Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

قام قام قام

جور بودن سلیقه ی موسیقی تو با مربی رانندگی  شهرت از کمتر شانس هایی ه که به کسی روی می آره.

من ولی؛ خوش شانسم!

تمام مدتی که اجبارا باید یک ساعت و نیم پشت ترافیک های کسل کشنده ی تهران نیم کلاج کنم تبدیل شده به دوره ی مجانی هیجان انگیز آهنگ های قدیمی هایده و مهستی! :))

بدیش اینه که گاهی وقتا مثل دیروز اون قدر پرت می شم تو آهنگا که یادم میره چراغ سبز شده. و  خدا نصیب گرگ بیایون نکنه که دستت برای معلّمت رو شه.

اونم هر وقت می خواد ضد حال بزنه، ضبط رو تا ته کم کنه.

اعتراض هم نتونی بکنی، چون  باید مهر ها خورده بشه تو پرونده ت!

به هر حال؛ " بِن" ایده آل ترین مربی رانندگی ایه که می تونست سر راه کیلگ قرار بگیره. :{


+ می دونی از دی روز تا حالا چی داره مغزم رو می خوره کیلگ؟ وقتی داشتم از بن درباره پارک دوبل با ماشین شاسّی بلند می پرسیدم، در اومد که:

"خب... من تا حالا سوار شاسّی بلند نشدم. ولی حدس می زنم اونم مثل پراید خودم باشه."

و خب. این نیم خط لعنتی داره منو دیوونه می کنه از دیروز. انگار که با اسید قاطیش کرده باشن و ساعتی یک بار بریزنش تو باک مغزی من!!!

اون حسرت مسخره ای که تو لحن صداش بود. حسرت که نه. خجالت شاید. هر چی که بود.

هر چی بیشتر بهش فکر می کنم بیشتر از خودم و وجودم متنفر می شم. بیشتر دلم می خواد در اون لحظه ی زمانی تمامی گِل های دنیا چپونده می شد تو دهنم و من نمی تونستم سوالم رو بپرسم!!!

من  فقط در اون لحظه دلم می خواست برای بن یه ماشین شاسی بلند بخرم با وجودی که هیچ چی پول ندارم...

من حتّی دلم می خواست ماشین خودمون رو بدم بهش و بگم:

" از صدقه سر همون خوش شانسی ای که تو رو مربی من کرد، تو خانواده ای به دنیا اومدم که شاسّی بلند داشته. شاسّی بلندی که اکثر مواقع گوشه ی پارکینگ پارکه. فک کنم تو بیشتر از همه ی ماها بتونی باش حال کنی."


وقتی داشتم اینو برای مادر تعریف می کردم بهم جواب داد: "هنوز بچه ای. نمی فهمی که دلت نباید برای هر کسی بسوزه. نمی فهمی به این آدمای بی ظرفیت  که رو بدی همه شون پر رو می شن. ما هم مثل همینا بودیم. ولی بلد بودیم تلاش کنیم."


من الآن دیگه نمی دونم باید به حس درونی م گوش بدم یا به حرف عقلانی ای که مادر بهم می زنه. فقط می تونم با خودم بگم:

"چه شاسّی بلند ها ی باد آورده ای برای خوش شانس ها؛  اگر من بر حسب اتفاق خوش شانس نمی بودم..."


غلط گیر

ایزوفاگوس-مامان؟!

مامان-چیه؟

-می خوام مدادم رو رنگ کنم...!

-یعنی چی؟

-ببین؛ با این غلط گیر.

-با غلط گیر مدادت رو رنگ کنی؟ مگه می شه؟!

-دورش رو. همینی که سیاهه. دوستش ندارم خیلی ساده ست.

-حیف غلط گیرت نیست؟ خراب می شه.

-نه چرا خراب شه؟

-تموم می شه.

-بذار رنگش کنم دیگه... تموم نمی شه.

-آخه برا چی الکی حرومش کنی؟ گفتم که تموم می شه. نگهش دار برای درسات...

-تو رو خدا. بذار دیگه...

-کاریت ندارم. برو هر کاری که دوست داری بکن. ولی من دیگه پول نمی دم برات غلط گیر بخرم وقتی تموم شد.


# می دونی کیلگ؟ ایزوفاگوس دو ساعت پیش مدادش رو سفید کرد با همون غلط گیر. در واقع تهش هم حرفا و تهدیدای مامانش رو نشنید. شایدم بی خیالی طی کرد ... نمی دونم. من  زمانی اینو فهمیدم که داشتم می رفتم تا بهش بگم: "حاضرم تمام عیدی های امسالم رو بدم برات غلط گیر بخرم تا کاری که دوست داری رو انجام بدی."


منی که حدودا پنج سال تمام عیدی هام رو خرج نکردم، در اون برهه ی زمانی بدون اینکه فکر کنم امسال قراره چه قدر عیدی گیرم بیاد، حاضر بودم تمامش رو بدم به ایزوفاگوس تا غلط گیر بخره. برای زنده نگه داشتن خلاقیت و نوآوری ای که روز به روز بیشتر داره تو دور و اطرافم می میره. برای این که نذارم حس کنجکاوی یه بشر به این سادگی کور بشه. برای اینکه حس می کردم آدم بزرگا هر روز بیشتر از پیش دارن گند می زنن تو روحیه ی بچه ها با این بزرگ بازی هاشون. برای آرمان هایی که نزدیک به هفت سال از طریق مدرسه ی سمپاد نامی چپونده شد تو کله ی من و الآن همه ش ول شده و هراز گاهی یه جرقه ی این چنینی از خودش میزنه...


+بعد از هش تگ نوشت:

موقع نوشتن هش تگ ها به سرم زد: یه غلط گیر گنده واسه کل سیاهی های دنیا. شرطش رو کل عیدی های کسب شده و در شرف کسب من. قبوله؟

میگم 19 سالگی هم خوبه ها... :-"

هیچ وقت سعی نکنید زندگیتون رو پیش بینی کنید.

هیچ وقت هم سعی نکنید پست هایی مثل پست قبلی من داشته باشین!

از بچگی که یادم می آد هر وقت استرس می گرفتم (که عموما به خاطر درسای مدرسه بود:-") مامانم یه دیالوگ یکتا داشت که واسم تکرارش می کرد:

"فردای تو یه سکه ست. تا برسی بهش هزار تا چرخ خورده تو هوا!"

الآنم من دوست دارم به شما اینو بگم:

"فردا ی شما، یه سکه ست. تا برسین بهش هزار تا چرخ خورده تو هوا!هیچ وقت نگران فرداتون نباشین."

من نگران روز تولدم نبودم. ولی سعی کردم تا حدی پیش بینی ش کنم. و خب این سکه هه به قدری چرخ خورد که من خودم هم باور نمی کردم بتونه اینقدر چرخ بخوره تو هوا!!!


هنوز م با خودم فکر می کنم نکنه یادم رفته از بلاگ ساین آوت کنم و آدمای این ور کامپیوتر فهمیدن و خواستن تمام پیش بینی های من رو نقش بر آب کنن... :|


من یه روز قبل تولدم هزار بار از ایزوفاگوس تبریک شنیدم. با وجودی که اصلا پیشم نبود... ولی هر ساعت یک بار و هر بار به یه بهانه  به من زنگ زد و می گفت راستی من یادم نرفته که تو فردا تولدته ها!!! اولین نفر هم بهت تبریک میگم!

به بهانه ی ایزوفاگوس از مادر هم پنج باری تبریک تولد شنیدم. چون هر بار گوشی رو می داد دست مادر و تاکید می کرد: نمی خوای تبریک بگی بهش؟ :|

من یه روز قبل تولدم از پدر هم تبریک تولد شنیدم. پدری که برگشته بود تهران و می خواست روز بعد پاشه بیاد پیش من که تنها نباشم!

و وقتی من اصرار کردم که واقعا لازم نیست مصمم تر شد و گفت اصلا همه مون می خوایم فردا بیاییم پیشت. دوست نداریم شب تولدت رو تنها باشی اونجا. ولی من که هر لحظه بیشتر داشت به پیش بینی ها و برنامه ریزی های روز تولدم گند خورده می شد به هر بد بختی ای که بود راضی شون کردم که نیان.واقعا زمانی که داشتم این خیال بافی رو می کردم اپسیلون درصد احتمال برآورده شدنش رو در نظر نگرفتم و ترجیح می دادم یه شب تولد تنها تنها رو برای اولین بار در عمرم تجربه کنم. به هر حال خیلی وقت بود که باش کنار اومده بودم که تو این روز به خصوص باید تنها باشم...

حتی تیکه ای خوردم بر مضمون اینکه: نکنه می خوای پارتی بگیری اونجا که نمی ذاری ما بیاییم؟! :| پارتی بر قرار بود البته. من و خودم و نوزده سالگی م. :{



من شب قبل تولدم از آیس بدون اینکه خودش بدونه یکی از جالب ترین تبریک های تولدم رو گرفتم! از یه آدم همیشه عصبی که کمتر کسی به غیر از من تونسته تحملش کنه تا حالا! و این آدم همیشه مغرور و  قاطی پاتی نمی دونم کدوم پاره آجری تو سرش خورده بود که همون شب دلش خواسته بود قربون صدقه ی من بره. :)))



من روز تولدم با صدای زنگ تلفن مادر از خواب بیدار شدم که می گفت: " الآن حدودا دو ساعتته! من شیش صبح که چشمام رو باز کردم تو ده دقیقه قبلش به دنیا اومده بودی. راستی زنگ زدم مطمئن شم خواب نمونی..." و من دیالوگ از قبل حفظ شده ی خودم رو جواب دادم: آهان. آره. باشه. مرسی... چون آمادگی دیالوگی به غیر از دیالوگ از پیش تعیین شده ی خودم رو نداشتم...! :|


 من روز تولدم لاشه ی اون پرنده ی تیکه پاره رو ندیدم!!! باورتون می شه؟ اون قدری منتظر بودم ببینمش که یادم رفت همیشه از کدوم قسمت پل رد می شدم!!!  هر چه قدر به مغزم فشار آوردم که از کجای جوب باید رد بشم که ببینمش یادم نیومد... و خب زود تر یا دیر تر (نمی دونم! :-")  از روی پل پریدم و هیچ لاشه ای به چشمام نخورد!!!!


من به جای سلام توی روز تولدم از بغل دستیم یه تولدت مبارک گنده شنیدم. تولدت مبارک بلندی که باعث شد بغل دستی بغل دستیم هم بشنوش و نهایتا رسید به گوش بلند گوی کلاس. و خب... خدا نصیب گرگ بیابون نکنه. خیلی سخت بود که هر لحظه از روز یکی از بچه های دانشگاه تبریک می گفت و من هیچ دیالوگ از پیش تعیین شده ای نداشتم که جواب بدم. عموما رنگ به رنگ می شدم فقط ( در طیف های قرمز و نارنجی ) با یه مرسی خشک و خالی.

حتی متهم شدم به اینکه از قصد به کسی خبر ندادم که نخوام شیرینی بدم! :-" و حتی برای دفاعیه از خودم گفتم:

" آخه می دونید... تجربه به من ثابت کرده روز های تولد اصلا خوب نیستن. تو یه قدم به مرگت نزدیک تر می شی. این اصلا چیز جالبی نیست که بخوای با بقیه در باره ش حرف بزنی. هر چقدر آدمای کمتری بدونن بهتره. چون کمتر پیر شدنت رو بهت یادآوری می کنن..."

و جوابیه ای شنیدم که نتونستم با استدلال های همیشگی م ردش کنم:

"یه آدم پیر همون قدری به مرگ نزدیکه که یه نوزاد. تو نمی دونی یه لحظه ی بعد کدوم یکی شون مرده تر از اون یکیه کیلگ!"

حتی در برهه ای از زمان بلند گو رو دعوا کردم به خاطر جار زدن هاش. و اون جواب داد:" آدم روز تولدش باید جار بزنه که تولدشه... تو بلد نیستی. من به جات جار می زنم... :-" "

من حتی تو روز تولدم از اون دوتا اسفندی پس و پیش خودم هم تبریک شنیدم! و یکیشون بهم گفت خیلی حال می کنه با این تصاعد حسابی با قدر نسبت یک روزی که بین تاریخ تولد هامون وجود داره!


من حتی تو آزمایشگاه بیو هم سورپرایز شدم! چون استاد عوض شده بود. هیچ کس هم اهمیتی به پیپت پر کن نابود شده ی لبه ی میز نداد. شاید من تنها کسی بودم که می دونستم خراب شده و اگه فشارش بدی آب به جای بالا رفتن ازش شره می کنه به پایین...


من توی شب تولدم خفن ترین شعر نوی خودم رو روی کاغذ نوشتم (با پانویس: کیلگ / یک شهرستان کوچک/ دوم اسفند ماه یکهزار و سیصد و نود و چهار) و  با خودم فکر کردم زمانی که سهراب هم پای صدای پای آبش می نوشت: روستای قریه چنار کاشان همین حس ناب اون موقع من رو داشت؟ برای اولین بار حس کردم سهراب بودن اون قدر ها هم نمی تونه سخت باشه!


من توی شب تولدم نتونستم به گفته ی خودم جامه عمل بپوشونم. :))) بازم با خودم شرط بستم که هر شب مسواک بزنم!!!


من یه روز بعد از تولدم، تو "خونه" ی خودمون بودم.

با بابایی که برگشته بود خونه و سرخود به مناسبت تولد من یه جعبه شیرینی خامه ای خریده بود (که اصلا طرفدار نداره این ورا:-") و همه ش رو هم تا امروز خودش خورده.

با مامانی که علی رغم حال بدش رفت بیرون و به خیال خودش یه کیک خریده بود. کیکی که شمع های نوزده سالگی هیچ جوره روش نایستاد و  وقتی اومدیم ببریمش کاشف به عمل اومد که کیک نیست و ژله ست! :-"

با یه بغل گل نرگس که همون روز تو راه رسیدن به خونه با تاکسی، در حد یه کلیک ثانیه دلم خواسته بود از پیرمرد لب چهار راه بخرمشون و بعد با خودم فکر کرده بودم به قول مامان و بابا حیف پول...

من یه روز بعد تولدم از بوی نرگس ها مست بودم. شمع لرزون روی ژله رو فوت کردم و هیچ آرزویی به ذهنم نیومد موقع فوت کردنش. بعد از کلی تعلل فقط فوتش کردم. جغل دون و مینا کنارم بودن. و وقتی حساب کردم دیدم که از تمام کسایی که انتظار داشتم (مگر یه دوست پشت کنکوری درگیر) تبریک گرفتم  و حتی با احتساب تبریک های این بلاگ و اینستا و امثالهم چه بسا خیلی خیلی بیشتر!


من یه روز بعد از تولدم فهمیدم که تمام این مدت پدر جان با مسواک من در خواب و بیداری هاش مسواک می زده.و برای همین حتی نتونستم روی شرطی که یک روز پیش با خودم بسته بودم بمونم چون چندشم می شد با مسواک دهنی یه آدم دیگه مسواک بزنم. :|

صرفا بعد از کمی دعوا نمودن با پدر زیر لب با خودم گفتم: بی خیال. شد،شد... نشد به درک!!! :))


من یه روز بعد تولدم فهمیدم که موضوع دو تا پست اینستاگرام شدم. و می دونی کیلگ!  این حد مجازی جات برای آدمی که معمولا تو دنیای مجازی خودش رو گم و گور کرده غیر قابل انتظاره.


من یه روز بعد تولدم فهمیدم که حتی  موضوع پست دو تا بلاگ شدم!

دو تا نویسنده که هیچ جوره نمی تونستم خیال بافی این چنینی در موردشون داشته باشم! :-"


یکی شون بوت بود. بغل دستی قدیمام. همون مدال طلا هه که کلی بهش می نازم... :-" بوت طلای بی معرفتی  که سه روز از من کوچیک تره و  اصلا ازش انتظار این جور ابراز احساسات رو نداشتم. بوت در واقع قسمت احساسات مغزش تخریب شده، اصلا بلد نیست بنویسه و از من هم کم حرف تره... ولی این یه بار روی تمام  محدودیت هاش پا گذاشته بود! اولین پست بوت بعد از مدت ها در بلاگ گروهی نصیب من خوش شانس شد. و هیشکی نمی دونه من چه قدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم دیگه این حس دلتنگی مزخرفم صرفا یک طرفه نیست!!!


دومی شون! واااااو. یکی از خواننده های همین جا بود. همین وب همه چی ولی هیچ چی من که اصلا فکرش رو هم نمی کردم یه روزی بتونه باعث این حجم تعجب زدگی من بشه! غیر قابل انتظار ترین تبریکی که امسال گرفتم مال بلو بود!!!  از بلویی که فقط در خلال نوشته هاش تونستم یه شناخت نسبی ازش داشته باشم. ولی الآن دارم فکر می کنم که با همین یکسال و اندی تق تق کردن من روی کیبورد خاک گرفته م چقدر باحال تونستم قسمتی هر چند کوچک از سلول های خاکستری مغز یه نفر که هیچ شناخت فیزیکی ای ازش ندارم رو اشغال کنم.

و همین الآن تو ذهنم کلیک می شه که باید نوشته هاش رو برای خودم یادگاری نگه دارم. و این میشه که کپی پست بلو می شه یکی از پست های چرک نویس این بلاگ. کنار مکالمه ی اولیه مون در باره ی کنکور که باهاش داشتم و اون موقع هم با خودم می گفتم سیوش کن... خاطره میشه.


خوبی بلاگ داشتن همینه. خواننده هات شاید هیچ چی از ظاهرت ندونن. شاید زمین تا آسمون با چیزی که در موردت تصور می کنن فرق داشته باشی. ولی در مورد باطن احتمالا یه پرده جلو تر از دور و بری های فیزیکی ت هستن. اینو پست بلو بهم ثابت کرد و نظر های تبریکی که هنوز وقت نکردم اون طوری که دلم می خواد بخونم و جوابشون بدم... همین که تو اکثرشون ذکر شده: می دونیم خوشت نمی آد بهت تبریک بگیم!!! پست بلو  که تک تک کلمه هاش به دلم نشست. انگار که دقیقا بدونه من دوست دارم تو روز تولدم چی بشنوم دقیقا همونا رو برام نوشته باشه.  از عنوانش بگیر... تا هش تگ آخرش.

می دونید این یه خط مال شماهاست. نمی دونم چه جوری می تونم مرسی بودنم رو نشونتون بدم. ولی واقعا ممنونم از همه تون که ارزش خونده شدن رو بهم می دید. این احتمالا یکی از معدود خوش شانسی هامه...



 پ.ن اوّل: اگه هیجان زندگی تون کم شده سعی کنید یه روز از زندگی تون رو پیش بینی کنید.

پ.ن دوم: نوزده شایدم اونقدرا خوب نباشه البته. :{ همین الآن دعوای شدیدی شدم از طرف مادرمریض. چون در خلال نوشتن از پست ازم خواست برم سیب زمینی پوست بکنم  و من گفتم وقتی کارم تموم بشه می رم. در نتیجه خودش رفت و با حال مریضش سیب زمینی ها رو پوست کند و فقط اومد دم درب اتاق و گفت:

"خیلی بی انصافی کیلگ...!"

پ.ن سوم: من هیچ کادوی فیزیکی ای از کسی نگرفتم امسال. ولی فکر کنم کادوهای روحانی م به قدری زیاد بود که می تونم از این یه فاکتور چشم پوشی کنم. :)))

پ.ن آخر: برم به یکی از همین اصلاح طلبایی که بابام دوستشون داره رای بدم؟  :| به هر حال حیفه این رای اولی رای اولی هایی که می گن تو خونه مشغول سیب زمینی پوست کندن باشن عاخه...!


+شاد باشین. مثل الآن من!!! :)))))))


پ.ن ی که می خواهد ثابت کند هیچ وقت از قطعی بودن پ.ن آخری ها اطمینان نداشته باشیم_ در نحسی اسفند ماه که هیچم نحس نیست!!! همون 13 م بگیرید شما_:

پست یه عکس کم داشت تا به تمامیت خودش برسه. و چه عکسی بهتر از این برای کی هَتِر از طرف شن های ساحل؟