Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

چه مرگتونه چرا نمی ذارین تو بازی آخر تا تهش وایسن؟ خیلی نمی فهممتون!




زین پس مرا در هش تگ های مربوط به بوفون جستجو کنید ک قسم به خدای کعبه رستگار شدم. یعنی تا خود صبح می خوام خفففه کنم خودمو با مصاحبه ها و عکسا و فیلما. خوبه عینکمو دادم رفت واقعا.

تو ویکی پدیا هم اوّلین نفری بودم ک ساجست دادم صفحه ی یووه رو به روز کنن به این مضمون ک بوفون از ۲۰۱۲ تا ۲۰۱۸ کاپیتان بوده. دو هزار و هیجده ش رو من ساجست دادم. دارم باهاش کنار می آم. 

اصلا می خوام بریم با بوفون در آرامش یک لیوان چایی بخوریم بعد از این همه حجمه های احساس. داغون شدم بابا. آره من کشتم خودمو ولی تهش به علّت ایرانی بودن آخرین بازی ش رو درست حسابی ندیدم... ولی بوفون کاملا می آد با هم بریم یه لیوان چای داغ بخوریم و باد سرد از پنجره بخوره تو صورتمون و نَمی که با باد می آد داخل لای موهامون بشینه و در سکوت به صدای خیس تایر ماشین ها تو خیابونی که نور های زرد طلایی سو سو زن آسفالتش رو روشن کردن، گوش فرا بدیم و چند قطره اشک از گوشه ی چشمامون جاری بشه در سکوت به یاد قدیما. بوفون جان، بیا بریم.

داغونم اصلا. داغون.


+ دروازه بان جدیده ک اومد زرت گل خورد. دقیقا به زرتیِ زرت گل خورد! اینم بنویسم یادم نره. دو یک شد. به نفعِ؟ خب جوابش سخت نیست.


# پی نوشت. شجر می خواند ک دو نقطه دو نقطه ابر و باران و من و یار ستاده به وداع... من جدا گریه کنان، ابر جدا یار جدا. اینجا مراسم گریه کنون. به جون همین اوری تینگ حیفه! وقت دارید و حجم دارید برید اینستا برید یوتیوب یا برید هر جا که باید رفت و ویدیو هاش رو ببینید و اخبار رو دنبال کنید. جا من ببینید اصن. پیجشو برید باز کنید ببینید چه خبره اون زیر. جو ورزشگاهو ببینید. اینا یه باره تو تاریخ. از اینکه مقارن  شدید با این لحظه های اسطوره ای، استفاده کنید جون اوری تینگ. یه زمانی می آد که ایشالّا شبیه آلوی چروک خورده شدید (اگه تا اون موقع ایران از رو نقشه پاک نشه کلا) و خاطره ی همین اسطوره ها رو دارید تا واسه نسل بعد تعریف کنید ازشون... اشکاشو تو ذهنتون ثبت کنید. یه جور که گذر زمان نتونه دستکاری ش کنه. میکس این ویدیو کم ترین کاری بود که از دستم برمی اومد.

قلبمو چند تیکه می کنید؟

چه خبره خب؟!

امروز که بازی آخر بوفون با یووه س،

فردا ک بازی آخر اینیستا با بارساس،

ازون ور که ژاوی دیشب اونجوری زد زیر گریه،

ازینور ک خود بوفون نامه ی احساسانه نوشته واسه طرف داراش،

ازونور تر اون فرانچسکو توتی ک داغونم کرد با اون متنی ک نوشته خطاب به بوفون،

خب اصن مگه من چند تا قلب دارم لعنتیا، 

آهسته عزیزان، خب دارم منفجر می شم از حجم دلتنگی و چروک خوردگی قلب! 


نمی شه یه دو دقیقه از بازی های آخر و آخرین اتفاق هایی که داره می افته بکشیم بیرون؟ 


بعد می دونی کیلگ دارم فکر می کنم چه فایده، اون نسلی ک من باهاش فوتبالی شدم داره تموم می شه... دیگه اون اندک بارقه هایی که ازش مونده داره سو سو می زنه و به زوال می ره و نمی تونم جلوشو بگیرم. و حتّی نتونستم تشویقشون کنم!!! حتّی یک بار! حتّی یکی شونو! دیگه واسم چه فرقی می کنه چه قدر در آینده شغل ایمن و موفّقی داشته باشم و مثلا جراح چی بشم و درآمد روزانه م رو چه عددی باشه که بهم حال بده. اصلا مگه مهمه اینا؟ اون نسل داره تموم می شه. دوران طرفداری منم داره تموم می شه. 

احساسی ک به اینیستا... بوفون... یا ژاوی داشتم رو دیگه نمی تونم عمرا نسبت به این جدیدا داشته باشم. حالا هر قدر هم ک بخوام پولدار شم. پولام به چه دردم می خوره وقتی دیگه اینا نباشن؟ وقتی دیگه نمی تونم تو اون ورزشگاه ها باشم و اون قدر فریاد بکشم واسه تشویقشون ک مزه ی خون رو ته تار های صوتی گلوم حس کنم.

از کل بازی هایی که بوفون تو این هیفده سال کرده، از شیش صد و شصت و نه تا بازی که اینیستا تو بارسا کرده، یکی شم سهم من نبود؟! یه بلیط از اون نود و هفت هزار تا صندلی ضرب در شش صد و شصت و نه تا! حتّی یکیش؟!! این چه دنیایی ه؟ پس اصلا این دنیا به چه دردی می خوره؟ من به چه دردی می خورم اگه قرار نیست به هیچ کدوم از چیزایی که پشت چشمامو گرم می کنه برسم؟ اصلا چرا به وجود اومدم پس؟ همین طور بر بر نگاه کنم؟ من برای بر بر نگاه کردن آفریده شدم؟ اینا همه ش باخته! باختای گنده س. 


زر زد هرکی ک گفت خواستن توانستنه. دیشبم اون لحظه ای ک رامبد تو خندوانه گفت کی اعتقاد داره با تلاش نمی شه به هر چی که بخوای برسی، فقط من بودم که دستم رو برده بودم بالا. اینور تلویزیون البتّه، ایزوفاگوسم بربر نگام می کرد فکر می کرد خل شدم ک وقتی رامبد اون تو می گه دستا بالا من ازین ور تو خونه جواب می دم دستمو می برم بالا! تو استودیو هم بودم با همین سرسختی دستم رو می بردم بالا. چون خواستن واقعا توانستن نیست.

زمانی به توانایی ه می رسی که دیگه خواسته هات مُردن. تک تک شون کشته شدن.

شایدم واسه اونایی خواستن توانستنه ک از اوّلش یادگرفتن معقولانه بخوان. نه مثل من، تو وهم و خیال و  یه مالتی ورس بدون محدودیت. 


براتون نامه ی توتی رو می ذارم به بوفون، 

بعدش هم نامه ی بوفون به یوونتوسی ها،

تا ک یکم رقیق شید.

خودمم کم کم برم دوباره با هزار تا زحمت از یه گوری بازی یووه ورونا رو پیدا کنم تا نگاه کنم. شایدم پیدا نشد اصلا. به قول اون دوستم زندگی اصلش مال این باکلاساس، ماها همین جوری اومدیم یه بلایی سرمون بیاد و بریم،،،




# توتی، اسطوره باشگاه رم به همین مناسبت و در نامه ای احساسی برای بوفون نوشت:

« همیشه با مقوله های متضاد احساس راحتی کرده ام. من که به طرز شگفت انگیزی نمی توانستم خودم را از رم جدا کنم و تو که همیشه سعی داشتی با عقلانیتت به من کمک کنی. برای من پایان یک چرخه فوتبالی، دشوار و غیر قابل تحمل بود و حالا که بوفون عزیز،  خبر خداحافظی تو از یوونتوس را شنیدم، به یک سال پیش برگشتم و همان احساسی که زمان وداع از رم داشتم، برایم زنده شد.

نمی توانم به تو بگویم که فردا چه احساسی را تجربه خواهی کرد و حتی نمی دانم که در فکر تو برای روزها و ساعات آینده چه می گذرد. اینکه بازنشسته شوی یا در جایی دیگر به فوتبال ادامه دهی. هرکسی به شیوه خود برای آینده اش تصمیم گیری می کند.

 

 

 

 

اطمینان دارم که در این روزها به گذشته نگاهی می اندازی و دوران فوتبالت را مرور خواهی کرد و خوشحالم که هر دوی ما در این قصه، سرفصل های مشترکی داشته ایم. وقتی کوچک بودیم، یکدیگر را شناختیم و باهم بزرگ شده، به کاپیتان و یک مرد تبدیل شدیم. باهم از پیراهن آتزوری ایتالیا دفاع کردیم و هر کدام نیز برای غرور و افتخار باشگاه های مان تلاش کردیم. تو برای یوونتوست و من هم برای جالوروسی.

یادآوری گذشته، موجی از احساسات را در من زنده می کند. به یاد جام جهانی و آن شب فراموش نشدنی برلین که جام جهانی را بالای سر بردیم. یا آن چیپ و چندین لایی که به تو زدم و البته واکنش های تو که مانع گلزنی من شدند. از تو به خاطر اینکه رقیب و هم تیمی من بودی متشکرم.

در روزهای آتی اگر نیاز به مشاوره داشتی، یک تماس با من بگیر. من همیشه برای تو وقت دارم.»



.:. خیلی خوب هم دیگه رو درک می کنند ها... تهش به بوفون گفته بهم زنگ بزن حرف بزنی سبک شی، گوش شنوا خواستی هستم! تهشه ینی.


# بوفون اکنون با انتشار پستی در صفحه اینستاگرامش که عنوان آن "6111" است، از هواداران یوونتوس خداحافظی کرد. او نوشت:


" شش هزار و صد و یازده لحظه از شور خالص، لذت، اشک، شکست و پیروزی ها. متشکرم. از تک تک شما متشکرم.

زیرا هر یک از شما در اینکه هر لحظه از زندگی من با پیراهن یوونتوس به اتفاقی ویژه تبدیل شود، نقش داشتید. پیراهنی که به پوست دوم من تبدیل شد. پوستی که آن را می پوشیدم، عاشقش بودم و به آن احترام می گذاشتم. پوستی که ارزش زیادی برایم داشت و مانند بدنم از آن مراقبت می کردم. با همه محدودیت هایی که داشتم و البته با همه شور و اشتیاقی که همیشه همراه من بود.

با رسیدن فردا، یک سفر به پایان می رسد. یک کتاب که با هم آن را نوشتیم، تمام می شود. احساسات زیادی در وجود من است؛ خیلی زیاد. و البته یک سفر جدید آغاز خواهد شد. یک کتاب جدید که باید آغاز شود.

یوونتوس همیشه فراتر از هر بازیکنی باقی خواهد ماند. و برگ های مهمی در کتابش نوشته خواهد شد و من فکر می کنم که بی انتها خواهد بود زیرا این باشگاه دی ان ای منحصر به فردی دارد که نمی توان با آن برابری کرد. چیزی غیرقابل تکرار که باشکوه است.

 

 

 

یووه یک خانواده است؛ خانواده من. من هرگز دست از دوست داشتن آن برنخواهم داشت؛ از این باشگاه متشکرم و همیشه آن را خانه خودم خواهم دانست. زیرا هر چیزی که دارم، این باشگاه به من داد. بی تردید بیش از چیزی که من به این باشگاه دادم.

 

من یاد خواهم گرفت که به آینده به چشم دیگری نگاه کنم. زندگی چالش های جدیدی را پیش روی من قرار خواهد داد و من با کنجکاوی کسی که نمی خواهد احساس در بازی بودن را از دست بدهد، این چالش ها را دنبال می کنم.

 

با احساس کسی که ترس مطبوعی از تجربه چالش های بسیار دارد؛ از پیروزی ها و شکست های بسیار که در عین حال می داند هر چالشی با آنچه قبلا تجربه کرده، متفاوت است؛ و بنابراین دشوارتر.

وقتی خیلی کوچک بودم، با دوچرخه به ورزشگاه رفتم. و فردا می خواهم به شکلی استعاری، از آن پیاده خارج شوم بنابراین می توانم هر لحظه را در ذهنم ثبت کنم، درد جدایی را لمس کنم و البته لذت تشویق ها را بچشم؛ و این احساس که چیزی در وجودم تکان می خورد.

و این را درک کنم که هرگز نمی توانم از جایی که آن را "خانه" می دانم، برای همیشه دور باشم. و از تشویق کردن هم تیمی ها و دوستانی که هرگز نمی توانم آنها را برادرانم صدا نکنم، دست بردارم.

ارادتمند شما

جان لوئیجی بوفون."


.:. من نمی دونستم تو اینستا می شه عنوان هم زد واسه پست. باید مال این ورژن جدید ها باشه... فقط اینو بگم که ۶۱۱۱ که عنوان پستش گذاشته تعداد روزهایی ه که تو یووه بوده. 

اینیستا و ژاوی اینا رم فردا می ذارم. الآن دیگه به قدر کافی رقیق القلب باید شده باشید. خونتون ک نمی خوام بیفته گردن من. 


 

چشم هایش

چشمامو بردن.

الآن تنها آپشنی که پیش روم هست بدون چشم، اینه ک دو روز مثل بچّه ی آدم درس بخونم تا چشمامو بیارن. نه ددَر، نه رانندگی، نه دانشگا، نه بازی، نه کامپیوتر، نه تلویزیون... هیچی! فلج کامل.

یاد اون زمانایی می افتم که شارژر تبلت و ایکس باکس و لپ تاپ و اینا رو از دست بچّه قایم می کنن تا مجبور شه درس بخونه. همچین حسّی دارم.


جالبه اگه چشمام تا روز امتحان نیاد، تقلّبم دیگه نمی تونم بکنم حتّی اگه لازم شه.

فرسوده کننده س، چشم نداشتن. 

چشم هایتان جاودانه باد. بیچاره لطفعلی خان زند...



لاشاته می کانتاره

ایشالّا ک کانتا به اِتِرنیتا جناب خان...

کانتا به اترنیتا!

از مهمانی خداوندگار قلم بفرساییم

می خوام خاطره مو از ماه رمضان امسال بگم،

آهان می دونم که هنوز به صورت رسمی نیومده که بشه ازش خاطره ساخت ولی خاطره ی من شکل گرفته و قطعا پر رنگ ترین یاد آور رمضان ۹۷ - ۳۹ همین تک خاطره ای ک می خوام واستون یادداشت کنم خواهد بود.  

اواخر اسفند پارسال یکی ازین آزمایشگاه ها آورد به مناسبت عید نوروز یه تحفه داد به مامانمون که طبیعتا به من ارث رسید. 


آقا ما این کارتشونو باز کردیم، دیدیم که بححح توش دعوت نامه س برای صرف صبحانه ی رایگان در یکی ازین هتل رستوران لاکچری گرون های تهران:


" باعث خوشوقتی است که میزبان شما و همراه گرامی تان جهت صرف صبحانه (۲ نفره) در رستوران فلان باشیم.

لطفا جهت مراجعه حداقل دو روز قبل جای خود را رزرو کنید. 

اعتبار تا ۱۳۹۷.۳.۱۵ 

امضا آزمایشگاه فلان..."


عرض شود ک ما از همون روز اوّل که اینو دیدیم دندان تیز کردیم عینهو گرگ.
فقط یه مشکل خیلی خیلی کوچولو، نفر دوم رو نداشتیم/ کم داشتیم.
یعنی فرض  کن همه چی جور، روال، رله،  یه رستوران باحال و لاکچری که همین بچه های هم سن من می رن توش عکس می ذارن ازش خفه می کنند خودشون رو، بعد چی تازه رایگان هم باشه، این وسط تو لنگ همراه نداشته ت باشی.

فلذا ما گشتیم دنبال یکی که با خودمون ببریمش رستوران لاکچری مفتی. چون خیلی تو ذوق زننده بود اگه من می رفتم و اون کارت مضحک دو نفره رو نشون گارسون می دادم و می گفتم :" خودم تک نفرم به اندازه دو نفر می لُمبانم لطفا!"

خلاصه هی هم به خودمون گفتیم آروم باش کیلگ، پیدا می شه... تا خرداد وقت هست یکی رو با خودت می کشی می بری بالاخره! آدم که قحط نیست. 

وای آقا عرض شود ک واقعا خیلی کار مسخره ای بود. من از اسفند تا اردیبهشت دقیقا لنگ همین بودم که به یکی از دوستای به اصطلاح نزدیکم پیشنهاد بدم آقا بیا بریم صبحانه ی مفتی مهمونت کنم. خیلی کلنجار رفتم با خودم ها راستش! کلنجار های بیش از حد. نشد تش. 

بعد آخه خیلی حس می کنم که دردی ک من کشیدم رو درک نمی کنید... به هر کدوم از آشنا ها دوستا ک نگاه می کردم واقعا نمی تونستم برم همچین درخواستی بدم بهشون. خیلی ساده روم نمی شد! که آخه چی؟ ببخشید من همراه کم دارم لطف کن بیا همراه من شو چون این کارت لعنتی که از قضای روزگار افتاده دست من دو نفره س! خب زیاد بوده با بچه ها رفتیم اینور اونور، ولی این که بخوام فقط  یه نفر رو از بین اون گله از آدم ها انتخاب کنم واقعا سخت بود.

یه درد دیگه م این بود باید خیلی نرم به هر کس که انتخاب می شد می گفتم، که نفهمه من چه قدر مفلوکانه دارم برای جور کردن همراه دست و پا می زنم! 

از طرفی باید مطمئن می بودم طرف قبول می کنه چون خاک بر سرم اگه قبول نکنه باز باید برم از همون اکیپ خودمون یه نفر دیگه رندوم انتخاب کنم و اینا هم کلا به هم وصلند. فرض کن فردا پس فردا نفر اولی که دعوتم رو رد کرده بود به نفر دوم می گفت آره اول منو دعوت کرده بود جای تو! آبرو نمی موند واسه من ک. تا می خوردم باید جمع می کردم.

از منّت کشیدن هم ک واقعا بدم می آد. یعنی این واقعا یه معضل گنده ایه ها! که من با این سن، روش رو نداشته باشم حتّی یکی از همین آدمای پارک کنار خونه مون رو بکشم با خودم ببرم رستوران مفتی.  طوری ک حس نکنم با این دعوت کردنم، دارم خودمو خورد می کنم جلو کسی. یعنی چه طور بگم. خورد کردن از این نظر ک، تو اگه کسی که دعوتش می کنی یه درصد براش این سوال ایجاد شه که چرا منو دعوت کرده، یعنی اون میزان صمیمیت بینتون کافی نبوده ک همچین سوالی براش ایجاد شده و منم نمی خواستم اینجوری بشه تش.

دیگه عرض شود ک... خیلی برام جالبه، همه از من انتظار دارن. من هر کی رو دعوت می کردم فرداش باید به بقیه ی دوستام جواب پس می دادم که آره حالا با فلانی رفتی به ما نگفتی نامرد؟ یعنی اینقدر بوده از تک تک شون خوردم، که من هی قال موندم، اصلا وجودم پشیزی واسه شون ارزش نداشته و مثلا هر سری رفتم از تو لونه موش کشف کردم رفیق به خیال خودم فابریکم رفته برنامه چیده فلان جا با یه سری دیگه به منم نگفته که مخم سوت می کشه. 

اصلا هر کی رو می دیدم اینجوری بودم که خیانت کار! خود تو. اون بار. فلان جا. فلان تایم. منو قال گذاشتی. منو فروختی. پس دعوتت نمی کنم. 
خلاصه درگیری بودیم. هی داشتیم نامه اعمال می نوشتیم واسه دوستامون. 

بعد آره بین این گیر و دار و کی لیاقتشو داره ک من ببرمش و فلان و این ها، یهو اردیبهشت شد، فهمیدیم تهش می خوره به ماه رمضون و ایستگامون کرده بودن و مهلتش تا شروع ماه رمضون بوده که میشه پنج شمبه ی این هفته.

دیگه دور دوستامو که خط کشیدم و دیدم راه نداره یجوری یواشکی یکی شون رو ببرم که صداش در نیاد،
یاد یه پیرمردی افتادم که خیلی عاشقشم. شبیه عموم هم هست. هر روز هم باهاش چشمی حرف می زنم تو محل مونه. می خواستم اونو با خودم ببرم که بعد یاد این افتادم یه درصد فقط یه درصد مامان یا بابام بفهمن همچین کاری کردم دیگه راهم نمی دن خونه. کلا تجربه ی جالبی هم نداشتم از کارهای قایمکی زندگی م. بعد از طرفی هم گفتم نکنه مرده ناراحت شه فکر کنه من دارم بهش ترحم می کنم و از خیرش گذشتم.


یه روزم قاطی کردم می خواستم بیام تو اوری تینگ اعلامیه بزنم که یکی از تهرانی هاتون بیاد من خیلی بدبختم هیچ دوست و رفیقی ندارم یکی فقط بیاد دارم می میرم! والا حداقل اینجا رو راست تریم با دنیا! ولی دیدم تهش ازینجا هم اگه کسی بیاد ، من خودم دلشو ندارم ببینم هیچ کدومتون رو. دوستایی که بعضی هاشون رو ده یازده ساله با همیم و رو در رو هر چند وقت یه بار همو می بینیم و فلان رو هرچی زور زدم نتونستم دعوت کنم، شما که جای خود دارید ک تا حالا ندیدیم همو.

آره دیگه خلاصه بعد بالا پایین کردن های متعدد، رفتم سراغ تیر آخر ترکش:

- مامان؟
- هان؟
- مامان بیا بریم این رستوران رایگان.
- چی هست؟
- همین دعوت نامه ی قبل عید. آزمایشگاه فلان...
- عه رایگان بود؟
- آره دیگه.
- خب برو دیگه.
- نه می گم باهام بیا دو نفره س.
- وای کیلگ من روم نمی شه!
- یعنی چی؟!
- آخه من بیام از رستوران رایگان استفاده کنم؟ 
- وا خب روش نوشته رایگانه.
- نه نمی شه. زشته. فرض کن یکی بفهمه من به خاطر یه صبحانه ی رایگان همچین کاری کردم!
- چیش زشته...
- با یکی از همین دوستات برو. تو که ماشالا هر روز با یکی بیرونی! به یکی شون بگو.
- عح مامان اگه می شد ک به تو  نمی گفتم، بیا دیگه. 
- بابا این اصلا دعوتش واسه یکی مثل منو باباته. نمی فهمی وقتی نوشته دو نفره یعنی چی؟
- چه ربطی داره آخه.
- ببخشید کیلگ من وقت واسه همچین خنک بازی هایی ندارم.
- آخه...
- باید بری یکی هم قد خودت پیدا کنی ک بهش خوش بگذره با همچین کاری، این مال شما جوون هاست.
- خب پس ایزوفاگوسو ببرم؟ (نصفه تیر آخر ترکش)
- نه، مگه نمی بینی مریضه ببریش معلوم نیست تو این رستوران ها چی درست می کنن به مردم می دن... 
- خب پس من الآن چی کار کنم؟
- نظر منو می خوای اصلا دیگه از فکرش بیا بیرون.
- یعنی چه.
- یه چیزی که نمی شه رو، از فکرش باید بیای بیرون سریع. دوستاتو که می گی خوشم نمی آد، نمی بری. ما هم که وقت نداریم بیاییم باهات. خب از فکرش بیا بیرون یهو خودتو راحت کن!
- ای وای بچه ها آرزوشونه بیان برن همچین جایی بعدمن از فکرش بیام بیرون؟ مگه خرم؟ همین قدر راحت؟ خب یه روز بیا بریم دیگه.
- کار دارم.
- یک ساعت از کارت بزن به خاطر بچه ت! چقد سخته؟
- اگه تو اون قدر عقل داشتی که می فهمیدی من تو همون یک ساعت می تونم شیش برابر پول ورودی اون رستوران پول در بیارم همچین حرفی نمی زدی...

و نشد. حتّی مامانم هم باهام نیومد، 
اونجا بود که حس کردم چقد من یه ور دنیام، 
بقیه تون همه یه ور دیگه اید.

شمشیرم رو تیز کردم و با خودم گفتم، اصن گور پدر همه تون خودم تنهایی می رم. مگه چشه؟ همه جا تنهایی رفتم، رستوران لاکچری هم تنهایی می رم. یعنی من اینقدر تک تک کارهام رو لحظه هام رو تنهایی و بدون اتکا به کسی گذروندم و همه جا تنهایی رفتم، که دیگه وقتی اینجوری مجبور می شم همراه داشته باشم واقعا یه مسئله ی بغرنجی می شه برام انگار هفت خان رستمه.

یعنی خیلیه ها، دور و برت پر از آدم باشه و کلّی با همه سلام و علیک و فلان داشته باشی و وجهه ی اجتماعی ت هم شیک باشه در حد لالیگا اسپانیا، ولی وقتی لازم داری یکی رو صدا بزنی ندونی کدومشون و حتّی اصلا ترجیح بدی که هیچ کدومشون. تنهایی هم قبلا بار ها هم رستوران رفتم، هم کافه هم همه جا! اینش آزارم داد که اون موقع ها خودم مشکلی نداشتم ک تنها می رم کافه یا رستوران ولی این یه بارو دوست داشتم یکی باهام باشه صرفا به این جهت که رو اون کارت لعنتی نوشته شده بود دو نفره و زور زدم و باختم و نشد! چیه این شبیه باخت نیست؟ باخته دیگه.

خلاصه تهش سنگامو با خودم وا کندم و بی خیالی طی کردم و این هفته بالاخره جون کندم و زنگ زدم واسه رزرو میز تک نفره:

- ببخشید واسه صبحانه، سه شمبه صبح یه میز می خوام! یه کارت دعوت دادم.
- ولی اینجا صبحانه هاش فقط روز های جمعه س، اینو رو کارتت ننوشته؟
- عه نه نمی دونستم!
- خب از این هفته هم متاسفانه ماه رمضون شروع می شه و کلا دیگه بسته هستیم.
- خب مهلت کارت من تا وسط خرداده آخه آقا!
- متاسفانه نیستیم دیگه سوخت می شه.
- پس باشه دیگه. مرسی!

خلاصه از رمضان ۹۷ ک واسه ما همین صبحانه ی مفتی نخورده ش موند یادگاری. سلف سرویس بودا. عح. لعنتی. روزه هم نگیرم امسال موردی نیست واقعا، به اندازه ی کافی دلم آب شد با این صبحانه ی رایگانی ک از دست دادم.

یه بارم تو مسابقه ی علمی دانشگاه برنده شدم، بلیط پینت بال به اسمم در اومد چون باز باید آدم جور می کردم  و روم نمی شد، بخشیدمش. به جای من یکی دیگه رفت با دوستان، عکس گذاشتند تو اینستا، لایکشو من زدم. 

خلاصه آره اینجور. مسائل پیچیده. گوریدگی های سیاه ذهنی. خجالت زدگی های زیاد از حد.

.:. اگه همین الآن بر فرض مثال این بلیطه دستتون اومد و می دونید دو سوته می تونید یکی رو جور کنید که باهاش برید رستوران، براوو تبریک می گم! یه هزار مایلی از من جلوترید تو روابط اجتماعی تون. شایدم ده هزار مایل. شایدم صد هزار مایل. آخه من اصلا نمی دونم هر مایل چند کیلومتره.

این شعر سعید صاحب علمو هم فکر کنم چند سال قبل نوشته باشم رو وبلاگ، 
ولی بازم می نویسم چون خیلی خوبه و دوستش دارم.
ایشالا رو سنگ قبرم هم می زنندش با حاشیه نویسی دو نقطه دو نقطه اژدهای ناکام.

دلم یک دوست می خواهد ک اوقاتی ک دل تنگم،
بگوید خانه را ول کن بگو من کی کجا باشم...

سال های بعد به این ماه رمضون می گم ماه رمضون همون سالی که می خواستم برم صبحانه ی مفتی بخورم و نشد.

# از اژدها اژدها به خدا، من مهمونی نمی خوام می شه این صبحانه ی مفتی رو بهم برگردونی؟

من از دمبله بزرگ ترم!

هورا بالاخره یه دلیل پیدا کردم ک باهاش گند بزنم به امروز.


عثمان دمبله امروز تازه بیست و یک سالش شد. طرف اکثرا فیکس بازی می کنه تو بارسا! با مسی توپ زدن توی یه زمین چیز کمی نیست حالا فرض کن بقیه ی ستاره های بارسا هم کنارت باشن، تو نیوکمپ و سانتیاگوبرنابئو هم بوده باشی.


ببین به نظرم اینکه می گن زندگی مسابقه دو نیست و قرار نیست خودتون رو با بقیه مقایسه کنید و فلان ، کلا همه شو بریزید دور! اینا رو یه لوزر گفته وقتی نشسته بوده کنج خونه ش و دیده چقد از هم سنّ و سال هاش عقبه و جاش جمله فلسفی در کرده چون اون قدر عقب مونده بوده که کاری به غیر از جمله ی فلسفی در کردن ازش بر نمی اومده. زندگی بناش بر مقایسه س. دقیقا مسابقه س و تو اگه در یه برهه ای به خودت بیای و بفهمی که اوه چقد از بقیه ی هم سن و سال هات عقبی دو حالته از اونجا به بعدش، یا هنوز اون قدر جوونی که تلاش کنی جا موندگی هاتو جبران کنی،  یا اون قدر زمان از دست دادی که فقط جمله فلسفی در کردن ازت بر بیاد.


طرف تازه بیست و یک سالش شد. بریم بمیریم سهراب اینا؟

اختتامیه ی هفته ی یاس




و عرض شود که کشفیات این هفته دو نقطه دونقطه :: یاس قرمز هم داریم!!! :


به آینده نزدیک می شویم

"همه چی دو روز قبل از نوشتن این پست شروع شد. وقتی که مردم آمریکا خودشون هم نفهمیدن چی شد که اینجوری شد!!!"


من پیشگوی خوبی می شم. آخخخ.

حالا مونده. داشته باشین.

اینجا

دلار می ره رو دوازده تومن؟ آخه من تازه به این دقّت کردم؛ ما تا الآن تحریم نبودیم و وضع این شکلی بود بچّه ها! :)))


ولی خوشم می آد، هرکوفتی هم که باشه کشور، ولی برامون ازین کنفرانس خبری جداگونه ها می گیرن. این یعنی ما مهم ایم؟ به کفش هستیم؟ اینش آرامش بخشه. ما تو کل جهان هستی به کفش یکی هستیم. :)))) فکر نمی کردم مهم باشیم اصلا!


حال می نویسم شِکوه نامه ی خود را به خداوندگار:


"به نام خدا،

برسد به دست خدا،

چرا من ایرانی ام؟!!

خداحافظ خداوندگار."


نوموخوام. [بستنی قیفی را بر پیشانی خود می کوبد و ادای اسب تک شاخ را در می آورد.]


#مثلا بیایید یه مسابقه بزنیم سر اینکه دلار تا چند تا می ره بالا، تش به هر کی نزدیک تر گفته بود یه دلار آمریکایی مفتی جایزه می دیم. من نمی دم ها! گفته باشم که مثل اون دفعه نکنید تو پاچه م. من اصلا خودم تو مسابقه ام. بگردید اسپانسر پیدا کنید واسه اوری تینگ و اینا.

8

 من اشکای آندرس اینیستا رو دیدم، دیگه منو از چی می ترسونی؟


فرسوده کننده ست. دیگه نمی تونم بقیه شو نگا کنم. 


ایزوفاگوس زمزمه می کنه: "چی؟ نوشته هشت؟ تعویض هشت؟ رحم نداره والورده؟ آخرین بازیشه نامرد!"

...

صدای فردوسی پور تو گوشم زنگ می زنه: " اون می دونه که دیگه هیچ وقت دوباره همچین جوی رو تجربه نخواهد کرد."

بازوبند زرد قرمزشو باز می کنه.

تماشاچی ها تعظیم می کنن.

می ره سمت مسی. بازوبندو می ده به مسی.

پائولینیو کنار زمین منتظر وایستاده.

دوربین  زوم می کنه روی یه هوادار. هواداره دستاشو صاف می گیره رو به روی بدنش. نود درجه. سرش رو خم می کنه پایین تا حد دو تا دستاش.

 

اینیستا بغض می کنه. 

بغض می کنم. 


اینیستا دستاشو می بره بالا. نه خیلی شق و رق. شل و ول ولی بالا.

آروم آروم دست می زنه، به افتخار خودش.

چشاش پر از اشکه. پسر. پُره! پُر  پر!

گام بر می داره سمت خط کناری زمین. هر قدمش یه دنیا واسم طول می کشه.

می ره بیرون. دارم آخرین هاشو می شمارم. آخرین نگاهش کدوم گوشه ی زمین چمن بود. آخرین بازیکنی که از کنارش رد شد کی بود. با پای چپ رفت بیرون یا راست. آخرین کسی که باهاش تعویض شد کی بود. به این فکر می کنم که آندرس... خودتم داری آخریناتو می شماری؟

حس می کنم داره با خودش می جنگه و به خودش می گه تو نباید تو آخرین کلاسیکوت  گریه کنی. آخریشه. نباید.


اشکام نا خودآگاه می ریزه. دماغم یکم گرفته. دارم خفه می شم.  گلوم یه چیزی توشه قطعا که اینقدر سفت شده. کنارم یه بچّه س که اونم اشکامو زیاد دیده. من دیگه منعی برای گریه کردن ندارم. می دونی نود و هفت هزار تماشاچی هم جلوم نیست! از کنار چشمام همون قطره ها می ریزه و می آد گوشه ی لبم و می خورمش  و شوره.  زیاد معلوم نیست اشک کم خوابی ه یا اشک دلتنگی. ولی به هر حال شوره. اشک دل گرفتگی واسه آندرس اینیستا شوره، نمی دونم چرا با خودم فکر می کردم باید مزّه ی اعجاب آور تری داشته باشه.

تماشاچی ها سوت و جیغ می زنن. می ایستن. دست می کوبن. 


آندرس می ره می شینه رو نیمکت. ردیف عقب، تو جایی که سایه ی پروژکتور های ورزشگاه، چشاشو می پوشونه.

دقیقه ی هشتاد و پنجه. دوربین یه زوم می ره روی اینیستا. 

رو نیکمت، سرشو گذاشته بین دو تا دستاش. دیگه بازی رو نگاه نمی کنه... آخرین بازی ش رو دنبال نمی کنه دیگه. همه ی اون اشکایی که نگه داشته بود که رو چمن نریزن الآن دارن خفه ش می کنن.

بهش می گم اینا سهم چمن های ورزشگاه بودن. دریغشون کردی.

ولی دیگه هیشکی واسش مهم نیست! هیشکی. 

اینیستا رو تشویق کردیم و تموم شد. ها؟

والورده راستی، من نمی بخشمت! تو نذاشتی آخرین کلاسیکوش رو تموم کنه، برد و باخت این قدر مهمه؟ واقعا؟ درک نمی کنم. من ک واسم مهم نیست... ازم بپرسی حاضرم بارسا بازنده باشه همیشه ولی اینیستا تو ترکیب تیمم بمونه.

ولی این ال کلاسیکو نباید باخته شه. می دونی فلسفه ی پشتش خیلی بزرگ تر از یه برد ساده ی بارساست تو نیوکمپ مقابل رئال. خیلی مقدّس تره.

...


بازی تموم شد. اینیستا اوّلین نفر می زنه بیرون. حتّی قبل از اکثر اعضای کادر فنّی! قبل از اینکه دوربینا و گزارش گر ها بتونن بگیرنش.

آخرین چیزی ک می بینم ازش، تصویرشه از پشت سر.

آخرین کلاسیکوی آندرس اینیستا تموم شد:

 مساوی.

 دو دو.

 صد و هفتاد و شیشمیش.


به این فکر می کنم که به صد و هفتاد و هفت نرسیدی...

به این فکر می کنم که همیشه حتّی تو این بازی آخر، اوّلین نفری بودی که می دوئید سمت طرفین دعوا و بغلشون می زد که : "بچّه ها آشتی باشین. آروم" چقد عاشق این اخلاقت بودم...

با اطمینان می گم تا حالا عصبانیت ندیدم ازین بازیکن. ازونا که همیشه روشون حساب جدا باز می کنیه.

از یه نسل طلایی فوتبال اون زمان که من مثل نور چشم می پرستیدمشون،  فقط تو مونده بودی. اون قدر که باورم شده بود، پایان اینیستا، پایان فوتباله. 


.:. آندرس آندرس...آره. معلومه ک میام...! بریم بمیریم. 

زنگ بزن، کاسیاس. ژاوی. بوفون. می رسم منم زود زود.


پ.ن. حتّی الآن دارم به هدر بلاگ اسکای که قرین شده با این الکلاسیکو فکر می کنم. هدره اون لک لک هاست که پر هاشون رو وا کردن و دارن پرواز می کنن. کلّا هر روزی که احساس های غریبانه دارم، هدر همینه. نمی دونم.

وات د گل و بلبل؟

سلام. چه خبره اینجا اول صبحی؟


دیگه کاملا حس می کنم یکی تون ازین ادمینای سایت های خفنه که رو نکرده، یا ازین پیج شاخا با n به توان n تا فالوئر،  و پست دیشبم رو شدیدا به خودش گرفته و بعدش رفته واسه فالوئینگاش نوشته: 

" این مفلوک بدبخت رو ببینید چه جوری داره اون تو مثل سوسک غرق در وان حمام دست و پا می زنه در حالی ک دیگه ببخشید هاش پشیزی واسم فایده نداره و آب ریخته به جوی بر نمی گرده و منم هیچ وقت نمی بخشمش. شما هم نبخشیدش تا تو آتیشی که مثل کژدم دور خودش درست کرده بسوزه و به جزای اعمالش برسه."


آخه هنوز می دونی، هنوز اوّل صبحه. 

چه خبره واقعا.

مخاطب پست قبلم زیاد بود. از انگشتای دو تا دست و دو تا پام زیاد تر بود. ولی هزار و نوزده نفرم قدر انگشتای یه هزار پای گوشت خواره! من هزارپام؟

ولی شما هزار نفرم ببخشید. کلا بخشش خوبه. این وزنه ای که حس می کنم رو سینمه رو سبک می کنه احتمالا.


تغیّر

بچّه ها روی سخنم با همه س. با هر کی که ازین گوشه کنارا رد می شه و شاید یه درصد چشش اینورا  بیافته. 

یعنی دیدی تو عالم وبلاگ بازی، یه پست می نویسی حالت خرابه چرت محض، بعد همه ی خواننده ها هم یهو نمی دونم چی می شه به خودشون می گیرن بعد باید بیای جمش کنی و خرتو باقالی بار بزنی ک آقا به خدا نه منظورم تو نبودی؟


الآن می خوام بگم اتّفاقا  اینو دقیقا به خودتون بگیرین. هر کس به خودش بگیره.


من الآن از بیرون رسیدم و یهو لازم شد برم یک پست خیلی خیلی قدیمی رو بخونم و بعدش می خواستم کم کم بخوابم دیگه، دنبال یک لینکی بودم تو وبلاگ ولی چیز دیگه ای نصیبم شد. 

کامنتای قدیمی رو خوندم. از خیلی هاتون. مثلا در حد اوّلین برخورد ها. اوّلین کلام های رد و بدل شده. 


بعد یه جوری شدم. یه احساس گند. خیلی گند.


تقریبا از جنس احساسی که تو عید اخیر خیلی نسبت به پدر مادرم داشتم. تمام مدّت هی از پشت نگاشون می کردم و احساسه رو داشتم.

پشیمونی تاسّف... هرچی. یه پستم نوشتم ازش که اینقدر داغون بود و توش وا داده بودم، عمومی ش نکردم هنوز. گذاشتم پست های شرم آورم زیاد که شد همه شون رو با هم آزاد می کنم.


خلاصه خیلی یهویی، خواستم بهتون بگم متاسّفم. همین!


 من نه تنها خودمو به لجن کشیدم، و نه تنها این بدبختا پدر و مادر و برادرم رو هم فلان کردم به کلّ هیکلشون، تو دنیای مجازی شما ها رم عوض کردم. 

شما ها خیلی عوض شدین! نمی دونم اینو سنس کردین یا نه، ولی این قطعا منم که به این سمت هلتون دادم. چون ما آدما با توجّه به برخورد و فیدبکی که می گیریم رفتار هامون رو با یک شخص پیگیری می کنیم. و من به احتمال یقین فید بک مثبتی ندادم که الآن این حجم از تغییر آزار دهنده س برام.

اگه تغییر مثبتی بود، حال می کردم خب، به خودم می گفتم بح کیف کن از این تغییر.

ولی دقیقا هر کامنتی رو که خوندم به این فکر کردم که آخی نیگا طرف عجب آدم ماهی بوده اوّلش... لحنشو نیگا، در عوض من چقد داغونش کردم.

چقد با رفتارام عوضش کردم و افولش دادم.


به پدر مادرم و بقیه ی اطرافیان، این مدّتی که  این احساس جدید اومده سراغم، هیچ نگفتم... یعنی خب خیلی ضایع ست یهو به خودت بیای حس کنی داری همه رو اذیت می کنی بعد یهو بری مثل خل مشنگ ها جلوشون اشک تو چشات حدقه بزنه هی بگی ببخشید ببخشید ببخشید بعد لابد اونام بگن بفرما طرف خیلی  گُل بود، منگلم شد!


ولی اینجا می تونم ازین ادا بازیا در بیارم و می آرم!

...

ببخشید،ببخشید، ببخشید.

....


 همین ازم بر می آد. همیشه همین بر اومده. هه. که گند بزنم بعد تهش بگم ببخشید. خیلی وقتا همونم نگم حتّی!

کاش اون دکمه قرمزه توی دکتر هو  زیر دستم بود، الآن فشارش می دادم همه ی خاطره هامون از هم دیگه پاک می شد و از اوّل شروع می کردیم و هیچی یادمون نمی اومد. شایدم دیگه شروع نمی کردیم.

کامنتم حس می کنم نمی خوام واسه این پستم. نیازی نیست یعنی. یک سری حرف یک طرفه بود که زدم. و از ته دلم دارم می گم اینا رو. حداقل از ته دلی که الان دارم. نمی دونم دل فردا صبحم باز همین دل باشه یا نه.


شایدم من باز فیوز پروندم، نمی دونم چم شد یهو. خوب بودم کاملا تا وقتی که از بیرون برسم! حالم خوب بود... یعنی اصلا این برنامه های تا دیروقت بیرون بودن رو از قصد به خودم تحمیل کردم که اینجوری نشم دیگه ولی بازم که می رسم اینجوری می شه. نمی دونم.

علی الحساب ببخشید.



هفته ی یاس

حلولِ مبارکِ هفته یِ مقدّسِ یاس را بر شما خوانندگانِ خیلی محترمِ اوری_تینگ، تبریک عرض نموده و  دماغ های آکنده از بوی خوش را از یکتا ایزدِ منّان در هفته آتی، برای شما عزیزان نور چشمی، خواهانیم. 

The perks of folan

آخه نیست ک من تمام زندگی مو بر پایه ی کتاب های فانتزی بناگذاری کردم و با همون پیش فرضا می رم جلو تا بالاخره یه روز تموم شه،

باید بقیه خونده باشن اینا رو تا بتونم عمق کلام رو برسونم که چی داره می گذره. چون فقط با همینا می تونم زندگی مو شبیه سازی کنم...

آره منم یه بار چارلی شدم، 

این بار نه تو قسمت های لوزر بودن داستان (که البتّه اونو همیشه چارلی بودم حتّی صد درجه لوزر تر)،

امشبم حول اون تیکّه ای بود که هدیه ی کریسمس کت شلوار واسش می خرن می گن بپوش، بعد که می آد تو صحنه همه کف شون می بُره بهش می گن عح پسر خود خودشی. 

خود خودشم!!! والا.

بعد جالبش اینه که هیچ وقت فکر نمی کردم تو اون یه تیکه ی داستان گنجونده بشم، 

ولی شدم. 

خود خودش بود ها!! لامصّب. 

خلاصه اینکه، اعتماد به نفس قرض می دم الآن! چون به هر حال باکم سر ریز شده و جا ندارم. کی می خواد؟ دست کی بالا؟


اس ام اس روز معلّم هم نفرستادم، اینم یه خرق عادت دیگه.دارم زنجیره هایی رو می شکونم امسال که هیچ وقت فکرشو نمی کردم. کاملا کاملا یه توله. رو سطح سطح.

مرگ ماهی

باورتون نمی شه!

اومدم یه جا دیگه، ماهی عیدشون جلوم افتاد، جون داد و مُرد.

جاودان باد تبار ماهی سفره ی هفت سین

واو، ببینید کی برگشته خونه ی یک سالگی هاش!


اینجا،

حتّی ماهی های سر سفره ی هفت سین هیچ وقت نمی میرن...

و من می تونم لختی...

به مرگ فکر نکنم. 

من می تونم افسرده نباشم... حسّش می کنم.

می تونم مغزم رو استند بای کنم!

نمی تونم؟

قطعا می تونم.


من الآن می تونم تا دنیا هست، 

به گردش ماهی های قرمز

_ داخل تنگ_

نگاه کنم...

چون اینجا خونه ی یک سالگیه!

بوی بچّگی کردن می ده.

بوی سوپر ایده آل بودن دنیا...

من می تونم بخندم،


چون تو این خونه...

مرگ...

مفهومی نداره.

مثل یه حباب که توش زمان متوقفه. 

اصلا مثل تاردیس.


من ، الان بعد از مدّت ها در این لحظه واقعا منم، 

خود خودمم.

می بینی کیلگ؟

چون اینجا ماهی قرمز هاش... 

مال بچّگی اند،

جادو دارن،

و دقیقا از همونایی اند که،

که من می خوام:

یه خونه، 

که دیگه هیشکی توش نمیره.


پ.ن. لازم دیدم خاطر نشان کنم که توی کمد لاحاف رخت خواب هاش، دقیقا همون جایی که قایم می شی واسه قایم موشک، بوی خوشبختی محض می ده... بوی امید. و گریه هم دارم می کنم، اگه مهمه. و اینم می دونم ک  قایم باشکه. ولی من می گم قایم موشک.

روز معلّماتون هم مبارک. هنوز تصمیم نگرفتم این عادت اس ام اس روز معلم رو می خوام بعد از هفت هشت سال براندازم یا نه. به هر حال. نا مردا... همه شون منو با خاطره ها ول کردن و رفتن که بی رحمی محض بود.

آدمو این شکلی خسته ش می کنن

ذرّه... ذرّه....

ایرانم! حقیقتا متاسّفم که تخم های تنفّری که تو وجودم از تو کاشتن داره دیگه رسما یه درخت تنومند می شه.

چه قدر خسته ام؛

به اندازه ی بیست و یک سال زندگی در ایران خسته ام...

وای خداوندگار! من واقعا خسته ام؟ خسته ام...! خسته ام!!! خسته ام.

یک اپلیکیشن اون قدر مهم شده که تیتر یک اخبار شده، و ته دل همه با دیدن اون برگه ی قضایی یه جورایی خالی شده رسما!

حیفه! حیف عمر ماست که دغدغه ش از این جنس باشه. 


یاد هرم مازلو می افتم... و اینکه می گه بدیهی ترین نیاز انسان نیاز به غذاست. اگه پایه ای ترین نیاز برآورده نشه، نمی شه از هرم صعود کرد و تعالی یافت (راس هرم). من سعی کردم هرم رو دور بزنم بار ها چون فکر می کنم عقل و شعور ما (درجه ی تمایز ما با حیوان) دقیقا همون نقطه تفاوتیه که اگه بخواییم می تونیم هرم رو باهاش دور بزنیم و صعود کنیم، ولی اپیدمی های این شکلی و جنون های همه گیر در جامعه رو که می بینم، گاها به این نتیجه می رسم که کام آن دست و پای بیهوده نزن بچّه، آبراهام مازلو قطعا خیلی بیشتر حالیش بوده و نظریه ش کاملا درسته. ما درست مثل حیوانیم و اختیار نداریم. فقط چون بهتر نیاز های حیوانی مون رفع می شن سریع تر صعود می کنیم. وگرنه در پله ی اوّل کاملا با حیوان مشترکیم و اختیاری نداریم رو کنترلش. هیچ.


فرض کنید، در عرض چند ساعت این لیست پیام هایی ه که تو کانال های مختلف دیدم:

بیایید واتس اپ،

بیایید اینستاگرام،

اصن بیایید توئیتر،

بیایید ویسپی،

بیایید بله،

بیایید سروش،

بیایید ایتا،

ورژن ایکسو نصب کنید،

لاگ اوت نکنید،

ساکس بخرید،

وی پی ان بگیرید،

روبات وی پی ان رایگان،

فری گیت بگیرید،

لنترن بگیرید، 

سایفون بگیرید،

تور نصب کنید،

اورفاکس بریزید،

بلاک چین می آد،

ورژن بالای ۴.۵ رو نمی زنن،

 و 

و

و...


مخ ها درد نمی گیره از این حجم از اطّلاعات؟

می دونی چقد این رفتارا فشار روانی انداخته روی آدم ها؟

این واقعا از نظر سلامت روان دیگه درست نیست، بی رحمیه. سنگ دلیه، قساوته! بی شرفیه رسما، ، ،


دقیقا همون مثاله که تو چهارم دبیرستان، استاد جونور بهمون می گفت:

" یه مشت موشن تو یه جعبه، و از قبل به موش ها القا کردن که قراره یه شوک عظیم و مهیب بهشون وارد شه! و موش ها... تا زمانی که اون شوک واقعا بهشون وارد شه، هر لحظه شوکی معادل هزار برابر اون رو تحمّل می کنن، از نظر شدّت اضطرابی که بهشون وارده. در واقع موش ها تا وقتی که زمان القای شوک اصلی فرا برسه، از ترس، استرس مرگ شدن."


حیف اعصاباتون بابا. حیف اعصاباتون. نکنید... یه چیزی می شه تهش دیگه. 

والا دارید منی رو هم که تا حالا تلگرام نداشتم رو خطّم رو وسوسه می کنید جوین شم با وجودی که تا حالا تجربه ش نکردم.


دقّت که می کنم تا الآن هیچ احساسی ته دلم نسبت به نصب تلگرام نداشتم، ولی حالا که می بینم بحث فیلترینگ جدّی شده... کاملا دلم می خواد نصبش کنم تا ببینم کی می خواد بهم بگه من یه انسان مختار با طیف اختیاری مخصوص به خودم نیستم.

هیچ وقت نذاشتم هیچ کس بهم دیکته کنه چی کار کنم. یعنی حتّی واسه همون رشته م هم که بود با وجودی که هنوز که سه سال می گذره و همچنان خودخوری های مربوط بهشو دارم، ولی تصمیم تهشو خودم گرفتم که اکی بزن بریم پزشکی. 

راستش روحم هیچ وقت زیر بار نمی ره که تو قالب بگنجوننش. حتّی از طرف خدا! گاهی حس می کنم ما عروسک های خیمه شب بازی خدا هستیم و سعی می کنم با اعمالی که انجام می دم این فرض خودم رو باطل کنم. چون دردناک و بی رحمانه ست. خیلی بیش از حد... و اگه بازم لازم باشه، هر کاری که عشقم بکشه انجام می دم. حتّی نصب کردن تلگرام که جزو مخالفین صدر اعظمش بودم.


کی این حجم از مفلوکیت رو بر می تابه؟ که واست تعیین کنن چی کنی چی نکنی؟ والا من خودم همیشه اوّل رفتم سراغ اون چیزایی که منعم کردن که نرو سمتش خطرناکه حسن. چون این طبیعت انسانه به نظرم. انسان واقعا موجود آزاده ایه. و احدی حق نداره این آزادی رو سلب کنه. 


البتّه مونده تا ما بخواهیم به آزادی محض برسیم. اگه براتون مثال بزنم چه قدر از کلیشه هایی که شبانه روز از دهن تک تک آدما می شنوم نشونه ی همین آزادی سلب شده س و فقط متوجّه ش نشدند ولی من هر روز هم چنان دارم بهشون دقّت می کنم و زجرم می ده، مخ تون سوت می کشه. ما واقعا آزادی اندیش نداریم تو این جهان. مکتب آزادی اندیشانه ی مطلقی وجود نداره و صرفا رقابت بین اینه که کی اداشو بهتر در می آره...

 

حالا بگذریم، کلا یه سیخی هست تو وجودم... فقط منتظره ببینه از چی منعم می کنن تا هدایتم کنه به سمتش و بزنه تو دهن بقیه که شما حق ندارید برای من تصمیم بگیرید حتّی اگه به ضررم باشه... این همونی بود که وادارم کرد برم زبونمو بچسبونم کف فیریزر و بهش متصل بشم واسه سه چهار دقیقه و تهش فیریزر رو به خون و کثافت بکشم... و همونیه که باعث شد اون گوشی به اصطلاح خفنه که کادوی تولّد گرفتم هم چنان خاک بخوره روی طاقچه. و اتّفاقا دقیقا همونیه که وادارم می کنه شده واسه احترام به وجود استاد ها برم سر کلاس خالی شون تا احساس گندی نداشته باشن وقتی کلاس رو خالی می بینن ولی تا بحث حضور غیاب می آد وسط، دلم می خواد بپیچونم و انرژی رفتن به کلاس رو ندارم و تهش هم اگر برم سرنوشت کلاسم می شه اینکه رکورد مار بازی تبلتم رو برای باز هزارم ارتقا می دم. و همونیه که... هیچ ولش کن. 

من کلّ زندگی مو (دقّت کن :: کلِّ کلِّ شو )بر مبنای همین احساس چیدم...


آزاد باشم/ باشی/ باشد/ باشیم/ باشید/ باشند...