Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

به یاد روز های شاد قدیمی

من اینجا! بعد از یه مدّت مدید پشت پی سی عزیزم!

ترم یک تموم شد. کنکور نزدیک...

از همین لحظه در فرجه ها به سر می بریم.

به یاد روز های قدیمی که همیشه اوربیتالم پشت پی سی بود. کد می زدم، نت می رفتم، فیلم می دیدم...

دارم ناهار رو اینجا صرف می کنم. مرلین می بینم. چیپس و ماست می خورم. و برای یک لحظه برمی گردم به یک سال پیش همین موقع.

آقا من دل تنگ!

یکم خاطره تعریف کنیم دلمون وا شه!

کل مشخخخخخخام مونده.

ولی جدا نمی شه تعریف نکنم اینو:


کیلگ - (به معلم فیزیک) آقا من سوال دارم.

simple - بپرس.

(کیلگ میاد سوال بپرسه یهو می بینه معلم از شعاع یک کیلومتریش هم دور شده!)

_اندکی بعد..._

کیلگ-  من سوال دارم.

simple - خب بپرس.

(کیلگ سوال رو با جدیتی تمام می پرسد و به معلم اثبات می کند که فلان فرمول در فلان صفحه ی جزوه از نظر مثلثاتی ناقص است و یک کسینوس کم دارد!)

simple - چرا اینقدر خودت رو درگیر می کنی؟ تو دانش آموز رشته ی تجربی هستی! ریاضی فیزیکی نیستی که به این دقّت فیزیکت رو می خونی.

کیلگ با حالتی شکست خورده جامه بر خود می درد و در افق های دور محو می گردد در حالی که با خود می گوید:

خودم کردم که لعنت بر خودش باد!


(خودش:: کسی که کیلگ را زورکی فرستاد تجربی! )


+می دونین این پست کی نوشته شده بود؟ یه روز خیلی دور. ولی وسطش پدر با حالت خیلی مسخره ای مثل چراغ راهنمایی بالا ی سرم ایستاد و ما هر چقدر صبریدیم تا تشریف مبارک را ببرند، از رو نرفتند که نرفتند تا اینکه ما از رو رفتیم و تکمیل پست را به آینده ای که امروز باشد موکول کردیم :| پدر مادر های گل  ِ گلاب! اگر می خونید بدونید که حریم خصوصی خیلی چیز خوبی هست اگه دو طرفه رعایتش کنیم :|


وقتی یه ایهام خفن پیدا می کنم که دهن هر ادیبی رو صاف می کنه!

یا بفرما به سرایم...

                           یا بفرما به سر آیم...

                                                      یا بفرما به سر آیم!


اگه کسی تونست  سه مصرع بالا رو متفاوت از هم معنی کنه خفنه دیگه! ولی خفن اصلی منم. فراموش نکنید که خودم پیداش کردم!!!


بیت اول یعنی:

  بیا به خانه (سرا) ی من!


بیت دوم یعنی:

  اگه نمی آی به خانه ی من، بگو من با سر( با میل و اشتیاق فراوان) میام به خانه ی تو!


بیت سوم یعنی:

  اگه نه میای به خونه ی من و نه می ذاری که من بیام پیش تو، بگو که به سر بیام( کنایه از تموم شدن)!



خیلی خوشحالم که خودم کفشش( شما بخونید کشفش :سوت) کردم! هیچ کدوم از اطرافیانم تا به حال نشنیده بودنش!

 و این است شیرینی ادبیات. علی رغم همه ی لعنت هایی که هنوز هم به ملیت و جنسیت و دین و کیش و فرهنگ و رسم و رسوم و... می فرستم، استثناً از زبان محاوره ایمون به شدّت راضی ام. زبان فارسی خیلی خفنه. خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنید. و طبیعتا فقط آدم های خفنی مثل من درک فهمیدنش رو دارن! هار هار هار! 



# می تونید جمله ی زیر رو سه بار پشت سر هم بگید؟ آقا من اعتراف می کنم با اون همه تبحر هنوز هم تو دهنم نمی چرخه :(( فراموش نکنید من کسی ام که سر این بازی های آوایی دو بار جایزه بردم :) در خفونیتم ( همون خفن بودن) شکّی نیست!


در لرستان نُه لُرند و هر لُری نُه نَرّه لُر...


من به تهش گند میزنم می گم نرّه لرد! گاهی اوقات لر رو هم می گن نُر :|

و سوال اساسی که پیش میاد اینه که نره لر دقیقا چه موجودیه؟ به وضوح چیزی دهشتناک تر از نره غول ( ت )!!


کلّه مکعبی دلم عجیب گرفته...

   +اوّل یه نوشته برای تویی که چشمانت این سطر ها را می دوند: بخش کلّه مکعبی وبلاگ من مربوط میشه به زمان هایی که دلم می خواد از خودم برای یه شخصیت خیالی بنویسم. مخاطب من در این پست ها شخصیتی ست به اسم کلّه مکعبی که اگه کمی وبلاگ رو دنبال کرده باشید می تونید بفهمید چرا چنین اسمی رو براش انتخاب کردم. در این پست ها کیلگارا کاملا فردی مودی به چشم آمده و با شخصیت شاد و شنگول همیشه اش اندکی تا قسمتی تفاوت دارد. این پست ها عمق وجود کیگاراست. حرف هایی که مدّت ها نمی زندشان ( به خاطر این که نمی خواهد کسی را برنجاند یا غرور خودش شکسته شود)، همه در دلش می مانند و در نهایت در روزی مثل امروز کیگارا تاب نمی آورد و استفراغشان می کند! شما هم می تونید کلّه مکعبی باشید. استثنایی وجود نداره. این رو گفتم که حالتون با پست های طولانی طوری مثل این گرفته نشه. چشماتون سیاهی نره و دو نمره عینک اضافه نکنید! یا حداقل آمادگی قبلی داشته باشید براش. :دی


   می دونی چیه کلّه مکعبی من؟ خیلی خودم رو کنترل کردم تا برسم اینجا و اینا رو بنویسم. خیلی این چند روز به خودم دل داری این یه لحظه رو دادم. این یه لحظه که راحتم می کنه. شاید بعدا بیام بخونمشون و ببینم که " اَه... چقد لوس!" و از اینی که الان هستم متنفر شم. از این که چرا این قدر بی منطق و احساساتی با همه ی مسائل دور و برم بر خورد می کنم. ولی در حال حاضر دلم پره و فقط می تونم بنویسم. حتّی پتانسیل گریه کردن رو هم ندارم. حتّی...


  من گفتم که سال پیش را دوست دارم. سال پیش یعنی سال پیش، نَه سال پیش. فهمیدی؟ همان به قول خیلی ها پیش دانش گاهی. یا همان که روی کتاب زبان انگلیسی مان نوشته : " pre university "...

  ولی نگفتم این صبر را در خودم می بینم که با آن کنار بیایم. [اصلا چرا کتابی حرف بزنم؟ دیگه عامیانه می گم. :)) ]

خیلی چیز ها امسال هست که واقعا نمی توانم با آن ها کنار بیایم. خیلی زیاد. 


   من مثل یک بچه ی دو ساله به خفن های کلاسمان حسادت می ورزم. از این که به چشم هیچ معلمی نمی آیم بی زارم. و همه ی این ها دارد مرا له می کند؟ می فهمی؟ من حس گرگی را دارم که از گله اش طرد شده. احساس بی تعلقی دارم. و تو می دانی برای نوجوانی مثل من که کم کم به سمت جوانی  می رود این احساس تعلق خاطر چه قدر می تواند مهم باشد.

   من هیچ نقطه ی مشترکی بین خودم و اطرافیانم پیدا نمی کنم. درست مثل یک راس تنها در گرافی که کلییی خوشه دارد. یا مثل گرافی نا همبند که اگر مرا از آن حذف کنی همبند بشود.

   باورت می شود؟ زنگ تفریح ها را به زور سر می کنم. هیچ کسی نیست که با او بپلکم این ور و آن ور. رفیق فابریک دارم. شاید هم داشتم. ولی امسال همه چیز یک جوری شده. رفیق فابریک هایم دیگر نیستند. شاید هم هستند ولی من دیگر رفیق فابریکشان نیستم. نمی دانم فاز چیست واقعا!


   اصلا نمی دانم چرا این ها را دارم در فضای مجازی می نویسم؟ خب چه می شد اگر در همان دفتر خاطراتم... انگار دلم  می خواهد یک نفر پیدا شود برایم کامنت بگذارد " لعنتی! بالاخره تو به یک گوری تعلق داری! " نباید اینقدر کم اعتماد به نفس باشم. ولی نمی شود! نمی شه که بشه!


   از یک طرف تجربی ها . که باید به این گروه متعلق باشم ولی گویا هیچ کس تره ای هم برایم خرد نمی کند و گویی انگاری اصلا در جمعشان نیستم. از طرفی ریاضی ها! همه ی افرادی که کلی برای دیدنشان ذوق می کنم و آن ها اصلا هم عین خیالشان نیست که من دیگر در بینشان نیستم. شده ام مثل خفاشی که بین پستانداران و پرندگان مانده.


   گُر گیجه می گیرم وقت هایی که معلم ها استراحت می دهند. نمی دانم سرم را بگذارم روی میز؟ درس بخوانم؟ بروم سایت؟ کتاب خانه؟ نماز خانه؟ بوفه؟ یا حیاط؟ و خوب است بدانی همه را باید تنها تنها بروم. رفیق هایم خر می زنند. برایشان اپسیلون هم مهم نیست. ولی من دارم له می شوم.  


   گاه می روم حیاط... برگ های پاییزی ای (_آقا من همیشه با املای اینجور کلمات مشکل دارم. الان بنویسم پاییزی؟ پاییزی ی؟ پاییزی ای؟×تف_) را می بینم که پرواز می کنند. و زمین نم خورده. و بوی نم! و فکر می کنم سال بعد دیگر این ها نخواهد بود. هیچ کدامشان. گاه دلم می خواهد با معلم های سال های گذشته بنشینیم و گپ بزنیم. از من خبری بگیرند. از به اصطلاح سوگولی شان. بگویم چقدر دل تنگشان هستم. چقدر دلم می خواهد فقط و فقط و فقط برگردم و دوباره شاگردی کنم. خفن بازی در بیاورم. کاری که هیچ کدام از بچه های هم سن و سالم حاضر نیستند انجام بدهند!

  

   نمی دانم. انگاری مشکلی در من وجود دارد. چیزی که بقیه می بینند ولی من نه. قبلا ها می گذاشتمش به حساب خفن بودنم! به حساب شاگرد اوّل بودنم! به حساب این که خر خون ها طرف دار ندارند. الان چی؟ الان که حتی نفر (n^2) م مدرسه در حد بی نهایت هم نیستم؟ دلم می خواهد شرارت به پا کنم. کلی بخندم. لذت ببرم از در جمع بودن. ولی نمی دانم چرا اینقدر جدی می شوم وقتی می بینم بین بحث های لوس و بی مزه ی خیلی ها جایی ندارم. وقت هایی که در جمع بچه ها می ایستم و هیچ کس نمی فهمد که منی هم هستم. دایره شان تنگ می شود و من می افتم بیرون دایره. خب تا کی می شود وانمود کرد که به آن دایره تعلق دارم؟ بالاخره که دایره را بر رویم می بندند! بهتر که بدون شکستن غرورم خودم به سمت دایره نروم. شاید هم به این خاطر است که کم حرفم. یا خجالتی! تف بزنن تو این شخصیت که شخصیت نیست! خمیر ه.


   کله مکعبی... کاش حداقل مرتضی پاشایی بود که بگوید "یکی هست..."





کلّه مکعبی... یک خواهش! می شود تو بگویی که حداقل یک بیت از حافظه ات متعلق به من است؟