Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

خیلی شیک و مجلسی ها می کنیم بخار می آد خداییا...!!

جماعت وبلاگ، 

Answere me...

آیا وایب زمستون رو می گیرید یا نه؟


تو رو خدااااااا 

دیگه

وقتشه که بگم

بووووووووو.....


پ.ن. شما فقط نوشته ها رو می خونید، ولی من هر سال که این پست رو می گذارم تو ذهنم پارتیه! پس عین ادمیزاد برقصید. :)))

پ.ن. من الان خونه ام. فکر کنم از معیار های خوشبختی بود که تو روز های برفی و خیس بتونی لنگت رو زیر پتو دراز کنی و از پنجره ادم های یخ زده رو به تماشا بشینی. دیگه انترنم باشی اووووف که چه شود. البته که کشیک دارم از ظهر، (و بیایید بهش فکر نکنیم که با کی :() ) ولی فعلا که عشقه.

دستمه سوسیس

سوسییس...!


پ.ن. -ما چی هستیم؟

- بووو

- چی می خوایم؟

-بووووووو

-کی می خواهیمش؟

- بووووووووووووووو



قلبی ترین مود چشم ها

چشم های من هم اکنون و در این لحظات روحانی در قلبی ترین حالت دوران خودشان در هفته ی اخیر قرار دارند.

چرا؟

چون ملافه شسته شده،

رو متکایی هم شسته شده،

و من وقتی سرم رو می گذارم بین این دو تا بوی ماده ی شوینده می پیچه داخل دماغم.

هاعی خِدا... زندگی از اینجا واقعا زیباست. چه آرامشی.

نه که مثلا خیلی فن تمیزی و شست و شو باشم...

صرفا فن درجه یک عطر مواد شوینده ام.


یعنی تو شهروند و رفاه بیا ریخت من رو ببین،

عینهو هاپو این قفسه های مواد شوینده و صابون ها و شامپو ها را بو می کشم و به زور باید بکنم خودم را ببرم قفسه های دیگه.

یا مثلا یک دوران وسواس شستن دست داشتم و به محض اینکه حس می کردم دیگه دوز لازم از بوی مایع دستشویی استعمال شده را نمی گیرم و بویش پریده، می دویدم و دوباره دست هایم را می شستم. گاهی ساعتی شش بار این کارم بود!


خیلی حس خوبی ست. خداوندگار قسمت کناد.

میشه باهاش مُرد.

آخخخخخخ.

ای ملافه ی تازه شست و شو شده ی نو نوارم. ماچ.

تو را دوست می دارم.

احتمال می دم امشب خواب استخر توپ ببینم.


پ.ن. خواب دیشبم رو بگم؟ یادم مونده آخه! خواب دیدم یه جور معجون یا شرابی، شربتی چیزی درست کردم که یک قابلیت نادری داشت... شفا می داد.. یا از مرگ جلو گیری می کرد. و خیلی برام مهم بود ظرف های کوچک تری پیدا کنم تا بتونم بین افراد بیشتری پخش کنم. گیلاس های خیلی کوچک و نقلی ... که بتونم افراد بیشتری رو سیو کنم. از هر چیزی که اون معجون تنها راهش بود. اینکه نکنه لیوان با سایز کوچک تر باشه و من نفهمم و افراد کمتری بتونند شربت بخورند، داشت تو خواب دیوونه ام می کرد.

اختتامیه ی هفته ی یاس




و عرض شود که کشفیات این هفته دو نقطه دونقطه :: یاس قرمز هم داریم!!! :


هفته ی یاس

حلولِ مبارکِ هفته یِ مقدّسِ یاس را بر شما خوانندگانِ خیلی محترمِ اوری_تینگ، تبریک عرض نموده و  دماغ های آکنده از بوی خوش را از یکتا ایزدِ منّان در هفته آتی، برای شما عزیزان نور چشمی، خواهانیم. 

خب دیگه واقعن بوووووو

دیگه نمی کشم! خداحافظ. 

ما رفتیم بریم 

ول شیم شل رو برفا،

شرط ببندیم تحمّل کی بیشتره لخت تو سرما.


و بدونید معدل من از الف می افته این ترم، 

که مسئولش من نیستم.


مسئولش پرایده س،

و آلودگی هوا هست،

و زلزله هست،

و چنج کردن رژیم هست،

و برف امروز،

و سرماخوردگی فردا.

دیگه فعلا همینا رو پیدا کدم برای اینکه الآن خودمو راضی کنم بپیچونم برم پارک. 

همه ی برفا رم دست زده می کنم فردا صبح واسه هیچ کدومتون هیچی نمی مونه. ؛)


پ.ن. والّا عاشق مردم تهرانم.

در هر حالتی می ریزن بیرون.

زلزله شه می ریزن بیرون،

اغتشاش شه می ریزن بیرون،

شام غریبان شه می ریزن بیرون،

برفم بیاد می ریزن بیرون!

 خب شما الآن باور نمی کنین ولی اینا همه خانوادگی دراومدن بیرون الآن. خانواده ی منم قراره بهم اضافه شه. :-"

نام گذاری شون می کنم محلّه ی ندید بدید ترین ها.


پ.ن. من مثه اینا ندید بدید نیستم، نیستم، نیستم. ولی... 

عاخ چرا جهنّم هستم والا یه اینستاگرامم رو به فاک دادم با این شاخ بازیا، رو دلم مونده الآن می فهمی کیلگ؟ تازه اینجا تو وبلاگ خیلی خوبه بقیه ی بچّه ها نیستن عکس برف آپلود کنن خودم هم عذاب وجدان نمی گیرم کار تکراری انجام بدم.

 ( دو تا عکس می ذارم بی ادیت ک حجم بارشو درک کنید و دومی با ادیت ک چشماتون نوازش داده بشه.)

چیزه یه اکیپ  جوون مختلط از دور باحال بودن جیک ثانیه دلم خواست می رفتم باشون شادی می کردم. بعد ازونجایی ک توانایی بدیعی در برقراری ارتباط دارم با جمع و تجربه شو داشتم، به محضی ک برم اون تو از برم که سیر تغییر احساساتم از چه قرار خواهد بود، بی خیالش شدم. 

منتظر شدم یه بچّه ی واقعی جنم دار بیاد برف بازی ک بعله مدارس تعطیل شد و کشیدیم پایین بچّه رو و به دنبال اون مامان بابای بچّه رو.  دل همه شون سوز ک منو تحویل نگرفتن! چون ما ها جوون تر بودیم و داهاتی ترین آدم برفی (شایدم خرگوش برفی!) جهان ک آکرومگال بود رو، روی سطل آشغال با پنجه های همایونی مان از یخ  تراش دادیم. و پهلوم درد می کنه. 

و بر لوح های خویش بنویسید برف واقعا شادی مقطعی میاره. من الآن کاملا مست شدم دیگه نمی فهمم چی دارم تایپ می کنم. حتّی درد هام رو هم در این لحظه یادم نمی آد. و این خوبه. فک کنم ک خوبه. نه کیلگ؟!! احتمالا حسّ روباه های برفی هم همینه. 

عه چرا دردم یادم اومد. یهو فکر کردم ک اگه این بچّه رو نداشتم کنارم چقد اوضاع بی ریخت می شد. فرض کن اگه ایزوفاگوس قبل از من بمیره، من تمام زمستون های بعدشو با تنفّر از برف خواهم گذروند. یاد فرد و جرج افتادم. خوب جرج خیلی داغون شد راستش. چه بیخ دار.



کارخانه ی هیولا ها

الآن داشتیم با داداشم کارخانه ی هیولا ها می دیدیم.


خیلی وقت بود ندیده بودمش. من با این انیمیشن خاطره دارم. خیلی ها خیلی. موقعی بود که هنوز همه چیز خوب بود. "من" خوب بودم. دنیام ایده آل بود. گند نخورده بود به تصوّراتم. بزرگ نشده بودم...

انیمیشن های زمان کودکی ما اون قدر ها هم متنوع نبودن. من چند دور تو بچگی های خودم دیدمش. ده ها دور هم تو بچّگی های ایزوفاگوس. تک تک دیالوگ های رو با لحن می تونم دربیارم حتّی. لعنتی.

دیگه تهش یه جورایی شده بودم ... چون خاطره های خودم باهاش برام زنده شده بودند و نمی تونستم داستان رو دنبال کنم با حواس کامل...



بچّه که بودم دومین یا سومین باری که انیمیشن رو دیدم، وقتی که مطمئن شدم کاملا تنهام، زدم زیر گریه. موقعی که درب اتاق خوابِ بو (دختر کوچولوعه) رو ریختن تو خورد کن زدم زیر گریه. راستش از همون کودکی هم تصوّر نیستی و نابودی وحشت زده م می کرد. خیلی.


یه سری چیزا هنوز هم عوض نشده برام.

 اون زمان که انیمیشن رو می دیدم، مدام با خودم اینجوری بودم کاش منم یکی مثل مایک رو داشتم کنارم. همون طور که سالیوان همیشه داره. اون زمان هم مثل همین الآن خیلی حس درک نشدن توسّط اطرافیانم رو داشتم. حس اضافه بودن، هیچی نبودن. هر چند خیلی کمرنگ و کودکانه ولی داشتم این افکار رو. امروزم که برای بار ده هزارم دیدمش، باز تهش به خودم گفتم ببین این همه سال گذشت و تو هنوز مایک وزافسکی ت رو پیدا نکردی تو دنیای واقعی خره...!


لعنتی ها تو انیمیشن و فیلم حجمی از محبّت و دوستی رو نشون می دن که تو وجود هیچ کسی نمی تونی یافت کنی. تو انیمیشن همه چی رویایی و قشنگ و مطابق ایده آل های کودکانه است. اتوپیاست.

یعنی ببین تو می بینی و یهو دلت می خواد اون حجم از سادگی و رفاقت رو. در صورتی که تو دنیای واقعی... رفیق هات... رفیق ترین هات... در بهترین زمان ممکن دلزده و دلسردت می کنن. اون قدر که ته چشمات خالی شه. اون قدر که دیگه بعد یه مدّت نسبت به همه چی بی تفاوت شی. اون قدر که دیگه به خودت بگی اینا فقط مال انیمیشن هاست بی خیالش نه من سالیوانم نه مایک وزافسکی ای وجود داره بین این هفت میلیارد آدم لعنتی.


منم دیگه از یه جا به بعد ول کردم. خسته شدم. خسته م کردن یعنی. نگشتم دیگه دنبال مایک وزافسکی م. چون هر وقت توهم زدم وزافسکی رو پیداش کردم، جیک ثانیه بعدش، فقط جیک ثانیه بعدش، اینقدر از وزافسکی نماهای زندگیم خوردم از چپ و راست که به غلط کردن و گه خوری افتادم. 

یعنی دیگه یه جوری شده که هر آدم جدیدی هم می بینم، این قدر آنالیزش می کنم این قدر بالا پایینش می کنم که بالاخره از تو یه سوراخی ش یه چیزی می کشم بیرون که از اون آدم اشباعم کنه و به خودم بگم: " بفرما، نگفتم؟" 

و برام جالبه که خیلی هم زود دقیقا در همون لحظه ای که توهم می زنم وزافسکی، آن یکتا رفیق شفیقم بالاخره پیداش شد، مشت طرف جلوم باز می شه. به سادگی هورت کشیدن لیوان آب، طوری که خودشم نفهمه چی شد ولی برای کنده شدن من کافی باشه. انگار که قاعده ی بازیه این.

خلاصه دیگه از یه زمان به بعد گفتم گور باباش. انیماتوره مست بوده وقتی داشته شخصیت مایک رو خلق می کرده.


مادرم یک زمانی که از رفتار های چندش ناک عوضی طورانه ی دوستام گلایه می کردم، برگشت بهم گفت: " کیلگ... تو خیلی، بیش از حد... حسّاسی!" همین؟ حسّاس ام؟ می دونی من چی می خوام بگم؟ نه من حسّاس نبودم هیچ وقت. "مایک وزافسکی خیلی بیش از حد ایده آل و همه چی تموم بود فقط."

از یه زمانی به بعد گلایه رو هم گذاشتم کنار راستش. همینه که هست. انتظار آدم بودن داشته باشی از کسی، برچسب حسّاس بودن می خوری! :)))


به نظرتون انیماتور ها مدیون ما نیستن؟ هستن راستش. کار درستی هست که به بچّه دنیایی رو نشون بدی که مثل دمای صفر کلوین دست نیافتنی باشه براش؟ دنیایی که وجود نداره؟ از بیخ غلطه. 


اون لحظه ای که مایک به سالیوان می گه:"می دونی رفیق آخه تیکه های چوب خیلی زیاد بودن..." و دستای تیکه پاره ش رو می گیره رو به روی سالیوان... اون جا جایی بود که حس می کردم عح لعنتی شت چرا من با هیچ کدوم از دوستام هیچ وقت نمی تونم اینجوری باشم؟ یعنی چیزه راحت باشم. می دونی خودم باشم.

بعدش به این نتیجه می رسم که کام آن من با خودم هم نمی تونم خودم باشم. چه انتظارات بی جایی از بچّه ی مردم دارم.


سه ی نصفه شبه ها، بشّاش م ولی! کاملا بشّاش.

کارتونه خیلی سرحالم آورد. یادم نمی آد آخرین باری که این شکلی کارتون دیدم کی بود. نزدیک نبوده ولی...


آقا اصلا من می خوام انیماتور بشم. من می خوام انیمیشن بسازم و توش اینقدر حرف های مفت اتوپیایی بزنم که دهن بچّه ها صاف شه و از دماغشون بزنه بیرون. مگه حرف قشنگ زدن سخته؟ مگه ایده آل رو فیک کردن چه قدر زحمت داره؟ اصلا  چرا نمی شه هزار تا شغل انتخاب کرد؟ من باید انیماتور بشم آخه لعنتی. تمام ذوقم داره هرز می ره اینور تو این رشته ی خشک و مسخره.

هیشکی رم نداریم بیاد بهمون 3D max یاد بده بلکه آروم بگیره دل صاب مرده مون.

هیشکی رم نداریم رامون بده تو گروهش برا انیمیشنش داستانی کوفتی چیزی بنویسیم.


هی پیتر داکتر. من هستم خوب. فامیلی م مثل تو داکتر نیست ولی شغل کوفتیم که هست. یعنی می شه تا چند سال بعد. بیا ببر منو باهات انیمیشن بسازم. به خدا قول می دم اسکار دو هزار و هجده رو بگیرم برات. بجنب بیا دیگه. اصلا آدرس بده خودم بیام.


هعی. اعترافاتی کردم تو این پست که خودم خوشم نیومد. ولی چون سه ی نصفه شبه و مغز عموما بعد دوازده شب قسمت منطق رو استند بای می کنه و موتور راست گویی ت قلمبه می شه... با اغماض. اکی... کیلگ. منتشر می شه.

رنده

می دونی کیلگ، یه وقتایی هم هست به خودت می آی می بینی داری به این فکر می کنی که شاید اگه رنده نبود، هیچ وقت هیچ کتلتی اختراع نمی شد که مجبور باشی بوش رو تحمّل کنی.

یکم که بگذره و غرق بشی تو این فکرت، تنفّرت از کتلت تغییر جهت می ده به تنفّر از رنده. بعد یک مدّت، دیگه کتلته برات مهم نیست اصلا. مهم اینه که اگه رنده نبود هیچ وقت کتلت اختراع نمی شد. هر وقت بوی کتلت می شنوی فقط تصویر رنده می آد جلو چشات و همین میشه اون فکر مریضی که مدام تو ذهنت می لوله.


ولی تو یه احمقی! چون بود و نبود رنده هه پشیزی مهم نبوده. من باهات شرط می بندم که اگه رنده اختراع نمی شد، آدما شده با گوشت کوب و پتک می کوبیدن تو سر سیب زمینی تا ریزش کنن و کتلتشون رو اختراع کنن.

کتلت اوّل و آخرش اختراع می شد، رنده وسیله س.


این همون اشتباهیه که من دارم تو تک تک ابعاد زندگیم باهاش می رم جلو. ول کنم نیست؛ متقابلا ول کنش نیستم.

اون قدر که دیگه الآن تو هیچ چی فرق بین کتلت و رنده رو تشخیص نمی دم.


پ.ن: جوک طوریشو بگم، چرا رنده ها رو می ریزی تو کتلتا؟ چرا کتلتا رو می ریزی تو رنده ها؟


بالا آوردن

   خیلی از فکر ها و ایده هام هستن که الآن ارزش نوشته شدن و ثبت شدن دارن، ولی چیزی که الآن روی رووووی همه شون هست و کاورشون کرده، اینه که...

وای خدای من،

من از بوی کتلت متنفرم.

الآن...

فقط...

 دلم می خواد برم یه جایی بالا بیارم.

همین.



دو شب پیش، ته یکی از پست هام نوشتم که می خوام برم فیلم ببینم...

شیش و نیم صبح اون روز هم همچین حالتی داشتم. بالا آوردن محض.

اینجوری بود که اوّل فیلم نوشت این فیلم حاوی صحنه هایی ست که ممکن است برای شما مناسب نباشد. به خودم گفتم، برو بابا فکر کرده من چی م. بچّه که نیستم دیگه. اینو واسه بچّه های دوازده سیزده سال نوشته فوقش. 

تهش دختره با تیغ رگ های دستش رو زد. و تک تک جزئیات این صحنه نشون داده شد. بدون کم ترین سانسوری.


که خب. الآن با نوشتن این پست و یادآوری اون صحنه، دو برابر حالت اوّلی که نوشتن این پست رو شروع کردم، دلم می خواد بالا بیارم. اوف.

البتّه با اون چیزی که اون شب به مغزم خوروندم، فکر کنم از این به بعد تو زندگیم هر زمان که اراده کنم بتونم بالا بیارم. 

مثلا اون روزی از زندگیم، که می رم تا تست بازیگری بدم و یه بازیگر مشهور شم... بهم می گن : ادای آدمای حال به هم خورده رو در بیار... و من به راحتی بر خلاف بقیه ی کسایی که تو صف گرفتن نقش هستن، به اون صحنه ای که دو شب پیش دیدم فکر می کنم و نقش رو می گیرم.


به هر حال چه می شه کرد، گاهی تو زندگی بالا آوردن تنها راه ممکن برای آرامش پیدا کردنه، ولی اکثرا هم شرایطش مهیا نیست.

خر نباشید خلاصه، ازین احمق بازیا هم در نیارید، دل گنده نیستید ادای دل گنده ها رو هم در نیارید.

سپاس گذارم، مرسی اه.


# پس زمینه ی ذهنم صدای مایک وزافسکیه توی انیمیشن کارخانه ی هیولا ها.همون یه چشمیه.  یه تیکّه ش بود... به سالیوان می گفت: "سالیییی.... وای سالیییییی. می خوام بالا بیارم!"

بو

   دیدین تو انیمیشن های قدیمی اینجوری بود که یه دسته آدم می افتادن تو جزیره ی نا شناخته، بعد آدم خوار ها رو دیگ هاشون می کوبیدن می گفتن: "هممممم. بوی آدمیزاد می آد. بوی آدمیزاد می آد."


من الآن پنج دقیقه ست به زور بیدار شدم، و حالتم اینجوریه که تو مغزم کلیک کلیک می شه که :" بوی آدامس می آد. بوی آدامس می آد..."

بوی آدامس های دوران بچّگی م. 

نمی تونم بفهمم منشا ش از کجاست. کاملا دیوونه و از خود بی خودم کرده. همین الآن خودم رو دار می زنم.

می خوام.

می خوام.

می خوام.


هفته ی یاس

این هفته دقیقا همون هفته ای از اردی بهشته،

که دلم می خواد:

سبک ترین لباس ممکن م رو بپوشم، کوله پشتی خالی م رو بردارم و تنها بزنم بیرون...

برم به جای جای ایران...

هر چی بوته ی یاس هست رو بکنم و بندازم توی کوله م اون قدری که دیگه جا نداشته باشه و درز هاش تا مرز پارگی پیش برن...

بعدش شب ها،

_بی دغدغه_

کله م رو تا ته ته ته بکنم تو کوله م و بخوابم.

اون قدری یاس ها رو بو بکشم  و خواب یاس ببینم که یا سلول های حساسه ی بویایی م از کار بیفتن یا خودم از مستی بیش از حد ناشی از بوی یاس سنکوب کنم و دیگه به هوش نیام.