Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

بکَن، کنه!

اعتراف تلخیه.

ولی من کندن رو بلد نبودم. هیچ وقت. هر وقت قصد چیزی رو کردم، تا تهش رفتم، تا اخرین لحظه اش پای ثابت بودم.

شاید در مواقع مختلف بهش عناوینی بگن تحت عنوان  ثابت قدمی، کوشایی، استواری، خوش قولی، هرچه.

ولی این یک نقطه ضعفه. این درجه از رها نکردن. این درجه از کلید کردن. این حجم از  تلاش برای اموری که گاهی "نشدن" توی سرشت و سرنوشتشونه.

از یه جایی به بعد باید یاد بگیریم وقتی یک موضوع نفع حداقلی داره، ولش کنیم و یا اقلا دور بزنیم!

باید اینو بفهمیم که گاهی سود ول کردن خیلی بیشتر از ادامه دادنه.

و من اینو هیچ وقت نه فهمیدم و نه یاد گرفتم.

وقتی فهمیدم که دیگه خیلی دیر بود و وقتم کامل از کف دستام پریده بود. 

اکثرا تا اخر راه دویدم و بعد که با چشمام دیدم تازه باورش کردم که بن بسته.

همواره هم چوبش رو می خورم.

زمان. این زمان لعنتی. تنها عنصری که باهاش مشکل دارم و همیشه من رو مغلوب خودش می کنه. حس می کنم عروسک خیمه شب بازی زمانم.

این شخصیت هم خدا-هم خرمایی، از من یک ادم متوسط ساخته. چون همه چیز رو هم زمان با هم حفظ کردم و انرژی ام از هزار مسیر هدر ریز داره. هیچ وقت تمرکز نکردم! همیشه این شاخه اون شاخه ویرون بودم.

از بچگی فقط یاد گرفتم مثل اسب یه کله بدوم و اصلا به اپشن دور زدن فکر نکنم. اینقدر از لوزر بودن ترسیدم، از اینکه به خودم بگم جا زدی نه؟ که واقعا هیچ وقت به این فکر نکردم گاهی این ادامه دادنه که منجر به لوزر بودن می شه نه ایست دادن و برگشت کردن. 

این پست رو در اوج استیصال می نویسم.

در یکی از روز های عمرم که فرداش سه واحد امتحان دارم، و خیلی دیر فهمیدم باید خیلی وقت پیش می کندم از خیلی چیز ها و شاید وقتش رو پای درسم می گذاشتم..

وقتی که حتی دیگه زمانی برای شروع کردن بودجه بندی امتحان فردام ندارم.

و تنها امیدم تقلبه.

و شاید جادوی حافظه ی کوتاه مدتم.


باورت می شه؟ حسرت. من حسرت زده ام. من کاملا حسرت زده ام که یک بار بیاد و امتحان داشته باشم و شبش غمباد نگرفته باشم که کاش می تونستم تمومش کنم.

برای همه ی کارهام این حسرته همیشه باهام بوده. مثل یک همراه همیشگی و پایه.

هیشکی به اوتی من نبوده. هیچ وقت. واقعا همین که تا اینجا هم بالا امدم به نظرم از سرم زیاده. لیاقتم نبوده. 

من هیچ وقت به عمرم موفق نشدم از سوم راهنمایی تا الان حتی یک امتحان رو با خیال راحت تموم کنم! ای خدا هیچ وقت نشده مثل بچه ی ادم بشینم سرجام و فقط درس بخوانم و چه قدر حسرتش رو دارم.

خنگم؟

تنبلم؟

تباهم؟

احمقم؟

همه اش هستم ولی بیشتر از همه شون، کنه ام. کنه. و البته حریص!

گاهی، مثل امشب، منم از خودم متنفر می شم.

کاش تا اخر دنیا زمان همه ی ادمیزاد ها مال من بود.............



ترقوه

والا درسی و غیره که هیچ، ولی مهم ترین دستاورد امروزم این بود که ایزوفاگوس امشب درحالی سرشو رو بالشت می گذاره که فکر می کنه فقط دخترا ترقوه دارند. تازه خیلی هم شرمنده شد که چرا داشته سراغ ترقوه ی خودش رو می گرفته. :))))


اقا سر کار گذاشتن خیلی حال می ده. متاسفانه.


ها به کلی کنکوری تجربی فامیل و غیر فامیل هم وایب مثبت پراکندم در حالی که  از همین الآن بدیهتا می دونم هیچ کدومشون سه تا رشته ی اول را قبول نمی شند با وضع مطالعه شون. خواهر برادرای دوستام شاید قبول بشن ولی فامیل ها... نچ.


و با یه دوست خیلی خفن ورودی هم قرار تقلب ست کردم چون معدلم داره می آید پایین نسبت به بقیه و دیگه برام مهم نیست تقلب نکردن. 

نمره ی یکی از دوستای فراخم رو حلقوم نماینده کشیدم بیرون و تهش حسد ورزیدم چون بسیار بالاتر از خودم بود پس گفت به زودی بستنی مهمونم می کنه که حسادتم بخوابه!

دیگه... 

هاننن دانه ی انبه کاشتم! با یک روش جدید که مادرم از تلگرام برایم پیدا کرده بود و امیدوارم زنده بمانه چون حین شکستن دانه، چاقو خورد وسط شیکمش بنده ی خدا.

به پنج تا مادر بچه دار برای مصاحبه ی تحقیق دانشگامون زنگ زدم و سخت بود صحبت کردن، ولی دقیقا اینو حس کردم که صحبت با نفر پنجم واقعا خیلیییی راحت تر از اولین نفر شده بود! 

و....

همین دیگه. سر تیتر اخبار. پنج شنبه های چسبیدنی. 

Q live

امسال اولین سالیه که من علاقه یا جرئت یا وقت یا حوصله یا دم و دستگاه یا اینترنتشو پیدا کردم که در لایو ملت در اینستاگرام شرکت کنم.

و چهارپنج تا لایو تا الان شرکت کردم.

خیلی باحاله.

مخصوصا سلبریتی های مورد علاقه ات...

مثل یک بزم خصوصی می مونه. :)))

عدد اون بالا رو نگاه می کنی و با خودت می گی ما الان سی صد نفریم فقط با این آدم مشهور داخل یک فضا. حس باحالیه.

من اکثرا لایو بازیگر ها رو شرکت کردم تا الان.

امشب لایو جیسون رالف بازیگر کوئنتین کلدواتر بود... همزمان با ترور اینهورن بازیگر نقش جاش. از این هایی که دو تایی می کنند در صفحه.

من بنا به رسم قدیمی خودم مجیشنز فصل اخر رو تمام نکردم و دو تاشو نگه داشتم. کلا فانتزی ها رو تمام نمی کنم دلم نمی آد.

ولی اخ که دلم تنگ شده بود برای کیو! چون یادتونه کیو تو فصل چهار مرد و من چه عزایی امدم گرفتم اینجا؟ 


پست هزار و پانصد و چهلم اوری تینگ


کیو یکی از نزدیک ترین شخصیت ها به خودمه که تو دنیای فانتزی ها پیدا کردم. نمی گم نزدیک ترین، چون جا رو برای فانتزی هایی که قراره در اینده بخوانم باز گذاشتم. 

از طرفی دیدن جو خارجی ها و جدا شدن از جو  ایران، جدا شدن از جو زندگی روزمره، از دوستا، از خانواده، از چیزای روتین و در عوض وارد شدن به دنیای اونا خیلی برام ارامش بخشه کلا مثل ری استارت کردن سیستمم می مونه. حالم یهو اکسپوننشیال خوب می شه.

مثل زمانایی که قبل المپیاد مرلین می دیدم،

یا قبل امتحان نهایی ها دکتر هو.

وای خود بازیگرش هم باحاله. ازشون پرسیدند مورد علاقه ترین انگشتتون تو پا کدومه؟ گفت انگشت دوم (اشاره) از پای راست. به خاطر اینکه از همه بلند تره و می خواد بگه من انگشت وسطم با وجودی که می دونه میدل فینگر نیست و اندکس فینگره. :))))

خلاصه که دلم تنگ شده بود و سایفای باخت داد با کشتن کوئینتین. همینم شد که لغوش کردند برای فصل جدید! چون قازقلنگ بودند فکر کردند می کشه فیلمشون بدون کیو، در حالی که کیو کل داستان رو به دوش می کشید و ادامه دادن بیشتر فایده ای نداشت.



الانم که خدمت شمام، راحت ترین شلوارم رو پوشیدم و موبایلم رو سایلنت کردم و کلداکس خوردم و می خوام بمیرم دیگه یه امشبو. با خیال خوش. نه نگران خواب الودگی کلداکس باشم نه نگران زنگ موبایل نه نگران امتحانی که عمرا نمی رسم تمامش کنم. سطح دغدغه در این حد که خوشحالم که می تونم موبایلم رو برای فردا سایلنت کنم با فراغ بال.درک نمی کنی، خیلی خوشحالم از این حقیقت که صرفا روز درس و خانه نشینی و عدم ارتباط با بشریته فردا! امروز روز فوق العاده دپسرده کننده ای بود برام. ولی خواب. این ارام بخش جانان به انضمام کلداکس. جاهاااااان.


این هفته سه بار امد زیر دستم، دیگه نمی شه پستش نکرد

دل تنگ!

پیش این سنگ دلان

قدر دل و سنگ یکی است..

قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی ست..

دیدی آن را که تو خواندی به جهان یار ترین،

سینه را ساختی از عشقش سرشارترین،

آنکه می گفت منم بهر تو غم خوارترین (!!) ،

چه دل آزار ترین شد

چه دل آزار ترین............


پ.ن. برای تمام لحظه هایی که با خودمون حس کردیم در حق احساسمون ناجور جفا شده. برای تمام وقتایی که خنجر خوردیم، نارو زدند، از اونایی که می دانستند که نمی باید انداخت گل خوردیم و تک تک لحظه های قلب مچالگی مان که انتظارشو نداشتیم. که هر بار بیاییم، برگردیم بخوانیمش و به خودمون بگیم، اون بی وجدان های بی احساس اون بیرون کسایی هستند که حتی فرق کلاغ و شباهنگ رو نمی دونستند هیچ وقت.


ناله از درد مکن،

اتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن،

با غمش باز بمان،

سرخ رو باش ازین عشق و سر افراز بمان.

Woodchuck

فرض کن چی؟ یه موش خرما از لوب فرونتال سمت راست مخم شروع کرده، داره می جوعه مستقیم می ره عقب.

دو تا خرچنگ هم با چنگک آتشین از پشت جفت گستروکنمیوس هام (اگه درست یادم مونده باشه) آویزون اند بین زمین و هوا.



نمونه ی خروار

همین الان می خواهم موضوع و خلالی از واژه های اخرین پست وبلاگهای به روز شده ی اخیر بلاگفا را براتون بگذارم.

سعی کردم بر اساس بار معنایی و برداشتم براشون کد رنگ درست کنم.

تو خود حدیث مفصل فلان...


1. کمتر از چهار روز مونده به کنکور: راستش اینقدر امشب گرفته و ناراحت هستم که حتی حوصله نداشتم این عکس رو کراپ کنم بعد اپلود ...


2. 1655: تو گریه می کنی و پلکات داغن و قرمز و نفست بالا نمی آد،اون می رقصه تو تولد خواهرش که خوشگلا باید برقصن.:) ...


3. دانلود رایگان کتاب جادوی فکر بزرگ – شوارتز دیوید جوزفنام کتاب: جادوی فکر بزرگ نویسنده کتاب: شوارتز دیوید جوزف مترجم کتاب: ژنا بخت آور...


4. Next blue plan is running: هِی وبلاگ. دوست دارم به حرفام گوش کنی و ببینی بعد اینهمه مدت غیبت با خودم سوغاتی چی آوردم یا چی بهم گذشته...


5. کنکور یا شکنجه؟: احمد زیدآبادی، پسر کوچک من پرهام امسال کنکوری است. چند روز پیش، بعد از شرکت در یک کنکور آزمایشی اینترنتی، سؤالات درس‌های عمومی را پیش من...


6. تجربه: میگم پیش هر استادی میرید برید ولی پیش استاد خوشتیپ و جوان و باکمالات نرید تجربه =)) ...


7. ۱۱۱: بهار رفت و نیومدی حالا اشکال نداره، با نارنجیا بیا! پی‌نوشت: قلبم می‌خواد تند تند بتپه، برای آدمی ک فقط و فقط برای خودم باشه و منم فقط و فقط برای اون...


8. نامه۳۲۱ام: غربت نه ربطی به مکان داره،نه ربطی به ادمای دورت. غربت یه حسهیه حس معلق و رها بودن بین ادمایه حسی انگار وسط ادم فضایی ها گیر افتادی...


9. حالت غیر عادی: کاش یکی بود بغلم میکرد تا میتونستم گریه میکردم کاش یکی بود بهم میگفت طوری نیست کاش یکی بود کمکم میکرد ذهنم اروم شه کاش یکی بود میگف منم یه خاصیتی دارم...


پ.ن. سبز دیدن خیلی سخت شده این روزا، نیست؟ یعنی این حجم انرژی منفی دهان منم فلان می کنه که می خوام ادای شاد و شنگولا رو در بیارم. اکی؟! برادرم، خواهرم، هاعی.


اون روز گوشیم زنگ خورد از  استاد و گروه جدا شدم. بر گشتم داخل دوستام گفتند اتنده پرسیده این شیطونتون کو؟ کجا رفت؟

اون جا جایی بود که بیشتر از قبل مطمئن شدم آدم موفقی ام در انرژی مثبت پراکندن. خیلی کیف کردما. این حرف استادم برام هوار تا ارزش داشت!!

و انصافا تلاش هم می کنم براش. گاهی دلم می خواد محکم دو تا لقد بزنم زیر نصف نویسنده های امروزی وبلاگا این قدر که مفلوک و بی خاصیت شدند. بهش بگم هوی بابا چشمای کورت رو باز کن اگه دنیا این قدر زشته، تو  که داری کریه ترش می کنی رسما با این وضع جهان بینی ات! رعایت. رعایت.

منم والا وضعم مثل اونا، شاید خیلی هم داغون تر... هیشکی از زندگی هیشکی خبر نداره. ولی دنیا رو هم به یک گلوله موی سیاه در هم پیچیده شده تبدیل نمی کنم.


 پ.ن. یادم رفت بگم، صد مرحبا به اسکای خودمون. جوش رو خیلی بیشتر دوست می دارم!

شجر

خب خداوکیلی وضعیت شجریان خیلی بهم استرس می ده،

اون قدر ها هم برایم مهم نیست این نیست که عاشقش باشم یا چی از نوجوانی زیاد دنبال می کردم صرفا، ولی تصور تیتر اخبار و اینکه "خسرو اواز ایران رفت" و حنجره ی جاویدش برای همیشه خاموش شد و ...

باز میشه مثل روزی که هایده مرد! ما تا یک ماه داستان داشتیم تو فامیل.

حال اینکه تا مدت ها هم باید اهنگ های شیاف شده ی شجریان رو چپ و راست بشنویم به دنبال مرگش و سرمان رو به نشانه ی من خیلی متاسفم تکان بدیم و افسوس های خیلی شدید بخوریم که اخخخخ حیف شد دیگه مثلش نمی آید فغااااااان رو هم ندارم.

اینا همه بار شده روی روح و روانم.

سپتیک شاک رو می دونم دیگه تو جراحی گفتند. اقا من واقعا فکر نکنم دیگه زنده بمونه. خیلی حالم گرفته است. 

همه اش منتظر تاریخش هستم که فقط کی می خواهد بمیره.

شهریور ماه منحوس ایرانیان می شه یا مرداد؟

خیلی تلخه. خیلی.

یادتونه شب دوم اسفند یک دور خبر مرگش رو زدند؟ و بعد شایعه در امد؟

من با اون خبر خوابیدم تو روز تولدم. خبر رو خواندم و خوابیدم و به کسی هم نگفتم تو خونه. دوست نداشتم خبر مرگ شجریان رو من بدم! صرفا چشمام رو بستم و صبح که بیدار شدم و تو حال و هوای گند دوم اسفند بودم، دیدم که شایعه بوده و رد شده.

اون یکی از بدترین لحظه های عمرم بود. همه اش با خودم اینجور بودم این همه روز تو دنیا هست چرا دوم اسفند باید شجر بمیره؟

حالا با شش ماه تاخیر دوباره همون وضع شده.

یک دوست هم دارم متولد شش شهریوره. از همین تریبون برایش امیدوارم فقط شجر ششم نیفته بمیره. چون به هر حال هر روزی بمیره تا اخر تو تقویم، ننگش بر پیشانی ایرانیان کوبیده خواهد شد.

روز پزشک هم که یک شهریوره نمیره وجدانا.


غم گین ترین عکس




غم برای من این شکلیه.

و دوستش دارم و در اغوشش می کشم.

اونقدری که دارم فکر می کنم فردا ببرم دم بیمارستانی جایی، همون جایی که اعلامیه ترحیما رو دیدم چاپ می کنه، از رویش یک پرینت رنگی تهیه کنم و بچسبونم کف دفتری چیزی و هر لحظه جلوی پرده چشمم باشه. فیزیکی باشه لمسش کنم. در حالی که به خودم نهیب می زنم کار ضروری ای نیست وسط کرونا بازار.

خیلی وقت بود با عکس  منظره تا این اشل ارتباط نگرفته بودم. 

دوست دارم لا به لای حس مرموز غریبگی ای که در این عکس وجود داره ذره ذره هاشور بخورم و محو بشم. یه جایی پایینای عکس، کنار اون دو سه تا درخت.

و حس می کنم حتما باید وقتی اینجا بودی، دستات رو دو تایی بزنی زیر سرت و دراز بکشی. پاهات هم از هم باز کنی. لش.

هیچ انسانی هم نباشه غیر خودت.

چند تا کتاب هم داشته باشی.

و چند تایی گاو یا شترمرغ یا کرگدن یا فیل. 

و بدون ساعت. گذر زمان با سایه ی علف ها باشه و زاویه ی نور خورشید روی مژه هات وقتی سعی می کنی باز و بسته بودن چشمت را باهاش تنظیم کنی.


حس می کنم تو این عکس، من و دنیاییم. ما.


پ.ن. امروز از چهار عصر که پام رسید خانه بیهوش بودم تا یازده شب. یازده تا یک شام بود، الان باز از شدت خستگی از چشمام اشک تراوش می شه. نمی فهمم چرا بدنم اینقدر شل و وارفته و خالیه. باورم نمی شه تو بیست و سه سالگی  که گل جوونیمه اینقدر رنجور و پیر و خسته باشم. گاهی با خودم فکر می کنم بقیه چه جور می تونند؟ یا به عبارتی چرا من نمی تونم؟ 


ساقی تو بده باده که جانان همه جمع اند

دیوید تننت با جیم پارسونز داخل پادکستش حرف زده.

خب بزن منو بکش دیگه چرا زجرررر می دی؟ 

من اینو از کجا پیدا کنم الان.

امشب شب عیش است که یاران همه جمع اند. اخ. و اخ. و اخ.

یعنی مصاحبه گر دیوید تننت، مصاحبه شونده جیم پارسونز!

ذوب شویم!


پ.ن. بهتون گفتم یک عشق پیدا کردم تو دانشگاه، تمام مدت بغل گوشم بود ولی نمی شناختمش؟ تک تک اپیزود های دکتر هو رو از بره!

واقعا خیلی حیفه. ما با ادمای محدودی دوست می توانیم باشیم و این خودش باعث می شه زمانمون رو بتوانیم فقط به اون ها اختصاص بدیم و چون زمان عنصر محدودیه، یک سری ادم هستند که بدون اینکه شانسش رو داشته باشیم باهاشون اشنا بشیم همیشه از کفمون می رند. این همیشه یکی از بزرگ ترین حسرت های زندگی من بوده. که توانایی دوستی و برقراری ارتباط تابعی از زمانه و و از یک جایی به بعد نمی شه شیبش رو افزایش داد.

گاهی فکر می کنم میلیارد ها آدم اون بیرون هستند برای شناختن و این عصبی ام می کنه. که بهشون دسترسی ندارم و نمی تونم روحشون رو بمکم.


پ.ن. تر. پیدا کردُم. ها ها.

دقیق و دقیق تر

دقیق که فکر می کنم،

من خودم هیچ وقت اون شکلی نوشته هام رو دوست نداشتم.

هیچ وقت.


دقیق تر که فکر می کنم،

حالم خراب تر می شه،

چون نوشتن، اون طور که فهمیدم همیشه نقطه ی جالب توجهی از شخصیت من بوده برای همه.


و سخته فکر کردن به این مقولات چهار نصف شب.

حالم از قلم عاجز و شکسته و ثقیلم  به هم می خوره. از این ناتوانی در بیان احساس بیزارم. و از اینکه هر چی رو نوشتم ثبت بشه، دو دقیقه بعد لیترالی زرتی ریدمان شد به احساسم.  اندر باب وضعیت.


پناه بر خواب

می خواهم شعر کیارستمی رو دست ببرم توش مناسب با حال و هوای امشبم


"از ستم روزگار 

پناه بر خواب

از خنجر یار

پناه بر خواب

از ظلم اشکار

پناه بر خواب..."


حالا جالبش اینجاست فردا ارایه ی مزخرف دارم

و می دونید من چه قدر بدم می اید از ارایه ی زورکی که خودم قبول نکنم

خلاصه پناهی هم نمی شه برد به خواب

گفتم برای شما بنویسم.


پ.ن. ولی جدی جدیا! اخ قلبم چروک خورده در مقابل عملی که دوستم زد. عجب دنیایی. عجب. موندم.

کلاس اَن لاین

خداوکیل خود استاد هم راضی نیست اگه بفهمه من در حالی که شلوارم پایینه دارم کار اورژانسی در دستشویی انجام می دهم و زور می زنم، هم زمان در کلاسش حضور دارم!

اسیییییر شدیم.

با خودم داشتم فکر می کردم فرض کن یک لحظه از هر گوشی یک عکس از محیط پیرامون ارسال بشود برای استاد.

حقیقتا منظره ای که از طرف من ارسال می شد بدیع ترین چیزی بود که به عمرش از جانب یک دانشجو دریافت می کرد.

این اسکل بازی های حضور غیاب مجازی چیه واقعا؟ نَبِدانم. 

و نپسندیدم هیچ.

خوش خوش خرامان می روی؟ ای خوش تر از جان خنجرت ارزوست!

دوستم بهم از پشت خنجر رو زد و عمیق تا دسته فرو کرد داخل و بعد هم سه دور چرخوندش که جاش بمونه،

بعدش یادش افتاد به گه خوردن و معذرت،

بهش گفتم ناراحتم ولی اوکیه بابا. زاویه دیدت رو احترام،

نمی دونم اینی که دیدی چه جور صندلی ایه، ولی لابد وقتی می گی هست دیگه. (اشاره به یکی از نظریات راسل  که عمری بود می نویسم اینجا با مفهوم اینکه هیچ امری در دنیا واقعی نیست، صرفا نمودی از واقعیته و زاویه دید شخصی ماست.)


ولی انگار که معذرت گه های خورده شده رو برگردون می کنه،

نه عزیزم! دقیقا باید دست بندازی کف حلقوم مبارک، واگت رو تحریک کنی بلکه اون فاضلاب ها بیاد بالا. بلکه!

شایدم باید لوله باز کنی چاه باز کنی چیزی بخوری با توجه به عمق گند به بارامده.



پوف عادت کردم دیگه به رفتار های غیر استاندارد بچه گانه ی ملت. 


پ.ن. با عنوانم حال کردید؟ جان من بگید که خیلی محشره. واج ارایی هم داره فهمیدید؟

بی اسم

پس کله شو رنگ زدم و ولش کردم تو آسمون کثیف دلمرده ی تهران.

لیاقتش اسمون بود. 

خونه هرچی هم بزرگ باشه، طاقش هرچی هم بلند و دلباز باشه، گولو های لوستر هر چه قدرم که برق بزنه، بازم برای طبع یک موسی کو تقی قفسی بیش نیست.


حالا یک قفس داره، به بزرگی اسمان. 

و پرید و رفت و ما رو گذاشت تو خماری زندگی قبلی مون.


روی دستم یکم رنگ قرمز پاشیده،

و دلم، قدر یه "قرن" گرفته ست...

اخ مای بک

با اختلاف، سنگین ترین هفته ی سال کرونایم بود و کماکان هست!

واقعا حس می کنم  دارم وا می دم و احتمالا بعد این که آخرین برنامه ام هرچی که هست امتحانه پروژه ی کاریست تحویله هرچی به محض این که از شرش خلاص بشم، مطمینم کم کمش تا یک هفته رو به افق می شم اینقدری که دارم به خودم فشار می آرم چون  اتفاقا  این بار (برخلاف بقیه زمان ها که نمی فهمم بیش از توانم هندونه بار زدم و عوضش بعدا افقی می شم) خودم هم خوب می دونم بیش از حد مجازه.

تصعید تصعید

نه خسته نه خسته لامصب.

حس می کنم یه خرم، از هر دو ور پالونم پنج شش کیسه آرد خیس آویزون کردند!


ترسناکش این بود امروز، فقط داشتم فکر می کردم که اقا اگه دیشب بیدار نمی موندم چه غلطی می کردم امتحان رو دقیقا؟  ساعت ها برای امتحان خوانده بودم و تمام سوالات از مباحثی اومد کهصرفا  دیشب دور کردم. ترسناک بی معنا. هر یدونه اش رو که می زدم اینجور بودم ای طراح  لاشیییی اینم که از مباحث دیشبه. 


یک کاغذ دارم روش فقط تاریخ امتحان نوشتم، هر بار یکی از بدبختی های رویش رو خط می زنم. چیزی نمانده.


فرض کن امتحانی که داریم این هفته اتی، اونقدری گرخایشی هست که همه به هر زوری بوده خودشون رو یک هفته تعطیل کردند،

حالا من تو این یک هفته ده برابر همه شون امتحان شرکت کردم و فردا تازه باید استارت امتحانی رو بزنم که دوستام یک هفته پیش استارت زدند. نابودما یعنی.


ولی این شلوغی ها خوبه،

از اونجایی که من کلا حالم حال نمی شه وقتایی که ولم کنی به حال خودم،

همین بهتر تا خرخره تو همه چیز فرو رفته باشم روز و شب رو از هم نفهمم.


ملغمه ای از تناقض ها

بیایید ببینید اسکای بلاگر مشهور قرن،

مدافع حقوق حیوانات، 

وسط پاره شدن از درس و مشخ و پروژه و امتحان،

به طرز لحظه ای هوس مین دل سرخ کرده.

(یک مدل غذا که مادربزرگم با کله پاچه درست می کنه.)


خدایا همین الآن در همین جا منو بکش، فردا دیره.


*البته می تونه ناشی از دلتنگی بیش از حد برای پدربزرگ مادربزرگ باشه. و نه بیشتر. خودش رو به صورت هوس غذایی نمایان می کنه!

اپیزود اخر، اویی که می خواست خون رگش را کادو بدهد

روی پاکت کارت پستالی که برایش پر کرده بودم، نوشتم:

تقدیم عزیزترین ...،

و با خودم فکر کردم این بار مجبور نیستم نگران دروغ گویی و پتیارگی کلمات باشم،

با خودم فکر کردم، معدود باری ست که می نویسم ترین ولی نگران احساس متناقضم نیستم. چون واقعی ست. کم پیش می آید.

فهمیدم خطی از قصه است که می گویی "ترین" و واقعا خودش است! "ترین" ی است که می دانی تا اخر عمر مشابهش را یافت نمی کنی.

کاش ترین هامان را به زبان بیاوریم و یادشان بیندازیم که ترین اند. کاش یادمان باشد ترین را فقط به یک نفر می توان اهدا کرد و باید لایقش باشد. کاش چپ و راست برای هر ننه قمری که جلویمان سبز شد ننویسیم زیباترین، قشنگ ترین، رفیق ترین، دوست ترین، مهربان ترین، عزیز ترین و ... کاش حواسمان باشد کلمات را بی ابرو نکنیم. این ها را خودت یادم دادی.


پ.ن. و کیف شد. جواب کیفه!