Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

خب مجموعه ام کامل شد

اوّلین نفر مادرم بهم گفت،

با فاصله ی یک روز بعد، پدرم بهم گفت،

با فاصله ی یک ماه بعد، الآن ایزوفاگوس برگشته به مامانم می گه:


" یعنی بعد بیست و دو سال هنوز اسم کیلگ رو یاد نگرفتی که جا به جا صدامون می کنی؟"


من دو سال این وسط مسط ها زندگی م رو گذاشتم رو اتوپایلوت به خواب زمستونی فرو رفتم یحتمل که همه سرش این قدر متفّق القول اند ولی خودم یادم نمی آد.


یک سلام از بیست و دو ساله ها به بقیه ی جهان! های فرندز. 

کفنم رو هم بدید دیگه یواش یواش جم کنم برم تو قبرم.


یعنی خیلی ایده آله که من مدام سعی می کنم ذهن مبارک رو از اموری مثل مرگ، پیری، زوال و نیستی منحرف کنم و یکی در میون از در و دیوار برام می باره. خیلیه ها! 


پ.ن: یه عکس از خودم بذارم زیرش هش تگ کنم "بگو چند بهم می خوره" ! ... !

اندر احوال محرّم و مراسم بی مثالش

فکر کنم از نظرش اینقدر بی منطق حرف زدم که برگشت دو سال پیر ترم کرد و بهم گفت خجالت بکش بیست و دو سالته! دکتر مملکتی!!! هنوز فکرت درگیر این چیزاست؟

والّا من نه بیست و دو سالمه،

نه دکتر مملکتم. 


اکی،قبول. قرار بر این بود که بابا ها هیچ وقت در جریان بزرگ شدن بچّه هاشون نباشن و ندونن بچّه شون کلاس چندمه، ما هم کنار اومدیم باش سال هاست. ولی قرار نداشتیم وقتی می خوان سنّت رو تخمین بزنن دو سال دو سال بکنن تو پاچه ت و مدرک فارغ التحصیلی ت هم بزنن زیر بغلت! 


می ترسم فردا پس فردا هم بیاد بهم بگه خجالت بکش تا حالا ده تا کفن پوسوندی. هزار تا کرم خاکی تو کاسه ی چشمت لونه کرده.

گاهی با خودم فکر می کنم تو کدوم دوران از زندگی م از شنیدن این جمله و مشابه هاش معاف بودم؟ موقعی که خودم دکتر مملکت نبودم، پدر و مادرم دکتر مملکت بودن. موقعی که ده سالم بود بازم باید خجالت می کشیدم چون دهههههههه سالم بوده!

هر وقت اومدم به حرف دلم گوش کنم، پدرم یادش افتاد که موقع تخمین زدن سن و سال من فرا رسیده و  رو سپیدم کرد.


حس می کنم موقعی که به دنیا هم اومدم، در گوشم اومده گفته: "وای کیلگ خجالت بکش! نه ماه تو رحم مادرت بودی...!"

خب پدر من همین کار ها رو کردی من این جوری مثل اوتیسمی های درخودمانده شدم و نمی تونم با هیشکی ارتباط بگیرم. چون تمام وقتم رو داشتم صرف خجالت کشیدن می کردم...


این عین فقره از نظر من. ما تو ایران پریستیژ رو با شغل قاطی کردیم. همه مون. ای کاش واقعا حداقل تو خارج از کشور این جوری نباشه. وگرنه همینجا دو دستی می زنم تو سرم که ثابت کنم من همون قدر آدمم که رفتگر سر کوچه مون. همون قدر که ترامپ. همون قدر که این پروفسور سمیعی تون. همون قدر که جاستین خیخر. همون قدر که نمی دونم فلان کارتن خواب تزریقی زیر پل هوایی.  


شغل پریستیژ نمی آره. حداقلش اینه که نباید بیاره پس سعی کنیم که درست کنیم این ذهن های مسموم رو. مثال اینکه تو پروفایل ها خودمون رو تو شغلمون خلاصه نکنیم. حسّم اینه، شاید بهم بگید غلطه ولی من جهت گیری وحشت ناکی دارم نسبت به همچین چیزایی. که برم ببینم طرف حتّی اسم خودش رو ننوشته، ولی زیرش نوشته پزشک. نوشته مهندس. نوشته شاعر. نوشته عکّاس. و تمام. این یعنی که از روی همین یه کلمه شغل بفهمید من چه گهی هستم، نیازی به توضیح بیشتر نیست.

آقا مگه ما رفتگر نداریم؟ مگه مرده شور نداریم؟ مگه باغبان و گل فروش نداریم؟ چرا هیشکی اینا رو نمی زنه تو پروفایلش؟ بی کلاسی تون می آد؟ حالم از همه شون و همه تون به هم می خوره اگه اینجوری هستید.


یه دکتر، یه مهندس، یه وکیل، یه نقّاش می تونه همون قدر آشغال، روانی و کثیف باشه که یه قاتل زنجیره ای. یه ور شغلشه، یه ور شخصیتشه. می شه شغل رو طبق شخصیت انتخاب کرد بله، ولی کدوم خری گفته شخصیت رو باید به زور طبق چهارچوب صنف یک شغل مشخّص شکل داد؟ این نوع از شخصیت زورکیه و مفت هم نمی ارزه.

یه لباسه صرفا، قرار نیست قدیس دربیاد از زیرش ک!


ترجیح می دم تو همین بیست سالگی م گند بزنم به آرمان های قشنگت و آتیشم رو بخوابونم به جای اینکه تو سی سالگی باز بخوام بشنوم: وااااای خجالت بکش سی سالته.

بچّگی های نکرده م... فرصت های از دست داده م... مونده رو دلم. می خوام بالا بیارمشون.

پدرم تو چهارچوب جدید بساز. شکل اینی که من هستم.

چون چه بخوای چه نخوای، به زودی...

هم بیست و دو سالم می شه،

هم دکتر مملکت می شم.


من خودم رو به خاطر چهارچوب های هیچ ابدی تغییر نمی دم، نه دیگه بیشتر از این...

من یه چهار چوب سازم.

شما هم چهارچوب خودتون رو بسازید.