Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

کارخانه ی هیولا ها

الآن داشتیم با داداشم کارخانه ی هیولا ها می دیدیم.


خیلی وقت بود ندیده بودمش. من با این انیمیشن خاطره دارم. خیلی ها خیلی. موقعی بود که هنوز همه چیز خوب بود. "من" خوب بودم. دنیام ایده آل بود. گند نخورده بود به تصوّراتم. بزرگ نشده بودم...

انیمیشن های زمان کودکی ما اون قدر ها هم متنوع نبودن. من چند دور تو بچگی های خودم دیدمش. ده ها دور هم تو بچّگی های ایزوفاگوس. تک تک دیالوگ های رو با لحن می تونم دربیارم حتّی. لعنتی.

دیگه تهش یه جورایی شده بودم ... چون خاطره های خودم باهاش برام زنده شده بودند و نمی تونستم داستان رو دنبال کنم با حواس کامل...



بچّه که بودم دومین یا سومین باری که انیمیشن رو دیدم، وقتی که مطمئن شدم کاملا تنهام، زدم زیر گریه. موقعی که درب اتاق خوابِ بو (دختر کوچولوعه) رو ریختن تو خورد کن زدم زیر گریه. راستش از همون کودکی هم تصوّر نیستی و نابودی وحشت زده م می کرد. خیلی.


یه سری چیزا هنوز هم عوض نشده برام.

 اون زمان که انیمیشن رو می دیدم، مدام با خودم اینجوری بودم کاش منم یکی مثل مایک رو داشتم کنارم. همون طور که سالیوان همیشه داره. اون زمان هم مثل همین الآن خیلی حس درک نشدن توسّط اطرافیانم رو داشتم. حس اضافه بودن، هیچی نبودن. هر چند خیلی کمرنگ و کودکانه ولی داشتم این افکار رو. امروزم که برای بار ده هزارم دیدمش، باز تهش به خودم گفتم ببین این همه سال گذشت و تو هنوز مایک وزافسکی ت رو پیدا نکردی تو دنیای واقعی خره...!


لعنتی ها تو انیمیشن و فیلم حجمی از محبّت و دوستی رو نشون می دن که تو وجود هیچ کسی نمی تونی یافت کنی. تو انیمیشن همه چی رویایی و قشنگ و مطابق ایده آل های کودکانه است. اتوپیاست.

یعنی ببین تو می بینی و یهو دلت می خواد اون حجم از سادگی و رفاقت رو. در صورتی که تو دنیای واقعی... رفیق هات... رفیق ترین هات... در بهترین زمان ممکن دلزده و دلسردت می کنن. اون قدر که ته چشمات خالی شه. اون قدر که دیگه بعد یه مدّت نسبت به همه چی بی تفاوت شی. اون قدر که دیگه به خودت بگی اینا فقط مال انیمیشن هاست بی خیالش نه من سالیوانم نه مایک وزافسکی ای وجود داره بین این هفت میلیارد آدم لعنتی.


منم دیگه از یه جا به بعد ول کردم. خسته شدم. خسته م کردن یعنی. نگشتم دیگه دنبال مایک وزافسکی م. چون هر وقت توهم زدم وزافسکی رو پیداش کردم، جیک ثانیه بعدش، فقط جیک ثانیه بعدش، اینقدر از وزافسکی نماهای زندگیم خوردم از چپ و راست که به غلط کردن و گه خوری افتادم. 

یعنی دیگه یه جوری شده که هر آدم جدیدی هم می بینم، این قدر آنالیزش می کنم این قدر بالا پایینش می کنم که بالاخره از تو یه سوراخی ش یه چیزی می کشم بیرون که از اون آدم اشباعم کنه و به خودم بگم: " بفرما، نگفتم؟" 

و برام جالبه که خیلی هم زود دقیقا در همون لحظه ای که توهم می زنم وزافسکی، آن یکتا رفیق شفیقم بالاخره پیداش شد، مشت طرف جلوم باز می شه. به سادگی هورت کشیدن لیوان آب، طوری که خودشم نفهمه چی شد ولی برای کنده شدن من کافی باشه. انگار که قاعده ی بازیه این.

خلاصه دیگه از یه زمان به بعد گفتم گور باباش. انیماتوره مست بوده وقتی داشته شخصیت مایک رو خلق می کرده.


مادرم یک زمانی که از رفتار های چندش ناک عوضی طورانه ی دوستام گلایه می کردم، برگشت بهم گفت: " کیلگ... تو خیلی، بیش از حد... حسّاسی!" همین؟ حسّاس ام؟ می دونی من چی می خوام بگم؟ نه من حسّاس نبودم هیچ وقت. "مایک وزافسکی خیلی بیش از حد ایده آل و همه چی تموم بود فقط."

از یه زمانی به بعد گلایه رو هم گذاشتم کنار راستش. همینه که هست. انتظار آدم بودن داشته باشی از کسی، برچسب حسّاس بودن می خوری! :)))


به نظرتون انیماتور ها مدیون ما نیستن؟ هستن راستش. کار درستی هست که به بچّه دنیایی رو نشون بدی که مثل دمای صفر کلوین دست نیافتنی باشه براش؟ دنیایی که وجود نداره؟ از بیخ غلطه. 


اون لحظه ای که مایک به سالیوان می گه:"می دونی رفیق آخه تیکه های چوب خیلی زیاد بودن..." و دستای تیکه پاره ش رو می گیره رو به روی سالیوان... اون جا جایی بود که حس می کردم عح لعنتی شت چرا من با هیچ کدوم از دوستام هیچ وقت نمی تونم اینجوری باشم؟ یعنی چیزه راحت باشم. می دونی خودم باشم.

بعدش به این نتیجه می رسم که کام آن من با خودم هم نمی تونم خودم باشم. چه انتظارات بی جایی از بچّه ی مردم دارم.


سه ی نصفه شبه ها، بشّاش م ولی! کاملا بشّاش.

کارتونه خیلی سرحالم آورد. یادم نمی آد آخرین باری که این شکلی کارتون دیدم کی بود. نزدیک نبوده ولی...


آقا اصلا من می خوام انیماتور بشم. من می خوام انیمیشن بسازم و توش اینقدر حرف های مفت اتوپیایی بزنم که دهن بچّه ها صاف شه و از دماغشون بزنه بیرون. مگه حرف قشنگ زدن سخته؟ مگه ایده آل رو فیک کردن چه قدر زحمت داره؟ اصلا  چرا نمی شه هزار تا شغل انتخاب کرد؟ من باید انیماتور بشم آخه لعنتی. تمام ذوقم داره هرز می ره اینور تو این رشته ی خشک و مسخره.

هیشکی رم نداریم بیاد بهمون 3D max یاد بده بلکه آروم بگیره دل صاب مرده مون.

هیشکی رم نداریم رامون بده تو گروهش برا انیمیشنش داستانی کوفتی چیزی بنویسیم.


هی پیتر داکتر. من هستم خوب. فامیلی م مثل تو داکتر نیست ولی شغل کوفتیم که هست. یعنی می شه تا چند سال بعد. بیا ببر منو باهات انیمیشن بسازم. به خدا قول می دم اسکار دو هزار و هجده رو بگیرم برات. بجنب بیا دیگه. اصلا آدرس بده خودم بیام.


هعی. اعترافاتی کردم تو این پست که خودم خوشم نیومد. ولی چون سه ی نصفه شبه و مغز عموما بعد دوازده شب قسمت منطق رو استند بای می کنه و موتور راست گویی ت قلمبه می شه... با اغماض. اکی... کیلگ. منتشر می شه.

نظرات 2 + ارسال نظر
شن های ساحل جمعه 12 آبان 1396 ساعت 09:01

یادم می اد از یه سالی به بعد بود دیگه فکر می کردم کارتون برای شخصیت بچه ها ضرر داره چون اونا تازه دارن شکل میگیرن ولی کارتون باعث میشه یه شخصیت وابسته به ایده ال پیدا کنن.نتیجه الان برای نسل های بعدی فامیل تلویزیون براشون خاموش می کنیم و با بچه بازی می کنیم وقتی حوصله اش سر میره اهنگ می خونیم و حرف میزنیم باهاش این بچه خیلی اجتماعی و شاد شده و باهوش ولی یک بچه قبل ترش خب مادرش زیاد همکاری نکرد اون بچه همه وعده های غذایش حتی با نگاه کردن به موبایل میخوره نتیجه داره چهار سالش میشت هنوز درست حرف نمی زن تازه علامت های اوتیسم هم داره باهوش هم که چه عرض کنم..خلاصه بنظرم یه زمان هایی باید ادم هارو از صنعت فیلم سازی نجات داد تا اجتماعی بشن ولی می دونستی یکی از سه صنعت پر سود دنیا الان همینه همین فیلمسازی اگه درست یادم بیاد اولی تجارت اینترنتی دومی فیلم سازی سومی محصولات ارگانیک البته توی کشورهای جهان اول ولی همیشه چند سال بعد موجش به ایران می رس

خیلی موافقم. منم مسیر فکری م همینه.
فقط ببین من نمی گم بچّه رو محدود کنیم، من می گم این باید دغدغه ی فیلم ساز ها و انیمیشن ساز ها و نویسنده ها و فیلم نامه نویس ها باشه که زشتی، نیستی، نابودی، خیانت و هر چیز حال به هم زن دیگه رو هم نشون بدن و تهش هم گاهی خوب تموم نشه. چون زندگی زشتیاش زیاد تر از زیبایی هاش نباشه کمتر هم نیست... و هیچ کس به این فکر نمی کنه که شخصیت فکری اون بچّه داره با چنین فیلم یا انیمیشنی شکل می گیره.
هیشکی به فکر زجر روانی ای که بچّه در اثر رویارویی با اصل مسائل بنیادی زندگی محتمل می شه نیست. حتّی رولینگ.
می دونی چی می گم؟ تو زندگی خیلی ها هری تهش توسّط یه آواداکداوارای عمیق لرد سیاه می میره و کسی هم به کفشش نیست.

عایدة جمعه 12 آبان 1396 ساعت 11:28

خودت چقدر شبیه اون دوست ایده الی هستی که تو ذهنت داری؟!

اتفاقا آفرین با این سوالت خیلی موافقم.
من همیشه این سوال رو مدام از خودم می پرسم که حواسم باشه چه جور رفیقی می خوام.

اگه می تونستم انسان کلون کنم، شک نکن اولین گزینه خودم بودم.
بعدش خودم دست خودم رو می گرفتم و تو جهان غرق می شدم.

ولی می دونی وقتی این همه مطابق ایده آل های خودم رفتار می کنم تو جامعه، و باز حالمو می گیرن... اون جاست که دیگه دلیلی نمی بینم واسه پایبند موندن به اعتقاداتم و بهتر از هر کسی خورد می کنم اعتقادات خودم رو. چون فقط ضرر می کنم و انرژی ای که می ذارم بهم پس داده نمی شه. انرژی م خورده می شه و این عین حماقته واسم.

دروغ می گم، آدم له می کنم، تیکّه می ندازم، خنجر می زنم، لازم باشه آدم هم می کشم... همه چی. نابود شده...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد