Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

آسمون قند سابان

یوهووووووووووووووووووووووووووووووو.

داره برف می آد! :{

داره بررررررررررررررف می آد!!!

دااااااااااااااااااااااااااره بررررررررررررررررررررررررف می آد!!!!!!!!!

وااااااااااااااااااااااااای.

داره برف می آد.

:)))))))

آخه من چه طوری خوش حالی م رو بچپونم تو این کلمه ها؟ واااااااااااااااااااای. برف، برف، برف.

به وقت اوّلین برف پاییز 95، امضا یک عدد برف ندیده. شایدم یک برف دیده ولی هنوز از برف سیر نشده.

let's shift to plan B

   اوضاعم قاراشمیشه. خیلی. نه تنها از نظر درسی، بلکه از نظر عاطفی، خانوادگی و حتّی روحی و جسمی!

   این ترم داریم ژنتیک پاس می کنیم. من هر وقت جزوه ی ژنتیکم رو باز می کنم کلّیییییی فکرای عجیب می آن سراغم. تو ژنتیک می خونیم که هر بچّه ای نصف صفاتش رو از باباش می گیره و نصف دیگه ش رو از مامانش. و من هر دفعه دارم به این فکر می کنم که کدوم صفاتم به مامان یا بابام رفته که با هر دوشون تا به این حد سر ناسازگاری و دعوا دارم. واقعا دیگه برام غیر قابل کنترل شده، خودم هم ازین وضعیت متنفرم. من در هر روز کم کمش حداقل دو الی سه تا درگیری لفظی کوچیک با پدر یا مادرم دارم و در طول هفته هر دو روز یه بار یه دعوای خیلی گنده بینمون اتّفاق می افته... تازه اینا در شرایطی هست که ما به زور هم دیگه رو می بینیم و من دانشگاهم و اونا تا بوق سگ سر کارن.

   مگه نه اینکه باید تو یه سری موارد به مامان یا بابام رفته باشم؟ مگه من بچّه کوفتی شون نیستم؟ پس چرا تو هیچ موردی هیچ اشتراکی باهاشون پیدا نمی کنم؟ چراهمه ش اختلافه، همه ش جنگ و دعوا و هوار های بلند بلند ماست؟ همه ش تناقضه...


   کجا رفتن اون پدر مادرایی که با افتخار می گن بچّه مون مثل یه دوسته برامون؟ چرا هرچه قدر من سعی می کنم نمی تونم باهاشون دوست شم؟ حتّی به همینم راضی ام که دوست نباشیم ولی یه خانواده ی خیلی عادی باشیم با روابط عادی بین خودمون.

   مشکل اینجاست که واقعا نمی دونم کدوم مون عامل بروز این همه بدبختیه... از نظر احتمالاتی که نگاه کنیم، مشکل منم. چون من یک نفر با دو نفر مختلف سر جنگ و دعوا دارم و احتمال اینکه من جنس خراب ماجرا باشم دو برابر حالت های دیگه س. ولی  خب... هیچ کسی خارج از این گود نیست که بتونه نظر بده. شاید اونا با هم مشکل ماجرا باشن و من این وسط فقط از نظر احتمالاتی خیلی بدبختی آوردم!


   این اواخر ما سر مسخره ترین چیز ها هم با هم دعوا می کنیم. مثلا شما تا حالا با مامانتون دعوا کردین سر اینکه چرا دونه های انار اینقدر بی حال و سفید و خشک بد مزه ان؟ من همین دی روز انجامش دادم. تا حالا شده وقتی سر یه موضوع خیلی منطقی و با آرامش با باباتون صحبت می کنید و از طرفی انتظار منطقی بودن  و حتی راهنمایی گرفتن دارید، صرفا تو دهنی بخورید که:"تو چی می فهمی آخه که قیافت رو برای من اون شکلی می کنی، برو از جلو چشمام گم شو!" یکشنبه ی این هفته بعد از امتحان ژنتیکم که خیلی خوب داده بودمش و انتظار داشتم بابام به خاطرش خوش حال شه و یکم کم تر استرس بکشه، این اوّلین و آخرین مکالمه مون بود! حتّی نرسیدیم به اون تیکه ش که بخوام بگم احتمالا رنک کلاسمون می شم تو ژنتیک. صرفا رفتم از جلوی چشماش گم شدم. :))

   ای کاش می شد بفهمیم مشکل چیه و حلّش کنیم. به خدا اگه من تنها مقصر این ماجرا ها باشم، و یکی خیلی منطقی برگرده بهم بگه که آتیش همه ی این دعوا ها از گور خودم بلند می شه، قطعا سعی می کنم خودم رو درست کنم، همین طور که این چندین ماه خودم به خودم این حرفا رو زدم و واقعا سعی کردم اوضاع رو درست کنم. ولی الآن دیگه واقعا فکر نمی کنم مشکل از من باشه. مسخره س، یه وقتایی چنان به پدر و مادر بقیه رشک می برم و حسادت می کنم و حتّی گاهی آرزو می کنم اخلاق پدر مادرم با اخلاق پدر مادر اونا شیفت شه، که خودم هم باورم نمی شه اینایی که تو ذهنمه فکر های خودمه.

   واقعا باورم نمی شه، اون وقتایی که تهران نبودم به شدّت دلم تنگ می شد. افسرده شده بودم، دلم می خواست برگردم خونه. ولی الآن فقط نمی تونم تحمل شون کنم. نه دیگه بیشتر از این. دلم می خواد هر روز در حد پنج شش ساعت مسالمت آمیز پیش مامان بابام باشم، غذا بخوریم، حرف بزنیم و تهش جمع کنم برم خونه ی خودم و تنها باشم. خونه ی خودم؟ ما رو چه به این حرفا؟ یعنی دیگه من اینجا رو خونه ی خودم نمی دونم؟ می دونی الآن و دقیقا همین الآن از یه دعوای خیلی گنده بیرون اومدم. برای همین احتمال می دم اینایی که دارم می نویسم مقادیر زیادیش چرت و پرت بافی محض باشه. ولی حقیقتش اینه که الآن دلم می خواد بنویسم :"من دیگه نمی تونم حجم بیشتری از مامان یا بابام رو تحمل کنم." واقعا نمی کشم دیگه.

   دلم می خواد برم! دلم می خواد سریع تر مستقل بشم و رو پای خودم بایستم و کاملا از پدر و مادرم بی نیاز باشم. این چندمین باره که دلم کنده شدگی می خواد؟ دلم می خواد تنها نیازی که باقی می مونه محبّتی باشه که قراره ازشون بگیرم: احساس پدر داشتن و مادر داشتن. این پلنی ه که برای آینده م می بینم و خب... این طور که بوش می آد، انگار منم بالاخره یه هدف کوتاه مدت پیدا کردم واسه زندگیم. هدفی که هیچ وقت نداشتمش و حتّی ازش فوبیا داشتم و خیلی وقتا بوده که به خانواده م گفتم: "عمرا دلم نمی آد اینجا و شما ها رو ول کنم. هر چی هم که بشه تا آخر عمر همین جا زندگی می کنم." ولی الآن هیچ چیزی از اون ایده های قدیمم باقی نمونده. همه ش فوت شده رفته هوا! باقی مونده ولی به شرطی که ما همون خانواده ی قدیمی بچگی هام باشیم که اون طور که واضحه هیچ جوره نیستیم. هرچند بی عرضه تر از اونی ام که بتونم به این زودیا عملی ش کنم و حداقل خیلی هنر کنم ده سال دیگه می تونم به این هدفم برسم ولی الآن که اینا رو ثبت کردم احساس بهتری دارم. خیلی بهتر. پس شد: من در اوّلین فرصتی که دستم بیاد، دست و پامو جمع می کنم و دیگه متّکی به هیچ گونه آدمی از جنس مامان بابا نخواهم بود. فکرش هم شیرینه. هاه. اولش که داشتم این متن رو می نوشتم حالم واقعا خراب بود و یه بغض مضحکی تو گلوم گیر کرده بود. ولی الآن، واقعا حالم خوبه و حتی یه نیشخند کوچیکی رو گوشه لبم هست. :))))

خفه خون

* دی روز، سر کلاس زبان تخصصی  دو:


یکی از بچه ها : استاد اینجا نوشته فاندوس معده. یعنی چی؟

استاد: منم نمی دونم. یه قسمتی از معده س احتمالا!

(بچه ها می خندن!)

_من می دونم فاندوس یعنی چی. من آناتومی تنه پاس کردم برخلاف بقیه ی هم کلاسی هام. ولی هیچ چی نمی گم.چون واهمه دارم از اینکه اشتباه کنه مغزم._

استاد : خب چرا تو دیکشنری هاتون دنبالش نمی گردین همه؟

(مدّتی می گذره. کسی چیزی پیدا نمی کنه...)

یکی از بچه ها : استاد تو دیکشنری ها نیومده. چی کار کنیم حالا؟

استاد : بیشتر بگردین.

_من سعی می کنم برای بغل دستی م که عین خودم کم اعتماد به نفس و خجالتی نیست توضیح بدم  تا اونم  واسه کل کلاس توضیح بده و همه راحت شن._

کیلگ: ببین. باید از کاردیا یه خط افقی بکشیم. قسمت بالاش می شه فاندوس اگه اشتباه نکنم.

بغل دستی م : مطمئنی؟
همون لحظه یکی از بچه ها : استاد دیکشنری من فاندوس رو داره.

استاد : خب چرا بلند برای کل کلاس نمی خونی ش؟

(طرف یه چیزی رو می خونه که معنیش می شه کف معده یا همچین چیزی.)

_من می دونم داره غلط می گه. ولی بازم هیچ چی نمی گم. من کاملا یادمه که ترم پیش چقد استادمون زور زد تا اینا رو بکنه تو کله مون ولی دفاع نمی کنم._

یکی از بچه ها : خب استاد بالاخره چی شد؟

استاد : همینی که دوستتون گفت. می شه کف معده یا همچین جایی...

_من تو سرم داره زنگ می زنه که ترم پیش بهش می گفتیم فاندوس یا طاق معده... ولی دیگه کاملا اعتماد به نفسم رو از دست دادم. حس می کنم چون خوب درس ها رو نخوندم از ذهنم پریده و اشتباه می کنم._

(بچه ها همه تو کتاباشون زیر کلمه ی فاندوس خط می کشن و زیرش می نویسن: کف معده!)

بغل دستی م : خوبه  اینایی که تو بهم گفتی رو بلند برای کل کلاس نگفتم. تو چی خوندی اصلا؟ همه درس ها رو همین جوری می خونی؟ احتمالا اون خطی هم که می گی باید از کاردیا بکشیم یه خط عمودیه نه یه خط افقی! (قه قه و به قصد مسخره کردن می خندد. نه از آن مسخره کردن هایی که به خودت نمی گیری و خودت هم قهقهه می زنی. از آن هایی که کاملا مثل پتک می خورد توی سرت و می خواهی آب بشوی بروی در زمین پیش کرم ها به زندگی ات ادامه بدهی!)

من ( که احساس لهیدگی و خورد شدن می کنم جلوی این یارو) : آخه ... واقعا یادمه یه همچین چیزی بود...

بغل دستی م : خب فعلا که دیدی اشتباه می گفتی... چند شد نمره ی آناتومی ترم پیشت؟

من (که حالا تقریبا مطمئن شدم اشتباه کردم  و سوتی دادم) : هه. داغون بود نمره م. آره. واقعا نمی دونم من چی خوندم تو دو ترم پیش...

_عینکم رو روی دماغم جا به جا می کنم و یه لبخند احمقانه می زنم که جامعه پسند باشه._

می آم خونه. اوّلین کاری که بعد از پرت کردن کفش هام تو جا کفشی می کنم اومدن پای اینترنته. سرچ می دم:

"فاندوس معده"

اوّلین سایت برام می آره : "فاندوس یا طاق؛ اگه از کاردیا یه خط افقی رسم کنیم، بالاش می شه فاندوس معده."

با خودم فکر می کنم : الآن روی این کره ی خاکی یه کلاس از دانشجو های پزشکی وجود دارن  که یقین دارن که فاندوس می شه کف معده.

_عینکم رو در می آرم. یه لبخند می زنم... احمقانه تر از قبلی!_



*امروز، سر یه کلاس عمومی دینی طور:


استاد خزعبلاتی می بافد که به هیچ کدامشان کم ترین اعتقادی ندارم.

از بچه ها درخواست مشارکت می کند.

_من مطمئنم دارد چرت می بافد ولی چیزی نمی گویم. باز هم پروا دارم._

همه یا خوابند یا با گوشی ور می روند... آن هایی هم که گوش می کنند حرفی نمی زنند.

استاد نیش دار تر و بی معنا تر حرف می زند.

چند نفری خونشان به جوش می آید.

بالاخره بحث در می گیرد.

استاد با حرف هایی بی معنی تر از حرف های اوّلش سعی می کند عقیده ی خودش را به کرسی بنشاند.

_دیگر نمی توانم تحمل کنم. دلم می خواهد در بحث شرکت کنم ولی به عنوان یک دانشجوی میهمان حرکت خیلی خطرناکی است که بگیری بر خلاف حرف های استاد که گویی اسلام راستین است حرف بزنی!_

تک تک مخالفان  را با ادعا های صد من یه غاز خودش سر جا می نشاند...

عقایدی یکی مزخرف تر و بی پایه و اساس تر از قبلی. اسم دین رویشان می گذارد.

_من صد تا استدلال دارم برای نبرد. هر لحظه یک استدلال جدید تر هم به ذهنم می آید... ده تا حرف نگفته دارم... ولی نمی توانم هیچ چی بگویم._

...

دیگر کسی بحث نمی کند. مخالف ها هم ترجیح می دهند مخالفتشان را بیشتر ابراز نکنند، چون نتیجه ی بحث از همان اوّل مشخص بود... اصلا بحثی در کار نبود.

یکی شان بر می گردد به من نگاه می کند... (که بی قرار و عصبانی مجبورم سر همچین کلاسی بنشینم و مغزم را پر کنم از چرت بافی های همچین کسی و مدام وول وول می خورم یا جلوی گوش هایم را نا محسوس می گیرم یا زل می زنم به یکی از انگشت های دستم که معنای مخصوصی دارد!!!)

با صدای آرام می گوید : نمی خواد بفهمه!

پوفی می کنم و صدا دار نفسم را بیرون می دهم.

استاد برای خودش متکلم وحده می شود و می گوید و می گوید باز همه نوت بر می دارند و می نویسند و می نویسند.

کلاس تمام می شود...

با یکی از دوستان نسبتا نزدیک می رویم به سمت در دانشگاه...

کیلگ (که از حجم حرف چرت دیگر دارد می ترکد!) : چه طور بود کلاس؟

هم کلاسی : من گوش ندادم. به نظرم بیشتر باعث می شه اعتقاداتم کمتر بشه...

کیلگ :موهام بر بدنم سیخ شد. اینا چی بود می گفت؟

هم کلاسی: ولش کن بابا.

(یاد درس دینی پیش دانشگاهی می افتم. چقدر آن زمان ها هم به خودم می گفتم ولش کن بابا. حفظش کن بره. به درک که قبولش نداری!!!)

کیلگ : خب آخه بحث اینه که این حرف ها مال زمانی بود که اسلام تازه اومده بود. اون زمان برای عرب ها این جور صحبت ها کلی ترقی و پیشرفت بود... ولی  الآن؟

هم کلاسی : خب یعنی چی؟ به نظرم حرف ها درستن. ولی ما هنوز نفهمیدیم چرا. حتما یه دلیلی داره. تو قرآن اومده!!!

کیلگ : ولی قوانین می تونن عوض شن، اون مال اون زمان بود!

هم کلاسی : قرآن کتابی مال همه اعصاره. یعنی تو می گی غلطه؟ اصلا تو تا حالا قرآن رو خوندی؟

کیلگ : نه... ولی...

هم کلاسی : خب پس وقتی نخوندیش حق نداری دهنت رو باز کنی و هرچی دلت می خواد ازش بریزی بیرون.

(یکّه می خورم. حس می کنم تا الآن داشتم با یکی از جناح های مخالفم حرف می زدم! انگار که مار در آستینم انداخته باشند... از طرفی انتظار چنین الفاظ رکیکی رو از فرد مقابلم نداشتم!)

هم کلاسی : ببین من هم قرآن رو نخوندم. ولی تا وقتی نخوندمش نظر هم نمی دم. تو اگه واست خیلی مهمه می تونی بری قرآن رو بخونی و تفسیر کنی. هر وقت همه ش رو خوندی و تفسیر کردی باز دیدی چرته می تونی حرف بزنی درباره ش!

کم آورده ام و به صرافت افتاده ام. مخالفت کردن با حرف دیگران خیلی برایم سخت است...

کیلگ : قرآن نخوندم. عقل که دارم... از نظر عقلانی و یه دید کاملا تئوریک همه ش پرت و پلا بود.

هم کلاسی باز هم می بافد و می بافد و این یکی هم کم کم مهمل و چرت می بافد.

حرفش را قطع می کنم و می پرسم : راستی داری کجا می ری؟

می گوید: کتابخونه ی سر راه.

جواب می دهم : آها. من اون ور یه کاری داشتم. باید برم. فعلا.

_مثل همیشه به رویش خنده می زنم و عینکم را روی دماغم جا به جا می کنم. این بار حس می کنم با یک نفر کاملا متفاوت حرف زده ام، انگاری که یک هو  از یک دوست به دشمن تغییرموضع داده باشد برایم.گرگ در لباس میش!_



من می دونم که همه شون دارن چرت می بافن ولی هیچ چی نمی گم.

از امروز هم نه به کار کسی کار دارم همون طور که قبلا هم نداشتم و نه دیگه سر اعتقاداتم با کسی چک و چونه می زنم. آخه مگه تو همین کشور مسلمون خودمون چند نفر قرآن رو کامل این طوری که تو می گی خوندن که من خفه خون بگیرم؟ اصلا قرآن خوندن؟  یعنی همه مون با هم خفه خون بگیریم هرچی که گفتن قبول کنیم چون هیچ کدوم مون کتاب به اون قطوری رو نخوندیم؟ مسخره سسسس! نود و پنج درصد افرادی که من تو زندگی روزمره م می بینم ساده ترین قانون های زندگی اجتماعی رو هم رعایت نمی کنن... این که دیگه قرآن خوندن نمی خواد مسلمون!!!!

از این به بعد.... هر قانونی رو دلم بخواد زیر پاهام له می کنم. اینا قانون نیست، زور یه جماعت کله خره. مگه چند بار زندگی می کنم که بخوام با همچین چیزایی خرابش کنم؟ (نیاز به حضور آیس در این نقطه به شدت احساس می شه. جمله ی قبل یه کوتیشن معروف از آیسه.) از این به بعد می گردم کسایی رو پیدا می کنم که باهام هم عقیده ان و الکی هم اوقاتم رو هیچ وقت تلخ نمی کنم که یه سری احمق تو جامعه مون وجود دارن که به اسم دین هر کلاهی سرشون می شه گذاشت و به خودشون می گن ما گوش نمی دیم چون اعتقادمون کم می شه.

اگه بهشت و جهنمی وجود داشت،  اگه خدا همینی که می گن بود، با خودش چک و چونه هامو می زنم.


کلاسای عمومی تموم شه راحت شیم.

باور کنید، باور کنید. این کلاس های عمومی متکلم وحده طور، افتضاح ترین و مخرب ترین کلاس دانشگاه هاست.



می دونی یه زمانی یکی مثل گل سرخی بود که معلّمش رو مجبور کنه به گفتن این جمله:

"بچه ها، در جزوه های خویش بنویسید/

یک با یک برابر نیست..."

من امّا ازین به بعد بیشتر از قبل خفه خون می گیرم. همه ی فکر ها و اعتقاداتم رو هم برای خودم نگه می دارم.

شما راحت باشید و هرچی عشقتون می کشه بنویسید تو جزوه هاتون. حتی اگه یه کلاس دانشجوی پزشکی بودید و فاندوس معده رو به عنوان کف ش تشخیص دادید.



*پ.ن: پست رو دقیقا یک هفته پیش، دوشنبه نوشتم ولی امروز پستش کردم. اینم پی نوشت می کنیم صرفا برای همه چی تموم بودن تاریخش که دیگه حس نکنم یه حالت دروغینی داره! اتفاقا به خاطرش احتمالا جنین م رو هم به گند کشیدم بس که درگیر این مکالمه ها بودم اون زمان. :))) من خرم. می دونم. سر همچین مکالمه های مسخره ی ساده ی پیش پا افتاده ی فراموش شونده ای اینقدر خودم رو درگیر می کنم و ان باره و دو ان باره و سه ان باره تو ذهنم تکرارشون می کنم که تهش به فنا بدم خودم رو.

ترول ترول ترامپ

    و در آینده. هر چی که شد، وقتی که همه زدن تو سرشون و چپ و راست گفتن که:"چی شد که اینجوری شد؟" یا "چرا ما اینقدر بدبخت شدیم؟" یا "چرا به اینجا رسیدیم؟" و...

به ازای هر کدوم از جمله های بالا، من می آم پست امروزم رو نقل قول دوباره می کنم، تهش می نویسم :"همه چی دو روز قبل از نوشتن این پست شروع شد. وقتی که مردم آمریکا خودشون هم نفهمیدن چی شد که اینجوری شد!!!"

   همه چی از همون روزی شروع شد که سر کلاس بهداشت، استاد اومد گفت:"بچه ها می خوام یه چیزی تعریف کنم ولی دوست ندارم اوّل صبحی اوقاتتون رو تلخ کنم!!!" و یکی از ردیف آخریا پرت کرد تو صورتش که :"استاد ترامپ رو می گی؟ آره. خبر داریم خودمون." حالا اون حیوونکی می خواست در مورد مرگ یکی از مریضاش سخن وری کنه برامون.


   من از سیاست هیچ چی حالیم نیست! :))) یعنی همیشه خیلی دوست داشتم که حالیم باشه ها. مطالعه هم داشتم تا حدی... دوست داشتم مثل خیلی ها که نقل مجلس می شن باشم و در مورد همه ی اتفاق های جامعه نظر بدم و فلان کشور رو نقد کنم و طرف دار یه گروهی باشم و هی پشتش رو بگیرم. ولی خب واقعا حالیم نیست و نمی فهمم چی میشه و اینکه سختی کار کجا شه و اینکه چرا بیخ پیدا می کنه!

ولی خب. این یارو، از دید یه آدم عامّی مثل من هم حرف هاش پرت و پلاس. حالا جدای از همه ی اینا. چرا اینقدر بی ادب؟ :| اصلا تو کتم نمی ره که چه جوری یه رئیس جمهور می تونه اینقدر راحت تو مصاحبه هاش بی ادب باشه. خب به گند می کشی فرهنگ ملت رو که! :|


+حس مزخرفیه. حس می کنم جوونیم به لجن کشیده شد رفت پی کارش. قمه قمه می کنه مسلمون ها رو. ببینین کی گفتم. منم همه ی آرزو های فرنگ رفتنم گیر می کنه تو حلقومم خفه م می کنه تو کنج بی امکاناتی تو همین ایران جهان سومی می می رم! آه. نفس عمیق.

خیانت

   الآن رفته خونه ی خاله م که بابابزرگ و مامان بزرگم رو ببینه که تازه از شهرستان اومدن. ما رو نبرده. چرا؟ "درس بخونین."
   من همین الآن بابابزرگم رو می خوام. خنده هاش رو می خوام که نمی دونم تا چند سال دیگه می تونم ببینمشون. اون لحنش رو می خوام که هر وقت منو می بینه بهم می گه:"چه طوری امیدم؟" من همین الآن مامان بزرگم رو می خوام. تصویر واقعی لحظه ی ورودمون از در رو می خوام که اون قدری ما رو فشار و میده و ماچ و بوس می کنه که حسابش از دستمون در می ره . دوازده تا... شایدم سیزده یا چهار ده تا. من همین الان اون لواشک هایی رو می خوام که می دونم سر راهشون واسمون خریدن و با همه ی قیمت کمش  یکی از ناب ترین کادوهای متناوبیه که می گیرم. من حتی به اینم راضی ام که الآن اون جا باشم هی همه بخوان ازم بپرسن:"کیلگ چه خبر از درسا؟" و با وجودی که دیگه حالم از شنیدن این جمله به هم می خوره برگردم لبخند بزنم و بگم:"خوبه، خیالتون راحت."
   من این همه استرس رو نمی خوام. این علم مسخره رو نمی خوام. این حفظ کردن ها رو نمی خوام. این نفهمیدن ها رو نمی خوام.  این جو مسخره ی رقابت سر نمره رو نمی خوام!
   باید بشینم درس بخونم؟ باید بشینم یاد بگیرم که یه انسان تو مرحله ی جنینی چه شکلی ه؟ چه لایه هایی داره؟ چه بلا های کوفتی ای سرش می آد که تبدیل بشه به اینی که ما هستیم؟ خب به درک. چرا باید اینا رو یاد بگیرم؟ اصلا خوشم نمی آد. اصلا واسم مهم نیست. نمی خوام. نمی خوام، نمی خوام!

   می دونی وحشت ناکی ش به چیه؟ به اینکه این همه بخونی تهش بگن که وای ببخشید نمی تونیم نگهت داریم. برگرد برو همون جایی که ازش اومدی. و من می مونم و دو ترمی که تو تهران بودم و می تونستم ازش استفاده کنم ولی بازم داشتم درس می خوندم.




   اینو توی اینستا دیدم. اصلا کاری ندارم راسته، دروغه، منبع معتبر داره، نداره یا حتی معتاد گوشه ی خیابون آپلودش کرده یا یه فرهیخته ی جامعه. دردم اینه که با تمام وجودم این روزا حسش می کنم. تا چند ماه دیگه من به اندازه ی دو دهه عمر خواهم داشت. و خود مداد و کتابام هم شاهدن که تقریبا هفتاد و پنج درصد زمانی که به کتابام خیره شدم دارم به همین فکر می کنم و از ترس زیر زیرکی خودم رو می خورم. فکر می کنم به این که دوران تین بودنم داره تموم می شه و هیچ غلط خاصی نکردم. بعدش شروع می کنم با انگشتام حساب کردن. تا بیست و پنج که درگیر این رشته ی کوفتیم هستم، بعدش که ولم نمی کنن یه پزشک عمومی معمولی بمونم و به زور می فرستنم دنبال تخصص. اگه خیلی خوش شانس باشم و بشه طرح عمومی رو بخریم و همون سال اوّل رو بیست و پنج قبول شم تخصّص، اونم یه تخصص معمولی که نهایتا چهار سال طول بکشه، در بهترین حالت.... در بهترین حالت بیست و نه سالگی تازه می تونم بزنم تو دهن همه شون و مدرکم رو بدم بهشون و بعدش برم دنبال چیزایی که می خوام که البته هنوز نمی دونم چی هست درست. در چنین لحظه هایی ( با همچین فکر هایی تو سرم) واقعا زورم می آد که سرم رو بکنم تو کتاب جنین و سعی کنم بفهمم سن سیشیو تروفوبلاست میره زیر چی که نمی دونم جفت رو به وجود بیاره.

   انصافا داره از درون می خورتم. یعنی ببین همه چی از بیرون اکیه! همه حالشون خوبه، چند ماهی هست که کس خاصی نمرده که من ناراحتش باشم، غذا داریم که از گشنگی نمیریم، تنمون هم سالمه، جغل دون هست، جنگ نیست، دانشگاه تا خونه هم ماکسیمم نیم ساعت راهه. ولی باز. ولی باز. یه چیز مزخرفی سر جاش نیست. یه چیزی که خودم هم نمی دونم چیه و حالم رو بد می کنه.

   فرض کن. من الآن نوزده سالمه، اون وقت تا ده سال آینده برام نوشته شده که باید چی کار بکنم. یک دهه رو از دست دادم تا همین جاش مفت مفت. و مثلا تازه زمانی می تونم برم دنبال علایقم ( تو بگیر بازیکن فوتبال شدن یا پیانیست شدن که تقریبا جزو هدف های هر جوون تین ایج ی هست) که دیگه بازیکن های فوتبال رو تو این سن از تیم می ندازن بیرون و جاشون یه جوون تر می آرن یا انگشتام اون قدری سفت و غیر قابل انعطاف شدن که اگه پولش رو داشته باشم که ده تا پیانو هم بخرم نمی تونم روی یکی ش هم آهنگی که دوست دارم رو بزنم.

   همین الآن. همین الآن. اگه یه اتفاق خوب واسم نیفته، می زنم طبق تصویر بالا به همه چی و همه کس خیانت می کنم!!!! طبق چه قاعده ای؟ خب تو تصویر نوشته. اصلا هم دلیل نیارید واسم که عدد نوزده رو ننوشته. با اجازه ی خودم اضافه ش می کنم به عدد های بالا. تازه نوزده ده برابر از همه شون سخت تره. چون دقیقا اوّلین زمانی ه که تو حالیته که یه آدم زنده ای و باید زندگی کنی و لبخند رو صورتت می ماسه چون به نظر نمی آد تا الآن زندگی کرده باشی. نه سالگی که خیلی خوف بود اصلا حالیمون نبود چه خبره، یه توپ و ماشین کنترلی و بازی کامپیوتری می دادن دستمون خر می شدیم فکر می کردیم دنیا چقد گل و بلبله!!! اصلا چرا دیروز روز دانش آموز بود؟ اصلا چرا ناصر حجازی مرد؟ زندگی واقعا گل و بلبله؟

   سالی که کنکور داده بودم( تابستونش) وقتایی که این حس های مزخرفم رو داشتم، یه تصویر می اومد تو ذهنم. چاقوی دسته آبی آشپز خونه مون که فرو می شه تو شکمم و راحت می شم.
   سال بعدش که رفتم دانشگاه، هر شبی که تنها بودم و قاطی می کردم یه تصویر جدید تر می اومد تو ذهنم. یه ارّه ی برقی که قشنگ از فرق سرم به پایین روی صفحه ی ساجیتال منو به دو تیکه ی قرینه تقسیم می کنه و راحت می شم.
   امسال ولی، یه تصویر خیلی خیلی جدید تر! یه دلر دستی که نشونه رفته رو شقیقه م. با گذر زمان بیشتر و بیشتر چرخونده می شه. کم کم می رسه به مغزم. مغزم سوراخ می شه و راحت می شم.

پ.ن: به خدا قصد خودکشی ندارم. :)))))))  جربزه ش رو هم ندارم و در واقع جون دوست تر از هر کسی ام که فکرش رو بکنید. فقط یه تصویر ذهنی عه که نمی دونم از کجا می آد تو مغزم چون خانواده فیلم ترسناک هم نمی ذارن نگاه کنیم، نیس که نه سالمونه!

پیک تو پیک

   یه استاد بیوشیمی داشتیم ترم دوم، یه روز برای چونه زدن سر نمره ی دوستم سای رفتیم پیشش. نمره رو نداد تهش و سای مجبور شد تابستونش رو به خاطر سه واحد بیوی ناقابل به فنا بده امسال. ولی کلییییی حرف زد واسمون. شاید به اندازه ی چهل و پنج دقیقه سخن رانی و خاطره تعریف کردن... حالا هرچی که جلو تر می رم در هر برهه ای از زندگیم یکی از خاطراتش  یا نصیحت هاش می آد جلو چشمم. انگار که تو همون چهل و پنج دقیقه سرنوشتمون رو ام پی تری کرده باشه بده دستمون. :|


   یکی از حرفاش این بود که ترم سه، ترم پیک دوران علوم پایه حساب می شه. می گفت له می شید قشنگ اینقدر بهتون فشار خواهد اومد. واحدا رو می شمرد و می گفت چهارواحد فیزیو و دو واحد جنین و سه واحد آنای سر و گردن با هم به اندازه ی کافی وحشت ناک هستن چه برسه به اینکه با ژنتیک و بهداشت و تغذیه و مخلفات دیگه قاطیش کنی. خوب می دونی کیلگ... دلم می خواست الآن می دیدمش و بهش می گفتم: "استاد شما به اون می گفتین پیک؟ اگه اون واحدا پیک بود، واحدای من الآن پیک به توان پیکه! دارم جر می خورم قشنگ."


   می دونی به همین راحتی ها نیست که یه پولی بکنی تو حلقوم دانشگاه و انتقال بگیری و بعدش به زندگی ت برسی، باید له بشی قشنگ که دانشگا ولت کنه. اسمش اینه که تو میهمانی... ولی از هر میزبانی بیشتر بد بختی می کشی. 

   جا به جایی بین دانشگاه ها خیلی ریسک داره. ریسکش با گند خوردن به تمام سال های خوش زندگیته. تو نه تنها میهمانی، بلکه باید در آن واحد تو چند تا کلاس حضور داشته باشی (مثلا مثل هرماینی یه زمان برگردونی چیزی می خوای قطعا واسه شرکت کامل تو کلاسات)، باید حجم خیلی گنده ای از پذیرفته نشدن توسط بقیه رو تحمل کنی، باید دل تنگی دانشگاه قبلی ت رو تو خودت بریزی و جیک نزنی، باید همه ش از اینور به اونور بدوی، باید نگران تموم نشدن به موقع واحدات واسه علوم پایه باشی، باید دنبال تطبیق واحد از این اتاق به اون اتاق دنبال این و اون بگردی، باید کلیییییی درس کسل کشنده ی تکراری رو دوباره بخونی چون تطبیقش نمی دن، باید برای پاس شدن بالای دوازده بیاری در حالی که همه بالای ده قبولند، باید الف بشی، باید کلییییی خر بزنی، حتی باید نماینده بشی و با سه تا ورودی مختلف برنامه ی امتحانی ت رو جور کنی، تازه باید احتمال برگشتن خودت رو هر لحظه در نظر داشته باشی، باید به کلی آدم توضیح بدی که چی شد و چرا اینجایی و هزار تا بدبختی دیگه. بعد همه ی اینا جدا، پیکی هم که استاد می فرمودن جدا.

   باورم نمی شه خودم یه تنه زدم برنامه ی ترم سه ای ها رو پوکوندم چون امتحان فاینال شش واحدم افتاده بود توی یه روز!چقد فک زدم با نماینده شون! فرض کن من، کیلگ، فک زدم! :| تهش یه برنامه واسشون طرح کردم هلو، نماینده شونم اینقدر هیجان زده بود که هی ازم تشکّر می کرد.:|

   و بعدش چی شد؟ نماینده ی مودی ترم پنج دلش خواست دوباره همه ی برنامه ها رو تغییر بده و هر چی ما ریسیده بودیم دوباره پنبه شد و همه ش دوباره افتاد رو ترم سه! اونقدرم هاره که اصن نمی شه رفت نزدیکش. :| انگار می خواد یه تنه نحوه ی کشف اکسیر زندگی رو رو نمایی کنه تو این یک ماه. حاجی خوبه همه  می دونن هیشکی علوم پایه رو نمی افته تو اینجوری واسمون کلاس می ذاری! همچین به من می گه تو حق نظر نداری چون میهمانی انگاری که از نژاد گودزیلا یا دایناسوری چیزی هستم! :|

بمیر. خسّه ام از دست اون مغز کوچولوی درک ناپذیرت که فقط بلده چرت ببافه به هم. اه.


   نمی دونم اینگار فقط من اینجوری ام. از زمانی که بچّه بودم هی سر هر قضیه ای هرچی می شد سال بالایی ها رو می دیدم فکر می کردم چه شرایط وحشت ناکی می تونن داشته باشن. مثلا فرض کن تو راهنمایی وقتی سرویس داشتیم،دوم دبیرستانی مون همچین به ما زور می گفت که "آرررره. همه تون بمیرید چون من دوم دبیرستانی ام و درسام وحشت ناکن و جیکتون در نیاد و هرچی من بگم می شه تو این سرویس راهنمایی های به درد نخور!" ما هم نه نمی آوردیم تو حرفش. می گفتیم لابد راست می گه دیگه. از حقوق عادی مون می گذشتیم که مثلا به دوم دبیرستانی مون بیشتر از این فشار نیاد.... آقا رفتیم دوم دبیرستان با شب امتحانی درس خوندن و المپیادی بودن و خوارزمی رفتن و پروژه برداشتن و هزار تا مخلفات دیگه به سادگی (تاکید می کنم به سادگی و کاملا مفتکی) شاگرد اوّل شدیم. بعد اومدیم یکم کلاس بذاریم واسه هم سرویسی هامون که "آره من دیگه دوم دبیرستانی ام می تونم زور بگم!!!" گرفتن یه پیش دانشگاهی رو انداختن تو سرویسمون. هیچی. به معنای واقعی کلمه هم ما رو سرویس کرد هم خودش رو اون سال. اصن سر هر قضیه ای شروع که می کرد بگه :"کنکووووووو..." ما لال می شدیم و دوباره بهش جاده خاکی می دادیم و می گفتیم: " بابا ولش کن بدبخته کنکور داره یارو..." گذشت. آقا ما رفتیم پیش. واقعا هیچ چی نداشت. واقعا هار نشدیم مثل بقیه. الکی زور نگفتیم به این و اون به خاطر اینکه کنکور داریم.آروم بودیم. هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاد چون واقعا کنکور چیز خاصی نبود. حال گندمون هم به زور نچپوندیم زیر بغل بقیه. تو سرویسمون هم کلی با سال پایینی هامون خوش می گذروندیم تهشم نفر آخر پیاده می شدیم عین بچه ی عادم. :|


   اینم قضیه ش همونه. تو خوابگا که این استاژر اینترنا فکر می کنن کوه کندن و کلّا می خورنت تموم شی. :| الآنم که این یارو نماینده ترم پنجی ه می خواد آپولو هوا کنه با قبول شدن تو علوم پایه ای که همه چشم بسته قبول می شن توش. :| یکم خود خواه نباشین دیگه. اه.