Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

سال کروکودیل

سلام!

اومدیم تبریک عید بگیم به همممممه ی همّه تون.

دیگه حافظ همه ش رو تو دو بیت گفته،

ما هم همون رو تقدیم می کنیم. 


سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش

اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام


ولی نود و هفت رو من ترکوندم. به خدا! سال سگ بود؟

امسالم نمی دونم سال چیه. می دونستید به من هم بگید، به جاش از خودم نام گذاری کردم در عنوانم.  چون چند وقت پیش  در فیلم یک کروکودیل دیدم  و  یک آن جنون من رو گرفت و فقط دلم می خواست کروکودیل بغل بزنم و بچلونمش اون لامصب خوش قیافه رو.


خیلی تو سرم بود بیام از افتخارات امسالم بنویسم. حس شاخی دارم.

یعنی کاملا با خودم این شکلی ام که هر طوری بود این یک سال هفت دار رو نذاشتم ذره ای به قداستش خدشه وارد بشه. به هر جون کندنی بود.

و الآن کاملا با تموم شدنش اکی ام. با توجه به شرایطی که داشتم، شاهکار زدم امسالم رو. حس کوتاهی کردن ندارم. ابدا. یعنی این جوریه که، اگه مسابقه بود توی کیلگ بودن، و همه ی آدما قرار بود تو این مسابقه شرکت کنند، من نفر اول این مسابقه بودم امسال. با انحراف معیار وحشت ناک.

یکی از دوستام بهم می گفت تو چرا اصلا فاز عید نداری بی خیالی. بهش برگشتم گفتم چون نود و هفت من هر روزش عید بود! یک سال تماما عیدوار زندگی کردم. و رشک برد چون  با توجه به چیزی که شاهدش بود، می دونست راست گفتم.

نمی دونم احتمالا فهمیدین. من حتی اینجا هم اجازه ندادم فاز منفی بیاد. موفقم شدم. یه مشت پست مسخره دارم که تصمیم گرفتم در اولین مهلت پاکشون کنم. دلیلی نداره شادی با غم معنی پیدا کنه. شادی می تونه تمام موجودیت عالم هستی باشه. دقیقا بدون غم. دقیقا با همین الگوریتمی که من امسال رو زندگی پیاده کردم.

وضع امسالم این بود که با هر انگشت دستم یک هندونه بلند کردم، و تهش بیشتر از ده تا هندونه _سالم_ به مقصد رسیدند.  یعنی هندونه ها این قدر بهشون خوش گذشت که رو دستم  زاد و ولد کردند حتی. می خواستم نقاشی ش رو بکشم براتون. شاید تو سال جدید فرصت شد. 

هر اتفاقی که می افتاد با خودم می گفتم آخر سال همه شون رو جمع می کنم و با هم دوره می کنیم و خودمم کف می کنم.

ولی خنده دارش اینه که حالا که بهش رسیدیم، به آخر نود و هفت رسیدیم... فرصت نیست بنویسم.

از طرفی یه جورایی این هفت بودنه رو اینقدر دوست دارم، که تمایلی ندارم آرشیوم بیشتر از این جلو بره.

حالا ایشالا که این احساس از بین می ره و بازم می تونم بیام اینجا و ادای روده دراز ها رو دربیارم. 


ولی نود و هفت لعنتی. من هنووووز عاشقتم. همون قدر که عاشقم نبودی.


مبارکه. بریزین وسط. ای خواننده ها و حتی نخواننده ها. ماچ غیر تف دار. بغلم خوشم نمی آد. مبارکه. دوستتون داریم. مرسی که تحمل کردید. هرچند این حرفا مال الآن نیست. معتقدم بیست و نه اسفند هیچ فرقی با یکم فروردین نداره. بهش رسیدم. ولی خب به اقتضای شرایط. ما هم می زنیم، حرف های یک فروردینی و دم تحویل سال را.


پ.ن. یک نکته ی خیلی مهم اینکه سال نود و هفت یک پارادوکس خیلی بزرگ داشت برای من یک نفر و نمی دونم چرا ایجاد شده.  مثل نسبیت زمان انیشتین شده. این سال خیلی کش اومد و در عین حال حس می کنم خیلی زود گذشت. یعنی به عید قبل که فکر می کنم انگار همین دیروزم بود... اصلا نفهمیدم سال چه  جور رفت جلو. سرعت داشت. جهش زمانی داشت. ولی، اتفاق هایی که در طول این سال افتاده رو دوره می کنم، انگار متعلق به حداقل دو  و نیم سال پیش هستند. خیلی عجیب هست. نمی دونم چرا اینجور شد.


پ.ن آخر سال. تو جاده، یک عدد ماشین سگ رو زیر گرفته بود. و گویا پوزه ی سگ خیلی محکم هست، دخل رادیات ماشینش اومده بود و همه ی آب رادیات ریخته بود وسط جاده و ماشینشم که گیر کرده بود. داشتم بنابر این حقیقت که سال قبل سال سگ بود، می گفتم که این یارو دیگه خیییلی دلش از سال نود و هفت پره و عجله ی ورود به خوک رو داره! اون قدری که که قبل تحویل سال زد دخل سگه  رو آورد.


پ.ن دیگه واقعا آخری سال. دایی م گفت لحظه ی تحویل سال یک و بیست و هشت دقیقه و بیست و هفت ثانیه ست. امسال از خیلی ها نظرسنجی کردم که تحویل سال شب رو دوست دارند یا ظهر یا صبح. من خودم دقیقا همین مدلش رو دوست دارم. شب باشه. سال تحویل شه. بخوابی. فرداش سال جدید شروع بشه.

اصلا از تحویل سال سر صبح و ظهر خوشم نمی آد. که تو تقویم یک فروردین شروع شده باشه ولی هنوز سال تحویل نشده باشه. یک حس گیجی نهانی داره برام. متاسفانه از تحویل سال بعد تا حداقل دو سال می افتیم تو مدلی که من نمی پسندم. ولی فعلا امسال رو عشقه. ما که بیداریم. آقا... جان من بیدار بمونید ها! مثل مرغ ها نخوابید لحظه ی تحویل سال رو نبینید. که دیگه کل سال به خواب خواهید بود.

کجایید ببینید من امسال این قدر روی محبوبیتم کار کردم که الآن کلی تبریک عید گرفتم، در حالی که قصد نداشتم تبریک بگم. خب اینقدر فرستادند الآن من هم دارم یک متن درخور می نویسم و سند تو آل می کنم.

روز پدر هم مبارک. ما خیلی نفهمیدیم چه جور گذشت. بدم می آد  مناسبت ها می افتند روی هم و کم رنگ می شند. یه ده باری  تبریک گفتیم ولی کار خاص دیگه ای نکردیم. ولی یکی رو می شناسم خیلی چشماش خیس بود امروز. باباش پیشش نیست دیگه. قدر دان اصلی این ها هستند. وقتی دیگه دیره. ما که امسال وحشتناک ترین دعوای عمرمون رو با بابامون داشتیم. ببخشه کاش. البته منم باید ببخشم. دو طرفه بود.

چگونه در زمستان با گولوی لوستر یکی شدم؟

می دونی چی شد؟

 اتفاقی داشتم پست دو سه هفته پیشم رو می خوندم،

دیدم تهش به صورت غیر مستقیم آرزو کردم که کاش تبدیل به گولوی لوستر می شدم! همین چند هفته پیش. یادم نبود وژدانا.

یک هو تمیز کردن کل ۵۱۴ گولوی های لوستر خونه منطقی شد برام.

به خاطر مطلبی که نوشتم بود. تقاص آرزوی خودم رو دارم پس می دم.

این مقدمه ایه که خداوندگار جلوی من گذاشته تا آرزوم رو برآورده کنه.

من دارم روحم رو توسط خونه تکونی آماده می کنم و جلا می دم، تا تبدیل به یک گولوی لوستر تمام عیار بشم.

من دارم آماده می شم.

باید قبل از تبدیل شدن به گولوی لوستر، بتونم درکشون کنم.

که چه قدر اون بالا منتظر هستند تا یک نفر بیاد تمیزشون کنه.

که چه قدر نور چشمشون رو می زنه.

که چه قدر تا ابد آویزون بودن از سقف می تونه فرسوده کننده و گرما زا باشه برای گولو های لوستر.

که چه قدر یک دویست و پنجاه و هفتم یک لوستر بودن می تونه حس یک نواختی به یک گولوی لوستر بده. همیشه دویست و پنجاه و شیش تا کپی پیستت هست. بیخ ریشت.


شدم مثل اون پروانه ها که می رفتند با شمع یکی بشن در حکایت عطار.

من الآن در مرحله ی علم الیقین هستم.

تا چند روز دیگه به حق الیقین می رسم و ترانسفورمیشنم کامل می شه و با گولوی لوستر یکی می شم. مطمئنم.


شد یکی دیگر گذشت از نور در

خویش را بر شمع زد از دور در.


می گم تو این دنیا، حتّی گولوی لوستر بودن هم غم های خودش را داره.

ستون اقتصاد خانواده

یک شلوار آبی کاربنی بسیار شکیل خریدم،

با مقدار بسیار زیادی چاشنی شانس،

چهل و هشت تومان!

شصت تومان خودش آف خورده بود به مناسبت نوروز.

و تازه این خرید قبل قبل قبل قبل تحریم ها و بالا رفتن دلارشون بود. 

کرک و پر خودم که درجا داشت می ریخت، کرک و پر فروشنده هم داشتم جمع می کردم هم زمان که می گفت یا خدا این رو از کجا برداشتی، قیمتش چرا اینجوری خورده؟ قیافه ش پوکر فیسی شده بود که حس می کردم الآن منو بی هوش می کنه، شلوار رو برمیداره برای خودش.

یعنی با همین شلوار کل اهالی بیمارستان رو زخمی می کنم من بعد عید.


جدا به خودم افتخار می کنم بابت یک تنه نگه داشتن ستون اقتصاد خانواده. خیلی خیلی خساستم می آد برم پونصد تومن ششصد تومن بدم پای شلوار یا کفش. به نظرم خرج بی هوده ست. بی هوده از این نظر که با پولش خیلی کار های مهم تری می تونم بکنم. الآن حیوان ها خیلی راحت هستند مجبور نیستند هیچی بپوشند. ما به جای اینکه از عقلمون درست استفاده کنیم، صرف لباس خریدن می کنیمش. انصافه؟

خلاصه حس همون باری رو دارم که مدادنوکی استیل هزار و ششصد تومنی ها رو احتکار کردم. 

تازه پول شلوار رو هم  به عنوان حق الزحمه ی کارگری تمیز کردن گولوی لوستر ها در آورده بودم. البته هنوز یکی از لوستر ها نصفش مونده و خیلی کار اعصاب خورد کنی هست. اصلا اعصابم نمی کشه باز برم روی چهارپایه چنین کار احمقانه ای رو ادامه بدم. اون بالا که می رم دلم می خواد به زمین و زمان فحش بدم، اینقدر عصبی می شم.

این شلوار رو هم دوست داشتم دو سه تا ازش می خریدم چون وقت این مسخره بازی های خرید رفتن رو ندارم و جنس و رنگش واقعا سوپر اوکیه. الآن بعد این همه مدت نق و نوق های پدر مادرم، موفق شدم یه امروز تن لشم رو جمع کنم ببرم خرید. خیلی هم به تنوع اعتقادی ندارم و وقتی از یک چیزی خوشم می آد ترجیح می دم باهاش بمیرم و تا زمان مرگ بهش وفادار بمونم. ولی خب کلا دیگه نداشت از همین مدل شلوار و همین یک دانه بود.

احتکار شده  حتی به یاد آقای مگوریوم که تو بیست سالگی واسه تا صد سالگی هاش هم کفش مشکی یک دست خرید.


انار ها را هم دوباره احتکار کردم. و موقع عملیات احتکار، یک خانمی کنارم بود، داشت فحش می داد که این آشغال ها چیه ریختند زیر دست مردم. این چه اناریه؟ خشک و چروکیده و خراب! و من این شکلی بودم که در یک لحظه شک کردم به مهارت انار سوا کنی خودم. و به خودم گفتم نکنه همه ش خرابه؟ ولی با اعتماد به نفس یک کیسه انار خریدم و الآن باز داریم با سهراب انار می خوریم به ریش اون خانم بی اعصاب می خندیم! جدی نفهمیدم چرا به این نازنین ها می گفت خراب! خودش خرابه. 


پ.ن. وسط خرید مادرم داشت مایع ظرف شویی می خرید. و این مایع های ظرف شویی دو سایز داشت. متوسط و جاینت بزرگ. این وسط داشت محاسبه می کرد ببینه از کدوم ها برداره به صرفه تر هست.  و تهش من بهش گفتم از هر کدوم یکی بردار. چون ناراحت می شن. 

بنده ی خدا سرش گرم بود متوجه نمی شد من چی می گم و باز تو ذهنش محاسبه می کرد. دیگه دیدم واقعا داریم علاف می شیم توی غرفه ی مواد شوینده، گفتم ای بابا دارم بهت می گم ناراحت می شن چرا متوجه نمی شی، از هر مدل یکی بردار! 

برگشت با تنش گفت کیییی؟ کی ناراحت می شه؟

و بهش توضیح دادم اگه دو تا از متوسط ها برداری ، سایز بزرگ ها ناراحت می شن و اعتماد به نفسشون رو از دست می دن.

و اگر برعکس دو تا از بزرگ ها برداری، متوسط ها حس حقارت و به درد نخور بودن می کنند.

و برای همین معتقدم که از هر کدوم باید یکی برداری.

یک نگاه به من کرد،

یک نگاه به مایع ظرف شویی سایز متوسط،

یک نگاه به مایع ظرف شویی سایز بزرگ...

و در کمال ناباوری، از هر کدوم یکی برداشت. 

و جدی می گم، مایع ظرف شویی ها واقعا ناراحت می شدن اگه از هر کدوم یکی بر نمی داشتیم...!

9x

گفت این کتاب رو واسه فلانی خریدم، شده ۳۶ تومن.

گفتم عه چه جالب.  اتفاقا همین الآن مال خودن همراهمه! بیایید با مال من مقایسه ش کنیم. با بار اولی که این کتاب رو خریدم. سال ۸۸.

از کیفم درآوردم، تاریخ رو چک کردیم. چاپ نهم، سال ۸۸. 

بعد گذاشتیم کنار هم! قیمت ها رو.

خنده م گرفت.

گفتم خب... اون موقع ۴۰ تومن بوده. گویا این یه رقم ارزون تر شده و زیادم بدبخت نشدیم.

از دستم قاپید گفت بده ببینم بچه جان!

دستشو گذاشت رو صفر ها، چشماش رو تنگ و گشاد کرد، فغان سر داد.

گفت چهاره. چهاااار.

کتاب مذکور تو سال ۸۸، چهار هزار تومن بود. 


۹ برابر شده. در طی تقریبا ده سال.

یعنی این ۹ برابر شدنه به قدری برام عجیب بود، که ترجیح دادم بخونمش ۴۰ تومن... به جای ۴ تومن.


براتون تعریف کردم قحطی کاغذ اومده؟ وای خودم هم یادم نیست اینو همین چند هفته پیش  از کی شنیدم، ولی یادمه یکی بود که دستش تو چاپ بود. هرچی زور می زنم، یادم نمی آد چه کسی بود. 

چه کسی تخم های دایناسور را رنگ می کند؟

امروز فاکینگ فهمیدم که کی تمام این مدت تخم های دایناسوری شهر آفتاب رو رنگ می کرده!!!

حس یوزر فور اندی رو داشتم که بعد مدت ها پرده ی جلوش افتاده و بک اند رو دیده.

جمع خفنی داشتند این هنرمند ها! به شخصه بهاری شدم.

اصلا شبیه ایران نبود. یک نقطه ای بود، پر از شور و شوق و امید.

اگه بدونید چه صحنه ها که ندیدم، 

مغز خودم هنوز هنگه.

همه لباس نقاشی پوشیده بودند، 

دختر و پسر،

پیر و جوان،

بزرگ و کوچک،

همه جا پر از سطل های رنگ بود،

پر از پالت، قلم مو، سطل آب، دستمال،

دست در دست هم تخم دایناسور رنگ می کردند برای خوشامد گویی به بهار!

یکی خوابیده بود رو زمین و زیرش رو رنگ می زد،

یکی رفته بود سر چهارپایه توکش رو رنگ می کرد،

یکی مادر پیرش رو آورده بود با هم رنگ کنند،

یکی بچه ش بود،

یک سری ها همسر بودند،

یکی اون وسط تخم دایناسور طناب پیچی می کرد،

یکی پارچه می چسبوند،

واقعا جوی بود که پسندیده شد.


و قرار شد سال بعد من هم سعی کنم و شرکت کنم.

چند تا دوست باحال پیدا کردم. از من می پرسیدند مگر رشته ت هنره؟ طراحی یا نقاشی خوندی؟

گفتم نه، ولی به هنرمند ها ارادت مخصوصی دارم. :)))


و با هم فکر می کردیم بعد این دو ماه، شهرداری تخم های دایناسور رو کجا انبار می کنه؟

و من گفتم که شونه تخم مرغ های غول آسا!

و همه خندیدند.


ولی متاسفانه، وقتی مردم درد دارند، نمی شه این قدر خوشحال  و بی خیال باشند.

خب، اینایی که دیدم، تا حد خوبی بی خیال های جامعه بودند.

و اول و آخرش آدم می مونه که آبراهام مازلو مخش تا چه حد کشش داشته موقع در کردن نظریه.


لوسی می از رنگین کمان جنوبی

احساس من رو به حیوانات فقط یه گروه می تونند درک کنن،

اون گروه هم نه گروه های حامی حیواناتند،

نه مجریان امور باغ وحش اند،

نه حتی محیط بان اند...

اون گروه انیمه ساز های ژاپنی هستن. 

نویسنده ها و طراح ها و صدا گذار ها با هم.

یعنی یک اپیزود قدیمی از مهاجران رو دیدم، اون گرگ یا روباه یا کایوت لوسی می... هر چی که هست. با دیدنش  اشک به چشمانم حلقه زد الآن از شدت لذت.  جدی می گم، این امور رو فقط ساده زیست ها و دست از دنیا شسته هایی  مثل ژاپنی ها می فهمند. من تو هیچ فرهنگ دیگری ندیدم این حجم از لطافت و ارزش قائل شدن رو. البته فرهنگ های زیادی رو آشنا نیستم، ولی از بین آشنا ها، فعلا فقط همین ژاپن هست.

یعنی خب این واقعا یه هنره، با چند تا طرح ساده، تازه اونم تو زمانی که صنعت انیمیشن پیشرفت الآنش رو نداشته، این حجم از احساس به من منتقل می شه، انگار که خودم دارم دستم رو دور اون کایوت حلقه می کنم. ضربان قلبم شدت می گیره حتی باور کن. احساسی که نسبت به انیمیشن ها و فیلم های امروزی ابدا ندارم.

اسمش هم یادم نیست چیه.. اسم اون کایوت خل.

چگونه در زمستان انار خریدم

انار هایی خریدم، در زمستان،

که سگش شرف داره به انار های پاییزی که این ها می خریدند. (درست اصطلاح رو به کار بردم؟!)

پاییز فصل اناره، ولی یک انار های زاغارتی می خریدند که من به عنوان انار دوست خانواده بهشون گفتم خواهشمندم! این انار رو نخرید سنگین ترید. 

من تو زمستون نزدیک به بهار، دقیقا وقتی پوست آمیخته به ترک های سیاه و نازکشون رو لمس می کردم می دونستم این انار ها، واقعا انارند. حسش می کردم.

خیلی خوشم می آد پشت سرم بگند این یارو هرچی بلد نباشه، خیلی خوب بلده انار بخره.

دوست دارم پشت سرم بگند این یارو انار شناسه. رمز دل انار ها رو می فهمه.

الآن دارم فکر می کنم فردا صبح قبل اینکه بارش تموم شه برم بازم ازش انار بخرم.

احتکار انار. احتکار انار. احتکار عشق. احتکار شادی. احتکار احساس.

باورم نمی شه، چه قدر دیر این انار ها دست من رسید تو سال نود و هفت. من خیلی زود تر از این ها بهش نیاز داشتم. واقعا دیره. سنگ دل، این زود تر می خواستی... حالا چرا! نوش دارویی و بعد مرگ سهراب آمدی.


الآن خود سپهری رو از تو قبر احضار روح می کنم، بنشینیم دست بندازیم گردن هم، تا صبح انار بخوریم و شعر بخونیم. 

سپهری...؟

سپهری...؟!!

بیا! انار آوردم لامصب.

دم بهار، انار اصل پاییز آوردم...

اختلاف طبقاتی

کجایی ببینی درختای جنوب تهران شکوفه دارن و شمال هیچ خبری نیست!

اگه امکانات شمال نسبت به جنوب جزو موارد اختلاف طبقاتیه، اینم اختلاف طبقاتیه آقا. همه ی جوانب رو در نظر بگیرید.

تا کجا آخه. اختلاف طبقاتی در رنگ و بوی بهار؟ در صدای پای شکوفه؟ نامردیه.

البته من فعلا حوصله شکوفه موکوفه ندارم، همین حالت اینوری که هستم رو ترجیح می دم.

چیه چیز میزای سفید و قرمز روی درختای خل مشنگ.

ولی خب گفتم اطلاع رسانی کنم که موردی از اختلاف شدید طبقاتی مشاهده نمودم و مطلع باشید.


گر از نیستی دیگری شد هلاک،

تو را هست، بط را ز طوفان چه باک...

یا مثلا بیشتر در حد:

گر از افسردگی مردند اهل شمال،

تو را هست، شکوفه ز غم ها چه باک!

داستان اسباب بازی ها

این شکلی بود که وقتی اندی می رفت بیرون از اتاق، اسباب بازی ها زنده می شدند و راه می افتادند.

بعد که کسی می اومد سمت اتاق، همه ی اسباب بازی ها فرار می کردند برگردند سرجاشون.

گاهی یک اسباب بازی نمی رسید قایم بشه و وسط اتاق می موند. یا مثلا دست و پای آقای سیب زمینی وسط اتاق می موند.


حس می کنم داخل مخ منم همچین اتفاقاتی می افته!

شب می خوابم، کارگر های مغزی م شروع می کنن پارتی گرفتن و ریخت و پاش.

صبح تا می بینن دارم بیدار می شم، جمع می کنن برن، همیشه یک چیز رو جا می گذارند.

هیچ دلیل منطقی دیگری نمی تونم پیدا کنم برای آهنگ های بی ربطی که صبح ها بیدار می شم و داره در مغزم خوانده می شه.

بعد آخه جالبش چیه! آقا من یک درصد موزیک باز نیستم. اصلا از هندزفری و هدفون و این ها استفاده ای ندارم. آهنگ گوش نمی دم اصلا در طول روز که مثلا بگیم در طول روز افتاده در مغز. پاک پاکم.

صرفا مثل یه تیکه کاسته که یادشون رفته با خودشون ببرندش از وسط مخ ما.

الآن داره می گه "عروس خانم خنچه ی عقد مبارک! نشستن به تاج و تخت مبارک." من تو زندگی واقعیم هم این آهنگ لیلا فروهر رو تا ته نشنیدم آخه. ای بابا.


یک سناریوی دیگه که می تونم داشته باشم، اینه که تو سرم مامور اف بی آی هست. شب تا صبح می شینه فیلم های خاطراتم رو دوره می کنه تا یه مدرکی پیدا کنه. وقتی بیدار می شم پا می شه از کنار میز پخش فیلم می ره چون دیگه وقت استراحتشه و تازه من بیدار شدم که فیلم های جدید تری ضبط کنم، پس فیلم از اونجایی که یارو ولش کرده با صدای بلند برای خودم پخش می شه.


یک همچو استدلال هایی.

 

سه نان

یک مدل نان باگت هست، اسم برندش "سه نان".

شعار تبلیغاتیشون اینه "سه نان، بیشتر از یک نان".


و هر دفعه ی خدا، من این شعار رو خوندم عمیق فرو رفتم به فکر و به خودم گره خوردم.

که چرا نه که "سه نان، بیشتر ازدو نان"؟

چرا نه که "سه نان کمتر از چهار نان"؟

و هر بار هم این مساله حل نمی شه و دفعه ی بعد دوباره از اوّل!



و اینکه یه چیزی بگم بخندین به روش گره خوردن های من در زندگی.  

یک درصد امکانش هست چند تا دوستای دانشگاه بخواهند فردا برای من تولد برگزار کنند خیرات سرشون. 

چون امشب معلوم نیست چی زدند و یکی یورش آورده و سوال های چرت و پرت می پرسه.

مثلا خیلی بیش از حد من دارم توی یه ایونت "ددر دودور" نظرسنجی می شم و اهمیت داده می شه به حضورم. چیزی که هیچ وقت مهم نبوده خب و اکثرا هم بی خبر می مونده ام.

یا طرف گیر داده بیا با ماشین من می ریم. نمی فهمه هر چه قدر بهش توضیح می دم مسیر ها یکسان نیست.

و عجیب تر اینکه خیلی بیش از حد برای اولین بار همه شون حاضر شدند که کنار هم بمونند و حالشون به هم نخوره از هم دیگه. که باورم نمی شه. سنگ و شیشه ها دور هم جمع شدند. سنگ هایی که دوستشون دارم. شیشه هایی که دوستشون دارم. 

فکر کنم کلا دارند سعی می کنند من خوشحال باشم و مثلا سورپرایز بشم. خب من امسال کلا  رویه م رو تا حد زیادی عوض کردم و سعی کردم روابط اجتماعی رو بکشم بالا. کاملا بچه ی محبوبی هستم الآن در سطح دانشگا به گمان خودم و این هم احتمالا نتیجه ی روابط اجتماعیه.

در اصل بگم نتیجه ی وراجیه. نتیجه ی فدا مدا گفتن و تعارف بی خود و "فدات شوم" بار ملت کردنه.

والا تا جایی که خاطرم هست تا به حال تولد این شکلی سورپرایزانه دوستانه نداشتم و برام جدیده.

ولی خب چی بگم. حتی همین جدید بودنش را هم دوست ندارم. خصوصا که این درصدد جبران بودن، خیلی آشفته م می کنه. 

اینکه فکر می کنم چون من در پارتی هاشون حضور داشتم، الآن احساس ادای دین می کنند.

در صورتی که اون ها جشن تولد خودشون رو دوست داشتن ولی من جشن تولد خودم رو دوست ندارم.

خانواده م کم هستن که از روی وظیفه کیک می خرند و گل های سر چهار راه، این ها رو هم باید هندل کنم الآن.

یعنی من شخصیتم این هست که کاملا پارتی و جشن و شور و شادی رو دوست دارم، به طرز خل گرانه ای هم دوست دارم، ولی به شرطی که یک درصد مرکز توجه نباشم. تو جشن های بقیه شرکت کنم، ولی هیچ جشنی درباره ی من نباشه و اصلا نخوام حرف بزنم یا کسی منتظر واکنشم باشه و صرفا برای خودم اون گوشه موشه ها بخزم و بخورم و حال کنم. اگر درباره ی من باشه، نود و نه درصد مواقع واکنش هام تو اوته و حال می گیرم (بدم حال می گیرم، طرف یخ می کنه!)، اون یک درصد باقی هم کلا مثل لال ها نگاه می کنم و واکنش ندارم‌. خب اینم یک مرضی هست به هر حال.

اصلا حالم از این قر و فر های اکیپ های کلاس به هم می خوره. خیلی بیش از حد اتوکشیده هستند و به درجه تب من نمی خوره.

اگر مطمئن بودم، همین الآن دو تا می زدم تو سر همه شون تا بیخیال بشند.

ولی خب داغون می شه اگه یک درصد من اشتباه تصور کرده باشم و صرفا دور دور معمولی باشه.

باورم نمی شه من همیشه این ها رو مسخره می کردم، می گفتم این بچه بازی ها چیه هی تولد تولد! الآن داره به سر خودم می آد.

بعد دارم روی لبخند های خودم کار می کنم که اگر یک درصد کیک گذاشتند جلوم، شبیه کریستین استوارت نباشه حالت صورتم و حالت سورپرایز رو خوب تقلید کنم.

پول هم ندارم به اون صورت حتی که مهمانشون کنم.

بابا این تولد بازیا مال شاخاست، ما رو ولمون کنید. دیگه پیر شدیم. بیست و دو ساله شدیم. 


من تو روز تولد ایده آلم مثلا انتظار داشتم تنها غذا نخورم. یا نمی دونم فلانی فلان برخوردش رو نکنه تو ماتحتم در حدی که تو ماشین سرم رو بذارم رو فرمون و شبیه نقش اول فیلم درام بشم. یا دیگه خیلی کسی می خواست بهم حال بده باید می اومد زمین چمن یکم دراز می کشیدیم، میکس چمن و آسمون نگاه می کردیم و بعد بازی می کردیم. نه که این طور. انتظارات من از دوستام شکل دیگه ای بود. که اینقدر با هم جنگ نمی کردند، شده به خاطر من که دوستشون دارم. اینکه من رو مثل توپ بین هم دیگه قرار نمی دادند. مجبورم نمی کردند انتخاب کنم که "یا فلانی یا من!" انتظارم این بود که من همیشه آدم حساب می شدم نه همین یک بار، وظیفه ای چون بر حسب اتفاق در جشن ها شرکت کردم. که همیشه ماشین هامون رو به هم تعارف می زدیم، نه این بار. که همیشه وقت می گذاشتیم برای هم. که سلام هام جواب داده می شد. گرم تر جواب داده می شد. دستم تو هوا نمی موند. کارگاه ها رو تنها نمی رفتم‌. استرس گروهبندی ها رو نمی داشتم که الآن جا می مونم طبق معمول. اینکه لازم نمی بود استرس تگ زدن و تک افتادن رو بکشم در حالی که بقیه فیکس بودند. بعد یک سری امتحان ها تنهایی نمی کشیدم و پراکنده نمی شدند همه بدون اینکه بدونند روز های بعد امتحان چقد مزخرفه برای من یکی. اینکه جمله ی تف کن شنا کنیم رو می شد اولین نفر باهاشون به اشتراک بگذارم. این ها برای من ارزش بود تو طول سال. 

نه این تدارکات مسخره.

تولد رو می کنند تو حلقوم آدم! واسه همه رو هم از یه زاویه می کنن.


یک احتمال دیگه هم هست.

من بسیار آدم خودشیفته ای هستم و فردا می رم می بینم هیچی نبود و از قضا خیلی هم خوشحال می شم. 

چون راستش الآن از استرس اینکه چه واکنشی ازم انتظار می ره، دارم می میرم.

می فهمی؟ باید بنشینم متن سخن رانی بنویسم!

تا فردا باید استوارت درونم رو هم سر ببُرم. 


می خوام برم بگم: "ممنونم از شما دوستان گرامی که عقلتون به چشمتون بوده همیشه.

به چشم های خود بیاموزید که سه نان، بیشتر از یک نان! بیشتر از دو نان! کمتر از چهار نان!"

بیا با همسایه مون برقصیم تو خیابون

Hellllllllllllllloooooooooooooooo00000ooooooooo 

Suuuuuuuummmmmmmmmeeeeeeeeeerrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrr!



To moh3n

دلم می خواد فقط چند جمله به محسنِ یگانه ی عزیز دلم بگم!

آقا عید هرجا می ری خوش بگذره. یاد منم بکن.

طرف جوری تو اسفند کنسرت می ذاره، یک ساعته پر می شه، تمدید می شه، تمدید دهمش هم یک ساعته پر می شه که من فقط باید خرج چسب چوب کنم موهای گرخایشی ریخته شده ناشی از این جریاناتم رو بچسبونم سر جاش واسه عید.

خفن هستی هم مثل این باش. خفن هستی، یگانه باش.


ولی یک جوری کنسرت می گذارند این خواننده ها دم عیدی، که قشنگ مشخصه دارن به طرف دار هاشون می گن 

"عزیزان کیسه ی پول من، دلار که می دونید گرون شده، یه هل بدید ببینم پولم به تور اروپا می رسه یا همون تور سنگاپور و مالزی رو برم؟"

اسطوره ی تنها

امروز از طریق یکی از بچه ها، با یکی از در شرف انترن ها آشنا شدم،

بهم گفت پیش کسوت دانشگا رو نمی شناسی؟

و این شد جرقه ی آشنایی.

چه بچه ی خوبی بود.

ای بابا...

 نشسته بودیم، کلیپ های گذشته را نشونم می داد. 

کلیپ های گذشته ی جایی که دقیقا نشسته بودیم، با بچه های قدیمی تر. بچه های خیلییی خیلییی قدیمی تر!

تک تک افراد توش رو نشون می داد. کلیپ از سال ۹۰ یا ۹۱. بهم می گفت می بینی اینا رو؟ همه رفته ن. همممه شون فارغ التحصیل شدند و  فقط من موندم.

تازه اون زمان سال یک بوده.

یک حس غم مسخره ای من رو گرفت. این که می دیدم محیط همونه، چیدمان وسایل همون هست، ولی هیشکی آشنا نیست. 

اینکه بهش فکر می کردم "این سرنوشت همه ست" داغونم کرد. 

چه بسا یه زمانی خود این افراد توی کلیپ، تک پر های دانشگا بودند، خدایی می کردند برای خودشون، برو بیایی داشتند...

و تهش زمان همه شون رو از هم جدا کرده و فقط همچین کلیپی ازشون مونده که برسه دست من که خیلی سال پایینی شون حساب می شم.

نمی دونم هری هیچ احساسی نداشت، وقتی فرو می رفت داخل قدح اندیشه و دوران گذشته ی مثلا سیریوس و جیمز و لیلی رو می دید؟ حالش به هم نمی خورد؟

خلاصه اون جا بود که فهمیدم، من فقط برای خاطرات خودم دچار این احساس نمی شم.

من برای خاطراتی که متعلق به خودم نیست هم دچار غلیان احساسات درونی می شم. قابلیتش رو دارم.

حس کردم که پیشکسوته خیلی شبیه من هست. اون لحنی که می گفت، "می بینی همه رفتن و فقط من موندم."

مثل جنگ های جهانی بود که تهش از یک گردان، مثلا فقط یک نفر زنده می مونه و این زنده موندن اونقدر برایش بی مزه ست که نمی دونه چی کار باید بکنه با جون اضافه اش.

خب این خیلی عجیب، غیرقابل درک، و درد دار هست.

این حسش رو زیاد تجربه کردم. که همه رفتن... و من موندم. نه اینکه موندن لزوما بد باشه. ولی حس می کنم کلا هیچی به هیچی. همه به طرز دردناکی شتاب ورود کردن به مرحله های بعد زندگی رو دارند و انگار با ورود به مراحل بعدی، مراحل قبل برایشون بی معنا می شه. تا زمانی که هستند خوش می گذرونند ها، ولی به محض رفتن، شیفت دلیت می کنند. انگار که حافظه شون پاک می شه. انگار که تو اون همه مدت آب در هاون می کوبیدند. آزار دهنده ست. چون من فکر نمی کنم حافظه ام این شکلی باشه.

بار به دوش کشیدن این خاطره ها، اون هم وقتی تنها باشی خیلی سخت می شه.

یعنی تو بگیر وقتی این پیشکسوت، کلیپ سال نود و یک رو هنوز تو گوشیش داره و این قدر سریع پیداش می کنه. چی بگم خب! 

احتمالا منم یه روز سال هفتی می شم، به همین وضع دست می کشم رو سر یکی از استاژر هام، باهاش درد و دل می کنم.


دوستش داشتم، تنهایی قشنگی رو به طرز قهرمانانه ای به دوش می کشید.


خداحافظی با مو قشنگ

فهمیدید؟

مروان فلینی رسما از تیم ملی بلژیک و بازی های ملی، خداحافظی کرد.


ما هم داریم گولوی لوستر تمیز می کنیم، مقبول بیفته!

به خود مادرم هم گفتم، یکی از احمقانه ترین کار های روی زمین می تونه باشه،

و خب حالا شاید بهش برخورده باشه، قبلش بهش آلارم دادم که می خوام نظرم رو بگم و طاقتش رو داشته باش.به هر حال من نظرم رو گفتم. چه بسا کار های من از نظر بقیه حماقت داشته توش و بهم گوشزد کردن و منم تا حد توانم اصلاح کردم.

من خودم با کارهای ظریف و کوچک ابدا مشکلی ندارم. با کارهایی که به چشم نمی آد. ولی این دیگه واقعا احمقانه ست و ظلمه. کم ترین فایده ای درش نمی بینم. تلف کردن وقته! انگار که وقت تلف نکرده ی قرض داشته باشی.

سه ساعت بری روی صندلی، از کت و کول بیفتی که گولوی لوستر تمیز بشه.

خب می خواهم صد سال سیاه تمیز نشه.

لحظه های زندگی انسان خیلی ارزش مند تر از اونه که صرف تمیز کاری و مرتب کردن و چینش های مخصوص بشه. مثلا تو فردا بخوای بمیری ترجیح می دی بگی من داشتم گولوهای احمقانه ی لوستر تمیز می کردم یا اینکه نشستم مثلا یک بار بیشتر غروب آفتاب رو دیدم کیف کردم؟

اصلا مگر فروردین با اسفند چه فرقی می کنه که حتما توش باید گولوهای لوستر تمیز باشه؟ مگر غیر از این نیست که فروردین و اسفند صرفا یک اسم قراردادی هستند؟ این چه بازی مسخره ی بی مزه ای هست که با اسم ماه ها در می آریم ما انسان ها؟

چه اهمیتی داره گولوی لوستر تمیز باشه یا خاک داشته باشه؟ اونم هزار ماشاالله این لوستر مسخره ی ما، کل هیئتش گولو هست! هر چه قدر تمیز می کنی باز هست.

بعد باید حواست باشه این ها از بالا نیفتند زمین، چون می شکنه. و قلب من مثل گنجشک می زنه وقتی اون بالا هستم از ترس اینکه یکی از این گولو ها بیفته پایین! چه بسا یکیش افتاد و عزرائیل بود که بر سر من نازل شد و خوشبختانه سالم بود و عزرائیل دلش سوخت رفت!


می گم خب این لوستر رو باز کنیم بیاریم پایین، بشوریم دوباره ببریم بالا، می فرمایند پس کمک کردن تو چی می شه.

یعنی انگار آیه ی قرآن نازل شده یک نصف روز که ما سرمون خلوت هم نه صرفا شلوغ نیست، باید بریم مثل مرغ یک پا بایستیم گولوی لوستر تمیز کنیم و اگر نکنیم می شیم آدم بده ی داستان که هیچ اهمیتی به مادرش نمی ده و خودخواهه!

والا خوشبختانه ما اصلا به خونه تکونی اعتقاد نداشتیم و هیچ سالی هم انجام نمی دیم. من فقط بفهمم امسال این ایده ی تمیز کردن گولوی لوستر رو کی انداخت به سر مادر ما!

این روزها آدم به آدم ش اهمیت نمی ده. حالا گولوی لوستر چی هست که من بهش اهمیت بدم؟

یعنی مثلا کسی پیدا می شه بخواد دقت کنه گولوی لوستر تمیزه یا خاک گرفته؟

والا من یک سال و نیم پیش زدم بخشی از تنه ی میزی که تو اتاق مادرم هست رو کلا شکوندم، بدین صورت که چوبش خورد شد. و یک سال و نیم هست منتظرم بفهمه ولی هنوز نفهمیده! 

خب تو وقتی میزی که ۲۴ ساعت جلوی چشمت هست رو یک سال و نیمه متوجه نشدی، 

کدوم خر بیکاری این وسط می آد سقف رو نگاه کنه دنبال گولوی لوستر که آیا تمیز است یا خیر؟ 


تا زبون کوچک منم می گیرند دستمال می کشند، اسفند رو زهر مار خودشون می کنند، تمام مدت به خودشون استرس تزریق می کنند وای وقت نداریم وقت نداریم، بعد می شینند کنار می گند آخییییییش خونه مون تمیز شد چه قدر خوشحالیم به زحمتش می ارزید! خُلی چیزی هستید؟



L90

L90 اگه آدم بود، برای من می شد همون آدم اتفاقی بخت برگشته ای که به محض دیدنش حسّ تنفر می کنی بی دلیل.

داشتم فکر می کردم که خیلی از ریخت و قیافه ی ال نود بدم می آد.

هر طور که فکرش رو می کنم، نمی تونم بفهمم در سر طراحش چی بوده که این ماشین رو این شکلی طرح زده. خصوصا چراغ های -از نظر من- احمقانه ش رو.

یعنی نمی دونم، کاملا حس می کنم خنگه. ضریب هوشی ش پایینه. سندروم داون داره، بین همه ی ماشین ها.

تو سر من اینجوریه که تو شده حتّی تشت حمام رو سوار بشی، نیسان آبی گاوی سوار بشی،  ولی ال نود سوار نشی.

حالا اگه به شانس ماست، همین فردا یکی پیدا می شه یه سوئیچ می ذاره جلومون، بهمون ال نود کادو می ده.

ماشین بی ریخت زشت.

افتخار

چایی با قندی که آبدارچی آورده بود را گذاشتم گوشه ی لپم تا خیس بخورد، چشم هایم را آنی بستم و به این فکر کردم که روزی چه بودم و به زور خودم را تبدیل به چه کردم...

به خودم افتخار کردم؛

چون مستحقش بودم.

به طرز وحشت ناکی مستحقش بودم.

خفن ترین هستم.

و شاخ ترین.


من آن قدر به نه های دنیا گفتم آره، که حوصله شان سر رفت!

این شاید یکی از سمج گونه ترین رفتار هایم بود. 

من خودشم. 

خواستم، و توانستم.

خواستن هایی را توانستم، که امید ریاضی اش صفر بود.

من هیچ چیز را به همه چیز تبدیل کردم.

و الآن وقتش است که بنشینم و 

-فقط-

افتخار کنم.


پ.ن. طرح ۱۱۰۰ چنار ولی عصر! 

بنده می خوام تشریف ببرم و با دستان پر مهرم، چناری به طولانی ترین خیابان خاورمیانه تقدیم کنم، باشد که وقتی استخوان هایم در حال پوسیدن هستند، جوانه های چنار مابین دود و دم های ولی عصر، تنم را در گور گرم کند، 

ولی نمی دونم کجاست فقط پوسترش رو دیدم. منطقه ۳ و ۵ و ۱۱.


پ.ن. 

زنجیر پای خَستت،

زلفای پر چینت بود،
اونی که منو فریب داد، حرفای شیرینت بود...
من نبودم دَسَم بود!

تقصیر آستینم بود!

عاشق کُشی از اوّل، در دینو آیینم بود!!!

کُرک سیمین

یک عدد مو یا کرک توی دستم هست الآن،

به اندازه ی سه سانتی متر حدودا،

نمی دونم صنعتیه یا طبیعی،

و سبکه و تقریبا نامرئی.

حالت کرکی و سبکی ش باعث می شه مثل پر بیاد پایین و در هوا معلق بشه.

من این رو هی داخل هوا معلق می کنم و پایین اومدنش رو نگاه می کنم.

حدودا هر بار سی ثانیه طول می کشه تا برسه کف دست هام.

کاش بودید دور هم این مو رو ستایش می کردیم.


حدودا به بار پونزدهم شونزدهم که رسیدم و تماشا کردن پایین اومدن کرک مو با پس زمینه چراغ سقف، نهایت کیف و لذت رو به من داد،

به خودم گفتم حالا کی گفته این علم عاشقی نیست؟ شیخ بهایی گفته؟ مگه علم عاشقی واسه همه یه شکله. به ریشش خندیدم و فکر کردم که شیخ بهایی الآن کجاست بیاد این کرک مو رو ببینه؟ طرف نیست، ولی من هستم و وقتی می گم علم عاشقی تو همین یه کرک موی کوچک و نحیفه، تو این جهان لایتناهی بی سر و ته، عمرا که کسی بتونه جرئتشو داشته باشه رو حرفم حرف بزنه.

و با خودم فکر کردم که آخه ناموسا خود عاشق ها هم حوصله ندارند بنشینند پایین اومدن یک کرک مو رو بیست بار چهل بار بذارند رو ریپیت و ستایشش کنند.


تهش مو رو با ته توانم فوتش کردم رفت و گم شد. 

و رفتم سراغ جزوه ی شماره ی یک. 


پ.ن. ای بابا چه دنیای کوچیکیه. یکی از دوستام که از یک مسیر می شناختمش، با یکی از دوستای دیگه م که کلا از بیخ از یک مسیر دیگه می شناختمش، ازدواج کردند. خیلی باحال شد. من الآن بیشتر از خود این ها سورپرایز شدم. خیلی دنیای کوچیکیه! واااای. :)))) بعد الآن دارم خاطره ها رو از هر جهت مرور می کنم و ته هر خاطره به خودم می گم فکر می کردی این دو نفر با هم تلاقی کنند. واقعا فکر نمی کردم. خیلی جالب و عجیب بود. اولین عروس و دامادی هستند که این شکلی شد، خاطره هام فرو رفت تو هم.