که درب اتاق خوابِ بو (دختر کوچولوعه) رو ریختن تو خورد کن زدم زیر گریه. راستش از همون کودکی هم تصوّر نیستی و نابودی وحشت زده م می کرد. خیلی.


یه سری چیزا هنوز هم عوض نشده برام.

 اون زمان که انیمیشن رو می دیدم، مدام با خودم اینجوری بودم کاش منم یکی مثل مایک رو داشتم کنارم. همون طور که سالیوان همیشه داره. اون زمان هم مثل همین الآن خیلی حس درک نشدن توسّط اطرافیانم رو داشتم. حس اضافه بودن، هیچی نبودن. هر چند خیلی کمرنگ و کودکانه ولی داشتم این افکار رو. امروزم که برای بار ده هزارم دیدمش، باز تهش به خودم گفتم ببین این همه سال گذشت و تو هنوز مایک وزافسکی ت رو پیدا نکردی تو دنیای واقعی خره...!


لعنتی ها تو انیمیشن و فیلم حجمی از محبّت و دوستی رو نشون می دن که تو وجود هیچ کسی نمی تونی یافت کنی. تو انیمیشن همه چی رویایی و قشنگ و مطابق ایده آل های کودکانه است. اتوپیاست.

یعنی ببین تو می بینی و یهو دلت می خواد اون حجم از سادگی و رفاقت رو. در صورتی که تو دنیای واقعی... رفیق هات... رفیق ترین هات... در بهترین زمان ممکن دلزده و دلسردت می کنن. اون قدر که ته چشمات خالی شه. اون قدر که دیگه بعد یه مدّت نسبت به همه چی بی تفاوت شی. اون قدر که دیگه به خودت بگی اینا فقط مال انیمیشن هاست بی خیالش نه من سالیوانم نه مایک وزافسکی ای وجود داره بین این هفت میلیارد آدم لعنتی.


منم دیگه از یه جا به بعد ول کردم. خسته شدم. خسته م کردن یعنی. نگشتم دیگه دنبال مایک وزافسکی م. چون هر وقت توهم زدم وزافسکی رو پیداش کردم، جیک ثانیه بعدش، فقط جیک ثانیه بعدش، اینقدر از وزافسکی نماهای زندگیم خوردم از چپ و راست که به غلط کردن و گه خوری افتادم. 

یعنی دیگه یه جوری شده که هر آدم جدیدی هم می بینم، این قدر آنالیزش می کنم این قدر بالا پایینش می کنم که بالاخره از تو یه سوراخی ش یه چیزی می کشم بیرون که از اون آدم اشباعم کنه و به خودم بگم: " بفرما، نگفتم؟" 

و برام جالبه که خیلی هم زود دقیقا در همون لحظه ای که توهم می زنم وزافسکی، آن یکتا رفیق شفیقم بالاخره پیداش شد، مشت طرف جلوم باز می شه. به سادگی هورت کشیدن لیوان آب، طوری که خودشم نفهمه چی شد ولی برای کنده شدن من کافی باشه. انگار که قاعده ی بازیه این.

خلاصه دیگه از یه زمان به بعد گفتم گور باباش. انیماتوره مست بوده وقتی داشته شخصیت مایک رو خلق می کرده.


مادرم یک زمانی که از رفتار های چندش ناک عوضی طورانه ی دوستام گلایه می کردم، برگشت بهم گفت: " کیلگ... تو خیلی، بیش از حد... حسّاسی!" همین؟ حسّاس ام؟ می دونی من چی می خوام بگم؟ نه من حسّاس نبودم هیچ وقت. "مایک وزافسکی خیلی بیش از حد ایده آل و همه چی تموم بود فقط."

از یه زمانی به بعد گلایه رو هم گذاشتم کنار راستش. همینه که هست. انتظار آدم بودن داشته باشی از کسی، برچسب حسّاس بودن می خوری! :)))


به نظرتون انیماتور ها مدیون ما نیستن؟ هستن راستش. کار درستی هست که به بچّه دنیایی رو نشون بدی که مثل دمای صفر کلوین دست نیافتنی باشه براش؟ دنیایی که وجود نداره؟ از بیخ غلطه. 


اون لحظه ای که مایک به سالیوان می گه:"می دونی رفیق آخه تیکه های چوب خیلی زیاد بودن..." و دستای تیکه پاره ش رو می گیره رو به روی سالیوان... اون جا جایی بود که حس می کردم عح لعنتی شت چرا من با هیچ کدوم از دوستام هیچ وقت نمی تونم اینجوری باشم؟ یعنی چیزه راحت باشم. می دونی خودم باشم.

بعدش به این نتیجه می رسم که کام آن من با خودم هم نمی تونم خودم باشم. چه انتظارات بی جایی از بچّه ی مردم دارم.


سه ی نصفه شبه ها، بشّاش م ولی! کاملا بشّاش.

کارتونه خیلی سرحالم آورد. یادم نمی آد آخرین باری که این شکلی کارتون دیدم کی بود. نزدیک نبوده ولی...


آقا اصلا من می خوام انیماتور بشم. من می خوام انیمیشن بسازم و توش اینقدر حرف های مفت اتوپیایی بزنم که دهن بچّه ها صاف شه و از دماغشون بزنه بیرون. مگه حرف قشنگ زدن سخته؟ مگه ایده آل رو فیک کردن چه قدر زحمت داره؟ اصلا  چرا نمی شه هزار تا شغل انتخاب کرد؟ من باید انیماتور بشم آخه لعنتی. تمام ذوقم داره هرز می ره اینور تو این رشته ی خشک و مسخره.

هیشکی رم نداریم بیاد بهمون 3D max یاد بده بلکه آروم بگیره دل صاب مرده مون.

هیشکی رم نداریم رامون بده تو گروهش برا انیمیشنش داستانی کوفتی چیزی بنویسیم.


هی پیتر داکتر. من هستم خوب. فامیلی م مثل تو داکتر نیست ولی شغل کوفتیم که هست. یعنی می شه تا چند سال بعد. بیا ببر منو باهات انیمیشن بسازم. به خدا قول می دم اسکار دو هزار و هجده رو بگیرم برات. بجنب بیا دیگه. اصلا آدرس بده خودم بیام.


هعی. اعترافاتی کردم تو این پست که خودم خوشم نیومد. ولی چون سه ی نصفه شبه و مغز عموما بعد دوازده شب قسمت منطق رو استند بای می کنه و موتور راست گویی ت قلمبه می شه... با اغماض. اکی... کیلگ. منتشر می شه.

بادبادک ها به هوا خواهم برد

آقا بیرون یک بادی می آد، مشتی.


بادبادک ها! باد بادک ها!


به جای خود...


از جلو نظام...


به چپ چپ...


به راست راست...


عقب گرد...


قدم رو...


پرواز...........!



# و شاعر جدید شناختم: پاییز رحیمی


.:. مرا رها کردی مثل بادبادک ها / اسیر بازی بی قید و بند کودک ها...


.:. و من با باد ها از یاد شب های جهان رفتم /  و از من هیچ جا یادی نشد حتّی به ماتم ها...


.:. واژه را جرئت فریاد شدن، آیا نیست؟ / یک جهان عربده در حجم دهان خوابیده ست...

.:. یک نفر سنگ در این برکه نمی اندازد؟ / دل من، زرد تر از برگ خزان، خوابیده ست...


شعراش تو پُرن واسم. 

و فرض کن طرف اسمش پاییزه. 

خدا! اسمش پاییزه. 

جالبه من نمی دونستم می شه پاییز رو به عنوان اسم انسان انتخاب کرد. یعنی حتّی اگه می خواستم به عنوان یک انسان تصوّرش کنم هیچ جوره دختر تصوّرش نمی کردم. یه مرد پیر قد بلند با بارونی قهوه ای و عینک ته استکانی بود برام که کف کفشاش برگ خشک خیس چسبیده. عصا هم داشت تازه پاییز من.


راستش شاعر مشهور شدن شانسکیه به نظرم. 

شعراش کم از فاضل نظری نداره واسم. 

حیفه خب. آدم غمش می گیره می بینه دنیا این قدر هردمبیله که تا الآن روحش هم از این همه شعر باحال خبر نداشته و بعد که می خونی به خودت می گی یعنی قبل از اینا هم من می تونستم زندگی کنم...؟

چرا این بانو مشهور نشده اون قدری که لایقش بوده؟ کی جوابگوئه؟ بیام ببافمتون؟

خب مجموعه ام کامل شد

اوّلین نفر مادرم بهم گفت،

با فاصله ی یک روز بعد، پدرم بهم گفت،

با فاصله ی یک ماه بعد، الآن ایزوفاگوس برگشته به مامانم می گه:


" یعنی بعد بیست و دو سال هنوز اسم کیلگ رو یاد نگرفتی که جا به جا صدامون می کنی؟"


من دو سال این وسط مسط ها زندگی م رو گذاشتم رو اتوپایلوت به خواب زمستونی فرو رفتم یحتمل که همه سرش این قدر متفّق القول اند ولی خودم یادم نمی آد.


یک سلام از بیست و دو ساله ها به بقیه ی جهان! های فرندز. 

کفنم رو هم بدید دیگه یواش یواش جم کنم برم تو قبرم.


یعنی خیلی ایده آله که من مدام سعی می کنم ذهن مبارک رو از اموری مثل مرگ، پیری، زوال و نیستی منحرف کنم و یکی در میون از در و دیوار برام می باره. خیلیه ها! 


پ.ن: یه عکس از خودم بذارم زیرش هش تگ کنم "بگو چند بهم می خوره" ! ... !

گوگوش

با توجّه سیر رفتاری  راننده تاکسی ای که چند دیقه پیش سوار ماشینش بودم، همین الآن یَک سوال خیلی فاندمنتال (یعح مای اینگلیش ایز سو شاخ) و پایه ای ایجاد شد واسم.


می گم گوگوش  نسل ما  کیه؟

یعنی وقتی ما پیر بشیم... نسبت به کی باید این احساسی که باباهای سیبیلوی الآن به گوگوش دارن رو داشته باشیم؟ ناموسا مثل بچّه ی شونزده هیفده ساله جوون می شن صداشو که می شنون!


بعد سوال فنّی دیگه م اینه که  هایده و مهستی نسل ما کیان؟

این سوز و زجه ای که مامان من با هایده و مهستی می زنه رو من باید نسبت به کی نشون بدم در آینده ی نه چندان دور؟


آهان. دیگه شهره رو هم بگید، که ترکوندید ده امتیاز مثبت برای گروهتون. نسل ما شهره هم داره؟ :)))


می ترسم اینقدر خواننده ی زن ایرانی نمی شناسم، در آینده یه نفر بخواد هم گوگوشم باشه، هم هایده م، هم مهستی م، هم شهره م. قیمه ها بد جور می ریزه تو ماستا اون جور. از همین الآن بگید من بتونم تفکیک شون کنم از هم قیمه و ماست رو.

مرام کُش

بحث دروغ شد تو پست قبل تا داغه نون رو بچسبونم.

الآن داشتم این نوشته های توی تبلتم رو می خوندم، رسیدم به یه یادآوری برای پست نوشتن درباره ی یکی از ویژگی هام. یه جور خودشناسیه بیشتر.

اینو خیلی وقته می خواستم درباره ی شخصیت هردمبیل خودم اعتراف کنم اینجا که حداقل  از گزندگیش تو ذهنم کاهیده بشه.


دروغ گفتم اگه بگم دوست ندارم آدما رو مرام کُش کنم. که مدیونم باشن.

دروغ خیلی گنده ای هم گفتم. از این شاخدارا.


ناموسا شما اینجوری نیستین؟

نمی دونم چه کرمیه، ولی دوست دارم به کسی که از پشت بهم خنجر می زنه، این قدر مرام و محبّت کنم که پودر شه بریزه زمین.

هر کس یه جور می جنگه، منم عموما اینجوری می جنگم تو زندگیم. این قدر طرف رو تو هاون محبّت و مرام و هندونه گذاری زیر بغل می کوبم که له شه قشنگ.

متاسّفانه شدیدا هم موفّق بودم تا الآن تو این زمینه. بوده طوری چتر حمایت و محبّت رو گذاشتم تو کاسه ی طرف وقتی که از همه چی و همه جا و حتّی از رفیق فابریکشم رونده و مونده بوده که خودش گه گیجه گرفته چی شد که اینجوری شد. چرا از اون همه آدم این بی ربط؟

و نهایتا برنده هم می شم چون تو عذاب وجدان خفه می شه.


یعنی حتّی احساس محبّتم هم عموما واقعی نبوده هیچ وقت. هی به خودم می گم نه بیا خیال کنیم تو روحت بزرگه کیلگ، ولی ته دلم صرفا یه دروغ خیلی گنده س. من کوچیک ترین روح جهان رو دارم در حال حاضر. کوچک ترین و خبیث ترین. و پر از تزویر و سیاه نمایی.

نکته ش اینه که اگه بخوام قدر سر قاشق خود واقعیم باشم... یعنی می گی دیگه محبّت نکنم به هیشکی؟

و از طرفی این روش جنگیدن شدیدا محبوبیت هم می آره. جالبه. نیس؟


طرف حتّی محبّت کردناشم از رو خودخواهیه. 

حتّی...

محبّت کردن هاش.



چیه. آدم اینا رو در مورد خودش کشف می کنه حالش از خودش به هم می خوره.

اجتماع را لولو برد، خورد

همینه،

تا وقتی از خونه بیرون نری،

کسی هم وارد خونه نشه،

دنیا کاملا بر مدار خودش می چرخه.


حالا شما هی بش بگین اجتماع زدگی... به من که واقعا خوش می گذره.


یه روز این قدر این پیله هایی که دور خودم دارم می تنم تا خودم رو ایزوله کنم، کلفت می شه که مجال نفس نمی مونه واسم. تو همون پیله خفه می شم تش. با تشکّر از آدمایی که هر وقت جرئت کردم کلّه ی مبارک رو به اندازه ی نوک دماغ از پیله بکشم بیرون، با صد تا تیر کمون مسابقه گذاشتن سر اینکه کی می تونه زود تر بزنه تو دماغش؟



# ایزوفاگوس، سر شرفم شرط می بندم الآن داری عین خر دروغ می گی به مامان. لامصّب بگو دوست نداشتم غذا رو کمپلت ریختم سطل آشغال. چرا قصّه ی جن و پری می بافی به هم بچّه؟ 

شر و ور هایی که الآن داره سر هم می کنه تو این مایه هاست که من نشسته بودم داشتم غذا تناول می کردم یهو یه اژدها اومد وسط حیاط مدرسه مون بهم گفت یادم می دی بند کفشم رو ببندم؟ و من بش گفتم آخه اژدها من دارم غذا می خورم الآن. ولی وقتی گریه هاشو دیدم دلم سوخت رفتم به اژدها بند کفش بستن یاد بدم و اون خواست به جبران محبّتی که بش کردم منو ببره و پرواز کنیم تو آسمونا. وقتی از پرواز ظهر گاهی خودم با اژدها فرود اومدم دیدم عه... مورچه ها حمله کردن و غذام رو خوردن...!

عین آدم دروغ بگو حداقل. جالب تر از اون مامانمه که با دقّت گوش می ده و باور می کنه. خدا. در و تخته خوب با هم جفتن.


اطّلاعات

نام: محمّد

نام خانوادگی: علیجانی گنجی

رشته: حقوق

دانشگاه: شهید بهشتی

استان: مازندران

نام پدر: منصور

شغل پدر احتمالا: وکیل با شماره پروانه ی ۱۹۰۶ 


حداقل اسم رو سانسور نکنید از تو اخبار کوفتی تون. بذارید اسمش شنیده شه. احساس گناه می کنین اسمش رو بلند بگین یا چی؟ من ندیدم وقتی خبر تجاوز و تصادف و آتش سوزی و اینا رو می دین با این غلظت اسم سانسور کنین. چی شده حالا؟ همه ی سایتا خبر طلاش باشه، ولی خبر خودکشیش نه؟ اونم وقتی خبرش هنوز این قدر داغه. 

هعی.



و پ.ن: شرمنده تونم اگه این پستا یه حالت جو گیرانه ای براتون دارن. من امروز اصلا فازم فاز غریبیه. اسکیپ کنید اگه درک نمی شه این مسخره بازی هام. نیاز به تخلیه ی روانی دارم صرفا.

هاهاها سوختی کیلگ

فردا یک نوامبر نیست.

فردا سی و یک اکتبره بد بخ.


شایدم روح ها اومدن به مناسبت هالووین تسخیرم کنن امشب...

.

.

.

خب فردام دیگه پر شد. 

الآن با روح ها مذاکره کردم،

قرار شد به عنوان اژدهای نفس آتشین،

فردا با ساحره های جارو سوار،

 و کدو تنبل های خبیث،

و مومیایی های باند پیچی شده،

و اسکلت های خون افشان،

و زامبی های مخ در دهان،

و گرگینه های زوزه کشنده ی آب از دهان آویزان،

و عنکبوت های پشمالو پا،

بریم پدر پدر پدر پدر پدرسوخته ی همه ی اینایی که امروز اینجوری باهام تا کردن رو در بیاریم از ترس بمیرن. حتّی شما دوست عزیز...


به قول محسن افشانی... زخمی شون می کنیم.

این نوع از زخمی کردن مد روزه. دیگه خطرناک تر از این  پیدا نمی کنید تو عالم. اونم تو شب هالووین.

محسن افشانی وار زخمی تون می کنم. ببین کی گفتم.

مگه شوخیه؟

می گن پا رو دم شیر نذار...

جدّی چی پیش خودتون فکر کردید که اومدید با دم اژدها ور می رید؟

نه واقعا دم اژدها؟

دم اژدها؟

دُمِ ...؟

عاجزانه

از سی ام اکتبر لعنتی خواهشمندم هر چی سریع تر گورشو گم کنه، بذاره نوامبر بیاد شاید درست شد.

دیگه نمی کشم.


/چرا/

/ امروز/

/ تموم/

/ نمی شه؟/

/من/ 

/می خوام/

/امروز/

/هرچه/

/سریع تر/

/تموم شه/

/گم شه/

/بره/

/به درک/

/و آه مای گاد/

/تازه/

/ساعت/

/هفت/

/عصره./


کم کم دارم شک می کنم که شاید من امروز واقعا حالم توپه توپه، صرفا این دنیاس که حالش خرابه. گه اندر گه.


تَکرار می کنم، از صبح علی الطلوع هر کی امروز از کنار ما رد شد از دوست و خانواده بگیر تا سوپری و پیرمرد توی تاکسی، یه لگد زد بمون انگار که یه گونی سیب زمینی باشیم. خیلی ها هم گویا لگد از نظرشون کم بود، با بولدوزر از روم رد شدن.

من ضد ضربه ام کاملا الآن. مرام کفشای استوک میخ دارتونو رفقا.

می ترسم روز یکم دیگه به درازا بکشه، بخوایید بیایید سرمو از اون ور گیوتین وردارید.


فردا یک نوامبره. 

و من همچین خودمو تو خونه استتار کنم، ببینم این بار چه سناریویی می چینید واسم عزیزانم.


پ.ن: و خواهش می کنم صدای اون اشرف زاده ی لعنتی با اون ماهی مرده ش رو هی پخش نکنی تو گوش من. التماست می کنم!!! تنها چیزی که الآن کم دارم اینه که یاد عموی خاک بر سرم بندازی منو. 

حداقلش اینه که من اگه یه روز عین این بچّه خودکشی کنم، علائمو قشنگ برای اطرافیانم بروز دادم و مقصّر نیستم.

و برای یه لحظه قلبم وایستاد وقتی خوندم دانشجوی حقوق بهشتی طلای ادبیات




به گزارش خبرنگار حوزه دانشگاهی گروه علمی پزشکی باشگاه خبرنگاران جوان بعد از ظهر امروز (در اصل دیروز! روز کوروش!!!!) دانشجوی حقوق دانشگاه شهید بهشتی با پریدن از طبقه سوم دانشکده حقوق این دانشگاه به زندگی خود پایان داد.

هرچند تاکنون مدیران دانشگاه شهید بهشتی از ارائه پاسخ دقیق درخصوص علت خودکشی این دانشجو خودداری کرده‌اند اما شواهد نشان می‌دهد مشکلات روحی و روانی علت این خودکشی بوده است.

برخی منابع آگاه در دانشگاه شهید بهشتی در گفت و گو با  خبرنگار حوزه دانشگاهی گروه علمی پزشکی باشگاه خبرنگاران جوان؛  با اشاره به اینکه این دانشجو پسر در سال 94 مدال طلای رشته ادبیات را کسب کرده بود اظهار داشتند: وی ورودی سال 95 رشته حقوق دانشگاه شهید بهشتی بوده است.

نزدیکان این دانشجو تاکید دارند که وی هیچ‌گونه سابقه پرخاشگری، اعتراض در سطح دانشگاه و یا نشانه‌ای از داشتن مشکلات مالی و یا آموزشی نداشته است.

این منابع آگاه اعلام کردند که پس از خودکشی این دانشجو تکه کاغذی در جیب لباس وی  پیدا شد که متوفی قبل از اقدام به خودکشی در آن نوشته است مرگ وی هیچ ارتباطی با فضای مجازی و بازی نهنگ آبی نداشته و صرفا تصمیم شخصی او بوده است.

برخی از نزدیکان این دانشجو تاکید دارند که وی بسیار گوشه‌گیر و انزواطلب بوده و هیچ‌گاه در جمع‌های دوستانه دانشجویان حاضر نمی‌شد.


اطلاعیه روابط عمومی دانشگاه شهید بهشتی درباره درگذشت یکی از دانشجویان


با کمال تأسف، یکی از دانشجویان مقطع کارشناسی دانشکده حقوق دانشگاه شهید بهشتی، بعد از ظهر امروز یکشنبه ۷ آبان ۱۳۹۶، کمی پس از ساعت ۱۴:۰۰ ، خود را از یکی از ساختمان­ های دانشگاه فرو انداخت. بلافاصله پس از وقوع حادثه، پزشک حاضر در درمانگاه دانشگاه به همراه آمبولانس و پرستار در صحنه حاضر شدند و چون هنوز مصدوم دارای علائم حیاتی بود، سریعاً با آمبولانس به بیمارستان آیت ا... طالقانی انتقال یافت. تلاش پزشکان آن بیمارستان برای احیاء نتیجه نداد و در نهایت، مصدوم در بیمارستان آیت ا... طالقانی فوت کرد.

دانشگاه شهید بهشتی، از این حادثه دلخراش اظهار تأسف و تألم نموده و به خانواده این دانشجو و جامعه دانشگاهیان شهید بهشتی، صمیمانه تسلیت می گوید.



برید بمیرید خب! صمیمانه تسلیت؟

سرتون رو بذارید، افقی بشید و بمیرید فقط.

الآن داشتم لیست طلای های 94 رو نگاه می نداختم. یازده تا اسم. محمّد حسین، عرفان، امیر رضا، بهنام، امیر حسین، محمّد رضا، محمّد، علی رضا، مهدی، محمّد جواد، علی.


که یکی شون قطعا نفس نمی کشه الآن.


این شما رو نمی خوره؟

روانتون رو پریشان نمی کنه؟

طرف فقط نوزده سالش بوده. فقط نوزده. دو دهه ش هم پر نشده بوده حتّی.


و تو خبرش می نویسند :"وی بسیار گوشه‌گیر و انزواطلب بوده و هیچ‌گاه در جمع‌های دوستانه دانشجویان حاضر نمی‌شد."

شما داشتین چه غلطی می کردین اون موقع؟ نظاره گر گوشه گیری ها و انزوا طلبی هاش بودین؟

ای تف. فقط تف.


منم از صبح امروز داره همین جور قطاری و پشت هم داره برام از زمین و آسمون می باره. راستش شاید اگه یه درصد قبل از حرف زدن به این فکر می کردین که کوچک ترین حرفتون می تونه روان طرف مقابل رو به بد ترین شکل ممکن خراشیده کنه، هیچ وقت هیچ کدومتون زبون باز نمی کردید.


شما اون قدر وقیح اید که حتّی نمی تونید پیام خودکشی ش رو بگیرید و فقط دارید مهمل می بافید.


قبل از اینکه برسم خونه، این قدر داغون بودم که تو راه داشتم با خودم ایده ی تاسیس یه سازمانی رو می زدم تو ذهنم. به خودم می گفتم اگه همه چی درست پیش رفت، من همچین سازمانی رو حداقل به جوونایی مثل خودم مدیونم و سعی می کنم تاسیسش کنم. تا مرحله ی انتخاب اسمش هم پیش رفته بودم.


"JOY LAND"


و بعد اومدم و خبر خودکشی این یارو رو دیدم. دقیقا چند لحظه بعد از اینکه ایده ی تاسیس جوی لند به ذهنم رسیده بود.  دیگه ته ضربه ای بود که امروز می تونستم بخورم.

الآن فقط حس اینو دارم که باید یه آمبو بگ بذارن دم دهنم فشارش بدن بگن: هی هی. کیلگ. نفس بکش. نفس بکش. تو می تونی. تو می تونی. نفس بکش. تموم شد، هیچی نیس، تموم شد.


مهربون باشید با هم جون من. رو رفتار ها و گفتار هاتون دقّت کنین یکم. شاید تیر خلاص بزنید به یکی که مدّت ها داشته خودش روبه زور چسب کاری می کرده.

کوروش هفتی

هی کوروش کوروش،

ببخشید که من نمی دونستم امروز روز چیه...

راستش هنوزم که داره تموم می شه درست نمی دونم.

به هر حال یه روزیه که به تو ربط داره،

ولی هر چی هس خیلی خوش سلیقه بودی پدر سوخته،

هر چی باشه عددش خیلی عشقه.

تو ام هفت و اینا ... ای بلا؟!!



کیلگ ببین سپندار مذگانم از یه سالی به بعد مُد شد. اون موقع دوی دبیرستان بودم من.  امسالم میشه سالی که از این سال به بعد این روز کوروش مُد می شه. ببین کی گفتم.

آهان راستی چرا  یه خاطره ای دارم از روز کوروش. یکی از دوستام (بادبون زرده!) وقتی می خواست صافمون کنه تو راهنمایی بگه شما آدم نیستین فقط خودم آدمم، می گفت من متولّد روز کوروشم. ما هم هی حسودی مون می شد تو دلمون می گفتیم برو بابا عوضش اینیشتین و دکتر حسابی اسفندی بودن برو ژاژتو بخا یارو.



پ.ن: آقا به مناسبت انرژی ای که از کامنتای پست قبل گرفتم و حس مرکز جهان بودن بهم دست داد، می خوام یه پست مشتی آپلود کنم و انرژی رو بهتون برگردونم. امشب نمی تونم ولی. سرم خلوت شه. شما تمرین ریاضت کنید فعلا صبرتون هم قوی می شه تا من بتونم رونمایی کنم از پستم. جدّی خیلی حال کردم با کامنتام. هنوز هم چنان خنده م می گیره با خوندنشون. :)))) قلب بذارم؟ نذارم؟ لوسه؟ لوس نیس؟ بگیرید به خودتون دیگه. مرسی عح.

جوراب پاره

و چند ساعت پیش، لحظه ی پاره شدن جوراب توسّط شست پام رو حس کردم.

یعنی نه که اومده باشم خونه و ببینم ای بابا پوف اینم که پاره شد، در خود لحظه حسّش کردم.

وقتی که تار و پودش از هم ذرّه ذرّه باز شد و جورابه بعد از کلّی مقاومت مقابل ناخن تیزم رد داد و انگشتم ازش افتاد بیرون. اینا  رو با جزئیات کامل در لحظه حس می کردم.


اینجوری بود که پشت میکروسکوپ وایساده بودم یهو شست پام بهم گفت: نیگا نیگا بالاخره داره پاره می شه. همین الآن. اگه می خوای خداحافظی کنی الآن وقتشه.

که من بش گفتم: چرت نگو، من امروز صبح اون آبیه رو پوشیدم... یعنی می گی آبیه داره...؟


به هر حال سطح جدیدی از درک حس بود برام.

احتمالا اگه جورابتون پاره هم شده باشه، این طوری بوده که یه روز اومدین ورش دارین و بپوشینش و پارگیش زده تو ذوقتون و مثلا با خودتون گفتین عح شت این کی پاره شد؟

می گن بعد یه مدّت زندگی رو تکرار می افته، حداقلش اینه که برا من کاملا نیفتاده هنوز.

می تونم به زور چیز های جدید رو برای اوّل بار بکشم بیرون از تو زندگی روزانه م.

بعد بیست سال برای اوّلین بار همچین چیزی رو تجربه کردم حیف بود ثبت نشه.


"حسّ دقیق لحظه ی آنی پاره شدن جوراب آبیه."

بگو سپیدی کاغذ بیهوده نیست...

الآن همین طوری نفهمیدم چی شد که یکی از آهنگ های سریال های تلویزیون به مغزم بارید. خودمم مسیر ذهنی خودم رو نفهمیدم راستش.


سریال مرگ تدریجی یک رویا.


خب من اصلا سریاله رو یادم نمی آد ولی یادمه یه پسره بود توش معتاد بود از نظرم شاخ می اومد در اون سن دوست داشتم اداش رو در بیارم! یا شاید هم دارم اشتباه می کنم با یه سریال دیگه قاطی کردم.


آهنگش رو خوب یادمه ولی. جدّی نمی دونم کی ما دوباره به اون دوران برمیگردیم که سریال های تلویزیون برامون حس همون سریال های قدیمی رو داشته باشن و آهنگ تیتراژاشون زیر خاکی شه واسمون. حس لعنتی خوبی بود.

به نظرم ترانه هایی که اون زمان ها نوشته شدن خیلی خدا بودن و می دونی کیلگ هر چی بیشتر جلو می ریم ، حس می کنم خیلی دارن از حالت ایده آل ترانه سرایی فاصله می گیرن شاعر هامون. شایدم به خاطر اینه که من دیگه زیاد آهنگ و سریال دنبال نمی کنم.


به هر حال الآن که به زور مامانم که انگار منو دسته خر گیر آورده و باید براش بیگاری کامپیوتری انجام بدم، اومدم نشستم پای کامپیوترم بالاخره، داشتم آهنگه رو از اینجا دانلودش می کردم.


ترانه ش این شکلیه:

چشام بسته است

جهانم شکل خوابه

عذابه

اضطرابه، اضطرابه...
روبروم دیواری از مه/ دیواری از سنگ...
روبروم دیواری از مه/ دیواری از سنگ...

بگو بیهوده نیست...!

بگو بیهوده نیست...!

فاصله ی آب و سراب،

بگو سپیدی کاغذ بیهوده نیست...
بگو از کوچ پراکنده/ فقط کابوس و تنهایی

بگو خواب بود هر چی که دیدم

افسانه بود هرچی شنیدم


نگاه کن شوق دل زدن به دریا

برام شد مرگ تدریجی رویا،

مرگ تدریجی رویا...


جدای از اینکه من اون زمان درکی از تلخی و گزندگی متن این ترانه نداشتم و فقط برای خودم دور خونه می چرخیدم و ادای خواننده ها رو در می آوردم باش،

یه نکته ی قابل ثبت دارم الآن.

اون اوّل اهنگ، خواننده ی آهنگ که رضا یزدانی باشه با یه حالت عصبی و صدای بم خش داری این عبارت "چشام بسته س" رو می گفت که به نظرم خیلی برای من قابل شنیدار نبود، و خب ما هم که مثل طوطی هر چی می شنیدیم رو تقلید می کردیم.


راستش من تمام مدّت خط اوّل این ترانه رو این شکلی تو ذهنم داشتم:

"چی شد پسر...؟"


باید یه دور آهنگش رو بشنوین که تصوّر کنین این عبارتی که من تو دنیای خودم با خودم تکرار می کردم خیلی بیشتر از " چشام بسته س" بهم کیف می داد. راستش الآنم اگه بخوام زمزمه کنم همون عبارت من درآوردی خودم رو بیشتر دوس دارم. انگار داره نهیب می زنه به خود لامصبش. چی شد پسر...؟


آهان. شاعرش. ترانه سراش... پدیده نیشابوری. نمی شناسم متاسّفانه. ولی ثبت شه.


# بگوووووووووووووووووووو

سپیدی کاغذ

بی هوووده نیییییییییییییییییییییییییییییییییست....

بگو بگو بگو. وگرنه همین الآن هم خودمو می کشم هم تو رو.

لوسی آورلودِد...

ای خدای من چه قدر بچّه، داره گریه می کنه...!

جلو دوربین داره گریه می کنه،

وریا رو نیگاش کن. عح.

خخخ.

حداقل واسه چیزی مثه بوقلمون اشک بریز که ارزش داشته باشه عمو،

اینو که من الآن یه آبنبات چوبی بخرم بدم دستت یادت رفته دو دیقه بعد.


آی دلم می خواد یه دور تیم ملّی آلمانو بندازن جلو استقلال و پرسپولیس، ببینم کدومتون جرئت می کنید برید تو جایگاه هواداری تون جلوس کنید اون وخ.

چیه دو تا تیم آشغال اندر آشغال با هم ببو گلابی وارانه بازی می کنن، تش یه آشغال می بازه یه آشغال تر می بره. گریه داره این؟



پ.ن: زدم زبونمو زخم کردم، الآنم فک کنم رنگم بنفش بادمجونی شده باشه ولی طی همین بازی تمرین کردم مثه شفر سوت بزنم. یعنی دیگه حوصله م وحشتناک سر رفته بود و هی هیچی نمی شد و یهو به خودم اومدم دیدم دارم فکر می کنم به اینکه وای چرا من با این سنّم بلد نیستم چهار انگشتی سوت بزنم و این یارو با این موهای سفیدش تمام مدّت هر چار تا انگشتش تو حلقومشه؟


سرم وحشت ناک درد گرفت طی مجاهدتم برای یادگیری. الآن یکم دنیا دور سرم می چرخه.

نامردید اگه بلدید و نیایید به من بگید چی کار کنم صداش بلند شه. الآن صدای فس فس سماور ساعت هفت صبحی رو می ده فعلا. نیمه ی پرش اینه که صدای سوتو می ده حداقل.


راستش داشتم فکر می کردم من اصلا حوصله ی یه زندگی دوباره رو نمی تونم داشته باشم از بعضی جهات. یعنی مثلا بم بگن آقا یه زندگی دوباره از اوّل بهت می دیم شاید در لحظه ی اوّل وسوسه بشم ولی بعدش از خودم می پرسم: یعنی کیلگ به نظرت ارزشش رو داره من یه دور از اوّل بخوام سوت زدن، بشکن زدن، بند کفش بستن، دوچرخه سواری و این گونه حرکات رو یاد بگیرم؟ می دونی حسّش نیس واقعا. سر بشکن زدن که من زجر کش شدم تو مهد کودک. خیلی دردناکه.

الآن خودم که می دونم تا دو هفته که این سوت زدن چهارانگشتی رو عین آدم یاد بگیرم اعصاب خودمو و دور و بری هام رو به فنا می دم سرش.

85

طرف به خودش اومد و دید دیگه حتّی با بازی استقلال پرسپولیسم به وجد نمی آد.

حتّی با بازی استقلال پرسپولیس...

و نه حتّی با عدد مخوفش.

ما داستان ها داشتیم سر این عدد،

مسخره بازی ها در می آوردیم،

خیال بافی ها می کردیم واسه  زمانی که عدد رو این فیکس شه،

الآن که رسیدیم بش...

فقط هیچی.

حسّ یک کلمه کرّی خوندنم ندارم حتّی.


اونی که دو سال پیش ساعت ها می نشست تو ماشین تا فقط به بازی تهران برسه من بودم،

یا اینی که الآن کنار تلویزیون داره به خودش می گه ما خر کی باشیم اصلا چرا دکمه کنترل رو فشار بدم و روشنش کنم؟


ما چگونه ما شدیم؟

شما تماشاگر اختصاصی  بزرگ شدن ناگهانی یک آدم بیست ساله هستید.

یعنی خب می گم، بزرگ شدن نباشه... چیه پس؟ 

افسردگی پاییزه س؟

کسخل شدن ناگهانی مغزه؟

چیه این کوفت؟

هوف...