Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

وقتی کسی به ما می گوید تمایل به خودکشی دارد، چه کنیم؟

نمی دانم! مطالعه هم زیاد کردم و  روال مشخص نداره.

ولی باید هر غلطی باید بکنیم به غیر بی خیالی طی کردن.


جالبش اینجاست ظاهرا من خیلی شخصیت مناسبی دارم جهت اعلام افکار سوییسایدال آشنایان، دوستان و اطرافیانم.

و لعنتی زیادن کسایی که چنین تمایلی دارند. به چند نفرشون برسم آخه.

گاهی حس می کنم خیلی بار سنگینی است بر دوشم و بیش از این نمی کشم. اگر ببینم از دستم بر می آید کاری و استدلالی داشته باشم، باید حتما برای طرفم انجام بدم کلی امید تزریق کنم انرژی مثبت بپراکنم دریچه چشمش رو به زور عوض کنم و یادشون بیارم زوم اوت کنند و کل قاب رو ببینند نه بخشی اش رو  وگرنه حس می کنم مدیون خودم می شوم و تا اخر دنیا و خودم رو می خورم که وقتی شانسش رو داشتم  جان یک انسان را نجات بدم، گند زدم!

این شده باشه نقطه ضعف شاید. چون خیلی بیش از حد جدی می گیرم.



امشب در دانشگاه جریانی  پیش امده بود که خیلی ناراحت کننده بود(می دونید که ناراحتی بچه های علوم پزشکی بیشتر در درس و نمره خلاصه می شه)،

با وجودی که اتفاق خودم رو هم تحت تاثیر قرار داده بود و حال خودم هم رسما خیلی خراب بود،

یک ساعت داشتم پشت تلفن با یک بچه ی دانشگاه حرف می زدم چون سوییسایدال بود و ابراز هم کرده بود به من.

رسما  تهش داشتم جفنگ می گفتم دیگه فقط می خواستم حواسش پرت بشه!! خودم از خودم حالم به هم می خورد که اینقدر دارم حرف می زنم.


من با رفیق فابریک خودم هم یک ساعت حرف نمی زنم با تلفن اینقدر که خجالتی و فراری از روابط انسانی هستم.

بعد در مورد این عزیز که اصلا زیاد نمی شناسم و چند باری دیدمش صرفا، رویین تنانه پریدم وسط و ده شب (! فاکینگ ده شب که خط قرمزه و به نظرم خیلی مزاحمت انگیزه برای ملت) تماس گرفتم باهاش، داشتم سه ساعت خاطره تعریف می کردم برایش از بیمارستان و بخش ها و در و دیوار(جفنگ می گفتم به نوعی!) و فلان، فقط چون می ترسیدم یک درصد پیامی که نوشته می خواهم خودم رو بکشم جدی باشه. 

از بچه های خوابگا بود. (یعنی خاک بر سر اون دوستاشون کنند چه غلطی می کنند تو خوابگا که این بنده خدا باید اینقدر حس ایزولیشن داشته باشه؟) خلاصه حرف زد و منم هی نمک ریختم و بهتر شد به نظرم. تمام مدت به خودم می گفتم فرض کن اشنا نیست از بچه های وبلاگه مثلا. این حس بهتری بهم می داد در صحبت کردن که خودم هول نباشم و بتوانم کمکش کنم اقلا. یکم هم اعصابم از این خط خطیه که شخصیت کاریزماتیکم تحت تاثیر اون نمک ریزی ها و جوک ها پیش این همکلاسی ام دود شد رفت هوا. فهمید من خوش اخلاق و بگو بخند می تونم باشم، که خب متاسفانه خودم دوست نمی دارم اینجور به نظر بیابم جلوی بچه های دانشگا به غیر از دو سه تا دوستم. دوست دارم همون روانی و ترسناک و اعصاب خورد کن و عصا قورت داده باشم بیشتر. خودم راحت ترم.


حالا سر این جریان که چندین و چند باره هست که داره اتفاق می افته برای من،  فکرش رو می کنم رشته ی روان پزشکی برای من  واقعا خوبه،

ظاهرا جذبه و استعدادش اش را دارم،

(نمی دونم روتینه یا نه ولی تعدادآدم هایی که به من اعلام کردند دوست دارند خود کشی کنند کم نبوده با وجودی که دوست زیادی هم ندارم، منتها انگار یک نیرویی جذبشون کرده بیایند به من اعلام کنند.)

والا خودم هم نمی فهمم این انرژی رو از کجا می ارم. تقریبا یک نیروی درونیه.


فقط الان که تموم شد و دوستمان را خواباندیم، حال خودم یکم خراب تر از خرابه! :))))

خوبه بهشون بگم های شماهایی که حالتون خرابه می آیید پیش من، حالا من الان حال خرابم و آب روغن به هم ریخته ام را پیش چه کسی ببرم؟

هستند، آدم هایی که می دونم می توانم روشون حساب کنم، ولی دلم نمی خواد. خودم راحت نیستم غم و حال خرابم رو اعتراف کنم بهش حتی! و ببخشید که اینجا می ایم چرت و پرت می بافم. شما ها هم خیلز گناه دارید.

 من الان یکم میل شدید به گریه، قتل و کشتار حس می کنم درون خودم. چون انرژی منفی اش را جذب کردم به خودم اون راحت شد، حالا که تنها شدم یکی مخمو بجوعه، حال خودم خوش نیست! 

 این مدت خیلی فشار روم بود. شب ها که سه چهار شبه روتین کابوس ناجور می بینم. وضع حافظه ام هنوز همونه (اگه بدتر نشده باشه)،درس ها پروژه ها فشار می ارند و مسائل خانوادگی هم همیشه هست.

دلم می خواد سرمو بذارم، یه مدت یه دل سیر یا بخوابم یا زار بزنم. چشمام داره می ترکه.

زار زدن... زار زدن اخ که خوب چیزیه واقعا برای تنهایی ها.



ولی می دونید تهش بهم چی گفت؟ باحال بود حرفاش.

گفت این لحن کتابی ات رو هیچ وقت نگذار کنار خیلی باحاله. 

گفتم والا همه بهم می گن مثل باباها هستی که مسخره می کنند، گفت اره هستی ولی باحاله.

و تهش هم دو سه تا برچسب به به تو عجب آدم خوبی هستی و چه دوست ماهی هستی و من فکر نمی کردم این قدر آدم باحالی باشی تحویلم داد.

و تمام. این تعریف ها واقعی یا غیرواقعی به من انرژی داد.


به این فکر کردم گاهی ادمیزاد هایی که برای هم غریبه اند، می توانند یکهو دو ساعت پشت تلفن با هم فک بزنن. و برایم عجیب بود.

کاش حالش خوب بمونه دوست جدیدم!

حداقل اگه هم خودشو کشت من دیگه تمام تلاشم رو کردم پیش وجدانم شرمنده نیستم. ولی سرشو گرم کردم با چند تا کار که بهش سپردم، می دونم که نمی کنه فعلا همچین کاری.


به مادرم می گم من به شدت نگران یکی از هم کلاسی هام هستم، می گه تو ساده ای فرزندم، اینا فیلمه. گرفته ات. 

حالا والا من ترجیح می دم یکی گرفته باشه ما رو تا اینکه واقعی باشه تمایلش!


پسا خودکشی

دیشب بالاخره فرصت کردم و دلم خواست با یکی از دوستام راجع به اون جوون، علیجانی ک خودشو کشت حرف بزنم. هم دانشکده ای بودن.


می دونی چی بهم می گفت؟

اوّل ک برگشت گفت کجای کاری مال یه ماه پیشه. گفتم اکی باشه می دونم.


و بعدش گفت طرف افسرررررده بود کیلگ...! بدجور. باز خوبه دانشگا خوب هندلش کرد که عواقب نداشته باشه. 


همین. 

و با یه لحنی می گفت انگار ک بخواد بگه چشمش کور دندش نرم، مشکل خودش بود افسرده بود. چه خوب ک دانشگا هندلش کرد و ما ها چیزی احساس نکردیم و فازمون عوض نشد.


یا مثال دیگه چستر بود کی بود وکال گروه لینکین پارک ک سنگشو به سینه می زدین که وااااای اسطوره ی لینکین پارک چشم از جهان فرو بست و ما با آهنگای لینکین پارک بزرگ شده بودیم و حالا با صدای کی آرامش بگیریم و صبح تا شب مغزمونو تلیت کردین با لیریک آهنگاش و فلان و اینا! چند وقت پیش دوس دخترش نامزدش هرکیش حالا،  یه عکس آپلود کرده بود رو اف بی یا نمی دونم کجا، از روز آخر زندگی چستر. طرف مثل دیوونه ها می خندید. بعد خانم زیرش هشتگ کرده بودند: #فاک_دیپرشن. لعنت به افسردگی. 

جدّی کاش می شد براش کامنت کنم فاک خودت عیزم ک نفهمیدی اون بد بخت چی کشیده و هنوزم سعی می کنی نفهمی و می خوای همه ی کم کاری هاتو بندازی رو گردن بار معنایی دو تا کلمه و یه شارپ کنارش!


کلا ببین این رفتار های بازمانده ها رو می بینم دلم می خواد... هیچی بی خیال. جاش نیست بگم دلم می خواد چی. :))))

همه ک مثل ما قوی نیستن به هر حال. دیپرشنم هیچ وقت خدا خود به خود خوب نمی شه. بیشتر از دارو هم طرف به یه دستی از بیرون نیاز داره که عمدتا دریغ می کنین ازش. 


و من می گم که به عنوان یه انتخاب دوس دارم روان پزشک بشم چون حس می کنم می تونم تو این فیلد مردمو کمک کنم، هی باز چپ چپ نگام می کنن همه، انگار که گفته باشم می خوام طی کش دستشویی عمومی بشم! 

؛

اطّلاعات

نام: محمّد

نام خانوادگی: علیجانی گنجی

رشته: حقوق

دانشگاه: شهید بهشتی

استان: مازندران

نام پدر: منصور

شغل پدر احتمالا: وکیل با شماره پروانه ی ۱۹۰۶ 


حداقل اسم رو سانسور نکنید از تو اخبار کوفتی تون. بذارید اسمش شنیده شه. احساس گناه می کنین اسمش رو بلند بگین یا چی؟ من ندیدم وقتی خبر تجاوز و تصادف و آتش سوزی و اینا رو می دین با این غلظت اسم سانسور کنین. چی شده حالا؟ همه ی سایتا خبر طلاش باشه، ولی خبر خودکشیش نه؟ اونم وقتی خبرش هنوز این قدر داغه. 

هعی.



و پ.ن: شرمنده تونم اگه این پستا یه حالت جو گیرانه ای براتون دارن. من امروز اصلا فازم فاز غریبیه. اسکیپ کنید اگه درک نمی شه این مسخره بازی هام. نیاز به تخلیه ی روانی دارم صرفا.

و برای یه لحظه قلبم وایستاد وقتی خوندم دانشجوی حقوق بهشتی طلای ادبیات




به گزارش خبرنگار حوزه دانشگاهی گروه علمی پزشکی باشگاه خبرنگاران جوان بعد از ظهر امروز (در اصل دیروز! روز کوروش!!!!) دانشجوی حقوق دانشگاه شهید بهشتی با پریدن از طبقه سوم دانشکده حقوق این دانشگاه به زندگی خود پایان داد.

هرچند تاکنون مدیران دانشگاه شهید بهشتی از ارائه پاسخ دقیق درخصوص علت خودکشی این دانشجو خودداری کرده‌اند اما شواهد نشان می‌دهد مشکلات روحی و روانی علت این خودکشی بوده است.

برخی منابع آگاه در دانشگاه شهید بهشتی در گفت و گو با  خبرنگار حوزه دانشگاهی گروه علمی پزشکی باشگاه خبرنگاران جوان؛  با اشاره به اینکه این دانشجو پسر در سال 94 مدال طلای رشته ادبیات را کسب کرده بود اظهار داشتند: وی ورودی سال 95 رشته حقوق دانشگاه شهید بهشتی بوده است.

نزدیکان این دانشجو تاکید دارند که وی هیچ‌گونه سابقه پرخاشگری، اعتراض در سطح دانشگاه و یا نشانه‌ای از داشتن مشکلات مالی و یا آموزشی نداشته است.

این منابع آگاه اعلام کردند که پس از خودکشی این دانشجو تکه کاغذی در جیب لباس وی  پیدا شد که متوفی قبل از اقدام به خودکشی در آن نوشته است مرگ وی هیچ ارتباطی با فضای مجازی و بازی نهنگ آبی نداشته و صرفا تصمیم شخصی او بوده است.

برخی از نزدیکان این دانشجو تاکید دارند که وی بسیار گوشه‌گیر و انزواطلب بوده و هیچ‌گاه در جمع‌های دوستانه دانشجویان حاضر نمی‌شد.


اطلاعیه روابط عمومی دانشگاه شهید بهشتی درباره درگذشت یکی از دانشجویان


با کمال تأسف، یکی از دانشجویان مقطع کارشناسی دانشکده حقوق دانشگاه شهید بهشتی، بعد از ظهر امروز یکشنبه ۷ آبان ۱۳۹۶، کمی پس از ساعت ۱۴:۰۰ ، خود را از یکی از ساختمان­ های دانشگاه فرو انداخت. بلافاصله پس از وقوع حادثه، پزشک حاضر در درمانگاه دانشگاه به همراه آمبولانس و پرستار در صحنه حاضر شدند و چون هنوز مصدوم دارای علائم حیاتی بود، سریعاً با آمبولانس به بیمارستان آیت ا... طالقانی انتقال یافت. تلاش پزشکان آن بیمارستان برای احیاء نتیجه نداد و در نهایت، مصدوم در بیمارستان آیت ا... طالقانی فوت کرد.

دانشگاه شهید بهشتی، از این حادثه دلخراش اظهار تأسف و تألم نموده و به خانواده این دانشجو و جامعه دانشگاهیان شهید بهشتی، صمیمانه تسلیت می گوید.



برید بمیرید خب! صمیمانه تسلیت؟

سرتون رو بذارید، افقی بشید و بمیرید فقط.

الآن داشتم لیست طلای های 94 رو نگاه می نداختم. یازده تا اسم. محمّد حسین، عرفان، امیر رضا، بهنام، امیر حسین، محمّد رضا، محمّد، علی رضا، مهدی، محمّد جواد، علی.


که یکی شون قطعا نفس نمی کشه الآن.


این شما رو نمی خوره؟

روانتون رو پریشان نمی کنه؟

طرف فقط نوزده سالش بوده. فقط نوزده. دو دهه ش هم پر نشده بوده حتّی.


و تو خبرش می نویسند :"وی بسیار گوشه‌گیر و انزواطلب بوده و هیچ‌گاه در جمع‌های دوستانه دانشجویان حاضر نمی‌شد."

شما داشتین چه غلطی می کردین اون موقع؟ نظاره گر گوشه گیری ها و انزوا طلبی هاش بودین؟

ای تف. فقط تف.


منم از صبح امروز داره همین جور قطاری و پشت هم داره برام از زمین و آسمون می باره. راستش شاید اگه یه درصد قبل از حرف زدن به این فکر می کردین که کوچک ترین حرفتون می تونه روان طرف مقابل رو به بد ترین شکل ممکن خراشیده کنه، هیچ وقت هیچ کدومتون زبون باز نمی کردید.


شما اون قدر وقیح اید که حتّی نمی تونید پیام خودکشی ش رو بگیرید و فقط دارید مهمل می بافید.


قبل از اینکه برسم خونه، این قدر داغون بودم که تو راه داشتم با خودم ایده ی تاسیس یه سازمانی رو می زدم تو ذهنم. به خودم می گفتم اگه همه چی درست پیش رفت، من همچین سازمانی رو حداقل به جوونایی مثل خودم مدیونم و سعی می کنم تاسیسش کنم. تا مرحله ی انتخاب اسمش هم پیش رفته بودم.


"JOY LAND"


و بعد اومدم و خبر خودکشی این یارو رو دیدم. دقیقا چند لحظه بعد از اینکه ایده ی تاسیس جوی لند به ذهنم رسیده بود.  دیگه ته ضربه ای بود که امروز می تونستم بخورم.

الآن فقط حس اینو دارم که باید یه آمبو بگ بذارن دم دهنم فشارش بدن بگن: هی هی. کیلگ. نفس بکش. نفس بکش. تو می تونی. تو می تونی. نفس بکش. تموم شد، هیچی نیس، تموم شد.


مهربون باشید با هم جون من. رو رفتار ها و گفتار هاتون دقّت کنین یکم. شاید تیر خلاص بزنید به یکی که مدّت ها داشته خودش روبه زور چسب کاری می کرده.

کیلگارا هستم بعد از دیدن نتایج کنکور






+آزاد جان! گفته بودم خیلی دوست دارم؟ میدونی دیگه خودت. تو را به جان آزاد ترین فردت قسم من نمی خوام برم شهرستان! فرجی کن فردا.

سناریوی مرگ من، امروز، حدودا ساعت شش عصر روز اعلام نتایج:

مادر بزرگ سراسیمه وارد خانه شده، می پرسد:
-کیلگ کو؟ کیلگ کجاست؟
اندکی بعد کیلگ را مچاله شده روی تخت پیدا می کند که موفق شده است لحظه ای قبل از ورود او هدفون توی گوشش را به گوشه ای پرت کند.
-واااااااااااااااای عزییییییییییییییییییییییییزم! عزیییییییییییییییییییز دلللللللللللللم! تبریییییییییییییییییییییک می گم.
کیلگ را مثل گوشت قربانی طور در آغوش خود له می کند...
-مادر جون آروم باشین. من که قرار نیست برم اینو. همین طوری زده بودیمش.
.
.
.
-قبول شدی! واااااااااااااااااااای! ببین شیرینی قبولیت رو هم خریدم.
 و به زور یک عدد بستنی چوبی را به دست کیلگ می دهد.
کیلگ این وسط نمی داند از وقت بدش بگرید یا به طنز مسخره ای که برایش بازی می کنند نیشخند بزند.
-وایسا به داییت زنگ بزنم.
.
.
.
بدون درخواست کوچک ترین نظری، اعلامیه می کند و می گذارد زیر بغل دایی جان و گوشی را می دهد به آن یکی دست کیلگ که بستنی ندارد.
{دقت کنید که کیلگ از کنکور به بعد تقریبا از همه فرار کرده و این مکالمات اولین مکالمات هستند بین  کیلگ و همه...}
-باورم نمی شه! دایی تو قبول شدی؟ من اصلا گفتم قبول نمی شی هیچ جا. مبارکت باشه دکتر جان! جایزه ت رو هم می خرم برات!!! قرار بود اگه تهران قبول شدی بدم بهت ولی خب...

پدر بزرگ بعد از رویت اشک های کیلگ دست نوازش طور می کشد بر سر وی، یک عدد شیرینی خامه ای را می چپاند در حلقومش و می گوید:
-امیدم! از چی ناراحتی؟ خیلی ها هفت سال پشت کنکور می مونن. خداروشکر که نشد واسه سال بعد... از دست کتابات راحت شدی.
-من که نمی رم اینو. حالا سال بعدش فردا مشخص می شه بابابزرگ.
بابابزرگ گوش هایش سنگین است. همین طوری لبخند می زند. نمی فهمد کیلگ چه می گوید!!!

اندکی بعد، کیلگ از بخت بد خود با پدر تنها می شود...
- کیلگ اون فرم انتخاب رشته ت رو بده ببینیم رو انتخاب چندمت قبول شدی.
-تقریبا هیچ جا قبول نشدم!!!
-تقریبا یا تحقیقا؟!!!
و قهقهه می زند.
-خب مردود نزده به هر حال پدر من!!! رو انتخاب پنجاه و دومم ایستاده و این یعنی قبولی.

و کینه توزی های مادرانه...

-مامان فکر نمی کنی همه ی اینا یه نشانه ست که من نباید دکتر بشم؟
-وا؟!  دوباره چرت گفتن هات شروع شد؟!
-خب ببین اون از رتبه م که حتی ده برابر رتبه ی قلم چی هام هم نشد، اینم از این که حتی اون پزشکی ای که پارسال با 500 تا بد تر از رتبه ی من آوردن رو من امسال نیاوردم!!!
-ربطی نداره. امسال بچه ها پزشکی دوست داشتن. احتمال اگه دندون ها رو می زدی قبول می شدی...
-آخه 500 تا ؟ واقعا انتظارش رو نداشتم.
-ببین کیلگ به همه می گیم تو فقط پزشکی های تهران رو زدی و حومه ی تهران.
-چرا؟ خوب من که خیلی شهرستان ها رو هم زده م و قبول نشدم!!!
-لزومی نداره کسی بفهمه! مگه تو خودت نمی گفتی شهرستان نمی خوای؟ خب حالا که قبول نشدی رو اونا... به کسی نمی گیم انتخابشون کرده بودی.
- این که می شه دروغ!
-چندان هم دروغ نیست؛ تو فقط شهرستان های تاپ رو زدی. مثلا بندرعباس نبود تو انتخاب هات!!!
-نه واقعا؟ همون کم مونده بود اونم بزنید تو انتخاب رشته ی من.
-تازه ما قراره پول دانش گاهت رو بدیم. لازم نیست همه ی دنیا  بفهمن که! نصف مردم دانشگاه پولی می رن!!!
-خب اگه پرسیدن این خودشه یا پولیشه من چی باید بگم دقیقا؟
-نمی پرسن...!

از آن ور بوت در اینستا در حال بازخواست کیلگ است، خیلی ها زنگ زده اند تبریک بگویند برای دانشگاهی که مفت هم نمی ارزد، از مدرسه پیامک داده اند که فردا بیایید کارنامه هایتان را بگذاریم زیر بغل هایتان و تاکید کرده که برای تحویل مدارک داشتن  کارنامه ی کنکور الزامی ست...

کیلگ با خودش می گوید- تُف. فقط تُف!

بستنی خیلی وقت است که روی دستان کیلگ ماسیده...
شوم بستنی...

+پس نوشت: یک کنکوری باید این قانون را بپذیرد. همه به او می گویند وقتی نتایج بیاید اصلا آن چیزی که فکرش را می کنی نیست. حتی اگر خیلی به خودت مطمئن باشی باز هم یکه می خوری. باور نکردم، مگر می شد دیگر فلان گورآباد را هم قبول نشوم؟ اصلا انتخاب های بعدش را دیگر نگاه هم نکردم بس که دلم قرص بود. کلی دوست پیدا کرده بودم از دانش گاه مزبور. کلی سایت به سایت دنبال هم دانشگاهی هایم گشته بودم.... به سرم آمد شدید.  ایمان بیاوریم به سرآغاز فصل سرد... قبول کنید. کن فیکون است. هیچ چیزش شبیه آن چیزی که انتظار دارید نیست... امضا: یک عدد زخم خورده!