Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

سو فلاکچوئیتینگ

اصلا اینقدر یهو حجم عظیم اطلاعات دوره م کردن نمی دونم چه طور باید خودم رو خالی کنم حتی. :|

   صبحش کابوس می بینم چوگان داره گریه می کنه و بعدشم به من می گه همه ش تقصیر من بوده که دوباره هیچ چی قبول نشده امسال و می خواد تا آخر عمرم ریختم رو نبینه... بعد یهو می رم دانشگا آموزش می گه شاید به خاطر میهمان شدنت مجبور شی با یه سال پایین تر از خودت علوم پایه شرکت کنی چون واحدات پاس نمی شن و البته خودت هم امضا کردی که مشکلی با این موضوع نداری...بعدش خودم به این فکر می کنم که وقتی قراره هفت سالم تباه شه خب به درک واقعا برام مهم نیست هفتش بشه هشت چون عملا دارم کل جوونیم رو تباه می کنم همین جوریشم... اون وسط اتفاقی کارت دانشجویی جدید گرفتم  که دیگه هیچ صحبتی از پردیسی بودن من نشده توش ...  بعد یهو و هول هولکی سر از آتش نشانی در میارم و برای یه بار هم که شده به یکی از شغل های مورد علاقه م نزدیک تر می شم و فرم داوطلبی پر می کنم و مامانم طبق معمول خاطر نشان می کنه که احمق تر و قورمه سبزی تر  از چیزی ام که فکر می کنه... وقتی می رسم خونه باید اون همه سوال ریاضی رو تو کله ی ایزوفاگوس خنگ بکنم که رو اعصابم اسکی می کنه و امسال باید بره حلّی و خبر مرگش هیچ چی بارش نیست... بعدش به این فکر می کنم که خودم هم واقعا هیچ چی بارم نیست و در واقع از اولین روزی که رفتم دانشگاه هیچ چی نفهمیدم... بعد یکی از بچه های دانشگا بهم پیامک می ده و من می فهمم که چه قدر زیر پوستی دلم واسشون تنگ شده و اینکه عمرا بتونم در حد بچه های اون ور، اینجا رفیق پیدا کنم...  بعد یهو بین این همه لنگ در هوایی لنگ سوم نداشته م هم می ره رو هوا وقتی  اس ام اس شرکت توی آزمون مجدد یه کار مجازی ای که تو تابستون آرزوش رو داشتم واسه م می آد و الآن دیگه وقتش رو ندارم...  بعدش که یهو نتیجه ی کنکور دو روز زود ترمی آد و همه چی از هم می پاشه و  عید یه سری ها می شه سوگ و عید یه سری ها هم می شه عید تر... اینم اصلا  نمی دونم که کی چی کار کرده ولی با چیزی که تو قلم چی دیدم خیلی افتضاح تر از قبل شده قبولی ها... بعد به شانس خودم فکر می کنم وقتی می بینم امسال یکی با چهار صد تا افتضاح تر از من همون جایی قبول شده که من پارسال به عنوان اوّلین نفر ورودی دانشگا...  این وسط یهو می آن اعلامیه می دن که ما تونستیم کارمون رو تعطیل کنیم و باید بریم مسافرت که مثلا گفته باشن تو هیچم تو خونه نپوسیدی تو این تابستون و ما بردیمت مسافرت... بعد می خوان جقل دون رو بدن دست نمی دونم کدوم غریبه ای که نگهبان ساختمون در حال ساخته که معلوم نیست چه بلایی سرش بیاره  و بذارنش سر ساختمون در حال ساخت و تو گود... بعدش دعوا مون می شه سر یه حیوون و وسواس های من و اینکه خیلی برام مهمه پس نمی خوام بیام مسافرت... تازه  الآن که یادم افتاد می خواستم چهل تا نظر باقی مونده ی بلاگم رو تایید کنم تو این چند روز و فایل هام رو مرتب کنم... اتک وارم هم تو کلش مونده و فردا داریم می ریم و موندنم چی کارش کنم که لیدره کیکم نکنه... حجت اشرف زاده هم چندی پیش اومد ماهی رو خوند تو خندوانه... بعد مامانم وسطش اون معلول ها رو می بینه می گه اینا معلول ن یا از قصد این طوری دست می زنن و ما از خنده زمین گاز می زنیم...بعدش بابام با یه لحن خیلی جدی از من تقاضا می کنه خفه شم و با آهنگ سوت نزنم چون داره به عموم فکر می کنه و من حس و حالش رو خراب می کنم...  الآنم که یه تیکه از لثه م هم تو دهنم آویزونه و نمی دونم  کدوم گوری بچپونمش. هنوزم دارم سعی می کنم بهش فکر نکنم ولی واقعا خیلی کار سختیه... یعنی دیگه به جای دندون عقل، جوراب هم کاشته بودن تا الان سبز شده بود، این یارو هنوز داره ما رو صاف می کنه .


همه ی اینا با هم و در هم بر هم.

+ بازم از این پستای کوفتی خاطره طور که بدم می آد.

+ چرا من این جوری شدم؟ واقعا دیگه نمی تونم مثل قدیما پست بنویسم. وبلاگ شده روزانه نویسی محض و مطلق... بدم می آد بدم می آد بدم می آد. داره گند می خوره شدید.دستم به قلمم نمی ره دیگه...

+من خوش حالم. یعنی واقعا می دونم که خوش حالم. ولی تا مقادیر خیلی زیادی گیج هم هستم. نمی دونم دقیقا چی داره می شه این روزا. ولی می دونم. خوش حالم ها... یا نکنه اون قدری گیج شدم که توهم خوشحال بودن زدم؟ چه می دونم. هوووف.

من پست کوتاه هم بلدم بذارم. بله...

حس من وقتی کیسه های پر از برگ های زرد و نارنجی کنار بلوار رو می بینم و با وجودی که از تموم شدن تابستون فوبیا دارم، بازم...

آره. ازین حس ها که اصلا بلد نیستم طولانی ش کنم ولی می خوام یادم بمونه.


+خوبی مهمونی رفتن اینه که واقعا حبیب خدا حسابت می کنن. حتّی اگه از نوع دانشگاهیش باشه. :))))  آقا ما به خاطر یه واحد عملی اون روز جان به جان آفرین تسلیم کردیم و تهش گند ترین گروه رو انداختن بیخ ریشمون. اون وقت چند روز پیش یه فرم دادن دستمون گفتن هر چه دل تنگت می خواهد انتخاب کن چون میهمانی. انصااااااااااااااااافاااااااااااا هیجااااااااااااااان انگیییییییییییز نیست؟ :{

نتیجه ش می شه اینکه من الآن قراره هم با ورودی های 95 که هنوز جواباشون نیومده کلاس داشته باشم، هم با ورودی های سال خودمون که 94 ی ان، هم با ورودی های یه سال بزرگ تر از خودم که 93 ای می شن. حدودا یه شش صد نفری آدم جدید... بعد لابد قراره جلوی همه ی اینا هم وقتی استادا فامیلیم رو غلط می خونن پاشم تصحیح کنم؟ آه. الآنم دارم بین ژنتیک ترم سه ای ها و باکتری شناسی ترم چهاری ها شیر یا خط می کنم که کدوم رو برم. :|


+ اینم بنویسم واسه کسایی که قراره فردا ببینمشون. راستش تو کل عمرم هرچی رفیق پیدا کردم تو همون روز اوّل مدرسه و دانشگا و حتی پیش دبستان پیدا کردم. یعنی الآن که داشتم با خودم حساب کتاب می کردم همه ی دوستایی که دارمشون همون دوستای روز اوّلی ان. میشه تعبیرش کرد به وفاداری من یا اینکه نسبتا راحت با آدما کنار می آم. :))) یا حتی بذاریمش به حساب سرد و بی تفاوت بودن من در انتخاب دوست مناسب و شعار همیشگی " اوّلین نفری که می بینی بهترین گزینه س؛ بچسب بهش ولش نکن."  در هر صورت... خوب پس عزیزانم امیدوارم شماهایی که قراره فردا ببینمتون آدمای عوضی ای نباشید و بتونید هرچند کوچک یه دوست به درد بخور واسم باشید تو زندگیم. چون در هر صورت من قراره به غیر از شما دوست دیگه ای پیدا نکنم. پس این خیلی مهمه که آدمای درست و حسابی ای از آب در بیایید. می فهمید دیگه؟ آفرین، حلّه.


+ باور کن کیلگ من با این سنّم هنوزم بیشترین شور وشوق رو دارم واسه شروع فصل درس و مدرسه و اینا.نه اینکه اشتیاق دیدن دوباره ی ریخت نحس دانشجو ها و اساتید و غیره رو داشته باشم. یا نه اینکه حوصله م سر رفته باشه و بخوام برگردم سر درس و کتاب. دلم واسه هیچ کدومش اپسیلون تنگ نیست و تا ابد هم می تونم به همین منوال اختاپوسی تابستون وارم ادامه بدم.  ولی وقتی پای اجبار برسه یه حس شیرین قشنگ نوستالژیکی بهش دارم.  این ایزوفاگوس که اصلا عین خیالش نیست.لذا منم دی روز تنهایی رفتم کنار چند تا بچه ی اوّل دبستانی، یواشکی از تو سبد ها مداد  و خودکار برمی داشتم و طرح دفتر نگاه می کردم . :| اصلا هم انگار نه انگار که ترم سه دانشگام. :|خیلی هم خوش گذشت. :| فقط هی با فروشنده اشتباهم می گرفتن. :| :| :| ما نوگلان باغ دانش هستیم، دل داریم به خدا.


+ یه یادی هم بکنم از شمایی که داری اینو می خونی و فردا مجبور نیستی دم صبح سر هیچ کلاس کوفتی ای بری. آقا به جای ما هم بخواب. شده حتی پنج دقیقه. :| اصلا هم بهت حسودی نمیکنم. :|


پ.ن:پست کوتاه ما رو نیگا. قرار بود فقط دو خط  اوّل پست بشه انصافا.:{

خوشال ولی مُستَرس

یوهاهاهاها.

فرض کن فردا همه شون مجبورن پاشن برن دانشگا، ولی من می مونم خونه و فرندز می بینم و ککم هم نمی گزه. تازه دوازده صبح هم از خواب بیدار می شم.

از این شکلک ها هوار تا! : {

یعنی اینقدر از کشف این واقعیت کیفور شدم که دلم نیومد نیام اینجا بنویسمش. به نظرم ته شانس همینه. ته ته ته شانس. و چون خیلی کم پیش می آد که من یه چیزی واسه شو آف داشته باشم، ترجیح دادم لا اقل رو وبلاگم یکم واسه خودم بنازم به این شانس. :)))

ای کاش می شد یه پست بذارم رو اینستا و بنویسم : "هی لعنتیا، حالا هی برین با دانشگاتون حال کنین."

خوب الآن دارم به این فکر می کنم که از کی تا حالا این قدر عقده ای شدم چون یادم نمی آد قبلا از این گونه رفتار ها از خودم بروز داده باشم. :| و این عقده نسبت به همه س چه دوستان دبیرستانی... چه دوستان دانشگاهی... چه دوستان دور... چه دوستان نسبتا نزدیک... چه دوستانی که مجبوری بهشون بگی دوست... چه دوستان بزرگ... چه دوستان کوچیک... کلا همه.


   ولی این چند روز این قدر استرس کشیدم که آیا به دوستای نزدیکم بگم دیگه نمی رم دانشگا یا آیا نگم که دارم دیوونه می شم تقریبا. یعنی شاید استرسی که سر این قضیه کشیدم با خوشی این هفته که تعطیلم پوچ بشه... هوووووف. خییییلی کار سختیه . خیلیییی. از ده نفر نظر خواستم هر لحظه... هی راهنمایی م کردن که آره واقعا موضوع مهمی نیست... خیلی راحت برو بهشون بگو. ولی من واقعا واسم سخته. یعنی نمی دونم. هیچ چی نمی دونم... کاملا گیجم در این موضوع.

   قبلا ها تو دبیرستان یکی از رفیق های اکیپمون این بلا رو سرم آورد. یعنی ما اوّل مهر رفتیم دیدیم تشریف نیاوردند اسمشان هم در لیست کلاس ها نیست. دیگه تا مدّت ها طردش کردیم از گروه چون بهمون نگفته بود داره واسه یه مرکز سمپاد دیگه انتقالی می گیره...


   و خوب الآن من شدم همون آدم بده ی داستان. دقیقا همونی که خودم زمانی طردش کرده بودم... خدایا. این بار چندمه که دارم تو این وبلاگ می نویسم انگار قراره من تبدیل بشم به هر چیزی که یه زمانی ازش تنفّر داشتم؟ :|خلاصه  بعد از ده بار مکالمه رو ریویو کردن و اینکه آره اوّل سلام می کنم و بعدش اینو می گم و بعدش اونا فلان طور جواب می دن و ... (اشاره به داستان عیادت همسایه ی مریض توسط اون آدم کم شنوا) بالاخره راضی شدم به بهترین دوستی که تو دانشگا گیرم اومد بگم. سای. و واقعا دهشت ناک بود. چون من همین جوریشم تو روابط اجتماعی م مثل یک خیار چنبر می مونم و اصلا قدرت تکلم و بیان احساساتم رو ندارم و  وای به حال روزی که استرس هم داشته باشم. خیلی افتضاح بود. خیلی خیلی. پشت گوشی م ، هم زمان گلوم می سوخت انگار که یه گالن اسید نوشیده باشم، قلبم داشت از جا کنده می شد، صدام از ته چاه در می اومد و خنده های احمقانه ی هیستریکی داشتم. عین خنثی کردن یه بمب ساعتی بود. هاه. ولی خب بالاخره جام زهر رو سر کشیدم و الان هزار برابر سبک ترم.


  مکالمه ها در نوع خودش جالب و دردناک و غم انگیز و خنده دار بود.دلم می خواد ثبت شون کنم. ولی الآن نه. شاید فردا یا پس فردا... الآن فقط به شدّت خسته ام و خوشال و مسترس... و این مانع می شه که بتونم اون طوری که دلم می خواد بنویسم. واسه همینه الآن این پستم شده شکل این پستای وبلاگایی که می آن کار های روزانه شون رو می نویسن و می رن و من اصلا دل خوشی ازش ندارم و حس می کنم حالت مسخره ای می ده به بلاگم. اه.


+ و هنوزم هستن کسایی که باید خودم بشون بگم قبل از اینکه یکی دیگه این کار رو به بد ترین نحو ممکن انجام بده. ولی واقعا همین یه نفر هم بیش تر از حدی بود که بتونم هندلش کنم امروز. امیدوارم تا زمانی که خودم به آیس نگفتم کسی تو دانشگاه چیزی بهش نگه فردا... وی بشری ست که خونم رو حلال می دونه بر خودش از همون لحظه ی زمانی که بفهمه. آه. چه کیلگ ترسویی هستم من. از واکنش کسایی که اسمشون رو می ذارم دوست می ترسم. آه.

تو تا ابد عموپورنگ منی...

   از زمانی که از دانشگاه برگشتم تهران دیگه خندوانه رو اون قدر جدّی دنبال نکردم. البته هم چنان ساعت یازده رو به نام خندوانه زدیم و کسی حق نداره نظری به تلویزیون داشته باشه از اون موقع به بعد... ولی خب نگاه می کنم؛  یکی در میون. ذوق می کنم؛ نسبتا فانی و میرا. گاهی واقعا جلوی تلویزیون می شینم ولی اصلا نمی فهمم چی به چی می شه. یا غرق می شم تو تبلتم یا تو فکرام یا تو نوشتنام. به هر حال این مدت اخیر همیشه یه چیزی بوده که  به خاطرش خندوانه رو بذارم به عنوان زاپاس. این اوج بی رحمیه،  یادم می آد  از  اون شب هایی که خودم تنها بودم و هر چه قدر شلوغ بازی دلم می خواست در می آوردم و به جای خانواده م خندوانه کنارم بود. حتی شبای امتحانم که زنگ می زدن  و فقط ازم می پرسیدن که:"چند دور خوندی؟" یا " رسیدی دور کنی؟" یا حتی "آره باشه دیگه زیاد حرف نزن برو درس بخون فردا امتحان داری..." و من به جای مایوس شدن از اونا بی خیالشون می شدم فقط ومی شستم تا هر چه قدر که دلم می خواست به جناب خان، قه قه، می خندیدم و باهاش حرف می زدم حتی و تک تک حرکات بعضا کودکانه ی برنامه شون رو انجام می دادم و به هیچ کس هم نمی گفتم که تا به این حد وابسته ی این برنامه شدم... اون روزایی که همیشه یه عوضی پیدا می شد تو دانشگاه رو اعصابم اسکی کنه و چرت بگه و من فقط مثل یه جنازه می رسیدم خونه و بلافاصله می خوابیدم  و آلارم رو روی ساعت یازده شب می ذاشتم تا برنامه ی محشر رامبد رو ببینم و وقتی ساعت یک می شد دیگه حتی یادم نبود که اسم اون اسکی باز چیه... می دونی من خیلی به خندوانه مدیونم واقعا.

  

   اینا رو بذارم برای بعد. نمی تونم الآن اون طورکه لیاقتشه در مورد برنامه شون بنویسم و اصلا هم نصف شبی به این خاطر (تو تاریکی به همراه لب تاپی که کیبوردش رو نمی ببینم  و کلیذ هاش رو شلنسی می زنم چون خبر مرگم تایپ ده انگشتی بلد نیستم...) بیدار نموندم که بیام اینا رو به خورد وبلاگم بدم. اومدم یکم از عمو پورنگ بنویسم که فکرم راحت شه و خوابم ببره.

   امروز عمو پورنگ مهمان خندوانه بود و از اون جایی که من فصل اوّل اصلا روحم از وجود برنامه ی خندوانه خبر نداشت یک اوّلین بار برایم محسوب می شد.می نویسم عمو پورنگ نه داریوش. چون همیشه برای من همون عمو پورنگه. تنها عمویی که حتی از عموی تنی مرده ام هم بیشتر دوستش دارم. آره من همچین آدمی هستم... یک عموی تلویزیونی را بیشتر از عمو های تنی ام دوست دارم و الآن مغزم دارد دوباره سناریوی وحشت ناک خودش را پیاده می کند: "اگر می گفتند بین مرگ عمو احمد و عمو پورنگ انتخاب کن ...؟ " و من بهش می گم لطفا فقط خفه شه چون هیچ جوره نمی تونم انتخاب کنم و  التماسش می کنم بذاره من سریع تر اینا رو بنویسم و خودم رو راحت کنم و برم کپه مرگم رو بذارم...


   خب عمو پورنگ. اصلا دلم می خواد برای تو بنویسم. البتّه به هیچ وجه نمی خواستم این اوّلین نامه ای باشد که برای تو روی بلاگم آپلود می کنم ولی می بینی که یک هویی شد. این را به عنوان نامه ی شماره صفر حساب می کنیم و نامه ی اوّل را به روزی دیگر موکول می کنیم. راستش اصلا نمی دونم چه جوری باید بنویسم اینقدر حرف تو سرم هست که می توانم همین لحظه مثل یک بمب ساعتی خودم را تیکه پاره کنم. می دانی دیگر چه قدر نسبت به تو ارادت دارم... ارادت دارم؟ اصلا منه خر چرا دارم برای تو لفظ قلم می نویسم تو که خودت از مایی. من واقعا دوستت دارم عمو پورنگ... میلیون برابر از همون قدری که وقتی به بچه ها ی شش هفت ساله پشت گوشی می گفتی:"خب عمو جون دیگه کاری نداری؟" و جوابت می دادن :"عمو پورنگ خیییییییییییییییلی دوسِت دارم."


   امروز فهمیدم تو متولد سال هزار و سی صد و پنجاه و دو یی. یعنی طبق این ماشین حسابی که الآن بازش کردم الآن یک مرد گنده ی چهل و سه ساله هستی. حدودا بیست و سه سال بزرگ تر از من. و مسخره ست. حقیقتا مضحک است که من حس می کنم  تو یکی مثل خودم هستی و برایت این قدر فله فله احساس خورد می کنم. تو تقریبا هم اندازه ی مادرم هستی... و من احساس هایم برای شما دو نفر زمین تا آسمان فرق دارد.


   امروز که نحوه ی برخوردت با مادرت رو می دیدم حظ بردم. حسد هم بردم. می دونی ... من یه فایل دارم رو همین لپ تاپ... با ده جور رمز  و امضا و اثر انگشت،طوری تنظیمش کردم که فقط خودم بتونم بازش کنم. روزی نیست که سراغ این فایل نرفته باشم ... و فکر  می کنی توش چیه؟  اون یه فایله که هر وقت دلم بخواد می رم و توش به مامانم فحش می دم و براش می نویسم که چه قدر حالم ازش به هم می خوره. و اون وقت تو اون  قدر خالصانه جلوی دوربین با مامانت برخورد می کنی. دستش رو می بوسی، میوه دهنش می ذاری، باهاش شوخی می کنی و حتی تهش با یه غضب خیلی خفن بر می گردی به جناب خان میگی :"ببین اشک مامانم رو در آوردیا!!!" نمی دونم از خودم بدم بیاد یا تو رو تو ذهنم تبدیل به قدیسی چیزی بکنم...


   تو از مادرت یه خورشید برای خودت ساختی. و مثل آفتابگردونش می مونی. نه زن داری، نه بچه داری، و جدیدا کار هم نداری حتی! و تمام دنیات رو تو اون یه نفر خلاصه کردی. این محشر نیست؟ این پدیده نیست واقعا؟ حاضرم خیلی چیزا رو عوض کنم با یه لحظه از اون احساس بین شما دو نفر که فکر نمی کنم تا حالا تجربه ش کرده باشم. به نظرت چرا همه ی مامانای دنیا مثل مال تو نیستن؟ یا چرا همه ی بچه های دنیا به خوبی تو نمی تونن رسم فرزندی شون رو به جا بیارن و گاهی مثل من عوضی می شن؟


   راستی می دونستی که من چند بار وقتی کیک تولدم رو فوت می کردم آرزو می کردم تو بابام بشی؟ الآن بزرگ ترم، عقلم بشتر می رسه، در این حد که بفهمم و دیگه سر کیک های تولدم از این آرزو ها نکنم.(البته اگه کیکی در کار باشه چون یادم نمی آد آخرین کیکی که فوتش کردم مال کی بود...) و البته نه در اون حد که مغزم بفهمه و با خودش نگه :" ولی کیلگ اگه می شد چی می شد ها! یه بابای ده سال جوون تر که عمو پورنگه." باورم نمی شه. هنوزم دارم بهش فکر می کنم. اه. فکر مزخرف پرت شو بیرون.


   موقعی که خندوانه رو می دیدم  یه حس غرور قشنگی ته دلم داشتم. هیچ وقت یادم نمی ره اوّلین روزی رو که اومدی پشت دوربین. حس می کنم خیلی خفن بودم که اون روز تونستم برنامه ت رو ببینم. اوّلین ظهور عموپورنگ در تلویزیون. تو مثل یه جور اسطوره می مونی واسم. نمی دونم بقیه ی بچه ها ی هم سن من چه قدر یادشونه ولی من دقیقه به دقیقه ی اون روز رو یادمه. دقیقه به دقیقه ی همه ی برنامه هات رو حتی. 

   تو امروز تو خندوانه گفتی کیا گلیجان رو یادشونه؟ و من به وسعت همه ی افرادی که تو استودیو بودن دستم رو برات از اینور تلویزیون بالا بردم تا جایی که کتف هام یاری می کردن. من گلیجان رو یادم بود عمو! خوبم یادم بود. یادم بود که چه قدر بهش حسودی می کردم حتی... وای. و تو خودت گلیجان بودی؟ می دونی اون موقع ها که هی ازمون می پرسیدی به نظرتون گلیجان کیه من چی درباره ش فکر می کردم؟ همه ش فکر می کردم بچه ی یکی از همکاراته که می ذاری صداش پخش بشه تو برنامه. چون مامانم بهم گفته بود اگه یکی بچه ی فامیل یا همکار تو نباشه نمی تونه باهات حرف بزنه یا بیاد تو برنامه ت. و تو خودت گلیجان بودی؟ الآن دقیقا حس ضایع شدن جروشا ابوت رو دارم وقتی تهش می فهمه بابا لنگ دراز واقعا کیه.  من سر خودت با خودت حسودی می کردم. حقیقتا که مسخره س...! البته یادمه که اینو قبلا ها چندین بارشنیده بودم ولی امروز وقتی روش تمرکز کردم یهو منقلب شدم.


   با این که الآن یه خرس گنده شدم ولی هنوزم هیچ چیزی رو پیدا نکردم که مثل شعر های تو برام اون احساس رو داشته باشن. فقط اینکه جدیدا وقتی شعر هات رو گوش می دم علاوه بر اون احساس بچگی هام یه بغض مزخرف حاصل از گُنده شدگی هم می آد سراغم. یعنی می دونی، مگه من چی داشتم؟ یه تک بچه بودم که مامان باباش هیچ وقت خدا خونه نبودن و تو بهترین دوستش بودی. با برنامه ی تو می خوند، می خورد،  خوابش می برد، خوابت رو می دید، می خندید... تو عزیز ترین عموش بودی... هر چی رو نداشت به تو تعمیم می داد. کمبود هاش رو...  یاد آوریش خیلی برام سخته. خیلی.انگار همه ی احساس های اون دوران رو دوباره ریخته باشن تو وجودم. می دونی نمی تونم تصور کنم وقتی برای من اینه برای تو چه جوریه؟ یعنی خوب من فقط همین یه دونه عمو پورنگ رو دارم ولی تو به وسعت یه کشور باید عمو پورنگ باشی... نمی دونم چه حسی داری...برات این همه عشق و علاقه ی بچه ها عادی شده؟ یا اون قلب اون قدری بزرگه که می تونی این همه آدم رو توش جا بدی؟ و اصلا برام عجیب نیست که احساس می کنم یکی از نزدیک ترین دوستامی اون قدری که می تونم برات کلی بنویسم و توهم بزنم درک می کنی.  و باز هم اصلا برام عجیب نیست که این قدر جوون موندی و شیطون. اگه اون ضرب المثل "آدم باید دلش جوون باشه." یه مثال داشته باشه بدون شک نفر اوّل صف خودتی.

   و می دونی چیه؟ همیشه یکی از رول مدل های محبوب من می مونی. آرزو می کنم وقتی بزرگ شدم بیشتر از همیشه شبیه تو باشم ای عموپورنگی که هیچ وقت شبیه آدم بزرگ های چندش آور کتاب شازده کوچولو نبودی و نیستی... و اینو یه افتخار بدون. به تعداد انگشتای دست راستم می تونم از این آدما نام ببرم. دوستت دارم یه دنیا عمو پورنگم.

  

از نامه بکشیم بیرون دیگه. وای مای گاد. تموم شد بالاخره و داره خمیازه م می آد. یوهوووو.ساعت چهار گرگ و میش.

+ اون تیکه ی بولد شده رو می ذارم همین جوری بمونه. دقیقا مال استفاده ی شانسی از کلید های کیبورده و اینکه اون جا درستش نکردم که یادگاری بمونه. من و تاریکی و لپ تاپم!!!

+ الآن که دوباره خوندنم به ذهنم اومد. گاهی که نقاب درونم رو برای لحظه ای بر می دارم چه آدم لوسی می شم. اه. خودم هم خوشم نمی آد از خودم حتّی. لوس بی مصرف.

Friends - فرندز

امروز یکی از قابلیت های  نهان خودم رو کشف کردم. یکی از قابلیت هایی که واقعا فکر نمی کردم  داشته باشمش. :)))

   هیچ وقت فکرش رو نمی کردم بتونم  مثل چیزایی که از دوستان و آشنایان شنیدم مدّت ها بشینم و یه کار تکراری رو انجام بدم. خصوصا اگه یه کار بی تحرّک باشه... فیلم دیدن، فیفا بازی کردن، نوشتن، عکس ادیت کردن، کد زدن، درس خوندن،آهنگ گوش دادن،  غذا خوردن... کلا هرچی. البتّه من به طور خودکار شخصیتم طوریه که کلّا هر کاری رو نسبت به یه آدم نرمال کمی بیشتر از حد لازم طول می دم، ولی خب این بازم نمی تونه مانع از خستگی و فرار کردنم بشه. توی همه ی کار هام کلّی گپ زمانی وجود داره برای فرار. خوب یادم می آد کلاس اوّل دبستان واقعا زجر می کشیدم از اینکه بخوام بشینم اون همه بنویسم و بنویسم و باز هم همون چیزا رو ده بار و هزار بار دیگه هم بنویسم. حتّی هنوزم عصبی م می کنه اون سر مشق های احمقانه ی همیشه تکراری... یادمه دقیقا هر دو خط که می نوشتم پا می شدم دور ستون خونه مون مثل اسب یورتمه می دویدم و شعر می خوندم و دوباره یه مدّت بعد بر می گشتم. یا مثلا همیشه واسم  عجیب بود که چه جوری یه جوونی مثل خودم رو می بینم که تمام مدّت یه سفر  رو با هندزفری های توی گوشش می گذرونه و آخش در نمی آد. یا حتّی وقتی سال کنکور بچه ها رو می دیدم که اون جوری به میز مطالعه شون می چسبیدن...


   امّا. خیلی اتفاقی همین الآن متوجه شدم که از امروز صبح که بیدار شدم مثل یک اختاپوس تمام عیار لای ملافه های تختم زیر باد خنک کولر با یک پارچ و لیوان آب در کنارم دراز کشیدم  و فقط فرندز دیدم!  کاملا انگل وار.

   قبول دارم که فیلم دیدن فی  نفسه خودش کار واقعا راحت و حتّی مفرّحیه و در واقع اصلا با اون چند تا مثالی که زدم قابل مقایسه نیست... یعنی منظورم اینه که تو باید چی کار کنی؟ تقریبا هیچ کار... همین که بیدار باشی کفایت می کنه. چون عمل نگاه کردن رو که در هر لحظه از بیداریت داری انجام می دی اگه کور نباشی. :)) ضمیر ناخوداگاهت هم خودش برای خودش می گیره همه چی رو اگه نفهم نباشی. :)) یعنی  کلا حالا اگه مثلا یه فیلم جنایی پایان باز نباشه که تهش خودت نخوای بشی کاراگاه و حرف های نویسنده ی فیلم رو رمز گشایی کنی، تقریبا هیچ تلاش خاصی نمی خواد فیلم دیدن. خودش خود به خود اانجام می شه. از همون فرآیند های خود به خودی توی ترمودینامیک و این حرفا. :)))

   ولی قبول کردن اینکه من برای یه بار هم که شده تو عمرم  اون حس خستگی ناشی از تکراری شدن کار رو نداشتم خیلی واسم جالب بود. اینکه واقعا حس خستگی نمی کردم، حس تکراری بودن نداشتم... حس دائمی  اینکه "خب با وجودی که خیلی خوش می گذره ولی واقعا باید پاشم برم چون حس می کنم نمی تونم دیگه بیشتر تحملش کنم!"وجود نداشت...  خیلی عجیبه در واقع.


خب از این سریال محشر بنویسم؟ چی بنویسم که کم لطفی نکرده باشم آخه؟

   راستش من اوّل همین تابستون پونزده تا اپیزود از فصل اوّلش رو دان کرده بودم و سعی کردم ببینمش. ولی چون خیلی اصرار داشتم که نباید باعث اتلاف وقتم بشه حاضر نشدم هیچ زیرنویسی رو واسش در نظر بگیرم... این شد که به اپیزود سوم نرسیده، دلم رو شدیدا زد. چند رو پیش اتفاقی رفتم زیر نویس فارسی انداختم روش و بی خیال آرمان های زیبای رویا گونه ی قوی کردن مهارت های زبان انگلیسیم شدم.:{  و  این چیزی بود که امروز بهش رسیدم. :))) یه اعتیاد خیلی شدید شیرین خنده آور.


   یه زمانی همون موجودی بودم که می گفتم :"هی، بابا ولش کنین... اینا که زندگی نیست. اینا زندگی رو خوشگل نشونتون می دن که گول بخورین. ارزشش رو نداره، حیف وقت..." ولی می دونی کیلگ، الآن حس متفاوتی دارم. یعنی به نظرم گاهی واقعا لازمه که آدم خودش رو گول بزنه با همچین چیزی. واقعا حس می کنم این بی خیالیه  و شل کردنه انگار گاهی اجتناب ناپذیره... اینکه نگاشون کنی، با خودت بگی :"ببین! اینا رو نگاه! زندگی هر کدومشون یه جور گندی لنگ می زنه ولی بازم همه شون دارن کاملا ازش لذّت می برن." و بعدش حداقل یکم سعی کنی مثل اونا لذّت ببری... خودت رو بذاری جای اونا حتی. اونا رو بذاری جای خودت. تو ذهنت هی با داستان ها و قصه ها و مشکل های مختلف ور بری و ور بری...این ستودنیه.


   از دیدن سه فصل اوّلش کاملا راضی بودم. به معنای کلمه. و همین الآن می گم هیچ جوره نمی تونم اون نابغه هایی رو درک کنم که همه شون زبان انگلیسی ش رو  بدون زیرنویس میبینن و باهاش قهقهه می زنن. منظورم اینه که مگه با سیستم تک محور آموزشی مون چند نفر رو می تونیم داشته باشیم که بتونن بدون زیرنویس اینقدر رله و راحت با فیلم برخورد کنن و تک تک تیکه های خنده دارش رو بفهمن؟ من خودم حتّی نسخه ی با زیرنویسش رو هم خیلی جاها چند بار برای یک دیالوگ مختلف دوباره و سه باره مجبور می شدم ببینم  تا بتونم تیکه ی خنده دارش رو بفهمم در حالی که خوب بخش قابل توجهی از زندگیم رو صرف گرفتن مدرک زبانم کردم. برای یه سریال کمدی تو علاوه بر زبان بلد بودن خیلی چیز های دیگه ای رو هم باید بلد باشی تا بتونی ازش لذت ببری. تو باید از اخبار اون کشور انگلیسی زبان خبر داشته باشی، از مد هاشون، فرهنگشون، رسمشون... باید در آن واحد بتونی ایهام و کنایه ی یه کلمه رو بگیری... بیا انصافا قبول کنیم که این حجم از با خبری برای ما ممکن نیست  برای همین هم هیچ وقت تو کتم نمی ره وقتی خیلی از آشنا ها می گن براشون خیلی روون و قابل فهمه... پس توصیه م قطعا همینی هست که گفتم، بدون زیر نویس نبینیدش وگرنه خراب می شه.


   با این جَوی که من رفتم توش حالا حالا ها درباره ی این شاهکار خواهم نوشت. در وصف حال الآنم فقط اینکه امروز بر خلاف بقیه ی روز های تابستانی با وجودی که مجبور شدم زود بیدار شم و دیگه هم خوابم نبرد،  الآن باز هم پر از انرژی هستم (دو نصفه شب است الآن.)  زمان هایی بود که آن قدر خندیدم که آب دهانم نزدیک بود خفه ام کند... یک بار حتّی حس می کردم ماهیچه های صورت و دیافراگمی ام از شدّت خندیدن از کار افتاده اند. مثلا در این حد که تو داری از خنده و شکم درد و نفس بند رفتن حاصله می میری ولی باز هم مغزت دستور خنده ی بیشتر و بیشتر تر صادر می کند... آن وقت با خودت می گویی: " بسه دیگه. به خدا دارم می ترکم... این همه خنده رو کجای دلم بذارم؟ ای کاش سریع تر تموم شه."

این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست...؟

   خب اوّل از همه  برای اینکه هم خودم را راحت کنم  و هم شماهایی را که گویا دلتون برای من می سوزه و هی ازم خبر میگیرین (و این خیلی عجیبه چون در دنیای واقعی  دوستان و آشنایان تُف هم نثارم نمی کنن!!! ) باید بگم که با درخواست نقل مکان ما موافقت شد. دست و جیغ وهورا و این صوبتا. :{


   خبر در تاریخ شنبه ششم شهریور ماه به دستم رسید، و بدون اغراق می گویم، استرسش فقط چند درجه پایین تر از استرس اعلام نتایج نهایی کنکور سراسری بود. تقریبا یه کار روتین شده بود برام که هر روز به محض بیدار شدن اوّل برم سامانه اینترنتی شون رو چک کنم ببینم چه خبره... باز اعلام نتایج کنکور را  از قبل تاریخ می زنند و شما می دانید به غیر از روز وعده داده شده در روز های دیگر لازم نیست استرس بکشید. من هر روز این تابستانم روز اعلام نتایج بود. و باور کنید که این خط قبلی که نوشتم ریشه ی روان شناسی دارد و اثبات شده که دردش هزاران هزار بد تر از درد دو خط قبل ترش است. اینکه درست بدانی بلا کی می خواهد نازل بشود با اینکه فقط بدانی بلا قرار است نازل بشود...


   این را که فهمیدم خواستم بیایم پست بگذارم ولی بعدش یاد کامنت های درخواست شیرینی افتادم. با خودم گفتم بگذار اوّل شیرینی را تدارک ببینم بعد خبر را منتشر کنم. به عنوان ذره ای جبران گفتم نود و شش کامنت تایید نشده را تایید کنم. و خب...عجب فکر بکری کردم حقیقتا! :|  اعتراف می کنم که الآن دو روز  گذشته و من با نهایت زوری که زدم توانستم بیست کامنت ناقابل را تایید کنم. وسطش فهمیدم که دارم به زور کامنت ها را از سرم باز می کنم و تند تند و الکی الکی تایید می کنم. برای همین نگهش داشتم تا روزی دوباره...


   و خب. این ها همه مقدمه چینی بود. :)) هنوز هم از خودتان نپرسیدید این حیف نون که خوشحال است پس چرا این شعر غم گین ابتهاج را انتخاب کرده برای عنوان این پست مفرّحش؟ حقیقت این است که این درخواستی که پذیرفته شده آن قدر ها هم شبیه آن چیزی که مطالبه کرده بودم نیست. هاه. من فقط توانسته ام یک ترم میهمانی بگیرم و بعد از یک ترم باید دمبم را بگذارم روی کولم و برگردم به همان جهنّم درّه ای که ازش آمده بودم و گویا نافم را باآن جا بریده اند... بخواهم بمانم چی؟ به شرطها و شروطها. باز هم درس بخوانی، باز هم لای آن همه کتاب چندش آور... زندگیت بشود درس! تهش اگر استاد ها لطف کردند و عوضی بازی در نیاوردند و تو معدلت خوب شد، باز می توانی یک ترم دیگر میهمان بشوی. در یک کلمه رقّت انگیز است. و این چرخه ادامه دارد. و ادامه دارد و ادامه دارد...


   می دانی چی ته دلم است؟ همانی که به هیچ کس نمی توانم بگویمش ولی از نوشتنش واهمه ای ندارم. این اذیتم می کند. خیلی... من دارم روز به روز پیر تر می شوم... مثل یک آلوی خشک چروکیده. و اصلا نه می دانم زندگیم به کجا می رود و نه می توانم نگهش دارم که لااقل اندکی آرام تر برود. من مثلا خیرات سرم جوانم. ولی اصلا جوانی نکرده ام. حس می کنم این درس لعنتی دارد همه چیز را از من می گیرد. یک جوری شده که حس می کنم با شروع شدن ترم جدید می خواهم بمیرم و همه ی زندگی تمام شود. می دانی مثل این است که ازهیجده سالگی به بعد همه ی سال های زندگیت سال کنکور باشند...


در اینجا نقل و مقایسه ی دو دیالوگ بین من و مادرم خالی از لطف نیست.


دیالوگ اوّل، سال اوّل دبیرستان، وقتی که کیلگ شاخ مدرسه بود:

کیلگ- آره دیگه. این دوستم هست... هم کلاسی م یعنی...دقیقا خانواده شون مثل ماست. پدر و مادرش دقیقا شغل تو و بابا رو دارن. تخصّص هاتونم یکیه حتی. می بینی چه قدر خوش خیاله و اصلا درس نمی خونه؟

مادر- خب که چی؟

کیلگ - خب خیلی واسم عجیب بود که دو نفر با شرایط این قدر مشابه می تونن این قدر متفاوت باشن. من شاگرد اوّل کلاسمونم اون شاگرد آخر کلاسمونه.  اون در واقع هر کاری می کنه به غیر از درس خوندن. در واقع کلا همه می گن که بچه دکترا شاگردای زرنگی نیستن...

مادر - خب پس تو چی هستی؟ این اثر تربیته. دکتر ها بچه هاشون رو لوس می کنن. برای همینه که معمولا اینجوری می شه. ولی می بینی که تو اینجوری نیستی... به شخصیت خودت هم مربوطه. تو شخصیتت با اونا فرق می کنه.

کیلگ - خب. یکم ترسناکه... اگه روزی بیاد که ... یعنی اگه منم یه روز برگردم به تو بگم که دیگه نمی خوام درس بخونم چی؟ اگه بخوام مثل اونا تنبل شم...؟ لات باشم و بی سر و پا و ول...

مادر - من تو رو می شناسم. هیچ وقت همچین چیزی نمی گی... همین الآن اصلا حاضری بی خیال درس و مدرسه ت بشی؟ من می شناسمت و می دونم که خودت دلت نمی آد همچین کاری رو انجام بدی...

کیلگ - معلومه که نه. عمرا. راست میگی...


دیالوگ دوم، تابستان سال اوّل دانشگاه (همین شنبه ای که گذشت)، وقتی شاخ کیلگ شکسته:

مادر (پشت فرمان) - آره دیگه. باید حسابی درس بخونی. مثل ترم پیش بی خیال نباشی که بعدش بخوای بری از استادت نمره گدایی کنی ها. همه ش دیگه به خودت بستگی داره. از الآن دارم بهت می گم که بعدا نگی نمی دونستم. همه ش به خودت بستگی داره...

کیلگ - اوهوم. (با خودش فکر می کند که مگر سال پیش کم بدبختی کشیده است...؟) (حرفی سر دلش سنگینی می کند. فکر می کند که بگویدش یا نه. یاد دیالوگ قبلی می افتد.برای همین... دلش را به دریا می زند...)

کیلگ - خب... داشتم فکر می کردم که. اگه نخوام چی؟

مادر - ها؟

کیلگ - اگه من کلا دیگه نخوام درس بخونم چی؟

مادر - خب بر می گردوننت همون شهرستان.

کیلگ - نه، منطورم اینه که اگه من بخوام کلا  انصراف بدم چی؟

(ماشین اندکی منحرف می شود...)

مادر - (هوار می کند.) یعنی چی؟ مگه من و بابات مسخره ی توییم؟ این همه از زندگیم دارم می زنم بعد حالا برگشتی این حرفا رو تحویلم می دی؟ این همه هزینه می کنیم برات. این همه به هر ناشرفی رو انداختیم تا کارت درست شه...

(تهدید می کند.)

مادر - ببین الانم دیر نیست. اگه می خوای انصراف بدی همین الآن خوب فکر هات روبکن. یه سال بیشتر نگذشته. ولی اگه الآن گذشت... دفعه ی دیگه که همچین حرفی رو از دهنت بشنوم خودت می دونی چی کارت می کنم. خسته شدم... می دونی به خاطر چیه؟ خوشی زده زیر دلت... اینقدر در رفاه و آسایش بودی این حرفا رو می زنی... چپ می ری راست می آی می گی من نمی خوام برم دانشگاه... همین الآن خوب فکر هات روبکن. دیگه هم تا آخر عمرت همچین چیزی رو ازت نشنوم. حق نداری دیگه این حرفا رو به من بگی...

کیلگ با خودش فکر می کند: آره از اوّلش هم می دونستم نباید بهش بگم.  واقعا من احمق چی فکر کردم پیش خودم؟ این که درکم می کنه؟ هاه.


بعد مثلا برای کندن از اینهمه فکر و خیال پا میشی می ری برج میلاد. در دو روز متوالی.روز دوم،  توی غرفه ی دومینو، یهو  همچین دیالوگی رقم می خوره:

(غریبه ی نسبتا سن بالا با یک حالت خیلی دوستانه که انگار صد ها سال است با تو هم کلام است می آید جلوی صندلی ای که نشسته ای.)

- هی! حالت خوبه؟

(من که فکر می کنم دارد با پشت سری ام حرف می زند محو نگاهش می کنم.)

(می بینم انگاری راستی راستی منتطر جواب من است... بر می گردم پشت سرم را نگاه می کنم. خالی ست. داشته با من حرف می زده.)

مثل احمق ها می گویم - ها؟

- دی روز هم خوب نبودی. نگرانی انگار...

من که دیگه مطمئن شدم طرف اشتباه گرفته - من دی روز اصلا اینجا نبودم.

-  اشتباه کردم پس ببخشید. حس می کنم دی روز هم اینجا دیدمت...

- منظورتون بیرون برجه یا داخلش؟

- نه همین بیرون تو محوطه.

- آره اون خودم بودم احتمالا.

- خب؟ نگرانی چرا؟ دی روز هم حالت خوب نبود انگاری...

- نه، نگران نیستم. خوبم. مشکلی نیست.

( ایزوفاگوس می آید و مکالمه را به هم می زند. من هم حتی بدون خداحافظی به دنبال ایزوفاگوس از صحنه خارج می شوم. آخرین چیزی که در ذهنم می آید لبخندش است...)


   هنوز که هنوز است در مورد این مکالمه احساس گیجی دارم. مثلا اینکه من اینقدر قیافه ام وحشت ناک است که زار می زند چه می گذرد در درونم؟ مثلا اینکه شما هر غریبه ای را ببینید که قیافه اش زار می زند بی هوا می پرسید :"هی حالت خوبه؟" مثلا اینکه شما قیافه ی هر کسی را که دی روز دیدید به خاطر دارید که اگر روز بعد دوباره دیدیدش جویای احوالش شوید؟ من حتی نمی دانم طرف را کجا دیده ام ولی او ظاهرا که خیلی خوب مرا به خاطر داشت. و باز هم ظاهرا خیلی بیشتر از پدر و مادر واقعی ام نگران حال روحی ام بود. هاه. جالب آنجاست که من مشهورم به توانایی بارزم در بروز ندادن احساسات درونی. کلا در هر شرایطی آدم دو نقطه خط صافی هستم. حالا اینکه طرف چه قدر خوب تشخیص داد یا اینکه من چه قدر ذهنم در گیر بود که نتوانستم حالت همیشگی ام راحفظ کنم کمی عجیب است...


دقیقا از همون روز هایی بود که دلم می خواست برج میلاد رو از جاش بکنم و با خودم بیارم خونه.

غریبه. شاید برحسب اتّفاق اینجا را بخوانی. فکر کنم تو بهتر از هر کسی می توانی این ها را بفهمی. نه؟  از تو ممنونم. 

می خوام خودم رو از مو های اندک پشت گوشم به سقف آویزون کنم

اه. خب من چی کار کنم؟

یعنی باید این قدر شور بخت و کور بخت باشم که به خاطر انتخاب واحد کوفتیمون ساعت 8 روز تعطیل تابستونم از خواب بیدار شم، بعد درس هام رو ثبت موقت هم بکنم، بعد تا بیام دکمه ی ثبت نهایی رو بزنم بیست و دو نفر ظرفیت کوفتی آناتومی عملی پر شه؟

خب من از کجا باید می دونستم  که می شه دونه دونه هم وارد کرد و ثبت نهایی ش کرد؟ شما ها از کجا می دونستین لعنتیا؟ :| مگه شما چند بار انتخاب واحد کرده بودین که این بلا سرتون نیومد؟ یعنی عین همه تون  به خاطرش هشت صبح بیدار شدین؟ یعنی عین همه تون اینقدر بیکار بودین؟


یه همچین هم کلاسیای همیشه در صحنه ای دارم من. به به. عاشق همتونم اصلا.

فیلینگ سو شکست خورده و سرش به سنگ خورده.


چرا من همیشه باید در زمره ی بی دست و پاها باشم؟

حرصم گرفته، حرصم گرفته، حرصم گرفته! :(((((

خدایا اگه امروز در اثر تصادفی چیزی بمیرم هیچ اشکالی نداره. ^--------------^


+الآن به شدت حس اون خرگوشه رو دارم. خرگوش داستان مسابقه ی دو ی خرگوش و لاک پشت. نمی دونم. خودم فکر می کردم که خیلی خفن و کولم که این ساعت از خواب مبارکم می زنم و در عوضش انتخاب واحد می کنم و یه ترم راحتم. و گویا مثل خرگوشه خواب موندم. همه ی لاکپشت های لعنتی ازم جلو زدن. بدترین کلاس، بدترین ساعت، بدترین روز خالی مونده واسم. به کسی نگین من المپیاد کامپیوتری بودم. :| حیف اون همه اینتر هایی که می زدم و الآن مثل ببوگلابی ها آخرین نفر شدم تو اینتر زدنم.


باز جای شکرش باقیه که بقیه ی درس ها انتخاب واحد لازم ندارن و همین یکی بود، وگرنه احتمالا هیچی دیگه به من نمی رسید این ترم رو با دوازده واحد مجبور می شدم پاس کنم.


+ اگه جا به جایی م به تهران درست شه، دیگه لازم نیست واسه این کوفتی اعصابم رو به هم بریزم. خیلی شیک دیگه بهش نیازی پیدا نمی کنم و خیلی کول می گم که :

"اصلا من چون می خواستم برم از این دانش گای به درد نخور، خیلی واسم مهم نبود کدوم تایم کلاس بگیرم... عرصه رو برای شما دوستانم باز گذاشتم که بهترین تایم ها گیرتون بیاد عوضیا ی همیشه در صحنه."

خداوندگارا! :(((


#  پ.ن: می دونم نباید به این و اون فحش بدم. آره. بی دست و پایی و دست و پا چلفطی بودن خودمه. اونا که گناهی ندارن. ولی دلم می خواد فحش بدم. آقا من دلم پره. از خوابم زدم این بلا هم سرم اومده. ای کاش می گرفتم می خوابیدم لا اقل که این قدر نسوزم. :(((


# پ.ن بعدی حدود ساعت نه و بیست و پنج دقیقه: طی صحبت هایی که داشتم، الآن حس بهتری دارم. چون دو تا از دوستای نسبتا صمیمی م هم مثل خودم خنگ و جلبکن و از روی این ویژگی مشترکمون با هم هم کلاس شدیم. (البته اینو در نظر بگیرین که در وهله ی اوّل هرکسی فکر خودش بود و اصلا این بحث با دوستات توی یه کلاس باشی مطرح نبود.)  یوهاهاها. کیلگ و دوستان چلفتی اش. خوشم می آد از دقتی که خرج انتخاب دوستام تو دانشگا کردم. هر دوتاشون مثل خودم بی دست و پا هستن گویا. خدایا این دل خوشی ها رو از ما نگیر. البتّه هنوز هم بر اون تیکه ی در خواست تصادفم پا فشاری اکید دارم. :|

و می ریم که داشته باشیم یکم شهریور رو


+ خب. الآن که یه دور پست قبلم رو می خونم نمی دونم دقیقا کدوم پاره آجری و از جنس چه خاکی خورده بوده تو سرم امروز ظهر که این قدر چرت و پرت نوشتم واسه آروم شدنم! هیچ مشکلی هم نبود. خیلی یهویی احساس کردم باید پاشم بیام اونا رو بنویسم و دوباره برگردم به حالت قبلیم. :| شاید جنون لحظه ای  ای چیزی بوده باشه. به هر حال. الآن اصلا احساس اون موقع رو ندارم و فقط دارم به این فکر می کنم که چه قدر یهویی احساس ها می آن و می رن و غیر واقعی ان. هاه.


چند روز پیش نمی دونم بنر کدوم بزرگ راه رو بلند تو ماشین خوندم، زده بود روز لباس سفید پیشاپیش مبارک.


من (یک عدد جوجه دانشجوی بین سال اوّل و دوم پزشکی که هنوز نمی دونه پزشکی رو با کدوم کاف می نویسن) : خُب مُرده ها هم که لباسشون سفیده. :|

پدر (یک پزشک) : تازه آشپزم لباسش سفیده. :|

مادر (باز هم یک پزشک) : عروس هم لباسش سفیده ها. :| :| :|


   هیچی دیگه می ریم که داشته باشیم پیام های اینستاگرامی تبریکی یه مشت جو گیر رو که فکر می کنن آپولو هوا کردن با پزشکی قبول شدن توی یه کشور گور به گوری جهان سومی که پزشکاش رو هیچ جای دنیا قبول ندارن. دقیقا من همون احساسی رو دارم که چند روز پیش  که روز عکاس بود داشتم و همه ی شاخ های اینستا به هم تبریک می گفتن چون یه موبایل داشتن که روش دوربین داره. :)))

   اینا که همه شون یا به خاطر پول اومدن پزشک شدن، یا از روی بد بختی شون و به خاطر پیشرفت و به جاهای بالاتر رسیدن  و نجات دادن خودشون از منجلاب زندگی نه چندان مرفه یک شهروند ایرانی، نصفشونم که مثل من زور زورکی به خاطر حرف این و اون اومدن ببینن تهش چه بلایی سرشون می آد. باور بفرمایید خیلی وقته پزشک نداریم. در عوضش تا بخواین پول دوست و منفعت طلب و تجمل گرا و صفت های زیبای دیگه...

  

   طرف با چنین حلاوت و شیرینی بیانی پست گذاشته که "امیدوارم بتونم مردم سرزمینم رو نجات بدم! من برای نجات دادن و خدمت به مردم آفریده شدم." یا مثلا  " ما پزشکان همه عضو خانواده ای هستیم که قرار است در کنار هم با سختی ها و مشکلات بجنگیم و دنیا را زیبا کنیم." یا حتی "هرکس مسلمانی را نجات بدهد به مانند آن است که جان همه ی مردم را نجات داده است." ... من فقط حالم به هم می خوره از این همه تزویر و ریا و نهایتا بچه بازی. نهایت فعّالیّت همچین افرادی تو دانش گا تا جایی که من در جریانم مخ زدن و نخ دادن، زر زر مفت کردن، دعوا راه انداختن، و تجدید آوردن والبتّه در صدر همه چی حفظ کردن خزعبل جات بوده. و نه چیز بیشتری...


   یارو می خواد دقیقا با همین سه تا تجدید خوشگلش دنیا رو نجات بده. اون یکی هم که کاملا معلومه داره سختی می کشه وقتی تو هر کافه ای که می ری می بینی نقل مجلسه... اصلا چرا راه دور بریم؟ شاگرد اوّلمون! ازش می پرسیدم آره فلان چیز تو بیوشیمی چرا فلان و بهمان شده و به نظرت استاد اشتباه تدریس نکردن؟ بهم تحویل می ده که بی خیالش فقط حفظ کن بره پی کارش کیلگ، مهم نیست که. سر کلاس نصف خوابن نصفی هم تو گوشی ان. هدفتون کجاست پس؟ من که از اوّلش گفتم هدفم این نیست... من که از اولش گفتم از این رشته کوفتی متنفرم. ولی اینا چی؟ اینا همونایی بودن که به شوق پزشک شدن سال آخر دور همه ی رفیقاشون رو خط کشیدن... همونایی که اشک تو چشماشون حلقه می زد وقتی یه دکتر رو می دیدن... اینا الآن همونایی ان که وقتی بچه های پرستاری و بهداشت رو می بینن چنان دماغشون رو می گیرن بالا که می ماله به سقف آسمون. اینا همچین آدمای کثیف حال به هم زنی ان آره. اینا دقیقا همونایی ان که توی بیو ی اینستاشون هیچ حرفی ندارن بزنن به جز "مدیکال استیودنت!!!!".


   از این جوجه موجه ها که بگذریم که موسم چل چل گری شونه، بزرگاشم واقعا  مرد راه نیستن. یکی شون که زد عموم رو کشت. خیلی شیک هوس کرده بود اون یه هفته بره مسافرت خارج از کشور. اون کیارستمی رو هم که می گن ما روپوش سفید ها کشتیم.... یکی دیگه هم که زد فک یه بچه کوچولو رو سرویس کرد...  اصلا راه دور هم که نریم، بابای خودم که از بس وضع خانواده شون ناجور بوده به خاطر پزشکی کلی مونده پشت کنکور. مامانم که فقط تو شهرستانشون مد بوده که هرکی شاگرد زرنگ باشه می ره پزشکی و تمام.


   نمیدونم چرا فکر می کنن وقتی "پزشک" خطاب می شن یعنی خیلی شاخن. نمی دونم چرا هیچ کدومشون خودشون نیستن. خیلی کار ها رو نمی کنن چون پریستیژ دکتر بودنشون پایین می آد. بارها از بچگی تا الآن کارهایی رو دلم می خواسته انجام بدم و با جمله ی :"کیلگ. این کارو نکن. الآن می گن نگاه کن بچه ی دکتره چی کار می کنه..." متوقف شدم. بار ها از مامانم یا بابام درخواست هایی کردم و فقط شنیدم که: "نمی شه. چون زشته. چون ما دکتریم." خیلی خوب یاد گرفتم که این روپوش سفیدا حتی از رو به رو شدن با مریضاشون خجالت می کشن و واهمه دارن. عارشون میشه که مثلا برن از همون جگرکی ای جگر بخرن که مریضشون می ره خرید می کنه از اون جا. خب آقا تو کجای کاری؟ اینی که می گی من حاضرم نیستم حتی باهاش هم سفره بشم همونیه که قسم خوردی به هر رقمی شده نجاتش بدی! نمی دونم. اینا رو من که یه بچه ی نوزده ساله ام با تمام وجودم درک می کنم ولی کسی رو تا حالا ندیدم که درک کنه.


   شاید اینا فقط یکی مثل من رو می خوان در زمره ی خودشون. یه گل به خودی تمام عیار. مار در آستین حتی. من خیلی سعی کردم دورش بزنم و ازش فرار کنم. به زور کشیدم رفتم ریاضی فیزیک.  حتی سر جلسه کنکور یه فکرایی می اومد تو سرم که اون قدری خرابش کن که اصلا اسمت هیچ جا در نیاد. ولی باز با این همه منم الآن یه روپوش سفید محسوب میشم.  هیچ حس خاصی ندارم. وقتی کسی هم دکتر صدا کنه مطمئن باشین آخرین نفری ام که سرم رو برگردونم و فکر کنم با من کار داشته. من تمام دیوارای عالم رو سرم خراب می شه وقتی یکی پسوند دکتر میذاره کنار اسمم. غصه م می گیره کلی که باید جزو گروه اونا باشم. به هر حال واقعا نمی دونم چه حکمتی توشه. بعید می دونم  کار من به نجات دادن افراد برسه. این تنفری که هنوز بعد از دو سال به عمق روز اوّل نسبت به رشته م تو سینه ام وجود داره مانع از این میشه که بخوام جان فشانی کنم برای کسی. یعنی اصلا همچین آدمی نیستم. ولی خُب یه حس خیلی عمیق دیگه هم ته دلم دارم. حس می کنم که شاید واقعا راهی ه که باید تا ته ش برم و ببینم چی میشه. حس می کنم شاید یکم پای تقدیر و سرنوشت وسطه. من هیچ جوره نتونستم ازش فرار کنم. چه بخوام چه نخوام هم قراره روپوش سفید بشم انگاری. یه جمله ای بود می گفت آدما همه اون روزی رو می بینن که دقیقا تبدیل شده ن به چیزی که یه زمانی ازش متنفر بودن. همون دقیقا.


+ پزشکِ پزشک همون بو علی سینا بود که اونم حیوونکی تا  الآن هزار تا کفن پوسونده زیر اون خاک ها. نسبت دوست (دکتر، عکاس، شاعر) به هر بی سر و پا نتوان کرد و اینا. نمی گم نیستن. هستن. ولی خیلی کم ن. اون قدری که به چشم من یکی نیومدن تا حالا! ولی  یکی از هم کلاسی هام هست. شاید تنها کسی که احساس می کنم احتمالا یه چیز به درد بخوری از توش در می آد همین یه نفره.


   ای کاش می شد به روپوش سفیدان سرزمینم حالی کنم که پزشک همون قدری شغله که سپور سر خیابون تو ساعت شش صبح. ایران از نظر آموزشی گلستان می شد انصافا.


+پ.ن: حالا اگه یکی اومد بگه زادروز حسین علیزاده هم هست... بوعلی سینا رو چسبیدن ولش نمی کنن. :|