Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

گاهی

گاهی در روزایی مثل امروز، دلم رو خوش می کنم که نه، دانشگا اون قدرا هم مزخرف نیست...

بازم می شه رویایی خوش باشی.

گاهی با خودم فکر میکنم اینجا هم می تونه مثل دبیرستان خوش بگذره. شاید.

گاهی وقتی یهو کودک درون هفتاد تا دانش جو با هم فعال می شه، فکر می کنم که ما فقط برای هم ادای آدم بزرگ بودن رو در می آریم.

وقتایی مثل امروز که استاد زبانمون به فرفره میگه:


"-فرفره! چرا هندزفری تو گوشته؟ مگه من درس نمی دم؟

- ببخشید استاد فکر کردم کار من تو روخونی  تموم شده.

-خب منتظرم!

-چی کار کنم بخونم از روش؟

-نه! بیا پانتومیم بازی کن...!"

و اصلا انگار فرفره ته ته ته وجودش منتظر همین یه جمله از استاد باشه!

می ره وسط کلاس بی پروایانه می پرسه:

"چه موضوعی رو بازی کنم استاد؟"

و بعدش کلاس می ره رو هوا... بی دغدغه. مثل یه مشت بچه ی راهنمایی طور.

و مایی که این همه برای هم قیافه می گرفتیم به فکر پیشنهاد کلمه می افتیم...

چی بگیم سخت باشه ضایع شه نتونه بازی کنه؟ :)))

البته هستن هنوز کسایی که از این جا به بعد از جریان کلاس جدا می شن و فرو می رن تو کتاباشون یا کلاس رو ترک می کنن.

حتی کپه می شیم یه جا که از اونور کلاس صدامون رو کسی نشنوه. کلی داد و فریاد راه میندازیم.

کلاس دیگه کلاس نمی شه.

استادم به غلط کردن می افته و فقط به ما نگاه می کنه و ته ته ته ته ته ته ته ته دلش شاید حسودی هم می کنه.

هوووووف.


+فقط ناراحتم واسه رنک یک دانشگامون که بد کلمه ای رو بش انداختیم. شما بخواین کن فیکون رو پانتومیم کنین دقیقا از چه حربه ای استفاده می کنین که بی ادبانه نباشه؟ :)))

ترکیبی از لاکونا و خندوانه و چاووشی

" من که توی سیاهی آ

از همه رو سیا ترم...

میون اون کبوترا

با چه رویی بپرم؟ "

>چاووشی!<

و حالا ریمیکسی از کیلگ:

" من که تو امتحان بافت

از همه کس سفید ترم...

میون شاگرد خرخونا

فردا با چه رویی امتحان بدم؟ "


+هر سری هم که به غلط کردن بیفتی، دفعه ی بعد همون آشه و همون کاسه! من الآن دقیقا چی کار کنم که چهار دهم از فصلای میان ترم حذفی بافتم مونده؟ تازه در نظر بگیرین بافت مورد علاقه ترین درس این ترمه!  :))

بعد مثلا فردا همچین حرفی بزنم به دوستان همه پاسخ خواهند داد : از دورکردن چندمت این همه فصل مونده؟ در این حد ناباورانه دارم رقابت می کنم باشون. :{

نکته ی جالب اینه که با این وضع درس خوندنمان معدل الف هم شدیم ترم قبل بر خلاف قشر عظیم کلاس!

به کسی نگین ولی بش می گن معجزه ی حافظه ی کوتاه مدت. فقط دعا کنین تموم شه. من معدلم رو شدیدا نیاز دارم. :(((

دارم می می رممممم. نقطه.


+به عنوان یک جوان ایرانی اعلام می کنم لباهنگ خندوانه خیلی خیلی خیلی بیشتر از استیج منو به خودش جذب کرد. (با وجود همه ی سنگ هایی که انداختن جلو شون به اسم دین و فرهنگ و ملیت و اینا)

برای یکی از اولین بار ها، خیلی خیلی از این برنامه ی تولید وطن خوشم اومد.

حیف شد که ارشا اوّل نشد با اون همه تلاش و خلاقیتش... ولی حالا که فکر می کنم نبویان هم بد گزینه ای نبود. اجراش جدا خفن بود.... :))

از زمانی که دوباره کلیپ اجراش رو دانلود کردیم، هر ده دقیقه یه بار دارم سعی می کنم دستام رو عین این بشر تکون بدم نمی شه که نمی شه....!


+به نظرتون بافت رو امشب زودتر یاد می گیرم یا مدل نبویانی دست زدن رو؟ :|

+آرزو کنین برام.

در اتفاقی ترین نقطه ی دنیا

کله مکعبی؟ می فهمی امروز آخرین روز ایران اپن بود؟

می فهمی که من بعد از این همه سال مشغله یه بار می خواستم به عنوان یه تماشاچی حضور داشته باشم توش با خیال راحت؟ فارغ از هر گونه المپیاد و کنکور و مسابقه و ای سی ام و فلان و بهمان؟ فقط عکس بگیرم از روباتا؟ از سیما؟ از هویه های داغ وسط سالن که پا ها رو می سوزونه؟ از کرررری های بچه ها واسه هم؟

بعد می تونی بفهمی وقتی خودم فهمیدم دلش رو ندارم که برم چه حالی شدم؟

می فهمی سرماخوردگی بهترین بهانه ای بود که خود به خود جور شد؟

تو می تونی بفهمی که من فقط با دیدن عکساش گریه م می گیره؟

بعد می تونی تصور کنی اگه می رفتم تا چند ماه درگیری ذهنی داشتم واسش؟

خب پس تو هم موافقی که نرفتن کار درست تری بود؟

امیدوارم. امیدوارم تو کله ی مکعبی ت قوه ی فهم هم داشته باشی. کمی بیشتر از زیاد.


اون زمانایی که جوون بودم، فکر می کردم دانشگا مثل ایران اپنه. ما جغله های آی-او حساب می شدیم اون موقع. من هیچ تصوری از جو مختلط علمی یه سری جوون نداشتم. تنها جایی که این گروهک ها رو قاطی با هم دیده بودم تو آی-او بود و  فقط می فهمیدم که خیلی داره خوش می گذره. فکر می کردم چه قدر باید شیرین باشه مکانی که هر روزش مثل ایران اپن باشه. پر از شور و هیجان و تنش! شاید برای کسری از ثانیه دلم می خواست سریع تر دانشجو بشم حتی و به اندازه ی اون سه روز مسابقه ها دوباره خوش بگذرونم. نشد. حداقل تو دانشگاه ما ازین خبرا نیس!

من الآن تو بی ربط ترین نقطه ی دنیا افتادم. نقطه ای که کوچک ترین ربطی به سه سال پیشم نداره.


{مثلا از همین الآن می تونم حدس بزنم اگه به سای (نسبتا نزدیک ترین دوستم تو دانشگا) می گفتم:"چه قدر دلم برای دیدن  ایران اپن تنگ شده...!"

برمی گشت بهم می گفت:"چی هست؟ یه فیلمه؟"

منم به جای تعجب صرفا با خودم زمزمه می کردم:" آره. یه فیلم قدیمی. که سه سال پیش نقش اوّلش من بودم..."}


این زجر آوره که الآن یکی مثل سُلی باید پشت کنکوری باشه، منم شهرستانی باشم و صرفا مکالمه ای مثل چند خط زیر از  کیلومترها فاصله بینمون رد و بدل شه...


{- چه قدر دلم برای دیدن آی-او تنگ شده...!

- می دونی چند روز پیش داشتم به یه چیزی فکر می کردم.

- چی؟

- اگه قرار بود ده اتفاق از بهترین روزای زندگیت رو دوباره زندگی کنی...

- آی-او قطعا یکی از اونا بود.

- مال تو هم دکتر؟

- مال منم. صد در صد.}


+من تا حدی باش کنار اومدم کیلگ. وضعیت فعلی من اینه. فقط گاهی... یه سری فکرای اسیدی مثل این... ولش کن.


+به ارشا اقدسی رای بدین جان من. عاخه این نبویان چی داره که هوار هوار داره رای می خوره؟ هدف خندوانه قطعا خنده دار ترین و باحال ترین و خلاقانه ترین اجراست. شما ها که واقعا نمی خواین خواننده استخراج کنین از بین یه مشت بدلکار و نویسنده و بازیگر! یا نکنه... واقعا می خواین؟

بیا بش فکر نکنیم کیلگ...

که تو دومین دندون عقلت از وسطای عید نیش زده و هی داری ازش فرار می کنی و با خودت می گی : "ولش کن حتما یه تیکه غذاست..." و سریع پش بندش میری مسواک می زنی و بعد از مسواک از ترس این که غذا نبوده باشه اصلا دیگه زبونت رو به انتهای سمت راست  لثه ی بالات هدایت نمی کنی و هی با خودت می گی: " آره می دونستم یه تیکه غذاست..."

فقط نمی دونم چرا این اواخر این یه تیکه غذا از هر چی زندگیه سیرم کرده. 

بیا بش فک نکنیم کیلگ.


# شعر فصل:

بد نگوییم به مهتاب،

اگر تب داریم...

در شب ناب بهاری،

اگر بیماریم،

دو تا آزیترومایسین بخوریم،

یک کدیمال شب،

دو لیوان چای رویش،

خنکای متکا را

بغل گیریم و

مثل خمیر نانوایی ولو شده

دمرو

هجده ساعت تمام

بخوابیم.

شب بعدش مهتاب اینقدر قشنگ می شه که نگو.


+آره... می دونین اصن من زمستون امسال از قصد سرما نخوردم که  همه ش رو برای بهار ذخیره کنم. گفتم شاید حسودیش شه که چرا همه تو زمستون سرما می خورن. خدا نصیب گرگ بیابون نکنه!!! دیشب همه ی سلول های بدنم هوس آپوپتوز به سرشون زده بود... 

طبیعت رندانه روزش را از ما دریغ می کند...

اوّل از همه. اعتراف می کنم که مو هام بوی دود آتیش گرفته و هر چی بیشتر بوشون می کنم بیشتر وحشت زده می شم که فردا دقیقا با همین هیات باید برم سر کلاسای کوفتی خوشگل چهارده به در دانشگامون. :|

و این که لُب کلام...

انگاری واقعا طبیعت باهوش شده امسال. لحظه ی سال تحویل دقیقا راس هشت صبح، پایان تعطیلات عید تو  جمعه، شروع کلاسا تو شنبه و جدیدا بارون تو سیزده به در!

فکر می کنین چند تا خانواده امسال به خاطر این سرمای کوفتی نرفتن بیرون تا تو روز طبیعت گند بزنن به طبیعت؟ یه هفتایی که من می شناسم. :-"

شاید اینم یه جور روشه... از هول بلایی که قراره یه عده نفهم سرت بیارن اینقدر گریه کنی که دلشون به رحم بیاد و بی خیالت شن .

که البته ترجمه ی سیزده به دری ش می شه اینکه از هول ریدمانی که قراره مردم تو روز طبیعت به بار بیارن،طبیعت اونقدری گریه می کنه و اونقدری بارون می باره که تمام چمن های تهران خیس آب بشن و مردم دیگه نتونن سیزده شون رو به در کنن و تو نحسی امسال بمونن. :|

عاخههههههههه امروز واقعا وقت بارون بود؟

ما که باز به هر جهنمی بود رفتیم بیرون، سبزه گره زدیم، به رودخانه ی کن انداختیم، یخ بستنی شدیم، خیس هم شدیم، سرما هم خوردیم، مثل بید هم لرزیدیم در حالی که چایی خوران دو پتو دور خود پیچیده بودیم و به سان ماهی دودی گرد آتش می گشتیم و نهایتا بوی چوب سوخته هم گرفتیم....

ولی نه طبیعت جان! جان من. امروز واقعا وقت بارون بود؟ اونم در این حجم؟

ولی نه... باریکلا. نه باریکلا... ( با لحن جناب زهتاب بخونین :-") واقعا کلک رندانه ای بود.

من دیگه بچه نمی شم!

نه اشتباه نخوندین.

من  هنوزم دلم می خواد بچه باشم؛ هنوزم حاضرم همه چی م رو(دقت کنید؛ دقیقا همه چی م رو)  بدم و برگردم به بچگی هام. :{

ولی عنوان... بر می گرده به این آهنگ.

حالا چرا این آهنگ؟ چرا الآن؟

همه ش حسی ه. همه ی همه ش.

اوّل از همه شما هم حسی برخورد کنید و اگه حستون کشید همین الآن دانلودش کنید. :))



و خب ادامه ی داستان.

فرض کن کیلگ. ما خانواده ای هستیم که خیلی حسی از وسطای همین عید فهمیدیم برنامه ای به نام خندوانه وجود داره.

دیشب هم  وقتی مادر خیلی حسی  داشت اشاره می کرد که رامبد جوان توی خانه ی سبز خیلی جوان تر از الآنش بود، (ایهام داره ها. دقّت لطفا!) ایزوفاگوس خیلی حسی تر توی تبلتش سرچ داد: "فرید در خانه ی سبز"...

بعد یه پوستر دیدیم از سریالی که تا حالا ندیده بودیمش. لذا تقدیمش کردیم به مادر تا توضیحات اضافه رو بهمون بده.

و مادر شروع کرد:

"آره دیگه. بازیگراش همینا بودن. این رامبد جوان رو نگاه کنین چقدر خوشگل بود قبل از اینکه کچل شه! اونم که خسرو شکیبایی ه. بابای فرید. آخ... این خانوم پیره اسمش چی بود؟ یادم نمی آد. کیلگ برو پیدا کن ببین اسمش چیه. اعصابم خورد شد... همون مادر بزرگه رو می گم. آره. همون."

ما خوندیم:

-"ببین مامان چند تا اسم هست. نمی دونم کدوماشونه. مهرانه مهین ترابی؟"

-" نه بابا! اون که همون زن خسرو شکیبایی بود تو فیلم. یادش به خیر عمو احمد بهش می گفت قالی سلیمون. می گفت مثل قالی سلیمون خوشگله..."


با اومدن اسم عمو احمد؛ یهو همه ساکت می شن... من تو دلم تکرار می کنم :" ولش کن. تو که می دونی نمرده!"

سکوت رو می شکنم-" خب پس کدوماس؟ حمیده خیر آبادی؟"

-"آخیش. آفرین. همونه."

-"ام... مامان اینجا که نوشته مرده...!!"

مادر یک هی وای بلند می کشه- "نههههه! چرااااا! کی مرد؟ اشتباه می کنی...!"

خلاصه ما هدایت می شیم به ویکی پدیا- " مامان ایناها. اینجا نوشته سال 89 مرده."

مادر شروع به آخی آخی می کنه... که یه خط توجه من رو جلب می کنه:

"فرزندان: ثریا قاسمی"

-"مامان این چه ربطی به ثریا قاسمی داره آخه؟"

-"خب بچه ش بوده دیگه!!! فقط باید بری بگردی ببینی چرا در اون زمان این قدر روشن فکر بوده و فقط همین یه بچه رو داشته. اینو ننوشته اون تو؟"

من  حیران از کشف جدید اخیرم در مورد این بازیگر ها-" نه. این چیزا رو نمی نویسه تو ویکی پدیا!!!"

-"شاید طلاق گرفته. آخه خیلی ه اون زمان همچین عقایدی.... ولی خیییییلی حیف شد. ما دیگه از این بازیگرا کم پیدا می کنیم تو ایران. اصن اون تبلت رو بده می خوام خودم بخونم."

-"اه... مگه قرار نبود یه بارم که شده با ما خندوانه نگاه کنی...؟"

دیگه غرق شده. جواب نمی ده.

...

چندی بعد ما داریم جناب خان رو می بینیم که مادر به سخن می آد:

"اینجا نوشته ملقب بوده به نادره خیر آبادی. من همیشه برام سوال بود چرا بهش می گن نادره. کیلگ. وایسا ببینم. پس اگه این نادره خیر آبادی ه، نادر گلچین کی بود؟ وای می ری بگردی؟ اعصابم خورد شد. آه. خیلی شنیدم اسمش رو ولی نمی دونم کجا!!!!"

من باز به دنبال تکلیف نوروزی جدیدم به ویکی پدیا هدایت می شم...

-"مامان اینجا نوشته یه خواننده ست این یارو. آقای نادر گلچین... "

-"آخیش. آره مرسی. می گم چقدر اسمش اشناست. من کلیییییی آهنگ ازش شنیدم تو رادیو. خیلی صداش خوبه. آهنگاش عالی هستن."

-"من که یادم نمی اد آهنگی ازش شنیده باشم...."

-"چرا شنیدی. وایسا... .... وایسا یادم بیاد... ... ... اه یادم نمی آد.... اه. ای کاش الآن آهنگاش رو داشتیم."


در همین لحظه رامبد جوان داره در مورد روز مادر مطلب می بافه به هم. گویا فردا روز مادره. جناب خان داره گریه می کنه... داره می گه دست مادراتون رو ببوسید.

من یکی که اهل این لوس بازیا نیستم... ولی حواسم پرت شده.

من و ایزوفاگوس یه نگاه به هم می کنیم؛ چشمک می زنیم؛ خیلی حسی هدیه ی روز مادری که تا یه لحظه ی پیش نمی دونستیم فرداست رو انتخاب کردیم.



الآنم که فرداست. کیلگ گزارش می دهد از فول آلبوم نادر گلچین. :)))

داریم برنش می کنیم رو سی دی بدیمش دست مادر!

ولی خداییش خیلی زیاد بود. عاخه صد و هفت تا آهنگ؟ {خیلی هم اتفاقی صد و هفت تاست! عرض کرده بودم؛ هفت ها من رو خیلی دوست دارن!}

همون طور که اوّل پست گفتم از اونجایی که ما خانواده ای کلا حسی عمل می کنیم، منم خیلی حسی یکی از صد و هفت تا آهنگ رو باز می کنم و خیلی هم شدید ازش خوشم می آد. اون قدری که بعد از قرن ها می خوام یه آهنگ آپلود کنم اینجا.


+روز مادرهاتون مبارک!

+شما هم بعد از گوش کردن این آهنگ دیگه بچه نشین. بذارین مادر ها هم زندگی شون رو کنن.


پ.ن: مدیونید اگه فکر کنید ما از خندوانه ی دیشب چیزی نفهمیدیم. :)))  قابلیت ها بالاست. ده تا موضوع هم زمان با هم بررسی می شن. تهشم همه شون به نتیجه می رسن. بله.

پ.ن بعدی: لازمه ذکر کنم رمز رو؟ یعنی شما هنوز به عمق خودشیفتگی کیلگارا پی نبردین؟ با دو تا آر بزنین اسمم رو لطفا! :))

گشاد یعنی...

من!

منی که کل  پاییز و زمستون منتظر بهار بودم تا بیاد و ساعتم درست شه.

همین امروز به صورت کاملا اتفاقی فهمیدم ساعتا رو جلو کشیدن.

و خب. من شش ماهه برای این اتفاق فرخنده انتظار کشده ام. ^-----^

دیگه هم لازم نیست از امروز به بعد فرمول سخت ساعت فعلی منهای یک ساعت برابر می شود با ساعت واقعی رو پیاده سازی کنم.

دیگه هم تا شش ماه کسی با دیدن ساعت من هول نمی کنه که از کار هاش عقب مونده.

نمی دونم رگ شیرازی نهادینه در من از کجا آب می خوره دقیقا. واقعا نمی دونم. :-"


در راستای همین اتفاق فرخنده مایلم دو تا از عقده های درونی کودکی خودم رو همین جا و در همین لحظه گره گشایی کنم. اینا عقده ی نوزده ساله هستن؛ یعنی یه آدمی تو دنیا وجود داشته که نوزده سال مداوم در لحظه ی خاصی این سوالا می اومدن تو ذهنش  و هر بار یه جوری از زیرشون در رفته؛ نپرسیده و نکاویده...ولی خب خیلی اتفاقی امسال جرات سوال پرسیدن پیدا کرده. و خیلی اتفاقی تر مادربزرگ به اصطلاح بی سوادش بهتر از هر با سوادی  تونسته راضی ش کنه! :-"


الف) در بهار ساعت ها را جلو می کشیم یا عقب؟

پاسخ: این قسمت نسبتا آسونه. مثل قسمت های الف سوال های المپیاد واسه دلگرمی. :)))  بیایید با هم تحلیلش کنیم. مشکل من چی بود؟ این که هیچ وقت خدا نمی فهمیدم جلو کشیدن ساعت یعنی از کدوم ور. نمی فهمیدم وقتی می گیم ساعت هفت رو یک ساعت جلو کشیدن یعنی چی؟ یعنی شده هشت یا شده شیش؟!

اولش همیشه سعی می کردم قضیه رو شبیه سازی کنم. یادم می اومد وقتی کوچیک تر بودیم و خاله م می خواست عروسی کنه یه مشکلی پیش اومد و عروسیش رو به همون خاطر انداختن عقب تر. و خب این عقب تر به معنای بازه ی زمانی دیر تر بود. چون هی من انتظار می کشیدم و به عروسی نمی رسیدیم. :))) بعدش همین گزاره رو به صورت منطقی برعکس می کردم: اگه عقب تر به معنای بازه ی زمانی دیر تر هست پس جلو تر به معنای بازه ی زمانی زود تر هست.

و خب از همه ی این مفروضات نتیجه می گیریم که وقتی می گن ساعت رو کشیدیم جلوتر، یعنی زمان به ما نزدیک تر شده و در یک بازه ی زمانی زود تر نسبت به ما قرار گرفته. یعنی ساعت هفت رو تبدیل به شیش کردیم و قس علی هذا...

ولی متاسفانه علی رغم این همه صغری کبری چیدن و فهمیدن های رویایی با یه مشکل کوچولو مواجه هستیم! در دنیای ما این سفر در زمان ها با هم یکی نیست. جلو کشیدن بازه ی زمانی عروسی به هیچ عنوان از نظر عملیاتی مساوی نیست با جلو کشیدن ساعت در اوایل بهار! یعنی مجبوریم حفظ کنیم وقتی می گن ساعت ها رو  تو بهار جلو کشیدیم به این معناست که ساعت هفت رو تبدیل به هشت کردیم. مجبوریم حفظ کنیم که در این نوع جلو کشیدن زمانی، زمان نسبت به ما جلو نمی آد بلکه نسبت به خودش جلو می ره و در واقع از خودش جلو تر می زنه. اگه از این دید نگاهش کنیم می شه گفت ساعت هشت از ساعت هفت جلو تر و بیشتر  هست پس می تونه منطقی باشه که لفظ جلو کشیدن ساعت در موردش کاربرد داشته باشه. نهایتا امیدوارم منظور رو درست رسونده باشم واقعا!


ب) چرا در بهار ساعت ها را جلو می کشیم؟

پاسخ: یعنی فقط من بودم که تمام مدت فکر می کردم این نیز یکی از رسم های ما ایرانی هاست اونم به خاطر مذهبمون؟ :| نمی دونم چرا و به چه علّت ولی من از بچگی تمام مدّت فکر می کردم این جلو و عقب کشیدن ساعت ها یه جور رسم مذهبی ه و ریشه در اعتقادات مذهبی ما ایرانی ها داره. یه چیزی تو مایه های اینکه نباید تو ماه محرم آهنگ شاد بخونیم، یا اینکه تو روز های وفات همه ی شبکه های تلویزیون پر از روحانی و نوحه و امثالهم می شن، یا حتّی اینکه تو تاسوعا و عاشورا با سیل عظیمی از نذری پزان ها و نذری خوران ها مواجه هستیم.

ولی مادربزرگ به من گفت: ای دل غافل کجای کاری؟ اوّلندش که این رسم مذهبی نیست. دومندش که این یه بار رو ما از خارجیون تقلید نموده و رسمشون رو به تاراج بردیم. :))

در واقع این اصلا رسم نیست! یه روشه برای بهبود مصرف انرژی.

و خب همین طور که شاخ های من بیشتر از قبل از سرم در می اومدن ادامه داد:

می دونیم وقتی بهار می شه روز ها بلند تر  می شن. چه طوری؟ خورشید زود تر طلوع می کنه و دیر تر غروب می کنه. خارجی ها هم اومدن از یه حقه ی ساده برای بهبود مصرف انرژی شون استفاده کردن. می دونیم که اگه کارخونه ها و شرکت ها و کارگاه ها بخوان عصر ها کار کنن مجبورن به محض تاریک شدن هوا  از کلیییی لامپ و تجهیزات اضافی استفاده کنن تا هم چنان بازده داشته باشن. ولی این همه مصرف انرژی الکتریکی رو به راحتی می شه پیچوند. چه جوری؟ ما ساعت ها رو در بهار یک ساعت می کشیم جلو. فرض می کنیم خورشید تا قبل از بهار دور و بر های ساعت هفت طلوع می کرده و برای همین همه از ساعت هفت با روشنی هوا سرکارشون حاضر می شدن. خب. حالا بهار شده. خورشید هم  زود تر طلوع می کنه. مثلا به جای ساعت هفت، ما در ساعت شش شاهد طلوع خورشید و روشنی هوا هستیم تو فصل بهار.

و اینجاست مسئولین زحمت کش یک حقه ی ساده به کارمندان می زنند. :))) ساعت شش صبح رو تبدیل به ساعت هفت  کشور می کنند. (به عبارتی ساعت ها رو جلو می کشند.) یعنی شما دوباره تو فصل بهار هم از روشنی زود تر از موعد هوا و طلوع خورشید بهترین و بهینه ترین استفاده رو می کنین و در عوض مجبورین یک ساعت زود تر ( از نظر خودتون) برین سر کار چون ساعت بدنتون به شما می گه ساعت شیشه و باید بخوابین ولی ساعت رومیزی تون با عدد هفتش اشاره می کنه که اگه هر چه سریع تر نرین سرکار اصلا اتفاقای خوبی رخ نمی ده.


+خلاصه اینکه درک ساعت و مسائل مربوط بهش خیلی خیلی خیلی سخته و به شخصه نوزده سال صبر پیشه کردم تا به این چند خط دست یافته م. شما ها گوارای وجودتان باد اگه که نمی دونستید. نوزده سال رو براتون خریدم. اگه هم می دونستید باید زود تر به من می گفتید خب. :(((


تا کشفیات بعدی خدا نگه دار. ساعت رو دوست داشته باشیم هر چند خیلی پی چی ده س. :{


این میشه اولین پست نود و پنج!

هرچند ما یه هفته زود تر دانشگاه رو پیچوندیم... ولی عملیات مرتب سازی تا بیست و نهم تموم نشد!

سال 95 من وقتی تحویل شد که همچنان کتابای کنکورم کپه کپه در گوشه های مختلف اتاق پخش و پلا بودن.

ولی به عنوان یک دانشجو که دیگه کنکوری نیست مفتخرم اعلام کنم بالاخره در تاریخ اوّل فروردین موفق شدم کتابای کنکورم رو با شش ماه تاخیر نسبت به بقیه ی کنکوری ها جمع کنم.اونم چه جمع کردنی. صرفا چپوندمشون تو کمد که دیگه بیش تر از این زیر دست و پا لگد نشن!


در این لحظه ی زمانی ما با چندین عمق فاجعه ی نوروزی رو به رو هستیم:


فقط یک کنکوری عمق فاجعه ی اوّل یعنی جمع نشدن کتاب کنکور های مرا می فهمد! :)) شش ماه بیشتر بخواهی ریخت نحس کتاب هایی که هر کدامشان پر از خاطره ها ی تلخ و شیرین  اند را تحمل کنی. از یک طرف دلم نمی آمد جمعشان کنم. با جمع نکردنشان سعی می کردم به خودم بقبولانم که هنوز مدرسه نمرده. سعی می کردم وانمود کنم هنوز دبیرستانی ام و وارد دوران چرت و مزخرف دانشگاهی بودن نشدم!!! نمی دانم شاید هم پای انتقام در میان است. به هر حال در این شش ماه به قدری لگد مالشون کردم که دلم تا حدی خنک شد. من هنوزم وقتی دفتر آقای جونور رو تو دستام گرفتم دقیقا همون حس روز قبل از کنکور ریخته شد تو رگ هام. هنوزم وقتی جزوه های سیمی سیمپل رو بلند کردم تا بذارمشون داخل کمد گریه م گرفت. من هنوزم سعی می کردم بوی عطر مسخره ی گیج کننده ی شوکوپارس رو  لا به لای جزوه هاش احساس کنم. لعنت به من. لعنت به این آدمایی که اینقدر خوب بودن و الآن همه شون غیب شدن.

می دونی کیلگ به نظرم خوب بودن بیش از حد هم ضرره. هیچ وقت تا این حد خوب نباشیم/ نباشید.


# فاجعه ی دوم  رو وقتی سال کنکورتون تموم بشه می فهمید. عید شاید مهم ترین روز سال برای منه. ارزش خیلی زیادی واسش قائلم. چون به طور نا خودآگاه پرم از حس های باحال و هیجان انگیز تو اون روز خاص. برای همین همیشه علی رغم خجالتی بودن های خیلی زیادم باید هر طوری هست به همه تبریک بگمش. به شیوه ی خاص خودم و با متنی که هرسال خودم می نویسمش.. مثلا پارسال یه متن درباره ی تبریک عید به کنکوری ها نوشته بودم و برای همه پیامکش کردم.


امسال ولی... سرم به قدری شلوغ بود که نتونستم زود تر از تحویل سال اس ام اس ها رو ارسال کنم. چون هنوز متن خوبی ننوشته بودم. می دونی جالبیش کجاست؟ این که همه ی به اصطلاح رفیق هام هم یادشون رفت برای من تبریک بفرستن! و بعدش من با کل دنیا لج کردم و یک روز تمام به انتظار نشستم تا ببینم کی یادش هست که کیلگی هم تو این دنیا ی لعنتی وجود داره. و تهش فقط یک نفر! یه آدم نورانی طور که قبلا ها هم ازش نوشته بودم تو این بلاگ. فقط همین یک نفر یادش بود که من هرسال به این همه آدم عید رو تبریک می گفتم و برام تبریک فرستاد بدون اینکه چشم داشتی به تبریک من داشته باشه. در صورتی که من هیچ سالی انتظار تبریک متقابل نداشتم از بقیه. صرفا دلم می خواست احساس خوبم رو با بقیه قسمت کنم. همین.

نمی دونم اینترنت چه بلایی سر ما ها آورده. هر بلایی هست خیلی مزخرفه و پلیده. یه پست بذاریم تو اینستا... خیال کنیم به همه تبریک گفتیم این عید باحال رو. تهش هم چون اینستا محدودیت تگ کردن داره نصف بیشتر دوستامون رو روی پست گل و سنبل طوری مون تگ نکنیم و تهش بنویسیم: ببخشید! جا نشد همه رو تگ کنم!


من ولی بعدش به قدری باز هم پر انرژی بودم که نشستم یه متن نوشتم و با یک روز تاخیر برای همه ی کانتکت لیست های موبایلم فرستادمش.

و این جا بود که عمق فاجعه ی عمق فاجعه اتفاق افتاد!

فکر می کنین از چند نفر جواب گرفتم که:سلام؛ مرسی. شرمنده شما؟

این چی رو ثابت می کنه؟ به محض اینکه پاتون رو از دبیرستان بیرون بذارین اکثر دوستای دبیرستانتون شما رو از کانتکت لیست هاشون پاک می کنن و براشون می شین یه ناشناس. گویی که از قبل هم وجود نداشتین.

و سریع ترین جواب ها رو از بچه های دانشگاه گرفتم.

این  یکی چی رو ثابت می کنه؟ اینکه شما به محض اینکه پاتون رو بذارین تو دانشگاه یه سری آدم به کانتکت لیست هاتون اضافه می شن که جای کانتکت لیست های پاک شده رو می گیرن. همون نو که می آد به بازار کهنه می شه دل آزار خودمون!


# فاجعه ی  سوم رو اونایی مثل من درک می کنن که توی یه خانواده با هرم سنی با میانگین سنی بالا به دنیا اومدن. خودمونیش می شه اونایی که عموما تا پنج سال قبل و بعدشون هیچ هم سنی تو فامیل ندارن. تو اینستا خوندم نوشته بود اوج تنهایی رو زمانی می فهمی که تو عید دیدنی ها یه نفر می آد سراغت و می گه:" خب... شما چه خبر؟" :| ما هم دقیقا همون.


# و فاجعه ی آخر.  فاجعه ی فاجعه ها! تو عید دیدنی های بعد از سال کنکور کسی اسمتون رو یادش نمی آد. همه به شغلی که مثلا قراره در آینده بهش دست پیدا کنین صداتون می کنن. آقای دکتر... خانوم دکتر. همه شما رو به شغلتون می بینن. نمی دونم باید چی کار کنم که به همه ثابت بشه من هم یه آدم هستم. فرای از شغل کوفتی ای که قراره مثلا در آینده داشته باشم. آقا جان! من کیلگم!!! کیلگ.


+میبینین؟ کنکور تموم شده. ولی هنوزم فاجعه آفرینه! هی من بش می گم تو ی لعنتی وقتشه که بری و دست کثیفتو از رو سر من برداری. نمی فهمه که نمی فهمه! :))


+انتشار رو که کلیک کنم، توی آرشیوم یه سال جدید اضافه می شه به اسم نود و پنج، یه ماه جدید به اسم فروردین! عید همه چیش هیجان انگیزه. حتی اینتر زدن هاش! :)))


راستی میمونتون میمون. خیلی خیلی خیلی میمون!

به قول عمو پورنگ: {اگه یک درصد بلد نیستین با چه لحنی شعر زیر رو بخونید سریعا به داد کودک درونتون برسید.}


"شکر خدا که عیده...

شادی به ما رسیده...

شکر خدای خوبی که

دنیا رو آفریده."


*پ.ن اوّل اوّلین پست سال:

هر چند من از زمانی که مژده رو حذف کردن استیج رو دنبال نکردم. :| خوشحالم هستم بابتش. به اعصاب خوردی هاش نمی ارزید. ولی دیدید؟ از همون روز اوّل مسابقه گفتم امیر حسین اوّل می شه :)))

کلا این مسابقه های موسیقی طور من و تو این مدلی هستن که یه نفرشون به قدری از بقیه ده سر و گردن بالا تر هست که از همون اوّل می تونی برنده رو حدس بزنی. بقیه بی خودکی با هم جدل می کنن واقعا! حالا چه ارمیا باشه چه امیر حسین.


*پ.ن آخر اوّلین پست سال:

یه خیالاتی در سر داشتم. می خواستم بیام روز اول سال جدید رو وبلاگم بنویسم:

"سال جدید اومد، بهار اومد، شکوفه اومد، ولی نمره های روان ما نیومد!!!"

باورتون می شه استاد روان دستم رو خوند؟ نمره های روان شناسی ما 28 اسفند رفت رو سایت بالاخره! حاظرم شرط ببندم  هیچ دانشگاهی به قاز قلنگی دانشگاه ما نیست! شرط! یه حس باحالیه در نوع خودش و خاصه حتی. اون قدر همه چی در هم باشه تو دانشگاتون که نمره ی یه درس از ترم پیش با سه ماه تاخیر اعلام بشه.

یه حالت عیدی طور داشت برای من. چون گویا من بالاترین نمره ی روان شناسی رو گرفتم از گوگولی ترین استاد دنیا! ولی این عیدی استاد روان رید به اعصاب و روان ما! معدل هفده ممیز هفده صدم من بالا کشیده شد. من ولی اولین باریه که ناراحتم از این که معدلم زیاد تر شد. من اعتراض دارم و همون معدل قبلیم رو می خوام. من هفده ممیز هفده صدم خودمو می خوام روان روانی!!!!! :|

به سای می گم چرا مهلت اعتراض نداده این یارو؟ بهم تکست داده که: نه دیگه تو رو خدا! اون طوری لابد می خواست تا ده سال آینده اعتراضامون رو بررسی کنه خبر مرگش.