Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Locket

همه ی روز ها ایده آل نیست.

Not all days are sunflowerish ya harchi..

یک سری روز ها، فقط با این منطق می توانند به پایان برسند که نوبت تو شده تا قاب آویز سالازار رو به گردنت آویزان کنی.

تو به این فکر می کنی که نوبتته،

و با همین منطق تحملش می کنی چون بالاخره یک نفر باید باشه تا بندازتش در گردنش. نیست؟


و هر وقت مغزت ارور داد که

:" من خودم هم نمی فهمم امروز چرا این شکلی شده؟"

با مهربانی  می زنی روی شانه اش، 

می گی که :"هیش... آروم. چیز جدیدی نیست. فقط امروز نوبت ماست که قاب آویز رو گردنمان بیاندازیم. هری و هرماینی و رون خسته اند."



---_---_---_

پ.ن. تام یک عکس گذاشته که داخلش داره به امّایی که لباس خواب پوشیده گیتار یاد می ده. نه حالا چه اتفاقی هست مگر. خیلی واکنش خاصی نداشتم. گفتم صرفا اطلاع رسانی کنم.

+ دروغ گفتم بابا ریز ریز شدم! هیچ کسی رو هم نداشتم تگ کنم تا یکم حسم بخوابه برای همین با رنده ی درجه شش ریز ریز شدم. 

اگر بدانید کلا پاتر هد ها هم دارند خودشون را ریز ریز می کنند سر این جریان.

نظرسنجی برگزار می کنند که به نظرتان دوستانه یا عاشقانه؟

مثلا یکی اومده نوشته به نظر من چون اما واتسون لباس خواب تنشه پس عاشقانه. منطق ملت تو حلقم رسما. حالا خیلی تحلیل هاشون با ملت خودمون فرق چندانی نداره. والا منطق دانشگاه ما هم اینه که هر کی کنار هر کس دیگری راه رفت پس عاشقانه. و من پدرم در اومد تا حداقل به دوستان اکیپ خودم بفهمونم اشتباه نزنند ولی سخته و تا اینجا زیاد موفقیت شایان توجهی نداشتم.

یکی اون وسط آمده می گه بچه ها بچه ها حواستان باشه این ها تام و اما اند اا، با درامیون قاطی نکنید چون این ها بازیگر هاشونند و زندگی شخصی خودشون رو دارند. استایل این با فرهنگ ها که میرند زیر فحاشی ها معذرت خواهی می کنند.

خلاصه که هر کدومش باشه، واقعا کیف می کنه آدم.

این دو تا بعد این همه مدت هنوز توی یک قابند.. اعجاب آور نیست؟ حالا چه دوستانه چه عاشقانه.


اصلا کی فکر می کرد پاتر هد ترین کست از فیلم، دراکو مالفوی خبیث راسو صفت از آب دربیاد؟ 

همون طور که کی فکرش رو می کرد وفادار ترین کست پریزون بریک لینکلن باروز خنگ باشه..؟

به هر حال زندگی بالا پایین های جالبی داره. غافل گیر کننده. اعجاب آور. 

شخصیت های اصلی مثل ونتورث میلر یا دنیل رادکلیف به اندازه ی یک شخصیت مکمل وفادار باقی نماندند.

اما واتسون هم  که ظاهرا داره به کراش نوجوانی هاش می رسه.


اصلا این تام لعنتی  با همه ارتباطش را حفظ کرده. یه روز می پره می ره پیش روپرت. یک شب با دیوید تیولس دارند آبجو می خورند. یه شبم که اما با لباس خواب نشسته کنارش داره ازش گیتار یاد می گیره! فکر می کنم بعد من، بزرگ ترین ضربه رو از تمام شدن یادگاران تام فلتون خورد. کاملا هنوز داره تو اون دنیا سیر می کنه. تام هم باور نمی کنه یادگاران تموم شده. مثل من. حتی با وسواس لباس هاش رو با طرح های هری پاتر انتخاب می کنه. که من هم پولش را ندارم اگه داشتم وضع تیشرت های من هم همین بود. یا یک پست در میون پست و جوک های طرف دار ها رو می گذاره.

خلاصه آره. کوفتت نشه لعنتی. خیلی با مرامه. کم پیش می آد این حجم از دوستی توی جامعه ی اون ها. همین که چسبیده ول نمی کنه برای من به عنوان یک طرف دار خیلی هیجان انگیزه.

البته خب بسی بی کار و بی عار هم هست که اینجوری افتاده رو رفیق بازی دیگه. ولی کلا.

پراید یا ۲۰۶؟

منطق من برای اینکه پراید بهتر از دویست و شیشه:


"قفل مرکزی دویست و شیش یک حالت سیخی داره که وقتی می خواهی دستت رو از پنجره بندازی بیرون با ارگونومی دست جور نیست و مثل میخ می ره تو دستت. پس پراید بهتره چون قفل مرکزی ش با ارگونومی بدن آدمیزاد جور تره و حس نمیکنی یه چیزی از پایین داره بازوت را سوراخ می کنه می آد بالا."


حالا تو یک گونی دلیل برای من بیاری که دویست و شیش بهتره، من با همین یه دلیل می چسبم به پراید.

چون خیلی مهمه.

ماشینی که نتونی دستتو ازش بندازی بیرون، چه به درد می خوره حالا موتورش هرچی می خواد باشه. 


هیچم حرکت لات و لوتی ای نیست. هیچم با کلاس آدم تناقض نداره. هیچم مختص طبقه ی متوسط رو به پایین و راننده تاکسی ها نیست. این ها چیه کردند تو ذهن ما.

به نظرم کودک درون اون کسانی که دستشون رو از پنجره می اندازند بیرون ده هیچ جلو هست از بقیه.

کاری هم به خلاف قانون بودنش ندارم. 

اصلا پنجره اختراع شده دست رو ازش بکنی بیرون پس برای چی هست اصلا.

رانندگی هم که می کنم خیلی رو این قضیه دقت به خرج می دم. آدم هایی که دستاشون از پنجره بیرونه خیلی تو نظرم شاخ و کول ترند.

بعد دقت می کنم که هر کس به چه نحوی دستش رو انداخته بیرون. کی مشت کرده انداخته بیرون؟ کی انگشتاشو باز نگه داشته که باد بره لای دستش؟ کی از آرنج خم کرده؟ کی از آرنج خم نکرده؟کی دستش عمودی شده؟ کی افقی شده؟ کی می ماله به بدنه ی ماشین؟ کی می ماله به لبه ی پنجره؟ کی سیگار لای انگشت های دستشه؟ سیگار لای چندمین انگشت دستشه؟ کلی با دیدن این حالت دست آدم ها پشت فرمان درباره شان فکر می کنم.


من البته بچه بودم، خانواده باید می چسبیدنم خودم رو از پنجره پرت نکنم بیرون از شدت ذوق. یعنی ما همیشه سر این موضوع دعوا داشتیم. نمی شد من سوار ماشین بشم و دعوا نداشته باشیم درباره ی پنجره.

حالا اینکه در این سن به بیرون انداختن دستم از ماشین اکتفا می کنم، خودش خیلیه، قدر بدونند.

یه پنجره رو هم می خوان از ما بگیرن! چوت.

سان روف. اگه روزی یه ماشین بیاد که تویش برای راننده سان روف اتوماتیک بذارند (یعنی خودش خود به خود ببرت بالا بیارت پایین، کله ت بزنه بیرون از پنجره ی سقف) من حاضرم سعی کنم به دستش بیارم.

از این ماشین های بدون سقف رو نمی گم ها، اونا حسش نیست، یکم حس عدم امنیت داره که کل وجودت داخل باد باشه. همون تا حد کله و دست کفایت می کنه.

دستیار یک شبح

یا خود خدااااااا

اونیکس داره قسمت دوم دارن شان رو نشان می ده.

تا حالا هشت نه سال منتظر دیدن یک فیلم بودید؟

خیلی دیر..

ولی واسه امروز واقعا خوبه!

خارام خرش خانان

روز خیلی سردی بود

گربه را دفن کردیم

بعد جعبه اش را بردیم 

و در حیاط پشتی سوزاندیم

کک هایی

که از زمین و آتش فرار می کردند،

در سرما مردند.

- ویلیام کارلوس ویلیامز-



قلب تو از دنده ی من آفریده شده،

دستان تو از دنده ی من آفریده شده،

سینه ی تو از دنده ی من آفریده شده،

بی وفایی تو از دنده ی من آفریده شده،

جدایی از تو نیز

از دنده ی من آفریده شده...

-غاده السمان-



بر روی جسد روزهایمان،

عشق ما مُرد

بی آنکه جان بدهد.

-غاده السمان-



با کودکانی که در خردسالی بازی می کردم،

لوییز با موهای قهوه ای به هم تابیده اش که بر می گشت،

و آنی با طره هایی گرم و وحشی.

فقط در خواب است که زمان ناگزیر فراموش می شود.

تعبیرشان چیست؟ کسی می داند؟

دوش تا مدت ها سرگرم بازی بودیم،

و خانه ی عروسکی در پاگرد پله ایستاده بود،

سال ها چهره ی دلنوازشان را تیز نکرده بود.

و من با چشم هایشان مواجه شدم و آن ها هنوز مهربانانه بودند.

تصور می کنم آیا آن ها هم مرا در خواب می بینند؟

و من نیز برای آن ها به سان کودکی خرد هستم؟

-سارا تیسدل-

لوله ها از رو کار شده

زنگ را زدم، رفتم تو.

از این خانه های نسبتا قدیمی بود. از این هایی که زیر راه پله دارند. آسانسور ندارند. پاگرد هاشان نمور و تنگ و تاریک است. بوی نا می دهد. بوی نم. و خاک خیس..

رو راست باشیم حالش را ندارم سه ساعت کلمه ها را پشت هم بچینم تا شاید بتوانم به خوانندگان متنم القا کنم خانه هایی که زیر راه پله دارند چه احساسی به آدم (و به من) منتقل می کنند. فقط می توانم بگویم تا حدی حس زیرزمین خانه ی مادر بزرگم را داشت. خوب و آشنا. 

مثل حسی که یک مرغ به لانه اش دارد. یا یک اسب به آغلش.. یا شاید هری به اتاق زیر شیروانی؟ البته من نه مرغم، و نه اسب و نه حتی هری و طبیعتا احساسات آن ها را هیچ وقت واقعا درک نخواهم کرد، منتها فقط دارم مذبوحانه سعی می کنم مشابهت بدهم.


قبل از این که دستم را بگیرم به نرده ها و بروم بالا، زیر راه پله را نگاه کردم. لوله های فاضلاب از رو کار شده بودند.

رفتم نزدیک تر. 

لوله ها بالای سرم بود. زیر راه پله. با گچ های نیم ریخته و ظاهری مرطوب. نه که رطوبت را حس کنی، رطوبت را می دیدی.

صدای رد شدن فاضلاب از داخل لوله ها به گوش می رسید. یک طوری که مدت ها بود نشنیده بودم.

زیر لوله ها ایستادم و چشم هایم را بستم.

با خودم گفتم:

"لعنت به این احساسات من که صدای گه را هم دلنشین جلوه می دهد."

راستش فکر و پذیرفتن اینکه در آن لحظه داشتم از صدای چرخ خوردن فاضلاب و یحتمل ادرار و مدفوع در آن لوله ها به وجد می آمدم آن قدر برای خودم سخت و غیرقابل درک بود، و آن قدر هیچ کسی را نداشتم که برایش توضیح بدهم در سرم چه می گذرد که ناچار آمدم اینجا، تخلیه. 

هی با خودم می گفتم هوی لعنتی متوجهی این صدای گُه است ها! 

و بعد به این نتیجه می رسیدم در لحظه ای که من در حال تجربه اش هستم، گه زیباترین صدای دنیا را دارد، به کسی چه مربوط. کیفوووور.

چیش اذیتم می کند؟ این احساس، این هر کوفتی که هست من را اذیت می کند. اینکه انگاری نسبت به مسخره ترین چیز هم احساس دارم. اینکه نمی توانم معیاری برای تمییز دادن داشته باشم چون هر وقت از من بپرسی، آن حالت قند و نبات زیر زبانم به قوت خودش باقی است. دکمه ی احساستم دائما روشن و آمپر سنسورم به سقف چسبیده. این بعد از یک مدت خودش حال به هم زن می شود. مثلا اینکه بقیه می توانند فهرست ده موقعیت احساساتی برترشان را لیست کنند، اما من نمی توانم چون هر اتفاقی که افتاد آمپرم همچنان روی سقف ترین حالت خودش بود و آلارم می داد :"وااااو. وااااااو. چه قدر قشنگ. چه قدر خفن. چه قدر احساس. واااااو."


به هر حال راضی کردن آدمی مثل من در زندگی راحت بود.

من مثل بقیه نبودم. در قبال زندگی کردن چیزی زیادی نمی خواستم. چیزی نمی خواستم اصلا. هدف شگرفی نداشتم. همیشه اولین چیزی که دم دستم می آمد به راحتی راضی ام می کرد..

من حتی با صدای چرخش گُه شبانه در لوله های فاضلاب یک خانه ی غریبه به سادگی به وجد می آمدم و نتیجه گیری می کردم که زندگی زیباست.

هرچند هیچ کس عمق احساسات من به لوله ی پر از گه را در آن شب درک نکرد و نخواهد کرد،

ولی شاید فقط به دنیا آمده بودم تا لختی از صدای گه لذت ببرم، 

و بروم.


پفففففسور

بله بعد ماه ها یک فیلم دیدم بدون فکر به این حقیقت که فردا اتند یحتمل بالای سر یک بیمار فلج مغزی زنده زنده سلاخی ام خواهد کرد..

یک فیلم جدید دیدم از ارباب جانی دپ. 

و تمام مدت این شکلی بودم که لعنتی فقط شخصیت اینو بدینش به من. 

یار کشی کردم تو زندگی،

من و کارکتر هایی که جانی دپ بازی می کنه، شماها بقیه!

خود جانی دپ نه ها!

کارکتر هایی که بازی می کنه، همه از بیخ. 

وقتش شده جک گنجیشکه رو برداریم یا نه؟ فکر نکنم.


Careless whisperer

اینو برای شما می نویسم،

چون شما مسببش هستید.


تو اولین وبلاگی که تو دوران نوجوانی ساختم، سال هشتاد و هشت این طور ها... نوشتم که دوست دارم نویسنده بشم. 

(نویسنده ی آتش نشان اون زمان بیشتر مد نظرم بود - هر چند از همان موقع هم حتم داشتم بند نافم  بریده شده با رشته ی موروثی خانواده ام. کاملا منطقی به قضیه نگاه می کردم حتی در اون سن، این شکلی بودم تو که تهش می روی فلان رشته و همه هم همین را می خواهند که روپوش سفید شوی ولی بیا فعلا تا نوجوون هستی اسب خیالت را پرواز بده تا بعدا برای اطرافیان بگی من هم در نوجوانی هام فکر و خیال می کردم،  دوست داشتم فلان کاره بشم..

خلاصه آره. اون زمان اوج فانتزی م یک پروگرامر-آتش نشان-نویسنده بود و هیچ کدامش رو هم نمی توانستم کنار بگذارم.)


و الآن آمدم بهتان اعلام کنم، دارم راه نویسنده شدن رو پیش می گیرم. جدی تر از قبل. چون خیلی وقت هست که فکرش مثل اسید روحم را می خوره. چون به خودم قول دادم نگذارم جوونی م رو هیچ احدی و هیچ موضوعی ازم بگیره. قول دادم لحظه لحظه ش را استفاده کنم. قول دادم نگذارم آرزوی چیزی به ذهنم بمونه و بعدا بخوام از حرص اون بکشم رو ویزیت به بهانه ی اینکه از جوونی م زدم واسه ملت! خیلی وقت هست که کم و بیش از اطرافیان فید بک می گیرم که خوب می نویسم. که باید بنویسم. که چه قدر اس ام اس بازی هایم برای ملت دل نشین است و باید خودنمایی کنم.


آفا بی مقدمه.. من هفته ی پیش برای همکاری یک انتشارات ایمیل فرستادم... و امروز فاکینگ جواب گرفتم!

باورم نمی شه. روزی که ایمیل را می نوشتم حالم خراب بود (هر چی نباشه روز از دست دادن اسنیچم بود و از لای دست هام سر خورده بود مفتضحانه که هنوز هم داغش بر جگرم سنگینی می کند) و همین طوری دوست داشتم خزعبل سر هم کنم. صفحه ی ایمیل را باز کردم هر چه در ذهنم بود را در حد یک پاراگراف استفراغ کردم، اتفاقا از قضا دکمه ی سند را هم زدم. اصلا هم برایم مهم نبود چه بشود، می خواستم جلب توجهی کرده باشم و دهان کجی ای به اسنیچ لعنتی ام.

و حالا انتشارات در کمال ناباوری به من جواب داده. در مخیله م نمی گنجد. 

شاید خیلی چیز گنده ای نباشه، (قضیه ی جیمز را یادتونه که چه قدر آمدم اینجا اظهار شادمانی کردم و تهش طرف یک شیاد اینترنتی در آمد؟)

ولی مهم این هست که من به یک انتشارات مورد علاقه ام ایمیل زدم و بعد یک هفته جوابش رو گرفتم! جواب تقریبا مثبتی هم گرفتم. ازم فاکینگ شماره تلفن خواستند که با هم برای کار، تلفنی حرف بزنیم. دوست عزیز خطابم کردند!

دیگه چی می خواهی لعنتی.

پیش به سوی نویسنده شدن.

این را اینجا نوشتم، بر خلاف بقیه ی پروژه هایی که سعی می کنم زیاد در آن ها خودنمایی نکنم در وبلاگ هر چه قدر هم که شاخ باشند، چون حس می کنم تهش هر چه هم که بشود، بخش زیادی ش را مدیون اینجا هستم. مدیون اوریتینگ و شما خواننده هایش.

خواستم تشکر کنم که به مثابه تخم کفتر یا شاید هم سی لاکس برای قلم بنده بودید. :)))) قلم من بدون اوری تینگ تا ابد یبس و بی احساس  و عبوث می ماند..

شما بئاتریسِ کنت الاف ذهن کیلگارا هستید.


پ.ن. فقط پروژه ی آتش نشانی هم استارت بزنم تمومه. من الآن در مسیر رسیدن به دو سوم خواسته های نوجوونی ام قرار دارم و می غلطم ذره ذره. فقط مانده یک سومش که متاسفانه تا بیست پنج سالگی برایش وقت دارم فقط.

مادرم همیشه می گه. می گه تو حریصی. رها نمی کنی. باید یاد بگیری همه ی کار ها را نمی شه با هم انجام بدی. باید فدا کنی. ولی من این قانون به طرز کله شق وارانه ای به مغزم فرو نمی ره. هندونه ها روی دستم جفت گیری، زاد و ولد و نسل زایی می کنند.

من یک هندوانه پرور سر جالیزم!!


یک هندوانه پرور نویسنده!


به هیشکی هم هیچی نمی گم. این استثناعا یکی از راز هایی می شه که تا مدت ها فقط شما ها ازش خبر خواهید داشت. مثل اون سری سه سال پیش که مهدی موسوی شخصا جوابم را داده بود و داشتم سکته می زدم. 



Raise a toast,

Cheers to kilgh,

The novelist!

چرا وبلاگ می خوانم؟

چون لذت می برم از تماشای این که این قدر قشنگ قهرمانانه بار تناقضات زندگی را به دوش می کشید.

چون کیف می دهد تماشای جیک نزدن هایتان. انداختن سپر هایتان. باز شدن مشت هایتان. 

چون صحنه های مورد علاقه ام در فیلم ها همیشه وقتی بود که قهرمان با خودش تنها می شد و شروع می کرد تیلیک تیلیک از جای ترک ها شکستن.

چون گریه کردن قهرمان ها در تنهایی هاشان را بی نهایت دوست داشتم. کرور کرور.

چون شکستن قهرمان ها قشنگ است. مثل تماشای فیلم اسلوموشن شلیک به یک دیوار شیشه ای با گلوله ی تفنگ شکاری.

من را ببخشید ولی چون تماشای شکستن قهرمان ها حالم را خوش که نه، ولی دگرگون می کند. 

چون لذت می برم پست های دلتنگی هایتان را که می خوانم. 

چون حجم تنهایی سرحالم می آورد.

چون معادله اش عجیب غریب است. دلتاش منفی ست، ولی ریشه دارد.

چون به من ثابت می کند قهرمانان کم نیستند. 


من خیلی وقت است رویه ی "شاد بنویس همیشه بنویس" را برای خودم انتخاب کردم،

ولی هیچ وقت نتوانستم از کنار وبلاگ هایی که بوی غم می دهند راحت بگذرم.

چیزی که من را به وبلاگ متصل نگه می دارد، ابدا شادی نیست. رشته ای از غم است.

یک غم بزرگ... با وقار.. کشدار. اسمش را بگذارم یک غم سبا نایل مانند. راستش به لطف قلم ارباب شان، فکر کنم برای هیچ شخصیتی به اندازه ی سبا احترام قائل نبوده و  نیستم. 

من هیچ وقت نتوانستم وبلاگ ها را یواشکی بغل شان نکنم و چشم هایم چروک برندارد..

جنس غمی که از وبلاگ ها برداشت می کنم، مثل احساسم به یک شب کبود پر جیرجیرک شمالی است، وقتی هوا یک نموره سوز دارد، نگاه به دست هایت که از آستین تی شرت بیرون زده اند می کنی و می بینی دستت نقطه نقطه نقطه، موهایت سیخ سیخ شده اند. و تو در آن شب پر جیرجیرک تنهایی، و التهاب هوا، مو هایت را فر فری کرده است.


مثل حس فشردن آشنایی قدیمی ست، بدون کلام، سینه به روی سینه، سر ها به روی شانه، بدون تمایل به باز کردن قلاب دست هایی که دور هم پیچیده اید. حس لحظه ای که دوست دارید تا ابد در بغل هم بمانید هر چند می دانید بغل کردن خیلی حرکت لوس و چندش آوری است.


من احساساتی می شوم وقتی وبلاگ می خوانم. 


Hey chipmank what have you stolen for a living

She wore barbed wire as a neckless,
Because pain was kind of her beauty.
اون به جای گردنبند، سیم خاردار می پوشید،
به خاطر اینکه درد، خود زیبایی ش بود. 

و مرحمت می کنید یه درصد آشناست بهم می گید کدام کتاب. چون حس می کنم قبلا خواندم و یادم نمی آد. کتاب های جان گرین مثلا؟

گاف پلاک

شت شت شت

تا حالا پلاک ماشین با گاف دیده بودید؟

من امروز برای اولین بار دیدم.  

پلاکی که وسطش گاف داره.


بله همون طور که گفتم، بینندگان عزیز،

این بازیکن اسنیچ رو از دست می ده،

با چه مهارتی هم از دست می ده!

اسنیچ رو از دست می ده،

اسنیچ رو از دست می ده.

داد. 

تمام.


به قول عادل: "و توپی که گل نمی شه..."

Snitch sicker

تابه حال هیچ وقت یک موفقیت رو این قدر نزدیک به خودم و در عین حال تا به این حد دست نیافتنی حس نکرده بودم.

مثل اسنیچه، توی بازی سنگ جادو، اولین باری که هری می رفت کوئیدیچ به مصاف دراکو.

اون زمان ماوس ها توپکی بود. ماوس لیزری نیامده بود هنوز.

تو بازی اسنیچ می اومد بغل گوشام. صدای ضربان زدنش از اسپیکر پخش می شد. صحنه اسلوموشن می شد.. دستامو دراز می کردم، ولی وقتی مشتم رو باز می کردم خالی بود..

اسنیچ کنار گوشم.. اسنیچی که بیخ گوشم بود رو نمی تونستم بگیرم تو دستم. هزار بار اون مرحله را بازی کردم و تهش تا مدت ها بازی را ول کردم.


اینم قضیه اش همونه. 

به اندازه ی همون اسنیچ نزدیک، بیخ گوشم، ولی تا این حد دست نیافتنی.


می فرمایید برایم انرژی مثبت می فرستید فردا نه صبح.


# آرام! هُش حیوان. چیزی نیست. هُش.


امید آخرین چیزی ست که می میرد.






امید اینجا، امید اونجا، امید همه جا (۲)

از گابریل گارسیا مارکز پرسیدند اگر بخواهی کتابی صد صفحه ای درباره ی امید بنویسی، چه می نویسی؟


گفت: نود و نه صفحه را خالی می گذارم. در صفحه ی آخر، خط آخر می نویسم:

"یادت باشد دنیا گرد است! هر وقت احساس کردی به آخر خط رسیدی شاید در نقطه ی شروع باشی."


امید آخرین چیزی ست که می میرد.

ستاره ها را هم بر شکمم قرار دهید

اگر خورشید را در دست راست من و ماه را در دست چپ من قرار بدهند، آنگاه خواهم توانست دست راست خود را از دست چپم تشخیص بدهم.

no man land

یادش به خیر،

یادم رفته بود...

حس تکپر بودن. 

حس حکومت کردن.

حس غرور. غرور با دوزاژ بالا. 

حس لاله ی سرخِ صحراییِ مزرعه ی طلاییِ گندم بودن.



در جهان جواب دو چیز را باید با خون داد: اشتباه، و خیانت.

جمله ی بالا جمله ای بی ربط به موضوع پست و از عمو جان هیتلر است که بنده وقتی خواستم کاملش کنم، بخش خیانتش را درست کامل کردم. 

من با عمویم اشتراکاتی دارم به هر حال.

سلامتی چش قرمزا

هوووووف